حتی به خنده‌ای شده مهمانمان کنید
زلفی نشان دهید و پریشانمان کنید

از ما مسافران قدم دور خود زدن
سلمان شدن گذشت، مسلمانمان کنید

یک نور واحدید که در چارده افق
تکرار می‌شوید که حیرانمان کنید
***

لب ما و قصه زلف تو، چه توهمی، چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی، چه عنایتی!

به نماز صبح و شبت سلام، و به نور در نَسَبت سلام
و به خال کنج لبت سلام، که نشسته با چه ملاحتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا محمد دیگری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی، چه اصالتی!

بلغ‌العلی به کمال تو، کشف‌الدجی به جمال تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته قرابتی

تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی، تو قیام کن که قیامتی

زد اگر کسی در ِخانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات
همه جا گرفته نشانه‌ات، به چه حسرتی، به چه حالتی!

نه مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن، تو که آستان سخاوتی
***

عشق من و تو چه ماجرایی دارد
این قصه چه شاهی چه گدایی دارد

من بین صفا و مروه هم می‌گویم
ایوان نجف عجب صفایی دارد