به حرمت نرگس چشمهای یک مادر ... ... فردا ، دیگر بیا
مرغک انتظار ، روی شانه هایمان آواز امید می خواند.
پشت تمام ثانیه هایمان ، یک اتفاق بزرگ ایستاده است.
کسی می آید ...
اما این چشم های بی قرار ،دیوانه ام کرده اند ، بس که
از وقت آمدنت می پرسند .
می گویی چه کنم ؟
گاهی با دلم گرم می گیرند تا زلال شوم ، مبادا از چشم هایت
بیفتم و بشکنم.
هوای شهر ، غبارآلود شده ، اما من غصه ام از گرد و غباری است
که روی دهلیزهای جانم نشسته .
به بزرگی دلتنگی کوچه های شهر پیامبر ، دلتنگ روزهای وصالیم
که بیایی و بیت الاحزان جانمان را روشن کنی ...
+ نوشته شده در ساعت توسط بیابانی تشنه باران
|

الحمد لله الذي جعل كمال دينه و تمام نعمته بولاية أمير المؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام