مهدویت

 ولادت

ولادت حضرت مهدی صاحب الزمان ( ع ) در شب جمعه ، نيمه شعبان سال 255يا 256هجری بود پس از اينکه دو قرن و اندی از هجرت پيامبر ( ص ) گذشت ، و امامت به امام دهم حضرت هادی ( ع ) و امام يازدهم حضرت عسکری ( ع ) رسيد ، کم کم در بين فرمانروايان و دستگاه حکومت جبار ، نگراني هايی پديد آمد . علت آن اخبار و احاديثی بود که در آنها نقل شده بود : از امام حسن عسکری ( ع ) فرزندی  تولد خواهد يافت که تخت و کاخ جباران و ستمگران را واژگون خواهد کرد و عدل و داد را جانشين ظلم و ستم ستمگران خواهد نمود . در احاديثی که بخصوص از پيغمبر ( ص ) رسيده بود ، اين مطلب زياد گفته شده و به گوش زمامداران رسيده بود   در اين زمان يعنی هنگام تولد حضرت مهدی ( ع ) ، معتصم عباسی  ، هشتمين خليفه عباسی   ، که حکومتش از سال 218هجری آغاز شد ، سامرا ، شهر نوساخته را مرکز حکومت عباسی   قرار داد اين انديشه - که ظهور مصلحی پايه های حکومت ستمکاران را متزلزل مي نمايد و بايد از تولد نوزادان جلوگيری کرد ، و حتی مادران بيگناه را کشت ، و يا قابله هايی را پنهانی به خانه ها فرستاد تا از زنان باردار خبر دهند - در تاريخ نظايری دارد . در زمان حضرت ابراهيم ( ع ) نمرود چنين کرد . در زمان حضرت موسی ( ع ) فرعون نيز به همين روش عمل نمود . ولی خدا نخواست . همواره ستمگران مي خواهند مشعل حق را خاموش کنند ، غافل از آنکه ، خداوند نور خود را تمام و کامل مي کند ، اگر چه کافران و ستمگران نخواهند در مورد نوزاد مبارک قدم حضرت امام حسن عسکری ( ع ) نيز داستان تاريخ به گونه ای   شگفت انگيز و معجزه آسا تکرار شد   امام دهم بيست سال - در شهر سامرا - تحت نظر و مراقبت بود ، و سپس امام يازدهم ( ع ) نيز در آنجا زير نظر و نگهبانی حکومت به سر مي برد به هنگامی که ولادت ، اين اختر تابناک ، حضرت مهدی ( ع ) ، نزديک گشت ، و خطر او در نظر جباران قوت گرفت ، در صدد بر آمدند تا از پديد آمدن اين نوزاد جلوگيری کنند ، و اگر پديد آمد و بدين جهان پای  نهاد ، او را از ميان بردارند   بدين علت بود که چگونگی احوال مهدی   ، دوران حمل و سپس تولد او ، همه و همه ، از مردم نهان داشته مي شد ، جز چند تن معدود از نزديکان ، يا شاگردان و اصحاب خاص امام حسن عسکری ( ع ) کسی او را نمي ديد . آنان نيز مهدی  را گاه بگاه مي ديدند ، نه هميشه و به صورت عادی

شيعيان خاص ، مهدی ( ع ) را مشاهده کردند


در مدت 5 يا 4 سال آغاز عمر حضرت مهدی  که پدر بزرگوارش حيات داشت ، شيعيان خاص به حضور حضرت مهدی ( ع) مي رسيدند   از جمله چهل تن به محضر امام يازدهم رسيدند و از امام خواستند تا حجت و امام بعد از خود را به آنها بنماياند تا او را بشناسند ، و امام چنان کرد   آنان پسری را ديدند که بيرون آمد ، همچون پاره ماه ، شبيه به پدر خويش . امام عسکری فرمود : " پس از من ، اين پسر امام شماست ، و خليفه من است در ميان شما ، امراو را اطاعت کنيد ، از گرد رهبری او پراکنده نگرديد ، که هلاک مي شويد و دينتان تباه مي گردد . اين را هم بدانيد که شما او را پس از امروز نخواهيد ديد ، تا اينکه زمانی دراز بگذرد . بنابراين از نايب او ، عثمان بن سعيد ، اطاعت کنيد " . و بدين گونه ، امام يازدهم ، ضمن تصريح به واقع شدن غيبت کبری ، امام مهدی را به جماعت شيعيان معرفی فرمود ، و استمرار سلسله ولايت را اعلام داشت .يکی  از متفکران و فيلسوفان قرن سوم هجری که به حضور امام رسيده است ، ابو سهل نوبختی مي باشد باری ، حضرت مهدی ( ع ) پنهان مي زيست تا پدر بزرگوارش حضرت امام حسن عسکری   در روز هشتم ماه ربيع الاول سال 260هجری ديده از جهان فرو بست . در اين روز بنا به سنت اسلامی ، مي بايست حضرت مهدی بر پيکر مقدس پدر بزرگوار خود نماز گزارد ، تا خلفای ستمگر عباسی جريان امامت را نتوانند تمام شده اعلام کنند ، و يا بد خواهان آن را از مسير اصلی منحرف کنند ، و وراثت معنوی  و رسالت اسلامی و ولايت دينی را به دست ديگران سپارند . بدين سان ، مردم ديدند کودکی همچون خورشيد تابان با شکوه هر چه تمامتر از سرای امام بيرون آمد ، و جعفر کذاب عموی خود را که آماده نماز گزاردن بر پيکر امام بود به کناری زد ، و بر بدن مطهر پدر نماز گزارد

ضرورت غيبت آخرين امام


بيرون آمدن حضرت مهدی ( ع ) و نماز گزاران آن حضرت همه جا منتشر شد کارگزاران و ماموران معتمد عباسی به خانه امام حسن عسکری (ع ) هجوم بردند، اما هر چه بيشتر جستند کمتر يافتند ، و در چنين شرايطی بود که برای بقای   حجت حق تعالی ، امر غيبت امام دوازدهم پيش آمد و جز اين راهی برای حفظ جان آن " خليفه خدا درزمين " نبود ، زيرا ظاهر بودن حجت حق و حضورش در بين مردم همان بود و قتلش همان . پس مشيت و حکمت الهی  بر اين تعلق گرفت که حضرتش را از نظرها پنهان نگهدارد ، تا دست دشمنان از وی  کوتاه گردد ، و واسطه فيوضات ربانی ، بر اهل زمين سالم ماند . بدين صورت حجت خدا ، هر چند آشکار نيست ، اما انوار هدايتش از پس پرده غيبت راهنمای مواليان و دوستانش مي باشد . ضمنا اين کيفر کردار امت اسلامی است که نه تنها از مسير ولايت و اطاعت امير المؤمنين علی   ( ع ) و فرزندان معصومش روی بر تافت ، بلکه به آزار و قتل آنان نيز اقدام کرد ، و لزوم نهان زيستی آخرين امام را برای حفظ جانش سبب شد در اين باب سخن بسيار است و مجال تنگ ، اما برای   اينکه خوانندگان به اهميت وجود امام غايب در جهان بينی تشيع پی برند ، به نقل قول پروفسور هانری کربن - مستشرق فرانسوی - در ملاقاتی که با علامه طباطبائی داشته ، مي پردازيم :" به عقيده من مذهب تشيع تنها مذهبی است که رابطه هدايت الهيه را ميان خدا و خلق ، برای هميشه ، نگهداشته و بطور استمرار و پيوستگی  ولايت را زنده و پابر جا مي دارد ... تنها مذهب تشيع است که نبوت را با حضرت محمد - صلی الله عليه و آله و سلم - ختم شده مي داند ، ولی ولايت راکه همان رابطه هدايت و تکميل مي باشد ، بعد از آن حضرت و برای هميشه زنده مي داند . رابطه ای  که از اتصال عالم انسانی به عالم الوهی کشف نمايد ، بواسطه دعوتهای دينی قبل از موسی و دعوت دينی موسی و عيسی و محمد - صلوات الله عليهم - و بعد از حضرت محمد ، بواسطه ولايت جانشينان وی ( به عقيده شيعه )زندهبوده وهست وخواهدبود،اوحقيقتی است زنده که هرگز نظ ر علمی نمي تواند او ر ا از خرافات شمرده از ليست حقايق حذف نمايد آری تنها مذهب تشيع است که به زندگی اين حقيقت ، لباس دوام و استمرار پوشانيده و معتقد است که اين حقيقت ميان عالم انسانی و الوهی  ، برای هميشه ، باقی و پا برجاست " يعنی  با اعتقاد به امام حی غايب


صورت و سيرت مهدی ع
چهره و شمايل حضرت مهدی ( ع ) را راويان حديث شيعی و سنی چنين نوشته اند چهره اش گندمگون ، ابروانی هلالی و کشيده ، چشمانش سياه و درشت و جذاب ، شانه اش پهن ، دندانهايش براق و گشاد ، بيني اش کشيده و زيبا، پيشاني اش بلند و تابنده . استخوان بندي اش استوار و صخره سان ، دستان و انگشتهايش درشت .گونه هايش کم گوشت و اندکی متمايل به زردی  - که از بيداری شب عارض شده -بر گونه راستش خالی مشکين . عضلاتش پيچيده و محکم ، موی سرش بر لاله گوش ريخته ، اندامش متناسب و زيبا ، هياتش خوش منظر و رباينده ، رخساره اش در هاله ای از شرم بزرگوارانه و شکوهمند غرق . قيافه اش از حشمت و شکوه رهبری سرشار .نگاهش دگرگون کننده ، خروشش درياسان ، و فريادش همه گير " .حضرت مهدی صاحب علم و حکمت بسيار است و دارنده ذخاير پيامبران است . وی   نهمين امام است از نسل امام حسين ( ع ) اکنون از نظرها غايب است . ولی مطلق و خاتم اولياء و وصی اوصياء و قائد جهانی و انقلابی  اکبر است . چون ظاهر شود ، به کعبه تکيه کند ، و پرچم پيامبر ( ص ) را در دست گيرد و دين خدا را زنده و احکام خدا را در سراسر گيتی جاری کند . و جهان را پر از عدل و داد و مهربانی کند .حضرت مهدی ( ع ) در برابر خداوند و جلال خداوند فروتن است . خدا و عظمت خدا در وجود او متجلی است و همه هستی او را فراگرفته است . مهدی ( ع ) عادل است و خجسته و پاکيزه . ذره ای از حق را فرو نگذارد . خداوند دين اسلام را به دست او عزيز گرداند . در حکومت او ، به احدی ناراحتی نرسد مگر آنجا که حد خدايی جاری گردد .مهدی ( ع ) حق هر حقداری را بگيرد و به او بدهد . حتی  اگر حق کسی زير دندان ديگری   باشد ، از زير دندان انسان بسيار متجاوز و غاصب بيرون کشد و به صاحب حق باز گرداند . به هنگام حکومت مهدی ( ع ) حکومت جباران و مستکبران ، و نفوذ سياسی   منافقان و خائنان ، نابود گردد . شهر مکه - قبله مسلمين - مرکز حکومت انقلابی مهدی   شود . نخستين افراد قيام او ، در آن شهر گرد آيند و در آنجا به او بپيوندند ...برخی به او بگروند ، با ديگران جنگ کند ، و هيچ صاحب قدرتی و صاحب مرامی   ، باقی   نماند و ديگر هيچ سياستی و حکومتی ، جز حکومت حقه و سياست عادله قرآنی   ، در جهان جريان نيابد . آری ، چون مهدی ( ع ) قيام کند زمينی  نماند ، مگر آنکه در آنجا گلبانگ محمدی : اشهد ان لا اله الا الله ، و اشهد ان محمدا رسول الله ، بلند گردد .در زمان حکومت مهدی ( ع ) به همه مردم ، حکمت و علم بياموزند ، تا آنجا که زنان در خانه ها با کتاب خدا و سنت پيامبر ( ص ) قضاوت کنند . در آن روزگار ، قدرت عقلی توده ها تمرکز يابد . مهدی ( ع ) با تاييد الهی   ، خردهای مردمان را به کمال رساند و فرزانگی  در همگان پديد آورد ... .مهدی ( ع ) فرياد رسی است که خداوند او را بفرستد تا به فرياد مردم عالم برسد .در روزگار او همگان به رفاه و آسايش و وفور نعمتی  بيمانند دست يابند . حتی   چهارپايان فراوان گردند و با ديگر جانوران ، خوش و آسوده باشند . زمين گياهان بسيار روياند آب نهرها فراوان شود ، گنجها و دفينه های  زمين و ديگر معادن استخراج گردد . در زمان مهدی ( ع ) آتش فتنه ها و آشوبها بيفسرد ، رسم ستم و شبيخون و غارتگری برافتد و جنگها از ميان برود .در جهان جای ويرانی نماند ، مگر آنکه مهدی ( ع ) آنجا را آباد سازد .در قضاوتها و احکام مهدی ( ع ) و در حکومت وی ، سر سوزنی  ظلم و بيداد بر کسی نرود و رنجی بر دلی ننشيند .مهدی ، عدالت را ، همچنان که سرما و گرما وارد خانه ها شود ، وارد خانه های مردمان کند و دادگری او همه جا را بگيرد .


شمشير حضرت مهدی (عج)

شمشير مهدی ، سيف الله و سيف الله المنتقم است . شمشيری است خدائی   ،شمشيری است انتقام گيرنده از ستمگران و مستکبران . شمشير مهدی شمشير انتقام از همه جانيان در طول تاريخ است . درندگان متمدن آدمکش را مي کشد ، اما بر سر ضعيفان و مستضعفان رحمت مي بارد و آنها را مي نوازد .
روزگار موعظه و نصيحت در زمان او ديگر نيست . پيامبران و امامان و اولياء حق آمدند و آنچه لازمه پند دادن بود بجای آوردند . بسياری  از مردم نشنيدند و راه باطل خود را رفتند و حتی اولياء حق را زهر خوراندند و کشتند . اما در زمان حضرت مهدی   بايد از آنها انتقام گرفته شود . مهدی ع   آن قدر از ستمگران را بکشد که بعضی گويند : اين مرد از آل محمد ص نيست . اما او از آل محمد ( ص ) است يعنی از آل حق ، آل عدالت ، آل عصمت و آل انسانيت است . از روايات شگفت انگيزی که در مورد حضرت مهدی ع   آمده است ، خبری است که از حضرت امام محمد باقر ع نقل شده و مربوط است به 1290 سال قبل . در اين روايت
حضرت باقر   ع   مي گويند : " مهدی ، بر مرکبهای پر صدايی ، که آتش و نور در آنها تعبيه شده است ، سوار مي شود و به آسمانها ، همه آسمانها سفر مي کند " . و نيز در روايت امام محمد باقر   ع   گفته شده است که بيشتر آسمانها ، آباد و محل سکونت است . البته اين آسمان شناسی اسلامی ، که از مکتب ائمه طاهرين   ع استفاده مي شود ، ربطی به آسمان شناسی يونانی و هيئت بطلميوسی ندارد ... و هر چه در آسمان شناسی يونانی ، محدود بودن فلک ها و آسمانها و ستارگان مطرح است ، در آسمان شناسی اسلامی ، سخن از وسعت و ابعاد بزرگ است و ستارگان بيشمار و قمرها و منظومه های فراوان . و گفتن چنين مطالبی از طرف پيامبر اکرم   ص و امام باقر ع جز از راه ارتباط با عالم غيب و علم خدائی امکان نداشته است


غيبت کوتاه مدت يا غيبت صغري


مدت غيبت صغری بيش از هفتاد سال بطول نينجاميد   از سال 260ه. تا سال 329ه که در اين مدت نايبان خاص ، به محضر حضرت مهدی ( ع ) مي رسيدند ، و پاسخ نامه ها سؤالات را به مردم مي رساندند . نايبان خاص که افتخار رسيدن به محضر امام ع را داشته اند ، چهار تن مي باشند که به " نواب خاص " يا " نايبان ويژه " معروفند . نخستين نايب خاص مهدی ( ع ) عثمان بن سعيد اسدی است . که ظاهرا بعد از سال 260 هجری وفات کرد ، و در بغداد به خاک سپرده شد . عثمان بن سعيد از ياران و شاگردان مورد اعتماد امام دهم و امام يازدهم بود و خود در زير سايه امامت پرورش يافته بود . محمد بن عثمان : دومين سفير و نايب امام ع   محمد بن عثمان بن سعيد فرزند عثمان بن سعيد است که در سال 305هجری وفات کرد و در بغداد بخاک سپرده شد .نيابت و سفارت محمد بن سعيد نزديک چهل سال بطول انجاميد . حسين بن روح نوبختی : سومين سفير ، حسين بن روح نوبختی بود که در سال 326هجری فوت کرد . علی بن محمد سمری : چهارمين سفير و نايب امام حجه بن الحسن ( ع ) است که در سال 329هجری قمری در گذشت و در بغداد دفن شد . مدفن وی نزديک آرامگاه عالم و محدثبزرگ ثقه الاسلام محمد بن يعقوب کلينی است .همين بزرگان و عالمان و روحانيون برجسته و پرهيزگار و زاهد و آگاه در دوره غيبت صغری واسطه ارتباط مردم با امام غايب و حل مشکلات آنها بوسيله حضرت مهدی  ع بودند .


غيبت دراز مدت يا غيبت کبری و نيابت عامه
اين دوره بعد از زمان غيبت صغری آغاز شد ، و تاکنون ادامه دارد .اين مدت دوران امتحان و سنجش ايمان و عمل مردم است . در زمان نيابت عامه ، امام ( ع ) ضابطه و قاعده ای  به دست داده است تا در هر عصر ، فرد شاخصی که آن ضابطه و قاعده ، در همه ابعاد بر او صدق کند ، نايب عام امام ع باشد و به نيابت از سوی امام ، ولی  جامعه باشد در امر دين و دنيا . بنابراين ، در هيچ دوره ای پيوند امام ( ع ) با مردم گسيخته نشده و نبوده است . اکنون نيز ، که دوران نيابت عامه است ، عالم بزرگی  که دارای همه شرايط فقيه و دانای دين بوده است و نيز شرايط رهبری را دارد ، در راس جامعه قرار مي گيرد و مردم به او مراجعه مي کنند و او صاحب " ولايت شرعيه " است به نيابت از حضرت مهدی ( ع ) . بنابراين ، اگر نايب امام ( ع ) در اين دوره ، حکومتی را درست و صالح نداند آن حکومت طاغوتی است ، زيرا رابطه ای با خدا و دين خدا و امامت و نظارت شرعی اسلامی ندارد . بنابر راهنمايی امام زمان   عجل الله فرجه   برای حفظ انتقال موجوديت تشيع و دين خدا ، بايد هميشه عالم و فقيهی در راس جامعه شيعه قرار گيرد که شايسته و اهل باشد ، و چون کسی  - با اعلميت و اولويت - در راس جامعه دينی و اسلامی قرار گرفت بايد مجتهدان و علمای  ديگر مقام او را پاس دارند ، و برای نگهداری وحدت اسلامی و تمرکز قدرت دينی  او را کمک رسانند ، تا قدرتهای   فاسد نتوانند آن را متلاشی و متزلزل کنند . گر چه دوری ما از پناهگاه مظلومان و محرومان و مشتاقان - حضرت مهدی ( ع ) - بسيار درد آور است ، ولی بهر حال - در اين دوره آزمايش - اعتقاد ما اينست که حضرت مهدی ( ع ) به قدرت خدا و حفظ او ، زنده است و نهان از مردم جهان زندگی مي کند ، روزی  که " اقتضای تام " حاصل شود ، ظاهر خواهد شد ، و ضمن انقلابی پر شور و حرکتی   خونين و پردامنه ، بشريت مظلوم را از چنگ ظالمان نجات خواهد داد ، و رسم توحيد و آيين اسلامی  را عزت دوباره خواهد بخشيد .


اعتقاد به مهدويت در دوره های گذشته


اعتقاد به دوره آخرالزمان و انتظار ظهور منجی در دينهای ديگر مانند : يهودی ، زردشتی ، مسيحی و مدعيان نبوت عموما ، و دين مقدس اسلام ، خصوصا ، به عنوان يک اصل مسلم مورد قبول همه بوده است .


اعتقاد به حضرت مهدی  ( ع ) منحصر به شيعه نيست


عقيده به ظهور حضرت مهدی ( ع ) فقط مربوط به شيعيان و عالم تشيع نيست ،بلکه بسياری از مذاهب اهل سنت( مالکی ، حنفی  ، شافعی و حنبلی و ... ) به اين اصل اعتقاد دارند و دانشمندان آنها ، اين موضوع را در کتابهای فراوان خود آورده اند و احاديث پيغمبر ( ص ) را درباره مهدی ( ع ) از حديثهای متواتر و صحيح مي دانند .

دعای کمیل

 

ردیف

توضیحات

اجرا

حجم
(KB)

زمان
1_1 دعای کمیل (منصور ارضی رمضان86 قسمت اول) 2,674 0:18:19
2_1 دعای کمیل (منصور ارضی رمضان86 قسمت دوم) 2,618 0:17:56
1_2 دعای کمیل (محمود کریمی رمضان86 قسمت اول) 2,910 0:19:57
2_2 دعای کمیل (محمود کریمی رمضان86 قسمت دوم) 3,004 0:20:35
3_2 دعای کمیل (محمود کریمی رمضان86 قسمت سوم) 2,717 0:18:37
1_3 دعای کمیل (محمد طاهری رمضان86 قسمت اول) 3,243 0:22:14
2_3 دعای کمیل (محمد طاهری رمضان86 قسمت دوم) 3,981 0:27:18
3_3 دعای کمیل (محمد طاهری رمضان86 قسمت سوم) 1,223 0:06:57
4 دعای کمیل 1,812 0:29:22
5 حاج مهدی سماواتی 1,386 0:34:36
6 شیخ باقر مقدسی 1,237 0:20:01

دعاى كميل بن زياد عليه الرحمة و آن از ادعيه معروفه است و علامه مجلسى رحمة الله عليه فرموده كه آن بهترين دعاها است و آن دعاى خضر عليه السلام است حضرت امير المؤمنين عليه السلام آن را تعليم كميل كه از خواص اصحاب آن حضرت است فرموده در شبهاى نيمه شعبان و در هر شب جمعه خوانده مى‏شود و براى كفايت از شر اعدا و فتح باب رزق و آمرزش گناهان نافع است و شيخ و سيد آن را نقل نموده‏اند و من آن را از مصباح المتهجد نقل مى‏كنم و آن دعاى شريف اين است‏

اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِرَحْمَتِكَ الَّتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‏ءٍوَ بِقُوَّتِكَ الَّتِي قَهَرْتَ بِهَا كُلَّ شَيْ‏ءٍ وَ خَضَعَ لَهَا كُلُّ شَيْ‏ءٍ وَ ذَلَّ لَهَا كُلُّ شَيْ‏ءٍوَ بِجَبَرُوتِكَ الَّتِي غَلَبْتَ بِهَا كُلَّ شَيْ‏ءٍوَ بِعِزَّتِكَ الَّتِي لاَ يَقُومُ لَهَا شَيْ‏ءٌوَ بِعَظَمَتِكَ الَّتِي مَلَأَتْ كُلَّ شَيْ‏ءٍوَ بِسُلْطَانِكَ الَّذِي عَلاَ كُلَّ شَيْ‏ءٍوَ بِوَجْهِكَ الْبَاقِي بَعْدَ فَنَاءِ كُلِّ شَيْ‏ءٍوَ بِأَسْمَائِكَ الَّتِي مَلَأَتْ )غَلَبَتْ( أَرْكَانَ كُلِّ شَيْ‏ءٍوَ بِعِلْمِكَ الَّذِي أَحَاطَ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍوَ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذِي أَضَاءَ لَهُ كُلُّ شَيْ‏ءٍيَا نُورُ يَا قُدُّوسُ يَا أَوَّلَ الْأَوَّلِينَ وَ يَا آخِرَ الْآخِرِينَ‏اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَهْتِكُ الْعِصَمَ‏اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تُنْزِلُ النِّقَمَ‏اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تُغَيِّرُ النِّعَمَ‏اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَاللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تُنْزِلُ الْبَلاَءَاللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي كُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتُهُ وَ كُلَّ خَطِيئَةٍ أَخْطَأْتُهَااللَّهُمَّ إِنِّي أَتَقَرَّبُ إِلَيْكَ بِذِكْرِكَ وَ أَسْتَشْفِعُ بِكَ إِلَى نَفْسِكَ‏وَ أَسْأَلُكَ بِجُودِكَ أَنْ تُدْنِيَنِي مِنْ قُرْبِكَ وَ أَنْ تُوزِعَنِي شُكْرَكَ وَ أَنْ تُلْهِمَنِي ذِكْرَكَ‏اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ سُؤَالَ خَاضِعٍ مُتَذَلِّلٍ خَاشِعٍ‏أَنْ تُسَامِحَنِي وَ تَرْحَمَنِي وَ تَجْعَلَنِي بِقِسْمِكَ رَاضِياً قَانِعاً وَ فِي جَمِيعِ الْأَحْوَالِ مُتَوَاضِعاًاللَّهُمَّ وَ أَسْأَلُكَ سُؤَالَ مَنِ اشْتَدَّتْ فَاقَتُهُ وَ أَنْزَلَ بِكَ عِنْدَ الشَّدَائِدِ حَاجَتَهُ وَ عَظُمَ فِيمَا عِنْدَكَ رَغْبَتُهُ‏اللَّهُمَّ عَظُمَ سُلْطَانُكَ وَ عَلاَ مَكَانُكَ وَ خَفِيَ مَكْرُكَ‏وَ ظَهَرَ أَمْرُكَ وَ غَلَبَ قَهْرُكَ وَ جَرَتْ قُدْرَتُكَ وَ لاَ يُمْكِنُ الْفِرَارُ مِنْ حُكُومَتِكَ‏اللَّهُمَّ لاَ أَجِدُ لِذُنُوبِي غَافِراً وَ لاَ لِقَبَائِحِي سَاتِراً وَ لاَ لِشَيْ‏ءٍ مِنْ عَمَلِيَ الْقَبِيحِ بِالْحَسَنِ مُبَدِّلاً غَيْرَكَ‏لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ وَ بِحَمْدِكَ ظَلَمْتُ نَفْسِي وَ تَجَرَّأْتُ بِجَهْلِي‏وَ سَكَنْتُ إِلَى قَدِيمِ ذِكْرِكَ لِي وَ مَنِّكَ عَلَيَ‏اللَّهُمَّ مَوْلاَيَ كَمْ مِنْ قَبِيحٍ سَتَرْتَهُ‏وَ كَمْ مِنْ فَادِحٍ مِنَ الْبَلاَءِ أَقَلْتَهُ )أَمَلْتَهُ( وَ كَمْ مِنْ عِثَارٍ وَقَيْتَهُ‏وَ كَمْ مِنْ مَكْرُوهٍ دَفَعْتَهُ وَ كَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِيلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ‏اللَّهُمَّ عَظُمَ بَلاَئِي وَ أَفْرَطَ بِي سُوءُ حَالِي وَ قَصُرَتْ )قَصَّرَتْ( بِي أَعْمَالِي‏وَ قَعَدَتْ بِي أَغْلاَلِي وَ حَبَسَنِي عَنْ نَفْعِي بُعْدُ أَمَلِي )آمَالِي(وَ خَدَعَتْنِي الدُّنْيَا بِغُرُورِهَا وَ نَفْسِي بِجِنَايَتِهَا )بِخِيَانَتِهَا( وَ مِطَالِي‏يَا سَيِّدِي فَأَسْأَلُكَ بِعِزَّتِكَ أَنْ لاَ يَحْجُبَ عَنْكَ دُعَائِي سُوءُ عَمَلِي وَ فِعَالِي‏وَ لاَ تَفْضَحْنِي بِخَفِيِّ مَا اطَّلَعْتَ عَلَيْهِ مِنْ سِرِّي وَ لاَ تُعَاجِلْنِي بِالْعُقُوبَةِ عَلَى مَا عَمِلْتُهُ فِي خَلَوَاتِي‏مِنْ سُوءِ فِعْلِي وَ إِسَاءَتِي وَ دَوَامِ تَفْرِيطِي وَ جَهَالَتِي وَ كَثْرَةِ شَهَوَاتِي وَ غَفْلَتِي‏وَ كُنِ اللَّهُمَّ بِعِزَّتِكَ لِي فِي كُلِّ الْأَحْوَالِ )فِي الْأَحْوَالِ كُلِّهَا( رَءُوفاً وَ عَلَيَّ فِي جَمِيعِ الْأُمُورِ عَطُوفاًإِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ أَسْأَلُهُ كَشْفَ ضُرِّي وَ النَّظَرَ فِي أَمْرِي‏إِلَهِي وَ مَوْلاَيَ أَجْرَيْتَ عَلَيَّ حُكْماً اتَّبَعْتُ فِيهِ هَوَى نَفْسِي‏وَ لَمْ أَحْتَرِسْ فِيهِ مِنْ تَزْيِينِ عَدُوِّي فَغَرَّنِي بِمَا أَهْوَى وَ أَسْعَدَهُ عَلَى ذَلِكَ الْقَضَاءُفَتَجَاوَزْتُ بِمَا جَرَى عَلَيَّ مِنْ ذَلِكَ بَعْضَ )مِنْ نَقْضِ( حُدُودِكَ وَ خَالَفْتُ بَعْضَ أَوَامِرِكَ‏فَلَكَ الْحَمْدُ )الْحُجَّةُ( عَلَيَّ فِي جَمِيعِ ذَلِكَ وَ لاَ حُجَّةَ لِي فِيمَا جَرَى عَلَيَّ فِيهِ قَضَاؤُكَ وَ أَلْزَمَنِي حُكْمُكَ وَ بَلاَؤُكَ‏وَ قَدْ أَتَيْتُكَ يَا إِلَهِي بَعْدَ تَقْصِيرِي وَ إِسْرَافِي عَلَى نَفْسِي مُعْتَذِراً نَادِماًمُنْكَسِراً مُسْتَقِيلاً مُسْتَغْفِراً مُنِيباً مُقِرّاً مُذْعِناً مُعْتَرِفاً لاَ أَجِدُ مَفَرّاً مِمَّا كَانَ مِنِّي وَ لاَ مَفْزَعاً أَتَوَجَّهُ إِلَيْهِ فِي أَمْرِي‏غَيْرَ قَبُولِكَ عُذْرِي وَ إِدْخَالِكَ إِيَّايَ فِي سَعَةِ )سَعَةٍ مِنْ( رَحْمَتِكَ‏اللَّهُمَّ )إِلَهِي( فَاقْبَلْ عُذْرِي وَ ارْحَمْ شِدَّةَ ضُرِّي وَ فُكَّنِي مِنْ شَدِّ وَثَاقِي‏يَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِي وَ رِقَّةَ جِلْدِي وَ دِقَّةَ عَظْمِي‏يَا مَنْ بَدَأَ خَلْقِي وَ ذِكْرِي وَ تَرْبِيَتِي وَ بِرِّي وَ تَغْذِيَتِي هَبْنِي لاِبْتِدَاءِ كَرَمِكَ وَ سَالِفِ بِرِّكَ بِي‏يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي وَ رَبِّي أَ تُرَاكَ مُعَذِّبِي بِنَارِكَ بَعْدَ تَوْحِيدِكَ‏وَ بَعْدَ مَا انْطَوَى عَلَيْهِ قَلْبِي مِنْ مَعْرِفَتِكَ‏وَ لَهِجَ بِهِ لِسَانِي مِنْ ذِكْرِكَ وَ اعْتَقَدَهُ ضَمِيرِي مِنْ حُبِّكَ‏وَ بَعْدَ صِدْقِ اعْتِرَافِي وَ دُعَائِي خَاضِعاً لِرُبُوبِيَّتِكَ‏هَيْهَاتَ أَنْتَ أَكْرَمُ مِنْ أَنْ تُضَيِّعَ مَنْ رَبَّيْتَهُ أَوْ تُبْعِدَ )تُبَعِّدَ( مَنْ أَدْنَيْتَهُ‏أَوْ تُشَرِّدَ مَنْ آوَيْتَهُ أَوْ تُسَلِّمَ إِلَى الْبَلاَءِ مَنْ كَفَيْتَهُ وَ رَحِمْتَهُ‏وَ لَيْتَ شِعْرِي يَا سَيِّدِي وَ إِلَهِي وَ مَوْلاَيَ أَ تُسَلِّطُ النَّارَ عَلَى وُجُوهٍ خَرَّتْ لِعَظَمَتِكَ سَاجِدَةًوَ عَلَى أَلْسُنٍ نَطَقَتْ بِتَوْحِيدِكَ صَادِقَةً وَ بِشُكْرِكَ مَادِحَةًوَ عَلَى قُلُوبٍ اعْتَرَفَتْ بِإِلَهِيَّتِكَ مُحَقِّقَةً وَ عَلَى ضَمَائِرَ حَوَتْ مِنَ الْعِلْمِ بِكَ حَتَّى صَارَتْ خَاشِعَةًوَ عَلَى جَوَارِحَ سَعَتْ إِلَى أَوْطَانِ تَعَبُّدِكَ طَائِعَةً وَ أَشَارَتْ بِاسْتِغْفَارِكَ مُذْعِنَةًمَا هَكَذَا الظَّنُّ بِكَ وَ لاَ أُخْبِرْنَا بِفَضْلِكَ عَنْكَ يَا كَرِيمُ يَا رَبِ‏وَ أَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفِي عَنْ قَلِيلٍ مِنْ بَلاَءِ الدُّنْيَا وَ عُقُوبَاتِهَاوَ مَا يَجْرِي فِيهَا مِنَ الْمَكَارِهِ عَلَى أَهْلِهَا عَلَى أَنَّ ذَلِكَ بَلاَءٌ وَ مَكْرُوهٌ قَلِيلٌ مَكْثُهُ يَسِيرٌ بَقَاؤُهُ قَصِيرٌ مُدَّتُهُ‏فَكَيْفَ احْتِمَالِي لِبَلاَءِ الْآخِرَةِ وَ جَلِيلِ )حُلُولِ( وُقُوعِ الْمَكَارِهِ فِيهَاوَ هُوَ بَلاَءٌ تَطُولُ مُدَّتُهُ وَ يَدُومُ مَقَامُهُ وَ لاَ يُخَفَّفُ عَنْ أَهْلِهِ‏لِأَنَّهُ لاَ يَكُونُ إِلاَّ عَنْ غَضَبِكَ وَ انْتِقَامِكَ وَ سَخَطِكَ‏وَ هَذَا مَا لاَ تَقُومُ لَهُ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ‏يَا سَيِّدِي فَكَيْفَ لِي )بِي( وَ أَنَا عَبْدُكَ الضَّعِيفُ الذَّلِيلُ الْحَقِيرُ الْمِسْكِينُ الْمُسْتَكِينُ‏يَا إِلَهِي وَ رَبِّي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ لِأَيِّ الْأُمُورِ إِلَيْكَ أَشْكُو وَ لِمَا مِنْهَا أَضِجُّ وَ أَبْكِي‏لِأَلِيمِ الْعَذَابِ وَ شِدَّتِهِ أَمْ لِطُولِ الْبَلاَءِ وَ مُدَّتِهِ‏فَلَئِنْ صَيَّرْتَنِي لِلْعُقُوبَاتِ مَعَ أَعْدَائِكَ وَ جَمَعْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَهْلِ بَلاَئِكَ وَ فَرَّقْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَحِبَّائِكَ وَ أَوْلِيَائِكَ‏فَهَبْنِي يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ وَ رَبِّي صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ‏وَ هَبْنِي )يَا إِلَهِي( صَبَرْتُ عَلَى حَرِّ نَارِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إِلَى كَرَامَتِكَ‏أَمْ كَيْفَ أَسْكُنُ فِي النَّارِ وَ رَجَائِي عَفْوُكَ‏فَبِعِزَّتِكَ يَا سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ أُقْسِمُ صَادِقاً لَئِنْ تَرَكْتَنِي نَاطِقاً لَأَضِجَّنَّ إِلَيْكَ بَيْنَ أَهْلِهَا ضَجِيجَ الْآمِلِينَ )الْآلِمِينَ(وَ لَأَصْرُخَنَّ إِلَيْكَ صُرَاخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ‏وَ لَأَبْكِيَنَّ عَلَيْكَ بُكَاءَ الْفَاقِدِينَ وَ لَأُنَادِيَنَّكَ أَيْنَ كُنْتَ يَا وَلِيَّ الْمُؤْمِنِينَ‏يَا غَايَةَ آمَالِ الْعَارِفِينَ يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ‏يَا حَبِيبَ قُلُوبِ الصَّادِقِينَ وَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ‏أَ فَتُرَاكَ سُبْحَانَكَ يَا إِلَهِي وَ بِحَمْدِكَ تَسْمَعُ فِيهَا صَوْتَ عَبْدٍ مُسْلِمٍ سُجِنَ )يُسْجَنُ( فِيهَا بِمُخَالَفَتِهِ‏وَ ذَاقَ طَعْمَ عَذَابِهَا بِمَعْصِيَتِهِ وَ حُبِسَ بَيْنَ أَطْبَاقِهَا بِجُرْمِهِ وَ جَرِيرَتِهِ‏وَ هُوَ يَضِجُّ إِلَيْكَ ضَجِيجَ مُؤَمِّلٍ لِرَحْمَتِكَ وَ يُنَادِيكَ بِلِسَانِ أَهْلِ تَوْحِيدِكَ وَ يَتَوَسَّلُ إِلَيْكَ بِرُبُوبِيَّتِكَ‏يَا مَوْلاَيَ فَكَيْفَ يَبْقَى فِي الْعَذَابِ وَ هُوَ يَرْجُو مَا سَلَفَ مِنْ حِلْمِكَ‏أَمْ كَيْفَ تُؤْلِمُهُ النَّارُ وَ هُوَ يَأْمُلُ فَضْلَكَ وَ رَحْمَتَكَ‏أَمْ كَيْفَ يُحْرِقُهُ لَهِيبُهَا وَ أَنْتَ تَسْمَعُ صَوْتَهُ وَ تَرَى مَكَانَهُ‏أَمْ كَيْفَ يَشْتَمِلُ عَلَيْهِ زَفِيرُهَا وَ أَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفَهُ‏أَمْ كَيْفَ يَتَقَلْقَلُ بَيْنَ أَطْبَاقِهَا وَ أَنْتَ تَعْلَمُ صِدْقَهُ‏أَمْ كَيْفَ تَزْجُرُهُ زَبَانِيَتُهَا وَ هُوَ يُنَادِيكَ يَا رَبَّهْ‏أَمْ كَيْفَ يَرْجُو فَضْلَكَ فِي عِتْقِهِ مِنْهَا فَتَتْرُكُهُ )فَتَتْرُكَهُ( فِيهَاهَيْهَاتَ مَا ذَلِكَ الظَّنُّ بِكَ وَ لاَ الْمَعْرُوفُ مِنْ فَضْلِكَ‏وَ لاَ مُشْبِهٌ لِمَا عَامَلْتَ بِهِ الْمُوَحِّدِينَ مِنْ بِرِّكَ وَ إِحْسَانِكَ‏فَبِالْيَقِينِ أَقْطَعُ لَوْ لاَ مَا حَكَمْتَ بِهِ مِنْ تَعْذِيبِ جَاحِدِيكَ وَ قَضَيْتَ بِهِ مِنْ إِخْلاَدِ مُعَانِدِيكَ‏لَجَعَلْتَ النَّارَ كُلَّهَا بَرْداً وَ سَلاَماًوَ مَا كَانَ )كَانَتْ( لِأَحَدٍ فِيهَا مَقَرّاً وَ لاَ مُقَاماً )مَقَاماً(لَكِنَّكَ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُكَ أَقْسَمْتَ أَنْ تَمْلَأَهَا مِنَ الْكَافِرِينَ‏مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ وَ أَنْ تُخَلِّدَ فِيهَا الْمُعَانِدِينَ‏وَ أَنْتَ جَلَّ ثَنَاؤُكَ قُلْتَ مُبْتَدِئاً وَ تَطَوَّلْتَ بِالْإِنْعَامِ مُتَكَرِّماً أَ فَمَنْ كَانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كَانَ فَاسِقاً لاَ يَسْتَوُونَ‏إِلَهِي وَ سَيِّدِي فَأَسْأَلُكَ بِالْقُدْرَةِ الَّتِي قَدَّرْتَهَاوَ بِالْقَضِيَّةِ الَّتِي حَتَمْتَهَا وَ حَكَمْتَهَا وَ غَلَبْتَ مَنْ عَلَيْهِ أَجْرَيْتَهَاأَنْ تَهَبَ لِي فِي هَذِهِ اللَّيْلَةِ وَ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ كُلَّ جُرْمٍ أَجْرَمْتُهُ وَ كُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتُهُ‏وَ كُلَّ قَبِيحٍ أَسْرَرْتُهُ وَ كُلَّ جَهْلٍ عَمِلْتُهُ كَتَمْتُهُ أَوْ أَعْلَنْتُهُ أَخْفَيْتُهُ أَوْ أَظْهَرْتُهُ‏وَ كُلَّ سَيِّئَةٍ أَمَرْتَ بِإِثْبَاتِهَا الْكِرَامَ الْكَاتِبِينَ الَّذِينَ وَكَّلْتَهُمْ بِحِفْظِ مَا يَكُونُ مِنِّي‏وَ جَعَلْتَهُمْ شُهُوداً عَلَيَّ مَعَ جَوَارِحِي وَ كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيَّ مِنْ وَرَائِهِمْ‏وَ الشَّاهِدَ لِمَا خَفِيَ عَنْهُمْ وَ بِرَحْمَتِكَ أَخْفَيْتَهُ وَ بِفَضْلِكَ سَتَرْتَهُ‏وَ أَنْ تُوَفِّرَ حَظِّي مِنْ كُلِّ خَيْرٍ أَنْزَلْتَهُ )تُنْزِلُهُ( أَوْ إِحْسَانٍ فَضَّلْتَهُ )تُفَضِّلُهُ(أَوْ بِرٍّ نَشَرْتَهُ )تَنْشُرُهُ( أَوْ رِزْقٍ بَسَطْتَهُ )تَبْسُطُهُ( أَوْ ذَنْبٍ تَغْفِرُهُ أَوْ خَطَإٍ تَسْتُرُهُ يَا رَبِّ يَا رَبِّ يَا رَبِ‏يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ وَ مَالِكَ رِقِّي يَا مَنْ بِيَدِهِ نَاصِيَتِي‏يَا عَلِيماً بِضُرِّي )بِفَقْرِي( وَ مَسْكَنَتِي يَا خَبِيراً بِفَقْرِي وَ فَاقَتِي يَا رَبِّ يَا رَبِّ يَا رَبِ‏أَسْأَلُكَ بِحَقِّكَ وَ قُدْسِكَ وَ أَعْظَمِ صِفَاتِكَ وَ أَسْمَائِكَ‏أَنْ تَجْعَلَ أَوْقَاتِي مِنَ )فِي( اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ بِذِكْرِكَ مَعْمُورَةً وَ بِخِدْمَتِكَ مَوْصُولَةً وَ أَعْمَالِي عِنْدَكَ مَقْبُولَةًحَتَّى تَكُونَ أَعْمَالِي وَ أَوْرَادِي )إِرَادَتِي( كُلُّهَا وِرْداً وَاحِداً وَ حَالِي فِي خِدْمَتِكَ سَرْمَداًيَا سَيِّدِي يَا مَنْ عَلَيْهِ مُعَوَّلِي يَا مَنْ إِلَيْهِ شَكَوْتُ أَحْوَالِي يَا رَبِّ يَا رَبِّ يَا رَبِ‏قَوِّ عَلَى خِدْمَتِكَ جَوَارِحِي وَ اشْدُدْ عَلَى الْعَزِيمَةِ جَوَانِحِي‏وَ هَبْ لِيَ الْجِدَّ فِي خَشْيَتِكَ وَ الدَّوَامَ فِي الاِتِّصَالِ بِخِدْمَتِكَ‏حَتَّى أَسْرَحَ إِلَيْكَ فِي مَيَادِينِ السَّابِقِينَ وَ أُسْرِعَ إِلَيْكَ فِي الْبَارِزِينَ )الْمُبَادِرِينَ(وَ أَشْتَاقَ إِلَى قُرْبِكَ فِي الْمُشْتَاقِينَ وَ أَدْنُوَ مِنْكَ دُنُوَّ الْمُخْلِصِينَ‏وَ أَخَافَكَ مَخَافَةَ الْمُوقِنِينَ وَ أَجْتَمِعَ فِي جِوَارِكَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ‏اللَّهُمَّ وَ مَنْ أَرَادَنِي بِسُوءٍ فَأَرِدْهُ وَ مَنْ كَادَنِي فَكِدْهُ‏وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَحْسَنِ عَبِيدِكَ نَصِيباً عِنْدَكَ وَ أَقْرَبِهِمْ مَنْزِلَةً مِنْكَ‏وَ أَخَصِّهِمْ زُلْفَةً لَدَيْكَ فَإِنَّهُ لاَ يُنَالُ ذَلِكَ إِلاَّ بِفَضْلِكَ وَ جُدْ لِي بِجُودِكَ‏وَ اعْطِفْ عَلَيَّ بِمَجْدِكَ وَ احْفَظْنِي بِرَحْمَتِكَ‏وَ اجْعَلْ لِسَانِي بِذِكْرِكَ لَهِجاً وَ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماًوَ مُنَّ عَلَيَّ بِحُسْنِ إِجَابَتِكَ وَ أَقِلْنِي عَثْرَتِي وَ اغْفِرْ زَلَّتِي‏فَإِنَّكَ قَضَيْتَ عَلَى عِبَادِكَ بِعِبَادَتِكَ وَ أَمَرْتَهُمْ بِدُعَائِكَ وَ ضَمِنْتَ لَهُمُ الْإِجَابَةَفَإِلَيْكَ يَا رَبِّ نَصَبْتُ وَجْهِي وَ إِلَيْكَ يَا رَبِّ مَدَدْتُ يَدِي‏فَبِعِزَّتِكَ اسْتَجِبْ لِي دُعَائِي وَ بَلِّغْنِي مُنَايَ وَ لاَ تَقْطَعْ مِنْ فَضْلِكَ رَجَائِي‏وَ اكْفِنِي شَرَّ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ مِنْ أَعْدَائِي‏يَا سَرِيعَ الرِّضَا اغْفِرْ لِمَنْ لاَ يَمْلِكُ إِلاَّ الدُّعَاءَفَإِنَّكَ فَعَّالٌ لِمَا تَشَاءُ يَا مَنِ اسْمُهُ دَوَاءٌ وَ ذِكْرُهُ شِفَاءٌ وَ طَاعَتُهُ غِنًى‏ارْحَمْ مَنْ رَأْسُ مَالِهِ الرَّجَاءُ وَ سِلاَحُهُ الْبُكَاءُيَا سَابِغَ النِّعَمِ يَا دَافِعَ النِّقَمِ يَا نُورَ الْمُسْتَوْحِشِينَ فِي الظُّلَمِ يَا عَالِماً لاَ يُعَلَّمُ‏صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ افْعَلْ بِي مَا أَنْتَ أَهْلُهُ‏وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ وَ الْأَئِمَّةِ الْمَيَامِينِ مِنْ آلِهِ )أَهْلِهِ( وَ سَلَّمَ تَسْلِيماً )كَثِيراً.

دعای کمیل بن زیاد علیه الرحمة ، شیخ باقر مقدسی 


زندگی نامه امام محمد تقی (ع)

 

معجزات و كرامات

معجزه و كرامات به اذن خداوند سبحان از  نشانه هاي ائمه معصومين (ع) است .

شفاي چشم

محمد بن ميمون مي گويد : به همراه امام رضا(ع) در مكه بودم. به حضرت عرض كردم مي خواهم به مدينه بروم، نامه اي براي ابي جعفر بنگار تا با خودم ببرم .امام رضا(ع) تبسمي كرد و نامه اي نوشت . به مدينه رفتم در حاليكه چشمهايم به دردي مبتلا بود . به درب خانه امام جواد (ع) رفتم، نامه را تحويل دادم . موفق غلام امام ، گفت : سر نامه را بگشا و در پيش روي امام قرار ده . اين كار را كردم، آنگاه حضرت جواد (ع) فرمود : اي محمد وضعيت چشمت چگونه است ؟ عرض كردم يا بن رسول الله ، همانگونه كه مشاهده مي فرماييد بيمار است و نورش رفته است .

حضرت جواد (ع) دستش را دراز كرد ، بر چشمم كشيد ، بيناييم چون سالمترين زمانش گشت . دستها و پاهاي حضرت را بوسيدم و در حالي بازگشتم كه بينايي ام را بازيافته بودم و اين در زماني بود كه سن حضرت كمتر از سه سال بود.

مسندالامام الجواد (ع) ،ص117 � الخرائج والجرائح ،ج1،ص 372  - موسوعة الامام الجواد(ع) ،ج1، ص235  - اثبات الهداه ، ج3 ،338  - بحارالانوار ، ج 50  ،ص 46 - مدينة المعاجز ،ج 7 ، ص372 � كشف الغمة ،ج2، ص365 � حلية الابرار،ج4، ص540

 

آزادي از زندان

اباصلت مي گويد : پس از دفن حضرت رضا(ع) ، به دستور ماُمون يك سال زنداني شدم. پس از يك سال از تنگي زندان و شب نخوابي به ستوه آمدم ، دعا كردم و براي رهايي از زندان محمد(ص) و آل محمد (ص) متوسل شوم. از خداوند خواستم به بركت آل محمد (ص)در كار من گشايشي انجام دهد .

هنوز دعايم به آخر نرسيده بود كه حضرت ابي جعفر(ع) نجات بخش گرفتاران عالم ، وارد زندان شد و فرمود: اي اباصلت از تنگناي زندان بي تاب شده اي .عرض كردم به خدا سوگند سخت بي تابم .

فرمود: برخيز ، دستي به زنجيرها زد و غل و زنجيرها از دست و پاي من بر زمين افتاد. سپس دست مرا گرفت  و از كنار نگهبانان زندان عبور داد .نگهبانان در حالي كه مرا نظاره مي كردند  ، توان سخن گفتن با مرا نداشتند و از زندان خارج شدم . سپس حضرت فرمود : برو در امان خدا كه هرگز نه دست مامون به تو مي رسد و نه دست تو به مامون.

اباصلت مي گويد : همانگونه كه حضرت فرمود تا حال مامون را نديده ام.  عيون اخبار الرضا (ع) ،ج 2، ص678

 

خشك شدن دست نوازنده

محمد بن ريان نقل مي كند : مامون براي رسيدن به هدفش (بدنام كردن حضرت امام جواد(ع) ) همه نوع نيرنگي را در خصوص امام جواد(ع) به كار برد اما هيچ كدام از آنها براي وي سودي نداشت .
به عنوان نمونه پس از به عقد درآوردن دخترش ام الفضل با امام جواد (ع)، صد كنيز زيبا را انتخاب كرد كه هر يك جامي پر از گوهر درخشان در دست داشتند .مامون به كنيزان دستور داد تا پس از نشستن حضرت در جايگاه دامادي به استقبال وي رفته و به او خوشامد گويند .كنيزكان به سوي حضرت شتافتند و خوشامد گفتند ولي امام هيچ التفاتي به آنها نكرد .
در دربار مامون مردي به نام مخارق كه ريشي بلند وصوتي خوش داشت و عود مي نواخت وجود داشت . وي به مامون گفت من توان آنرا دارم كه نقشه ات را - وادار كردن حضرت به لهو و لعب - عملي سازم .
از اينرو در مقابل امام جواد (ع) نشست و شروع به خواندن آواز كرد. كساني كه در آنجا حضور داشتند گرد مخارق حلقه زدند. هنگاميكه مخارق شروع به نواختن عود و آواز خواني كرد، امام جواد (ع) سر مبارك خود را متوجه او كرد و بر وي نهيب زد و فرمود: "اتق الله يا ذالعثنون " از خدا بترس اي ريش بلند . دست مخارق از حركت ايستاد ، عود از دستش افتاد و ديگر هرگز نتوانست عود بنوازد. 
روزي مامون از بلايي كه بر سر مخارق آمده بود از وي سئوال كرد . مخارق پاسخ داد چون امام جواد(ع) بر من نهيب زد چنان ترسي از هيبت او بر من مستولي شد كه دستم فلج شد و هرگز بهبود نيافت .

الكافي ،ج1،ص 494 - اثبات الهداة ،ج3 ،ص332 - مدينة المعاجز ،ج7 ،ص 303 - حلية الابرار ،ج4،ص565 - الوافي ،ج3،ص 828 - المناقب ،ج4 ،ص396 - البحار ،ج50،ص61 

 

شهادت عصا بر امامت

 يحيي بن اكثم از علماي دربار عباسي مي گويد :
روزي براي زيارت قبر رسول خدا (ص) رفته بودم كه امام جواد (ع) را ديدم، با او در خصوص مسائل گوناگوني مناظره كردم ، همه را پاسخ داد. به او گفتم : خواستم از شما چيزي بپرسم اما شرم دارم از پرسش.
امام فرمودند : بدون آنكه سئوالت را بپرسي من پاسخ آنرا مي دهم . تو ميخواهي بپرسي امام كيست ؟
گفتم : آري به خدا سوگند همين است ؟!
فرمود: منم 

گفتم: بر اين مدعا نشانه و حجتي داريد ؟
در اين لحظه عصايي كه در دست امام بود به سخن آمد و گفت : 

" اّنه مولايي امام هذا الزمان و هو الحجة "همانا مولاي من حجت خداوامام اين زمان است.
الكافي ،ج1،ص 353 - الامام الجواد (ع) من المهد الي اللحد ، ص 72

 

ميوه دادن درخت سدر 

شيخ مفيد در ارشاد نقل مي كند : زماني كه حضرت جواد (ع) با همسرش ام الفضل از بغداد به مدينه مراجعت كرد، به كوفه كه رسيد مردم او را مشايعت كردند ، هنگام غروب در خانه مسيب فرود آمد و به مسجد وارد شد .
در صحن مسجد درخت سدري قرار داشت كه هنوز ميوه آن به بار ننشسته بود، امام كوزه آبي خواست و در پاي آن درخت سدر وضو گرفت و نماز مغرب را با مردم اقامه كرد .امام در ركعت نخست سوره حمد و اذا جاءنصرالله و در ركعت دوم حمد و قل هو الله را خواند. پيش از ركوع قنوت گرفت. پس ازخواندن ركعت سوم تشهد و سلام داد . پس از نماز مدتي در حال نشسته مشغول تعقيبات و ذكر شد، سپس بلند شد و چهار ركعت نماز نافله مغرب را به جاي آورد و تعقيب خواند و دو سجده شكر به جاي آورد و ازمسجد خارج شد. امام جواد(ع) هنگامي كه به كنار درخت سدر رسيد، مردم متوجه شدند كه آن درخت به بار نشسته و ميوه داده است. از اين جريان شگفت زده شدند و از ميوه آن خوردند در حالي كه ميوه هاي سدر هسته نداشت آنگاه حضرت را براي وداع بدرقه كردند.
موسوعة الامام الجواد (ع) ،ج1 ،ص246- الارشاد ،ص323- كشف الغمة ،ج2،ص358
- بحار الانوار ،ج83 ،ص100- وسائل الشيعة ،ج6 ،ص 490 - مدينة معاجز،چ7،ص357

طي الارض و آزاد كردن زنداني 

شيخ مفيد و طبرسي از محمد بن حسان و علي بن حسان از علي بن خالد روايت مي كنند : زماني كه در سامرا بودم خبر آوردند كه مردي كه مدعي نبوت است از شام آورده و زنداني كرده اند. براي من شنيدن چنين سخني گران بود. تصميم گرفتم به زندانبانان محبت كرده _قلب آنان را به دست آورم - از اينرو با آنان رابطه برقرار كردم و آنان اجازه دادند تا با وي ملاقات كنم . چون به نزد او رفتم بر خلاف شايعات پخش شده او را فردي عاقل و فرهيخته يافتم .
به او گفتم: فلاني به تو نسبت ادعاي نبوت داده اند و به همين دليل نيز زنداني شده اي .
وي گفت : هرگز چنين ادعايي نكرده ام .ماجراي من از اين قرار است كه در موضع معروف به راس الحسين شام، جايي كه سر مبارك حضرت حسين (ع) را در انجا نصب كرده اند، مشغول عبادت بودم كه ناگهان شخصي به نزد من امد و گفت بر خيز برويم . بلند شدم و به همراه وي حركت كردم ، كمي كه راه رفتيم خودم را در مسجد كوفه ديدم، فرمود : 

اينجا را مي شناسي ؟ گفتم : بله مسجد كوفه است . او در آنجا نماز خواند من هم نماز خواندم. سپس با هم از آنجا بيرون آمديم. كمي راه رفتيم، ناگهان خود را در مسجد مدينه مشاهده كردم. وي به رسول خدا (ص) سلام كرد و نماز خواند، من نيز با او نماز خواندم. سپس از آنجا خارج شديم. مقداري با هم قدم زديم كه ناگاه خود را در مكه ديدم، او كعبه را طواف كرد ،من نيز طواف كردم . سپس از آنجا خارج شديم، چند قدمي راه نرفته بوديم،كه خود را در جاي نخست، در شام و در حال عبادت الهي مشاهده كردم. آن مرد رفت، در شگفتي فرو رفته بودم كه خدايا اين چه كسي و اين چه كرامتي بود؟ يك سال از اين واقعه گذشت كه باز همان مرد آمد. از ديدن او خوشحال شدم. از من خواست كه با وي همراه شوم و چون سال گذشته مرا به كوفه ، مدينه و مكه برد و به شام بازگرداند. وقتي خواست برود به او گفتم : تو را به خداوندي كه چنين قدرتي را به تو عطا كرده است سوگند مي دهم كه بگويي كيستي ؟
فرمود من محمد بن علي بن موسي بن جعفر هستم .
من اين ماجرا را به دوستان و آشنايان بازگو كردم و اين ماجرا پخش شد تا اينكه مرا دستگير و به ادعاي نبوت به اينجا آوردند .
گفتم: جريان تو را با محمد بن عبد الملك زيات در ميان مي گذارم .
گفت : بازگو كن 
من نامه اي به او كه در آن وقت وزير اعظم معتصم عباسي بود نگاشتم و موضوع را با وي در ميان گذاشتم .
وي در زير نامه من چنين نوشت: نيازي به آزاد كردن او از سوي ما نيست. به كسي كه در يك شب او را از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه برد و سپس به شام بازگرداند، بگو تا وي را از زندان رهايي بخشد .
علي بن خالد مي گويد : پس از مشاهده پاسخ وزير معتصم عباسي و نااميد شدن از نجات او با خود گفتم :بايدا نزد او رفته و او را دلداري دهم . چون به زندان رفتم ، ماموران زندان مضطرب و پريشان از اين سوبه آن سو مي دويدند .
جريان را پرسيدم : گفتند زنداني مدعي نبوت كه در غل و زنجير در پشت درهاي بسته و قفل شده بود معلوم نيست به آسمان پر كشيده يا زير زمين فرو رفته و يا مرغان هوا اورا شكار كرده اند .
علي بن خالد كه فردي زيدي مذهب بود با مشاهده چنين واقعه اي به امامت امام جواد (ع) معتقد و از اعتقاد خوب و راسخي بر خوردار شد. 

الخرائج و الجرائج ،ج1،ص380 - بحارالانوار،ج25،ص376 - الكافي ،ج1،ص492
- مدينة المعاجز،ج7 ، ص422 - البرهان ،ج2،ص493 - موسوعة الامام الجواد(ع)،ج1،ص227

 

نقره از برگ زيتون

ابو جعفر طبري از ابراهيم بن سعيد نقل مي كند كه : حضرت امام جواد (ع) را ديدم كه بر برگ درخت زيتون دست مي زد و آن برگها به برگ نقره تبديل مي شد . من آنها را از حضرت گرفتم ، وبا آنها در بازار معامله نمودم. آن برگها نقره خالص بود و هرگز تغييري نكردند .  دلائل الامامة، ص398 - موسوعة الامام الجواد (ع)،ج1،ص228- اثبات الهداة ، ج3 ،ص 345

 

طلا شدن خاك 

اسماعيل بن عباس هاشمي مي گويد : در روز عيدي به خدمت حضرت جواد (ع) رفتم، از تنگدستي به آن حضرت شكايت كردم . حضرت سجاده خود را بلند كرد، از خاك قطعه اي از طلا گرفت. يعني خاك به بركت دست حضرت به پاره اي طلاي گداخته مبدل شد . آن را به من عطا كرد. من آنرا به بازار بردم شانزده مثقال بود .
اثبات الهداة ،ج3 ،ص 338 - بحارالانوار ،ج 50 ،ص 49 - مدينة المعاجز ،ج 7 ،ص373 - موسوعة الامام الجواد (ع)،ج 1 ،ص 253 

 

جاي انگشت بر سنگ 

عمر بن يزيد مي گويد : امام محمد تقي(ع)را ديدم. به آن حضرت گفتم: يا بن رسول الله ، نشانه امامت چيست ؟
حضرت فرمود: امام كسي است كه توان چنين كاري را داشته باشد . دست خود را بر سنگي نهاد و جاي انگشتش بر آن ظاهر شد .


نرم شدن آهن 


راوي نقل مي كند : حضرت امام جواد (ع) را ديدم كه آهن را بدون آنكه در آتش نهد مي كشيد و سنگ را با خاتم خود نقش مي زد .
مدينة المعاجز ،ج7 ،ص322 - اثبات الهداة ،ج3 ، ص 345 - دلائل الامامة ،ص 399 
- نوادر المعجزات ،ص 181 - موسوعة الامام جواد (ع) ،ج1 ،ص 252

 

زنده كردن گاو مرده

در سفر امام جواد (ع) از مدينه به بغداد، وقتي حضرت به سر زمين زباله - منطقه واقع در نزديكي كوفه رسيدند - زن ضعيفي را مشاهده كردند كه بر بالاي جسد گاوي مرده در كنار راه نشسته و گريه مي كند ؛ حضرت علت گريستن زن را از او پرسيد .
زن در جواب گفت: يا بن الرسول الله، من زني ضعيفم، قدرت هيچ كاري را ندارم و اين گاو همه سرمايه زندگي ام بود كه اكنون مرده است .
حضرت فرمود: اگر خداي متعال آن را زنده كرد چه خواهي كرد ؟
عرض كرد اي پسر رسول خدا همواره سپاسگذار او خواهم بود .
آنگاه حضرت دو ركعت نماز بر جاي آورد و درباره دعا كرد؛ سپس با پاي مبارك خود به پهلوي گاو زد و حيوان زنده شد .
در اين هنگام زن فرياد زد كه اين آقا عيسي بن مريم است .
حضرت فرمود: نه ، بلكه او بنده اي از بندگان مورد عنايت خداست ، اين از اوصياي پيامبران است .

الثاقب في المناقب ،ص 503 - مسندالامام الجواد (ع)، ص125

حركت فرهنگي و سياسي امام جواد (ع)

نضج گيري نحله ها و فرقه هاي گوناگون در عصر امام جواد(ع) ، فرايند عوامل گوناگوني چون گسترش جهان اسلام و ورود اعتقادات و باورهاي مذاهب و اديان ديگر ، ترجمه آثار فلاسفه يونان و درگيريها جناح بنديها و بلوك بندي قدرت بود .
امام جواد (ع) همانند پدر بزرگوارشان در دو جبههُ سياست و فكر و فرهنگ قرار داشت .موضعگيرها و شبهه افكني هاي فرقه هايي چون زيديه ، واقفيه ، غلات مجسمه، امام را بر آن داشت تا در حوزه فرهنگ تشيع در برابر آنان موضعي شفاف اتخاذ كند .
امام در موضعگيري در برابر فرقه زيديه كه امامت را پس از علي بن حسين زين العابدين (ع) از آن زيد مي پندارند .. در تفسير آيه " وجوه يومئذ خاشعة عاملة ناصبة " آنها را در رديف ناصبي ها خواندند. رجال كشي ،ص 319 - مسند الامام جواد (ع)، ص 150
حضرت در برابر فرقه واقفيه كه قائل به غيبت امام موسي كاظم(ع) بوده و بدين بهانه وجوهات بسياري را مصادره كرده بودند . آنان را نيز مصداق آيه " وجوه يومئذ خاشعة عاملة ناصبة " به شمار آورده و در بياني فرمودند : شيعيان نبايد پشت سر آنها نماز بخوانند. رجال كشي ،ص391 - مسند عطاردي ، ص 150
حضرت در برابر غلات زمان خويش به رهبري ابوالخطاب كه حضرت علي(ع) را تا مرز الوهيت و ربوبيت بالا برده بودند، فرمودند : لعنت خدا بر ابوالخطاب و اصحاب او و كساني كه درباره لعن او توقف كرده يا ترديد كنند. رجال كشي ،ص 444
موضعگيري تند حضرت درباره اين فرقه تا بدانجا بود كه حضرت در روايتي به اسحاق انباري مي فرمايند: " ابوالمهري و ابن ابي الرزقاء به هر طريقي بايد كشته شوند
".  مسندالامام جواد ، ص298
حضرت در برابر فرقه مجسمه كه برداشتهاي غلط آنان ازآياتي چون " يدالله فوق ايديهم "
و " ان الله علي العرش استوي " خداوند سبحان را جسم مي پنداشتند، فرمودند: " شيعيان نبايد پشت سر كسي كه خدا را جسم مي پندارد نماز گذارده و به او زكات بپردازند. تهذيب،ج3،ص283
فرقه كلامي معتزله كه پس از به قدرت رسيدن عباسيون به ميدان آمد و در سده نخست خلافت عباسي به اوج خود رسيد يكي ديگر از جريانهاي فكري و كلامي عصر امام جواد (ع) است .موضعگيري حضرت امام جواد (ع) چون پدر بزرگوارشان در اين برهه و در مقابل اين جريان كلامي از جايگاه ويژه اي برخوردار است تا آنجا كه مناظرات حضرت جواد(ع) با يحيي بن اكثم كه از بزرگترين فقهاي اين دوره به شمار مي رفت ، را مي توان رويارويي تفكر ناب تشيع با مناديان معتزله به تحليل نهاد كه همواره پيروزي باامام جواد (ع) بوده است . 

امام جواد (ع) در راستاي بسط و گسترش فرهنگ ناب تشيع كارگزاران و وكلايي در مناطق گوناگون و قلمرو بزرگ عباسيان تعيين و يا اعزام نمود . به گونه اي كه امام در مناطقي چون اهواز ، همدان ، ري ، سيستان ، بغداد ، واسط ، سبط ، بصره و نيز مناطق شيعه نشيني چون كوفه و قم داراي وكلايي كارآمد بود .
امام جواد (ع) در راستاي نفوذ نيروهاي شيعي در ساختار حكومتي بني عباس براي ياري شيعيان در مناطق گوناگون به افرادي چون" احمد بن حمزه قمي "اجازه پذيرفتن مناصب دولتي داد، تا جايي كه افرادي چون " نوح بن دراج " كه چندي قاضي بغداد و سپس قاضي كوفه بود، از ياران حضرت(ع) به شمار مي رفتند كساني از بزرگان و ثقات شيعه چون محمد بن اسماعيل بن بزيع ( نيشابوري ) كه از وزراي خلفاي عباسي به شمار مي رفت به گونه اي با حضرت در ارتباط بودند كه وي از حضرت جواد (ع) پيراهني درخواست كرد كه به هنگام مرگ به جاي كفن بپوشد و حضرت خواست او را اجابت و براي وي پيراهن خويش را فرستاد .
حركت امام جواد (ع) در چينش نيروهاي فكري و سياسي، خود حركتي كاملاً محرمانه بود، تا جايي كه وقتي به ابراهيم بن محمد نامه مي نويسد به او امر مي كند كه تا وقتي " يحيي بن ابي عمران" ( از اصحاب حضرت ) زنده است نامه را نگشايد . پس از چند سال كه يحيي از دنيا مي رود ابراهيم بن محمد نامه را مي گشايد كه حضرت در آن به او خطاب كرده : مسئوليتها و كارهايي كه به عهده ( يحيي بن ابي عمران ) بوده از اين پس بر عهده توست . بحارالانوار، ج 50،ص 37
اين نشانگر آن است كه حضرت در جو اختناق حكومت بني عباس مواظبت و عنايت داشت، تا كسي از جانشيني نمايندگان وي اطلاعي حاصل ننمايد.
دوران دشوار امام جواد (ع) در نقش و تبليغ شيعي را بايد در هم عصر بودن وي با دو خليفه عباسي نگريست خصوصا مامون عباسي كه به گفته ابن نديم "اعلم تر از همه خلفا نسبت به فقه وكلام بوده است. " 
دوران هفده ساله امامت حضرت جواد (ع) همزمان با دو خليفه بني عباسي مامون و معتصم بود ، 15 سال در دوره مامون -ازسال 203 ق سال شهادت حضرت رضا (ع) تا مرگ مامون در 218 - و دو سال در دوره معتصم - (سال مرگ ما مون 218 تا 220)
شرايط دوره 15 ساله نخست حضرت درست همان شرايط پدر بزرگوارش بود كه در مقابل زيركترين و عالم ترين خليفه عباسي قرار داشت .
مامون كه در سال 204 هجري وارد بغداد شد امام جواد (ع) را كه بنا بر برخي از روايات سن مباركشان در اين دوران10 سال بيش نبود از مدينه به بغداد فرا خواند و سياست پيشين خويش را در محدود ساختن امام رضا (ع) در خصوص امام جواد (ع) نيز استمرار داد .
ترس از علويان و محبت اهل بيت در دل مسلمانان از يك سو و متهم بودن وي در به شهادت رساندن امام رضا (ع) در جهان اسلام از سوي ديگر، وي را بر آن داشت تا با به تزويج در آوردن دختر خويش ام الفضل، ضمن تبرئه خويش و استمرار حركت عوامفريبانه در دوست داشتن اهل بيت، پايه هاي حكومت خويش را مستحكم سازد .
اين حركت مامون چون سپردن ولايتعهدي به امام رضا (ع) 9 مورد اعتراض بزرگان بني عباس قرار گرفت اما مشاهده علم و درايت حضرت جواد(ع) در همان سن آنانرا به قبول اين ازدواج ترغيب ساخت. امام جواد (ع) شرايط خود را همان شرايط پدر خويش ديد، از اينرو با پذيرش ازدواج با ام الفضل نقشه پليد مامون در به قتل رساندن وي و شيعيان را از صفحه ذهن مامون زدود.
حضرت(ع) كه به خوبي از سياستها و نقشه هاي مامون در بهره برداري از جايگاه ديني و اجتماعي خود باخبر بود، پس از ازدواج اقامت در بغداد را رد و به مدينه بازگشت و تا سال شهادت خويش در آنجا مقيم شد .
نامه هاي ام الفضل به پدر خويش مبني بر عدم توجه امام جواد (ع) به وي، بيانگر اجباري بودن ازدواج وي با ام الفضل و نداشتن فرزندي از ام الفضل از امام جواد (ع) پرده از هوشمندي امام (ع) برمي دارد؛ چون كه مامون بر آن بود تا با به دنيا آمدن فرزندي از ام الفضل وي را به عنوان يكي از فرزندان رسول خدا (ص) در بين شيعيان، محور حركتهاي آينده خود و بني عباس قرار دهد. مامون در سال 218 ه .ق در مسير حركت به سوي جنگ تا روم درگذشت . علي رغم تمايل سپاه و سران بني عباس به خلافت عباس فرزند مامون ، عباس بنا بر وصيت پدر با عمويش ابو اسحاق معتصم بيعت كرد .
معتصم هشتمين خليفه عباسي پس از ورود به بغداد، امام جواد(ع) را از مدينه به بغداد فرا خواند .
حضرت در سال 218 پس از معرفي امام هادي(ع) به جانشيني خود به همراه ام الفضل به بغداد رفت .
در اين سفر حضرت با شخصيتي متفاوت از مامون روبرو شد ، شخصيتي با روحيه نظامي گري و فاقد بينش علمي . معتصم كه مايه هاي حيله گري و عوامفريبي هاي مامون را در خود نداشت ، موضعگيري متضاد با اهل بيت خود را در بين مردم آشكار ساخت .
امام عليه السلام در دو سال آخر عمر خويش تحت نظارت شديدتر دستگاه امنيتي و نظامي معتصم قرار گرفت. 
از اينرو شرايط امام جواد به گونه اي شد كه حضرت توسط معجزات و كرامات و شركت در جلسات علمي ، امامت خود را به ديگران به اثبات مي رساند .
امام جواد (ع) در طول زندگي پربار اما كوتاه خويش بر آن بود تا ارتباط با مردم را حتي در سخت ترين شرايط حفظ كند و با بذل و بخشش به فقرا و مساكين كرامت اهل بيت را به اثبات رساند. وي اين سيره خويش را به امر پدر بزرگوارش آغاز و به انجام رساند . امام رضا (ع) در يكي از نامه هاي خود به حضرت جواد (ع) مي نويسد :
" به من خبر رسيده است كه ملازمان تو ، هنگامي كه سوار مي شوي از روي بخل تو را از در كوچك بيرون مي برند تا از تو خيري به كسي نرسد تو را به حق خودم بر تو، سوگند مي دهم كه از درب بزرگ بيرون آيي و به همراه خود زر و سيم داشته باش تا به نيازمندان و محتاجان عطا كني. "
و اين آغاز يك حركت مردمي ، معنوي و انساني بود كه به استحكام پايگاه مردمي حضرت منجر شد و دستگاه بني عباس را از نام " جواد " به معناي بخشنده به هراس وا داشت .


جايگاه علمي امام جواد (ع)

امام جواد (ع) چون اجداد طاهرش خزانه دار علمي الهي وگنجينه دار رازها ورمزهاي آفرينش بود .
امام جواد(ع) با سني كم با شركت در مناظره ها و مباحثه هاي عالمان و دانشمندان بزرگ عصر خويش ، علم لدني كه همانا مختص به انبياء و معصومين است را فرا روي مردمان عصر خود و اعصار ديگر به تصوير كشيدند . حضرت به مناسبتي به اين نكته اشاره و مرز و سرچشمه علم خويش را با ديگران مشخص مي نماياند. هنگامي كه حضرت موضوع حيف و ميل شباني را به او گوشزد مي كرد ،در پاسخ به پرسش شبان كه عرض كرد، از كجا به اين موضوع پي بردي ، حضرت مي فرمايند: " نحن خزان علمه وعيبة حكمته واوصياء انبيائه و عباد مكرمون " ، " همانا ما خزانه داران علم الهي و گنجينه داران حكمت خداوندي و جانشينان انبياء و بندگان گرام او هستيم ." 
مدينه المعاجز ، ص 535

 

شكار در حرم الهي

بنا به نقل شيخ مفيد از ريان بن شبيب : وقتي مامون خواست دخترش ام الفضل را به همسري امام جواد (ع) درآورد ، عباسيان به چنين تحليلي كه اين مسئله موجب مي شود كه حكومت به دست علويان افتد ،با تصميم مامون به مخالفت برخاستند .
از اينرو به نزد مامون رفته و اظهار داشتند : تو را به خداوند سوگند مي دهيم كه از تصميم خود در تزويج ام الفضل با محمد بن علي منصرف شو و بار ديگر قدرت را از عباسيان به علويان منتقل نكن . در گذشته ولايتعهدي علي بن موسي الرضا (ع) همه را نگران خود ساخت ، اكنون براي نامزدي ام الفضل يكي از عباسيان را انتخاب كن .
مامون در جواب عباسيان گفت : اختلاف شما با علويان ريشه در نحوه برخورد شما با آنان دارد. اگر شما با آنان منصفانه برخورد مي كرديد ، همانگونه كه آنها بر شما برتري و شايستگي دارند ، برتري مي يافتند.
پيشينيان من ،مشي بد رفتاري با علويان را در پيش گرفتند و قطع رحم كردند و من از اين رويه به خدا پناه مي برم ، هرگز از اين كه علي بن موسي (ع) را وليعهد خويش كردم ،پشيمان نيستم . از وي خواستم كه به جاي من خلافت كند قبول نكرد ، قضاي هتمي خدا جاي خود را گرفت " و كان امر الله معذورا" .(چنين تحليلي از شهادت حضرت رضا (ع) بيانگر نهايت حيله گري و تزوير مامون حتي در برابر عباسيان است. ) اينكه ميگوييد چرا ابو جعفر را به دامادي خويش برگزيده ام ؟ به فضل و دانش وي باز مي گردد، كه با وجود سني كم از همه برتر است . اميد است زمينه اي فراهم آيد تا ديگران نيز چون من به درجه فضل و برتري وي آگاهي يابند.
بزرگان عباسي ، دگر باره به سن حضرت (ع) خرده گرفتند و گفتند درست است كه رفتار اين جوان و فضل وكمال وي تو را به اعجاب وا داشته است ، ولي با مسائل فقهي آشنائي ندارد . مدتي صبركن تا به معلوماتي دست يابد سپس نيت خود را عملي ساز . 
مامون در جواب گفت : واي بر شما ، من به جايگاه و منزلت اين نوجوان بيش از شما دانايم ، او از اهل بيتي است كه علم ودانش آنان از سرچشمه الهامات الهي نشات مي گيرد.
پدران آنان در دين و دانش و ادب بي نياز از رعيتي بودند كه علمشان به درجه كمال رسيده است . اگر قبول نداريد ، امتحانش كنيد تا درجه فضل و علم او بر شما آشكار گردد . گفتند: قبول است ،وي را مي آزماييم . 
عباسيان با كسب اجازه از مامون ، اجازه خواستند تا فردي را براي مناظره با حضرت جواد (ع) معرفي كنند وجلسه را ترك كردند .
عباسيان با يكديگر به شور نشستند و در نتيجه قاضي نامي و مشهور ، يحيي بن اكثم را دعوت و با وعده دادن پول فراوان به وي در صورت پيروزي بر امام جواد (ع) ، در روزي معين در مجلسي با حضور مامون شركت جستند . 
در اين مجلس هر يك در جاي خود قرار گرفتند و مامون دستور داد تا تشكي و دو متكا را براي امام جواد (ع) گسترداند و خود در كنار او ايستاد. و يحيي بن اكثم روبروي امام قرار گرفت . 
يحيي بن اكثم رو به مامون كرد و گفت : يا اميرالمؤمنين اجازه مي دهيد تا از ابو جعفر سؤال كنم ؟ 
مامون گفت : از خودش اجازه بگير .
يحيي بن اكثم رو به حضرت (ع) كرد و گفت : فدايت شوم اجازه مي فرمايي مسئله اي بپرسم ؟
حضرت (ع) فرمود :بپرس 
يحيي بن اكثم گفت : خداوند ما را فدايت سازد اگر فردي در حال احرام شكاري را بكشد ، حكم آن چيست ؟
امام جواد (ع) فرمود : شكارچي در حل كشته است يا در حرم ؟
عالم به حرمت آن بوده يا جاهل ؟
از روي عمد كشته يا اشتباه ؟
آزاده بوده است يا غلام ؟
صغير بوده است يا كبير؟
اين اولين صيد بوده است يا بيشتر ؟
آن صيد از پرندگان بوده است يا غير آنها ؟
كوچك بوده است يا بزرگ ؟
شخص محرم بر اين عمل اصرار دارد يا پشيمان شده است ؟
شب اين عمل را انجام داده است يا روز ؟
احرام عمره بوده است يا احرام حج ؟
يحيي بن اكثم پس از شنيدن فروع باز شده از پرسش خود از سوي امام جواد (ع) زبانش به لكنت افتاد و نشانه هاي عجز و ناتواني به سيمايش آشكار شد .
مامون پس از بيان مطالب از سوي امام جواد (ع) گفت :خدا را به خاطر تشخيص خويش حمد و سپاس مي كنم سپس رو به عباسيان كرد و گفت : اكنون بر آنچه در فكر آن بوديد آگاهي يافتيد . 
پس از مراسم عقد و خطبه خواني مامون به حضرت (ع) گفت :در صورت تمايل پاسخ مسائل محرم را بيان كنيد تا همه بهره مند شويم .
حضرت (ع) فرمودند : 
" محرم اگر صيدي را در غير حرم بكشد و آن از پرندگان بزرگ باشد ، يك گوسفند كفاره بايد قرباني كند و اگر صيد در حرم باشد با يد دو گوسفند قرباني كند ". " اگر جوجه اي در حل بكشد قرباني ، يك بره از شير گرفته است؛ ولي قيمت آن جوجه بر او واجب نيست.اما اگر جوجه اي در حرم بكشد كفاره اش يك گوسفند و قيمت جوجه مي باشد "
.
اگر صيد از حيوانات وحشي چون الاغ وحشي باشد بايد يك گاو قرباني و اگر صيد شترمرغ باشد يك شتر قرباني كند .
كفاره كشتن صيد بر فرد عالم و جاهل مساوي است .
در صورتي كه محرم عمداً صيد را بكشد گناه كرده ولي چنانچه به اشتباه صيد را شكار نموده چيزي بر او نيست.
كفاره فرد حر برخودش واجب و كفاره غلام بر مولاي او واجب است .
برصغير كفاره نيست ولي كبير كفاره بر او واجب است .
شخصي كه از شكار پشيمان شود پس از كفاره عقاب اخروي ندارد ولي آنكه بر كشتن صيد اصرار ورزد عذاب اخروي گريبانگير او مي شود .

الارشاد ،ص 319 - موسوعة الامام الجواد (ع)، ج2، ص 408 .

 

حلال و حرام شدن زن

مامون پس از شنيدن پاسخهاي حضرت (ع) در خصوص مسئله شكار و تشويق وي در مقابل حضار رو به امام جواد (ع) كرد و گفت:
احسنت ،يا ابا جعفر خداوند به تو خير عطا كند ، اگر صلاح مي دانيد شما نيز از يحيي بن اكثم سؤالي بپرسيد .
امام (ع) رو به يحيي بن اكثم كرد و فرمود : پرسش نمايم ؟
يحيي گفت : فدايت شوم اختيار با شماست . اگر توانائي پاسخگويي داشتم پاسخ مي دهم و اگر نه پاسخ آنرا از شما خواهم آموخت .
امام فرمودند :چه مي گويي در باره اين مسئله :
در اول روز نگاه مردي به زني حرام بود ،چون آفتاب بالا آمد همان زن بر او حلال شد ، ظهر كه شد بر او حرام گرديد ، به موقع عصر بر او حلال شد ، چون آفتاب غروب كرد ،حرام گشت ، در زمان عشاء حلال شد ، در نيمه شب حرام گرديد ، و چون فجر طلوع كرد بر او حلال شد .
اين چگونه مي شود و علت حلال و حرام شدن چيست ؟
يحيي بن اكثم در تحير گفت : به خدا سوگند من پاسخ اين مسئله را نمي دانم، پاسخ آن را بفرمائيد تا بياموزم .
حضرت جواد (ع) فرمودند : اين زن كنيزي است و آن مرد اجنبي و نامحرم - به جهت نامحرم بودن - نگاه وي در صبح بر آن زن حرام بود .آفتاب كه بالا آمد كنيز را خريداري كرد . و بر آن مرد حلال شد .
ظهر كنيز را آزاد كرد ،بر او حرام شد . عصر وي را به تزويج خود درآورد ،حلال شد .
موقع غروب به سبب ظهار - مسئله اي كه مرد به زن خود بگويد پشت تو نظير پشت مادر من است - بر او حرام شد .
زمان عشاء كفاره ظهار را داد ،حلال شد . نصف شب آن زن را طلاق داد حرام شد در طلوع فجر رجوع كرد آن زن بر او حلال شد .
در اين هنگام مامون رو به حاضران مجلس كرد و گفت :
آيا در ميان شما كسي يافت مي شود كه اين مسئله را چنين پاسخ دهد ؟ 
همه گفتند نه والله ،اميرالمؤمنين به راي خود آگاهتر است .آنگاه مامون گفت : واي بر شما ، اهل بيت در ميان مردم از نظر فضل و كمال بي همتا و ممتازند و كمي سن مانع فضيلت آنها بر ساير مردم نمي شود .

تحف العقول ،ص454 - بحارالانوار ،ج10، ص 385 - وسائل الشيعة ،ج22،ص265
- موسوعة الامام الجواد(ع) ،ج2 ، ص406 .

 

حد سارق

زرقان دوست صميمي بن ابي داود نقل مي كند كه : روزي بن ابي داود در حالي كه اندوه و حزن بر چهره اش نمايان بود از نزد معتصم باز مي گشت . از وي علت حزنش را جويا شدم ، كه او گفت : 
امروز آرزو كردم كه كاش بيست سال قبل مرده بودم . به او گفتم به چه دليل ؟ 
گفت : به خاطر اينكه امروز ابي جعفر محمد بن علي بن موسي (ع) نزد اميرالمؤمنين خود را تثبيت كرد . 
گفتم : چگونه ؟
گفت : دزدي به سرقتش اعتراف كرده بود و خليفه هم براي روشن شدن مسئله و اجراي حد بروي ،فقها را در مجلس جمع كرد و محمد بن علي را نيز دعوت نمود .
از ما سؤال كرد :از كجا دست دزد واجب است قطع شود ؟
من گفتم : از مچ دست .
خليفه گفت : به چه دليل ؟
گفتم : براي اينكه دست همان انگشتان و كف دست تا مچ است و بدين خاطر از خداوند سبحان در باره تيمم مي فرمايند " فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الي المرافق وامسحوا برؤسكم و ارجلكم الي الكعبين. "
مائده / 6 
در خصوص اين فتوي برخي از فقها در مجلس با من همراه شدند .
برخي نيز گفتند :قطع دست از آرنج واجب است .
خليفه از آنان علتش را پرسيد . گفتند : چون خداوند در قرآن مي فرمايد : " وايديكم الي المرافق " واين دلالت دست از نوك انگشتان تا مرفق و آرنج است .
ابن ابي داود ادامه داد : سپس خليفه رو به امام جواد (ع) كرد و گفت :
اي ابا جعفر نظر تو در باره اين موضوع چيست ؟
ابا جعفر گفت : اي خليفه اين جماعت در اين باره نظر دادند .
مامون گفت : راي آنها را ناديده بگير ، راي خود را بيان كن .
او گفت : اي خليفه مرا معاف كن .
خليفه گفت : تورا به خدا سوگند مي دهم كه نظر و راي خود را بيان كني .
ابا جعفر گفت: حال كه سوگند دادي ، مي گويم .
تمام اقوال بيان شده ، اشتباه است . در دين وسنت واجب است دست از نقطه پيوند استخوانها ، انگشتان قطع و كف دست به حال خود باقي بماند.
خليفه گفت : دليلش چيست ؟ 
اباجعفر گفت : اين سخن رسول اكرم (ص) كه فرمود : سجده بر هفت عضو واجب است .
پيشاني ، دو دست ، دو زانو و دو پا ، پس اگر دستش از مچ و يا آرنج بريده شود براي دزد دستي باقي نمي ماند تا با آن سجده كند و خداي متعال مي فرمايند " و ان المساجد لله"
جن/ 18 " مسجدها از آن خداوند است " يعني اعضاي هفت گانه سجده و مسجد از خدايند و آنچه از آن خداست قطع نمي شود .
ابن ابي داود گويد :معتصم از اين حكم خوشش آمد و آن را پذيرفت و دستور داد تا دست دزد را از مفصل انگشتان دست قطع كنند نه كف دست.
ابن ابي داود مي گويد : در آن لحظه گويي براي من قيامتي برپا شد و آرزو كردم كاش زنده نبودم .
ابن ابي داود مي گويد: پس از سه روز به نزد معتصم رفتم و به او گفتم :همانا خيرخواهي براي اميرالمؤمنين بر من واجب است . هرچند كه بدانم به سبب آن بر آتش داخل شوم.
خليفه گفت : اين خير خواهي چيست ؟ 
گفتم : وقتي اميرالمؤمنين فقها رعيت و دانشمندان آنها را براي امري از امور دين در مجلس خويش گرد هم مي آورد،از آنها در باره حكمي پرسش مي كند و آنان نيز آنچه مي دانند بر زبان مي رانند ، در حالي كه در مجلس خليفه ، خاندان او ، فرماندهان ، وزراء و كاتبان حضور دارند. سخنان مجلس خليفه به گوش مردم مي رسد و آنان پي مي برند كه خليفه به خاطر فتوي و قول مردي كه عده اي از اين امت به امامت وي قائل هستند و ادعا مي كنند ،كه او " امام جواد (ع) " به مقام خلافت سزاوارتر است ، قول و فتواي همه را كنار مي زند ،حكم او را بر حكم فقها ترجيح مي دهد ، اين چه عواقبي را در پي خواهد داشت ؟ 
بن ابي داود گفت : در اين لحظه رنگ خليفه به خاطر آنچه به وي تذكر داده بودم تغيير كرد و گفت : خداوند به خاطر اين خير خواهي به تو جزاي خير عطا كند .
چهار روز پس از اين واقعه حضرت به شهادت رسيد ... 

تفسيرالعياشي ،ج1،ص319 - موسوعه الامام الجواد (ع) ،ج2،ص 410 - بحار الانوار ،ج 50 ، ص 5 -7

 

يگانگي و درك خداوند سبحان

داود بن قاسم بن اسحاق بن عبدالله جعفر ،معروف به ابو هاشم جعفري نوه پنجم جعفر بن ابي طالب معروف به جعفر طيار، از اصحاب بزرگ ، چهار امام است . وي محضر امام رضا (ع) ،امام جواد (ع) ، امام هادي (ع) و امام حسن عسكري (ع) را درك كرد و به حضور مقدس امام زمان (عج) نيز نايل شد . ابو هاشم مي گويد : به امام جواد (ع) عرض كردم :خداوند مي فرمايد " قل هو الله احد " احد به چه معناست ؟

حضرت فرمود: احد يعني كسي كه همه صفات وحدانيت در او جمع است .حضرت ادامه داد: " آيا آيه ديگر قرآن را شنيده اي كه خداوند مي فرمايد : اگر از اين كافران مشرك بپرسي آسمانها و زمين را چه كسي آفريده است ؟ و خورشيد و ماه در تسخير كيست ؟ به يقين آنان مي گويند ، خدا ".

آيا پس از اين نيز مي توان شريكي براي خداوند تصور كرد ؟

ابو هاشم نقل مي كند از حضرت پرسيدم : معناي آيه ديگر قرآن كه ، او را هيچ چشمي درك نمي كند و حال آنكه او بينندگان را مشاهده مي كند، چيست؟

حضرت جواد (ع) فرمود : اي ابو هاشم ، دقيق تر از ادراك چشمها ، ادراك دلهاست . در حال حاضر تو مي تواني در خاطر و ذهن خود " سند " و "هند" و شهرهاي ديگررا كه نرفته اي مجسم كني در حالي كه مشاهده آنها با چشم براي تو مقدور نيست .

خداوند را با چشم دلها نمي توان درك كرد تا چه رسد به درك و مشاهده آن با چشم ( سر).

اصول كافي ، ج 1 ،ص98 � الامام الجواد (ع) من المهد الي اللحد،ص172 � الاحتجاج ، ج2 ، ص238 .

 

مجازات راهزنان

داود بن قاسم بن اسحاق بن عبدالله جعفر ،معروف به ابو هاشم جعفري نوه پنجم جعفر بن ابي طالب معروف به جعفر طيّار، از اصحاب بزرگ ، چهار امام است . وي محضر امام رضا (ع) ،امام جواد (ع) ، امام هادي (ع) و امام حسن عسكري (ع) را درك كرد و به حضور مقدس امام زمان (عج) نيز نايل شد . ابو هاشم مي گويد : به امام جواد (ع) عرض كردم :خداوند مي فرمايد " قل هو الله احد " احد به چه معناست ؟
حضرت فرمود: احد يعني كسي كه همه صفات وحدانيت در او جمع است .حضرت ادامه داد:
آيا آيه ديگر قرآن را شنيده اي كه خداوند مي فرمايد : اگر از اين كافران مشرك بپرسي آسمانها و زمين را چه كسي آفريده است ؟ و خورشيد و ماه در تسخير كيست ؟ به يقين آنان مي گويند ، خدا.
آيا پس از اين نيز مي توان شريكي براي خداوند تصور كرد ؟
ابو هاشم نقل مي كند از حضرت پرسيدم : معناي آيه ديگر قرآن كه ، او را هيچ چشمي درك نمي كند و حال آنكه او بينندگان را مشاهده مي كند ،چيست؟
حضرت جواد (ع) فرمود : اي ابو هاشم ، دقيق تر از ادراك چشمها ، ادراك دلهاست . در حال حاضر تو مي تواني در خاطر و ذهن خود " سند " و "هند" و شهرهاي ديگررا كه نرفته اي مجسم كني در حالي كه مشاهده آنها با چشم براي تو مقدور نيست .
خداوند را با چشم دلها نمي توان درك كرد تا چه رسد به درك و مشاهده آن با چشم ( سر).

اصول كافي ، ج 1 ،ص98 - الامام الجواد (ع) من المهد الي اللحد،ص172 - الاحتجاج ، ج2 ، ص238 .

  سي هزار مسئله

پاسخ گويي به سي هزار سؤال در يك جلسه آن هم در سني كمتر از ده سال كه از سوي محدثان و عالمان بزرگي ، چون شيخ كليني ،بن شهر آشوب مازندراني ،علامه مجلسي و شيخ مفيد اربلي نقل شده است ،را مي توان مهمترين بخش از زندگي علمي امام جواد (ع) به شمار آورد .
پس از شهادت امام رضا(ع) موضوع كم سن و سالي امام جواد (ع) براي احراز جايگاه امامت از سوي بزرگان تشيع و دشمنان اهل بيت مطرح شد از اين رو گروهي هشتاد نفري از شيعيان كه در ايام حج در مكه حضور داشتند گرد هم جمع شده ، در راستاي رفع نگراني خود و شيعيان ديگر در مدينه به حضور امام جواد (ع) رسيدند و پرسشهايي را مطرح و پاسخ آنها را دريافت كردند.
در اين جلسه حضرت (ع) به سي هزار سؤال آنان جواب دادند.

مناقب آل ابي طالب ،ج4،ص384 - بحارالانوار ، ج50 ، ص93 - الاختصاص ،ص99 - كشف الغمه،ج4، 217 - مسند الامام الجواد (ع)، ص108 .
اينكه در يك جلسه با ظرفيت زماني محدود حضرت (ع) توانسته اند پاسخ سي هزار سؤال را داده باشند ،مسئله اي است كه از سوي عالمان شيعه به طريق گوناگوني تفسير شده است ،علامه مجلسي (ره) هفت پاسخ ارائه داده است كه مهمترين آنها عبارتند از :
1- امكان وجود سؤالات فراوان ذهني ،پرسش كنندگان كه با يك پاسخ حضرت (ع) جواب بسياري از آنان داده شده باشد.
2- امكان پاسخ حضرت (ع) به اصول كلي فقهي و حل سي هزار سؤال فرعي ديگر .
3- امكان به رشته تحرير در آوردن سؤالات از پيش و پاسخ سريع آنان با اعجاز و عنايت سريع خداوند از سوي امام جواد (ع).
4- امكان برپايي يك جلسه نوعي (يعني جلسه گفتگويي كه در يك مسافرت صورت گرفته كه اگر چند جلسه هم به طول كشيده ، يك جلسه، ناميده مي شود.)


زمينه شهادت

شخصيت بي نظير، جذاب و پر نفوذ امام جواد (ع) با پاسخگويي وي به سئوالات وشبهات وارده بر دين در محضر بزرگان تشيع و نيز مناظره با افرادي چون" يحيي بن اكثم" و" ابي داود" آن هم با سني كم و... موجب محبوبيت روز افزون امام جواد (ع) در بين مردم شد . اين محبوبيت ، زنگ خطر را براي دستگاه بني عباس به صدا درآورد .
مامون كه بر آن بود تا با زيركي خاص خود و كمك امّ الفضل و بهره برداري از جايگاه دامادي امام جواد (ع) به مهار وقايع روزگار خود خصوصا علويان بپردازد ، در روز پنج شنبه هفدهم رجب يا شعبان سال 218 از دنيا رفت.(بحار الانوار ج50 ص16 ، تاريخ الامم والملوك ج50 ص30 ) ومعتصم برادر وي با نگرشي ديگر به معادلات سياسي و اجتماعي وي روحيه سپاهي گري و نظامي گري به قدرت رسيده بود. وجود حضرت را هرگز تحمل نمي كرد، از اينرو پس از رسيدن به خلافت، امام جواد(ع) را از مدينه به بغداد فرا خواند كه در حقيقت اين فرا خواني، آغاز محدوديت و محصور كردن امام به شمار مي آيد.
بنابر روايات امام رضا (ع) ، امام جواد(ع) قرباني خشم و غضب شد ، خشم و غضبي كه ريشه در عجز و ناتواني دستگاه بني عباس در مقابل شخصيت و درايت حضرت داشت.
حكيم بن عمران مي گويد هنگامي كه حضرت به دنيا آمد امام رضا (ع) به ياران خويش فرمود : براي من فرزندي به دنيا آمده كه مانند " موسي بن عمران " درياها را مي شكافد و چون "عيسي بن مريم" مادر او مقدس و پاكيزه و پاكدامن است . سپس فرمود: اين فرزند من از روي خشم و غضب كشته مي شود و اهل آسمانها بر وي مي گريند. خداوند بر دشمن ستمگر او غضب مي كند و در مدت كوتاهي آنانرا به عذاب دردناك مبتلا مي سازد(بحار الانوار ج50 ص15 )
معتصم پس از رسيدن به خلافت و گرفتن بيعت، از وضعيت امام جواد (ع) و محل سكونت وي پرسيد كه در پاسخ به او مي گويند در مدينه به سر مي برند .
معتصم به "محمد بن عبدالملك زيات" كه سمت وزارت وي را در مدينه داشت ابلاغ كرد تا با احترام خاص امام جواد(ع) را با ام الفضل از مدينه به بغداد روانه سازد. 
محمد بن عبدالملك نيز نامه معتصم را به علي بن يقطين داد و او را مامور روانه ساختن امام جواد(ع) به بغداد كرد.( بحار الانوار ج50 ص8 )
عمر مبارك امام در اين سال 218ه.ق بيست و سه سال بود و اين دومين سفر حضرت به بغداد بود. حضرت كه در سفر نخست به دستور مامون به بغداد فرا خوانده شده بوددر واكنش به پرسش اسماعيل بن مهران كه عرض كرد :
اي مولاي من ، اكنون كه مدينه را ترك مي كني براي شما نگرانم. تكليف چيست وامام بعد از تو كيست ؟
امام جواد(ع) با لبخندي معنا دار فرمود:" ليس حيث طننت في هذه السنه "، آنچه را كه تو گمان مي كني (براي آن نگراني ) در اين سال واقع نمي شود .
امام در سفر دوم خود و احضار وي از سوي معتصم ، در پاسخ به پرسش اسماعيل بن مهران كه عرض كرد: اي مولاي من، جانم به قربانت، مدينه را ترك مي كني، تكليف ما بعد از تو چه خواهد بود ؟
امام فرمود: " الامر من بعدي الي ابني علي " امر امامت و پيشواي بعد از من برعهده فرزندم علي (ع) است.
(الارشاد ص328 ، بحار الانوار ج50 ص118 )
تاريخ به نقش چند نفر در به شهادت رساندن امام جواد(ع) اشاره مي كند كه آنان عبارتند از : معتصم عباسي، جعفر بن مامون برادر معتصم ، ام الفضل فرزند مامون و همسر امام جواد(ع) يحيي بن اكثم و احمد بن داود دو قاضي مشهور دربار.
بي شك نقش تحريك كننده فكري و فرهنگي را افرادي چون يحيي بن اكثم و احمد بن ابي داود كه در دوران مامون در مناظرات از حضرت شكست خورده بودند ،مهيا ساخته بودند. نقش جعفر بن مامون در شهادت حضرت نقش تحريك عواطف خواهرش كه فرزندي از حضرت نداشت و مورد كم توجهي حضرت قرار مي گرفت بود و معتصم را مي توان دستور دهنده قتل ، و ام الفضل را مجري آن بر شمرد.

 

آغاز توطئه

پس از شكست ابي داود قاضي مشهور دربار عباسي در خصوص اجراي حد سارق ، روح انتقامجويي و كينه از حضرت (ع) كه ناشي از دست رفتن جايگاه علمي خود در نزد خليفه دربار و مردم بود ، ابي داود را بر آن داشت كه معتصم تاثيرپذير را نسبت به امام جواد (ع) بدبين نمايد .
زرقان دوست نزديك و صميمي " احمد بن داود " مي گويد: .... " ابي داود براي من نقل كرد پس از شكست از" ابي جعفر" به قدري ناراحت شدم كه آرزوي مرگ كردم، بدين جهت روز سوم ( جلسه بحث ) نزد معتصم رفتم و گفتم : خير خواهي و نصيحت امير المومنين بر من واجب است كه اگر از آن سر باز زنم ناسپاسي كرده و سزايم آتش دوزخ است .
معتصم علتش را پرسيد ؟ 
به او گفتم : زماني كه امير الموُمنين فقهاءو علماء را در مجلسي گرد هم مي آورد تا به حل يك مسئله ديني دست يابد . و علما ء و فقها در مجلسي فتواي خود را اعلام مي كند در آن مجلس اعضاي خانواده ، وزراء ، فرماندهان ارتشي و ... حضور دارند و مردم نيز در بيرون به اين نكته آگاهي مي يابند كه خليفه فتواي علماء و فقهاء را كنار گذارده و راُي و فتواي كسي را مي پذيرد كه گروهي از امت به امامت وي معتقدند و وي را برتر و دانشمند تر از ديگران قلمداد مي كنند ؟ 

تكليف حكومت و علماي دربار چه مي شود ؟
چه حيثيتي براي آنان باقي مي ماند ؟ آيا چنين كاري زمينه انحراف افكار عمومي از خلافت و تمايل و توجه به ابي جعفر (ع) را مهيا نمي كند ؟
معتصم با شنيدن سخنانم رنگ چهره اش تغيير كرد و گفت :
جزاك الله عن نصيحتك خيرا .. خداوند به تو جزاي خير دهد بخاطر نصيحت خير خواهانه ات .
چهار روز پس از اين جلسه مناظره امام جواد (ع) به دست ام الفضل به شهادت رسيد .
تاريخ نويسان نحوه شهادت حضرت را به سه گونه مختلف روايت كرده اند .

روايت نخست: 
معتصم به يكي از وزيران خود دستور داد تا امام جواد(ع) را براي صرف ناهار به خانه خويش دعوت و آن حضرت (ع) را مسموم نمايد .
معتصم تاُكيد كرد كه اگر امام جواد(ع) از پذيرش دعوت امتناع كرد به وي بگويند كه مجلس خصوصي است !
اين وزير ، امام جواد (ع) را براي خوردن نهار به خانه خويش دعوت كرد كه با اكراه و امتناع حضرت روبرو شد .
وزير با اصرار و تاُكيد فراوان و بيان اين مطلب كه : بسيار دوست دارم كه حضرت پاي خود را بر فرش منزل من بگذارد و خانه ام به قدوم وي تبرك يابد و دوست دارم يكي از وزيران نيز تو را زيارت و ملاقات كند ، حضرت را مجبور به پذيرش دعوت كرد .
امام بر سفره نهار با خوردن اولين لقمه احساس مسوميت كرد . از اينرو خواستار مركب خود براي رفتن از منزل شد . حضرت پس از خوردن آن لقمه در برابر اصرار وزير در خانه او فرمودند : 
"خروجي من دارك خير لك "، در منزل تو نباشم براي تو بهتر است. امام جواد (ع) با همان حال مسموميت منزل را ترك كرد و آن روز و آن شب بر اثر مسموميت و ناتواني درد كشيد و سپس بيست ساعت پس از خوردن آن لقمه به شهادت رسيد .

روايت دوم : 
ابن شهر آشوب روايت مي كند : پس از دعوت اجباري معتصم از امام جواد (ع) و استقبال ظاهري از آن حضرت (ع) ، معتصم "اشناس" فرمانده ترك سپاه خود را ، با هدايايي به نزد امام جواد (ع) و ام الفضل فرستاد .
وي ماُموريت داشت تا " شربت ريواس " ترش مزه اي را كه به همراه خويش داشت به حضرت بخوراند . اشناس پس از دادن هدايا و خوشامدگويي به امام جواد (ع) گفت : اين شربت خوش طعمي است كه با يخ خنك شده است و خليفه ، احمد بن ابي داود ، سعيد بن خضيب و بسياري از سر شناسان دربار نيز آن را نوشيده اند . خليفه دستور داده است تا اين شربت خنك را الآن ميل نمايي !
امام جواد (ع) شربت را گرفت و فرمود: اشكالي ندارد، شب آن را مي خورم ولي اشناس گفت : هم اكنون شربت خنك است و اگر بماند يخ آن آب مي شود و خاصيت خود را از دست مي دهد ، اكنون بايد ميل كني .
امام جواد (ع) با اطلاع از نقشه وي در حال اجبارآن را نوشيد. 

مناقب ال ابي طالب ج4 ص379 ، بحار الانوار ج 50 ص 8

 

روايت سوم:
پس از به خلافت رسيدن ابواسحاق محمد بن هارون معروف به معتصم عباسي ، وي براي به شهادت رساندن ابي جعفر (ع) نقشه ها و حيله ها مي كشيد تا اينكه به ام الفضل ، دختر هارون و همسر امام جواد (ع) دستور داد تا حضرت را مسموم نموده و به شهادت رساند .
معتصم كه از احساسات زنانه ام الفضل خبر داشت و مي دانست وي ازامام جواد (ع) راضي نيست و امام جواد (ع) همسر ديگر خود "ام الحسن " را كه براي وي فرزند پسري بدنيا آورده است برام الفضل كه نازاست ترجيح مي داد، بهترين فرد براي به شهادت رساندن حضرت ديد. 
ام الفضل همسر بي وفاي حضرت (ع) به دستور عمويش معتصم تن در داد .
از آنجا كه معتصم و جعفر مي دانستند كه امام (ع) انگور را بسيار دوست دارد زهري را در "انگور رزاقي " تزريق كردند و ام الفضل نيز نوزده دانه انگور به امام جواد (ع) خورانيد .
همين كه امام انگور مسموم را خورد، ام الفضل سخت اندوهگين و پريشان شد و شروع به بلند گريستن كرد .
امام جواد(ع) متوجه حركت خائنانه وي گرديد. رو به ام الفضل كرد و گفت چرا گريه مي كني ؟ به خدا سوگند خداوند تو را به زخمي لاعلاج مبتلا خواهد كرد و گرفتار بلايي خواهي شد كه توان بازگو كردن آن را براي كسي نداري .

بحار الانوار ج 50 ص 17

 

سال شهادت

ابن ابي ثلج بغدادي متوفاي 325 هجري در تاريخ ائمه ، محمد بن يعقوب كليني متوفاي 328 هجري در اصول كافي ، شيخ مفيد متوفاي 413هجري در الارشاد ، طبرسي امامي متوفاي قرن پنجم در دلائل الامامة ، علامه مجلسي متوفاي 1111 در بحار الانوار، محدث قمي متوفاي 1359 هجري . در منتهي الامال سال شهادت حضرت را 220 هجري مي دانند .

 

روز شهادت

ابن ابي ثلج بغدادي و محمد بن يعقوب كليني روز شهادت حضرت را سه شنبه ششم ذيقعده سال 220هجري قمري  و محمد بن حرير بن رستم طبري سه شنبه پنجم ذيحجه سال 220 هجري دو ساعت پس از بالا آمدن آفتاب را روز شهادت حضرت خوانده اند .

علامه مجلسي ، شيخ عباس قمي ، سيد محمد كاظم قزويني آخر ماه ذيقعده سال  220هجري  را روز شهادت امام جواد بر مي شمارند

 

مكان شهادت

همه محدثان و مورخان بالاتفاق مكان شهادت حضرت امام جواد (ع) را بغداد مي دانند .

 

سر نوشت قاتلان

پيشتر حضرت رضا (ع) درباره قاتلان امام جواد (ع) فرموده بود :
"فرزند من از روي خشم و غضب كشته مي شود و اهل آسمانها بر او مي گريند. خداوند بر دشمن ستمگر او غضب مي كند و در مدت كوتاهي آنانرا به عذاب دردناك مبتلا مي سازد ".

پيشگويي حضرت رضا (ع) عملي شد و جعفر بن ماُمون كه تحريك كننده خواهرش ام الفضل بود در همان روزهاي پس از شهادت امام جواد (ع) در چاهي افتاد و بر اثر ضربه اي كه بر سرش خورد دچار جنون گرديد و بقيه عمرش را با ديوانگي و جنون به سر برد .
معتصم عباسي كه دستور قتل حضرت را صادر كرد بيش از شش سال ديگر حكومتش دوام نيافت .
اما سر نوشت ام الفضل سر نوشت دردناكي بود كه حضرت امام جواد (ع) قبل از شهادت براي او ترسيم كرده بود ، دچار شدن به بيماري كه وي از گفتنش نيز اكراه داشت .

ام الفضل دچار بيماري داخلي و زنانگي شد كه توان بازگو كردن براي ديگران را نداشت. وي تمام دارايي هاي خويش را خرج درمان خود كرد اما معالجه نشد و در كمال فقر و تنگدستي جان خود را از دست داد .


امام جواد (ع) از نگاه ديگران

شخصيت والاي علمي اخلاقي امام جواد (ع)در نگاه خلفاء ، دانشمندان ،نويسندگان و تاريخ نگاران غير شيعه؛ سندي گويا بر جايگاه رفيع اين امام همام در بين مسلمانان مي باشد كه به عنوان نمونه  به چند مورد آن اشاره مي شود  

مامون عباسي

 خليفه مقتدر عباسي در پاسخ به اعتراض بزرگان بني عباس در خصوص به تزويج در آوردن دخترش " ام الفضل " به امام جواد (ع) ،اين امام همام را اعجوبه عصر خواند و گفت : " قد اخترته لتبريزه علي كافه  اهل الفضل في العلم والفضل مع صغر سنه والاعجوبه فيه بذالك " من بدان جهت وي را به دامادي خود برگزيدم كه با كمي سن در علم و فضيلت بر همه اهل زمان برتري دارد و اعجوبه اي است در علم و دانش .

بحارالانوار ،ج50، ص75 � موسوعه الامام الجواد(ع)، ج1 ،ص360 و 363. اعيان الشيعه ،ج3 ،ص 129 .

 

اسقف بزرگ مسيحي

اسقف مسيحي پس از آگاهي يافتن از علم ودانش امام جواد (ع) در مسائل پزشكي گفت :

به نظر مي رسد اين شخص " امام جواد (ع) " پيامبري از نسل پيامبران است .

المناقب لابن شهر آشوب ،ج4 ،ص389  -موسوعه الامام الجواد (ع) ،ج1 ،ص362.

 

 

سبط بن جوزي 

يوسف بن قزا اغلي بن عبداالله  بغدا دي مشهور به سبط بن جوزي پس از بيان تاريخ تولد و شهادت حضرت مي نويسد : كان علي منهاج ابيه  في العلم والتقي و الزهدوا الجود.

او در علم و تقوي ،پرهيزگاري و سخاوت چون پدر بزرگوارش "امام رضا (ع)  " و دنباله رو او بود. 

 تذكره الخواص ،ص202 � الامام جواد (ع) ،ص72 .

 

ابن ابي طلحه

ابن ابي طلحه در كتاب مطالب السؤول في المناقب آل الرسول در باره شخصيت امام جواد (ع) مي نويسد: او گرچه صغير السن است ولي كبيرالقدر و رفيع الذكر مي باشد .

كشف الغمه ،ج2 ،ص186 � سرورالفؤاد ،ص40 .

 

ابن صباغ مالكي

 علي بن محمد احمد مشهور به " ابن صباغ " فقيه مالكي و متوفاي 855 در مكه پس از بيان گوشه اي از خصوصيات زندگي حضرت جواد (ع) ، مي نويسد:

آري چنين بود كرامات جليل و مناقب او.

 ودر جاي ديگر مي افزايد:چه گوييم ما در جلالت و مقام امام چواد (ع) و فضيلت كمال و عضمت و جلال او ،حضرتش در ميان طبقات ائمه (ع) سنش كمتر از همه و قدر و شانش  اعظم است . او در اندك مدتي از عمر شريفش كراماتي بسيار و معجزاتي بيشمار از خود نشان داده و معارج و فضيلت كمال را طي كرده و از رشحات و تراوش دانش و بينش خود اثرها گذاشته و از نفحات و ريزش فضل كمالش بي اندازه و شمار فيوضاتي به عالم علم نثار فرموده ، چه با مجالس و محافلي كه متكلم به احكام گرديده و از مسائل ، حلال و حرام را بيان نموده و زبان دشمنان وخصم بدفرجام را به منطق صحيح و گفتار مليح خود الكن و كليل كرده و گه ،بسيار انجمن و محفلي كه در صدر جلساء و راس خطبا وبلغاء قرار گرفته و در برابر خود تمامي فصحاء و علما و حكما را تحت شعاع گذارده .

حليه الابرار ،ج 4،ص568 �الفصول المهه ،ص266 � موسوعة الامام الجواد (ع) ،ج1 ،ص364 � سرور الفؤاد ابوالقاسم سحاب ، ص 40 و 41 .

 

صلاح الدين صفدي

خليل بن ابيك  بن عبدالله ،معروف به صلاح الدين صفدي  - اهل صفد � اديب و مؤرخ نامدار اهل فلسطين كه در حدود دويست تصنيف از وي برجاي مانده ، مي نويسد:

محمد بن علي ،همان جواد بن رضا (ع) بن الكاظم موسي بن الصادق جعفررضي الله عنهم است .لقب او جواد ، قانع و مرتضي است . وي از فرزندان اهل بيت نبوت است كه در سخاوت شهرت داشت تا جائي كه او را جواد (ع) ، نام نهاده اند  ، او يكي از امامان دوازده گانه است .

الوافي بالوافيات ،ص105 � الامام محمد الجواد (ع) ، ص73 .

 

ابن تيميه

ابن تيميه مي گويد : محمد فرزند علي ملقب به جواد از بزرگان و اعيان بني  هاشم است كه در سخاوت و بزرگواري شهرت تام دارد . منهاج السند ، ص 127.

 

يوسف بن اسماعيل نبهاني

يوسف بن اسماعيل نبهاني حنفي اديب و شاعر فلسطيني ،متولد 1350 هجري كه از وي سيزده كتاب مهم بر جاي مانده، مي نويسد:

محمد جواد فرزند علي رضا (ع) از بزرگان امامان و چراغ هدايت امت و سادات اهل بيت (ع) است كه عبدالله شبراوي شافعي نيز از وي در كتاب خود " الاتّحاف بجبّ الاشراف " با ستايش و تكريم ياد كرده است . جامع كرامات الاولياء ،ج1 ،ص100 .

 

محمود بن وهيب بغدادي فنخي

محمد الجواد (ع) فرزند علي بن الرضا (ع) است كنيه او مانند كنيه جدش محمد الباقر ،ابو جعفراست رضي  الله عنهما .

سه لقب وي جواد ، قانع و مرتضي است كه مشهورترين آنها " جواد" است . رنگ پوست او سفيد ،قامتش معتدل و نقش انگشترش نعم المقدّرالله، و وارث علم پدر بود.

جوهرة الكلام  ، ص147  - الامام الجواد (ع) ،ص76 .

 

علي جلال حسيني

علي جلال حسيني دانشمند بزرگ مصري مي نويسد :

محمد الجواد ابو جعفر دوم فرزند علي (ع) در سال 195 هجري در مدينه ديده به جهان گشود. وي با وجود سن كم در علم و فضيلت سرآمد همه عالمان و اهل فضيلت زمان خويش بود.

الحسين ، ج 2،ص207- الامام محمدالجواد (ع) ،ص76� زندگاني امام جواد (ع)،ص200

 

خيرالدين زركلي

خيرالدين زركلي مي نويسد :ابو جعفر جواد (ع) چون اجداد خويش مقام بلندي داشت . هوشمند و خوش بيان بود و استعداد نيرومند و اصيلي داشت.

الامام محمد الجواد (ع) ،ص76 � زندگاني امام جواد (ع) ص200

ياران، راويان وشاگردان امام جواد (ع)

دوران كوتاه امامت حضرت امام جواد (ع) ومحدوديت شديد وي از سوي دستگاه حكومتي وقت ،هرگزمانع آن نشد كه حضرت در كنار نشر و تبليغ مكتب تشيع با شيوه هاي گوناگون ،در جو اختناق وحصارها و نيروهاي امنيتي بني عباس به تربيت شاگردان وياران خويش نپردازد.
پاسخ گويي به هزار مسئله در يك جلسه ونيز نشست و پرسش و پاسخ حضرت با حضور هشتاد تن از بزرگان وعالمان تشيع ،بيانگر آن است كه در اين عصر كمتر عالم ومحدث بزرگ شيعي يافت مي شود كه محضر پر فيض اين امام همام را درك نكرده باشد.
وجود شخصيتها وراويان بزرگ تشيع چون عبدالعظيم حسني،محمد ابن ابي عمير،زكريابن آدم،فضل ابن شاذان و�. . نشان از استمرار حركت علمي حضرت امام جواد(ع) در عصر پرآشوب خود دارد .
عبدالحسين شبستري در كتاب سبل الرشاد نام 192 تن از ياران ، شاگردان وراويان امام جواد(ع) را با ذكر منبع وماخذ بيان مي كند. اين شخصيتها اعم از ممدوحين ومذمومين،عبارتند از :

ابراهيم بن داود يعقوبي 
ابراهيم بن شيبه كاشاني.اصفهاني،اسدي
ابراهيم بن عبد الحميد صنعاني
ابراهيم بن محمد همداني
ابراهيم بن ابي محمود خراساني
ابراهيم بن مهرويه
ابراهيم بن مهزيار اهوازي
ابراهيم بن هاشم بن خليل كوفي قمي
ابراهيم بن ابي بلاديحيي بن سليم ( سليمان سلمي كوفي - مولي بني عبدالله بن غطفان،ابويحيي-ابواسماعيل)
ابراهيم بن عقبه
احكم يا احلم بن بشار مروزي خراساني
احمد بن اسحاق ابن عبدالله بن سعد بن مالك بن احوص اشعري قمي(ابو علي)
احمد بن حماد مروزي
احمد بن ابي خالد
احمد بن ابي خلف 
احمد ابن عبدالله بن عيسي بن مصقله بن سعد اشعري قمي
احمد بن عبدالله كوفي (كرخي)
احمد بن محمد بن بندار،مولي ربيع اقرع
احمد بن ابي عبدالله محمد بن خالد بن عبدالرحمن بن محمد بن علي كوفي ،قمي يا برقي(ابوجعفر)
احمد بن محمد بن عبدالله اشعري قمي
احمد بن محمد بن عمرو بن ابي نصر زيد كوفي ،مولي سكون (سكوني)مشهور به بزنطي (ابو علي يا ابو جعفر)
احمد بن محمد بن عيسي بن عبدالله بن سعد بن مالك بن احوص بن سايب بن مالك اشعري قمي (ابو جعفر يا ابو علي)
ادريس قمي (ابوالقاسم)
اسحاق بن ابراهيم حضيني يا حصيني (اسحاق بن محمد بن ابراهيم)
اسحاق بن ابراهيم بن هاشم قمي
اسحاق انباري
اسحاق بن محمد بن احمد بن ابان بن مرار بن عبدالله بن حارث نخعي بصري (احمر ابو يعقوب)
اسماعيل بن مهران بن محمد بن ابي نصر زيد بن محمد بن ابي نصر سكوني كوفي(ابو يعقوب)
اميه بن علي قيسي يا قبسي يا قتيبي شامي (ابو محمد)
ايوب بن نوح بن دراج كوفي نخعي (ابو الحسن)
بكر بن احمد بن ابراهيم بن زياد بن موسي بن مالك بن يزيد عصري يا قصري (ابو محمد)
بكر بن صالح رازي 
بندار مولي ادريس
ابو تمامه يا ابو ثمامه 
ابو جعفر بصري
جعفر جوهري
جعفر بن داود يعقوبي
جعفر بن محمد صوفي
جعفر بن محمد هاشمي صيرفي
جعفر بن محمد بن يونس احول صيرفي بجلي
جعفر بن يحيي بن سعد يا سعيد احول
حسن بن راشد بن علي بغدادي ،مولي آل مهلب (ابو علي)
حسن بن سعيد بن حماد بن سعيد بن مهران كوفي اهوازي (ابو محمد )
حسن و يا حسين بن عباس بن حريش يا حريس رازي(ابوالحسن،ابو علي.ابو محمد)
حسن بن عباس بن خراش
حسن بن علي بن ابي عثمان ،عبدالواحد بن حبيب كوفي ملقب به سجاده
حسن بن محبوب بن وهب بن جعفر بن وهب سراد يا زرادبجلي كوفي(ابو علي)
حسن بن محمد جواني بن عبدالله اعرج بن حسين الاصغر بن علي سجاد بن امام حسين(ع) شهيد هاشمي علوي( ابو محمد)
حسين و يا حسن، بن بشار يا يسارمدايني ويا واسطي(مولي زياد)
حسين بن داود يعقوبي
حسين بن سعيد بن حماد بن سعيد بن مهران كوفي اهوازي (ابو محمد)
حسين بن سهل بن نوح
حسين بن علي قمي
حسين ويا حسن ،بن محمد اشعري قمي
حسين ويا حسن ،بن مسلم يا اسلم يا اسد
حصين بن ابي حصين
ابو حصين ويا ابوحسن بن ،حصين خضيني يا حصيني اهوازي
حفص جوهري (ابو عبدا�)
حماد بن عيسي صواف 
حمران بن ابراهيم خضيني اهوازي كوفي
همدان بن اسحاق دسوائي يا ديواني
حمزه بن يعلي اشعري قمي(ابو يعلي)
خلف بن سلمه بصري
خلف صيرفي
خيران بن اسحاق زاكاني يا راكاني ،قراتيسي ويا اسباطي
داود بن قاسم بن اسحاق بن عبدالله بن جعفر بن ابي الطالب قريشي هاشمي جعفري بغدادي(ابوهاشم)
داود بن مافنه صرمي كوفي (ابو سليمان)
داود بم مهزيار
دعبل بن علي بن رزين بن عثمان بن عبدالرحمن بن عبدالله بن بديل بن ورقاع خزائي مضري كوفي (ابو علي يا ابو جعفر)
ريان بن شبيب
زكريا بن آدم بن عبدا� بن سعد اشعري قمي (ابو يحيي)
زهرا ام احمد بن حسين بغدادي
زينب بنت محمد بن يحيي
ابو ساره
سعد بن سعد احوص بن مالك اشعري قمي
سعيد بن جناح ازديكوفي بغدادي
ابو سكينه كوفي
سهل بن زياد آدمي رازي (ابو سعيد)
ابوالفضل شاذان بن خليل نيشابوري
شاذويه بن حسين بن داود قمي
صالح بن محمد بن سهل
صالح بن محمد همداني
صالح بن ابي حماد مسلمه ويا سلمه ويا زادبه ويا زادويه رازي(ابوالخير)
صفوان بن يحيي بوجلي كوفي بياع سابري (ابو محمد
)

عباس بن عمر همداني 
عباس بن معروف اشعري قمي (ابوالفضل)
عبدالجبار بن مبارك ويا علي نهاوندي
عبدالرحمن بن ابي نجران ،عمر بن مسلم تميمي كوفي (ابوالفضل)
عبدالعظيم بن عبدالله بن علي بن حسن بن زيد بن امام حسن مجتبي (ع) هاشمي حسني علوي معروف به عبدالعظيم حسني(ابو قاسم)
عبدالله بن خداش بصري مهري (ابو خداش)
ابو عبدالله خراساني 
عبدالله بن رزين
عبدالله بن سنان
عبدالله بن صلت تيمي قمي (ابو الطالب)
عبدالله بن محمد بن حصين و يا حضين حضيني و يا حصيني ويا حصيبي،عبدي اهوازي
عبدالله بن محمد بن حماد رازي
عبدالله بن محمد بن سهل بن داود
عبدالله بن موسي كاظم بن جعفر صادق بن محمد باقر بن علي زين العابدين بن
امام حسين (عليهم السلام)شهيد هاشمي علوي
عبدالله بن محمد رازي
عثمان بن سعيد عمري و يا عمروي ،سمان ويا زيات اسدي(ابو عمرو)
عثمان بن عيسي عامري كلابي رواسي كوفي (ابو عمرو)
علي بن اسباط بن سالم كندي كوفي بياع الزطي(ابوالحسن)
علي بن بلال بغدادي (ابوالحسن)
ابو علي بن بلال
علي بن جعفر صادق بن محد باقر بن علي سجاد بن حسين سبط بن امام اميرالمومنين علي بن ابي الطالب قريشي هاشمي علوي مدني مشهور به عريضي
علي بن حديد بن حكيم ازدي كوفي مدايني ساباطي
علي بن حسان واسطي قصير ابوالحسين معروف به منمس
علي بن حسين و يا حسن بن علي بن عمران بن امام علي سجاد هاشمي ،ابوالحسن
ملقب به عسكري
علي بن حكم بن زبير نخعي كوفي انباري (ابوالحسين)
علي بن عاصم كوفي 
علي بن عبدالله قمي عطار (ابوالحسن)
علي بن عبدالله مدايني
علي بن عبدالملك قمي
علي بن محمد بن سليمان نوفلي و يا علي بن سليمان نوفلي
علي بن محمد بن علي علوي حسني
علي بن محمد قلانسي
علي بن محمد بن هارون بن حسن بن محبوب
علي بن مهزيار دورقي اهوازي
علي بن ميسر ويا ميسره بصري
علي بن نصر ناب
علي بن يحيي ابوالحسين يا ابوالحسن
عمر بن توبه صنعاني (ابو يحيي)
ابو عمر يا عمرو حذا
عمران بن محمد بن عمران بن عبدالله بن سعد اشعري قمي 
عيسي بن جعفر بن عيسي
علي بن مستفاد بجلي (ابو موسي)
ابوالفضل خراساني 
قاسم بن حسين بزنتي
قاسم صيغل
قاسم بن عبد الرحمن
محمدبن ابراهيم حضيني اهوازي
محمدبن احمدبن حمادمحمودي مروزي 
محمدبن اسماعيل بن بزيع كوفي عباسي،معروف بهابن بزيع
محمدبن اسماعيل رازي
محمدبن حسن بن ابي خالد قمي اشعري،معروف به شنبوله يا شينوله وياسنبوله
محمدبن حسن بن شمون تصري بغدادي ،،ابوجعفر يا ابوالحسن،
محمدبن حسن بن عمار
محمد بن حسن بن محبوب 
محمد بن حسن واسطي 
محمدحسين بن ابي خطاب زيد همداني كوفي زيات 
محمد بن حمزه 
محمد بن خالد بن عبدالرحمان بن علي برقي قمي ، مولي ابي موسي اشعري و يا مولي جرير بن عبدالله 
محمد بن خزيمه 
محمد بن رجاء ارجاني خياط يا حناط 
محمد بن ريان بن صلط اشعري قمي 
محمد بن سالم بن عبد الحميد كوفي 
محمد بن سليمان 
محمد بن سنان زاهري خزاعي كوفي ( ابو جعفر ) 
محمد بن سهل بن يسع بن عبدالله بن سعد بن مالك بن احوص اشعري قمي 
محمد بن عبد الجبار بن ابي صهبان قمي 
محمد بن عبدالله بن مهران كرخي 
محمدبن عبده ابوبشر
محمدبن علي هاشمي
محمدبن عمرساباطي
محمدبن عيسي بن عبدالله سعد بن مالك بن احوص اشعري قمي 
محمدبن عيسي بن عبيدبن يقطين بن موسي عبيدي ،يقطيني اسدي خزيمي يونسي بغدادي
محمدبن فرج رخجي
محمدبن فضيل ويا فضل بن كثيرازدي كوفي صيرفي مشهوربه ازرق ابوجعفر
محمدبنابي قريش 
محمدبن ابي نصر
محمد بن نصر ناب
محمدبن نصيرفهري نميري بصري
محمد بن نصير مهري ، نميري ، بصري 
محمد بن نوح رحجي 
محمد بن وليد خزار ،كرماني 
محمد بن ابي يزيد (و يا ) ابن ابي زيد قمي رازي 
محمد بن يونس ابن عبدالرحمن 
مختار بن زياد عبدي بصري 
مروك بن عبيد بن سالم بن ابي حفصه زياد عجلي 
ابو مساور 
مصدق بن صدقه مدايني (و يا ) كوفي 
معاويه بن حكيم بن معاويه عمار ( و يا ) علويه بن معاويه دهني بجلي كوفي 
قابوسي 
منصور بن عباس رازي بغدادي ابوالحسين ( ويا ) ابوالحسن 
ابن مهران 
موسي بن داود منقري 
موسي بن داود يعقوبي 
عبدالله بن عبدالملك بن هشام 
موسي بن عبدالملك 
موسي بن عمر بن بزيع كوفي (مولي المنصور)
موسي بن قاسم بن معاوي بن وهب بجلي كوفي ملقب به مجلي ( ابو عبدالله )
موسي بن مختار بن يزيد عنسي 
نصر (ويا ) نصير خادم 
نوح بن شعيب (ويا) صالح بغدادي 
هارون بن حسن بن محبوب بن وهب ابن جعفر بن بجلي 
والد خيراني 
يحيي بن اكثم بن محمد بن قطن بن سمعان تميمي اسيدي خراساني مروزي بغدادي 
يحيي بن ابي عمران (ويا) عمران همداني 
يزداد 
يعقوب بن اسحاق سكيت بن يوسف دورقي اهوازي بغدادي ( ابو يوسف ) معروف به ابن سكيت 
يعقوب بن حماد سلمي انباري بغدادي ، معروف به كاتب ، ابو يوسف

استاد شهید دکتر مطهری

 

استاد شهيد آيت الله مطهري در ۱۳ بهمن ۱۲۹۸ هجري شمسي در فريمان واقع در ۷۵ کيلومتري شهر مقدس مشهد در يک خانواده اصيل روحاني چشم به جهان مي گشايد. پس از طي دوران طفوليت به مکتبخانه رفته و به فراگيري دروس ابتدايي
مي پردازد. در سن دوازده سالگي به حوزه علميه مشهد عزيمت نموده و به تحصيل مقدمات علوم اسلامي اشتغال مي ورزد. در سال ۱۳۱۶ عليرغم مبارزه شديد رضاخان با روحانيت و عليرغم مخالفت دوستان و نزديکان، براي تکميل تحصيلات خود عازم حوزه علميه قم مي شود در حالي که به تازگي موسس گرانقدر آن آيت الله العظمي حاج شيخ عبدالکريم حائري يزدي ديده از جهان فروبسته و رياست حوزه را سه تن از مدرسان بزرگ آن آيات عظام سيد محمد حجت، سيد صدرالدين صدر و سيد محمد تقي خوانساري به عهد گرفته اند.


در دوره اقامت پانزده ساله خود در قم از محضر مرحوم آيت الله العظمي بروجردي (در فقه و اصول) و حضرت امام خميني ( به مدت ۱۲ سال در فلسفه ملاصدرا و عرفان و اخلاق و اصول) و مرحوم علامه سيد محمد حسين طباطبائي (در فلسفه : الهيات شفاي بوعلي و دروس ديگر) بهره مي گيرد. قبل از هجرت آيت الله العظمي بروجردي به قم نيز استاد شهيد گاهي به بروجرد مي رفته و از محضر ايشان استفاده مي کرده است. مولف شهيد مدتي نيز از محضر مرحوم آيت الله حاج ميرزا علي آقا شيرازي در اخلاق و عرفان بهره هاي معنوي فراوان برده است. از اساتيد ديگر استاد مطهري مي توان از مرحوم آيت الله سيد محمد حجت ( در اصول) و مرحوم آيت الله سيد محمد محقق داماد (در فقه) نام برد. وي در مدت اقامت خود در قم علاوه بر تحصيل علم، در امور اجتماعي و سياسي نيز مشارکت داشته و از جمله با فدائيان اسلام در ارتباط بوده است. در سال ۱۳۳۱ در حالي که از مدرسين معروف و از
اميدهاي آينده حوزه به شمار مي رود به تهران مهاجرت مي کند. در تهران به تدريس در مدرسه مروي و تأليف و سخنرانيهاي تحقيقي مي پردازد. در سال ۱۳۳۴ اولين جلسه تفسير انجمن اسلامي دانشجويان توسط استاد مطهري تشکيل مي گردد. در همان سال تدريس خود در دانشکده الهيات و معارف اسلامي دانشگاه تهران را آغاز مي کند. در سالهاي ۱۳۳۷ و ۱۳۳۸ که انجمن اسلامي پزشکان تشکيل مي شود .استاد مطهري از سخنرانان اصلي اين انجمن است و در طول سالهاي ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ سخنران منحصر به فرد اين انجمن مي باشد که بحثهاي مهمي از ايشان به يادگار مانده است.

کنار امام بوده است به طوري که مي توان سازماندهي قيام پانزده خرداد در تهران و هماهنگي آن با رهبري امام را مرهون تلاشهاي او و يارانش دانست. در ساعت ۱ بعد از نيمه شب روز چهارشنبه پانزده خرداد ۱۳۴۲ به دنبال يک سخنراني مهيج عليه شخص شاه به وسيله پليس دستگير شده و به زندان موقت شهرباني منتقل مي شود و به همراه تعدادي از روحانيون تهران زندانی مي گردد. پس از ۴۳ روز به دنبال مهاجرت علماي شهرستانها به تهران و فشار مردم، به همراه ساير روحانيون از زندان آزاد مي شود.

پس از تشکيل هيئتهاي موتلفه اسلامي، استاد مطهري از سوي امام خميني همراه چند تن ديگر از شخصيتهاي روحاني عهده دار رهبري اين هيئتها مي گردد. پس از ترور حسنعلي منصور نخست وزير وقت توسط شهيد محمد بخارايي کادر رهبري هيئتهاي موتلفه شناسايي و دستگير مي شود ولي از آنجا که قاضي يي که پرونده اين گروه تحت نظر او بود مدتي در قم نزد استاد تحصيل کرده بود به ايشان پيغام مي فرستد که حق استادي را به جا آوردم و بدين ترتيب استاد شهيد از مهلکه جان سالم بدر مي برد. سنگينتر مي شود. در اين زمان وي به تأليف کتاب در موضوعات مورد نياز جامعه و ايراد سخنراني در دانشگاهها، انجمن اسلامي

کردن محتواي نهضت اسلامي پزشکان، مسجد هدايت، مسجد جامع نارمک و غيره ادامه مي دهد. به طور کلي استاد شهيد که به يک نهضت اسلامي معتقد بود نه به هر نهضتي، براي اسلامي کردن محتواي نهضت تلاشهاي ايدئولوژيک بسياري نمود و با اقدام به تأسيس حسينيه ارشاد نمود و با کجرويها و انحرافات مبارزه سرسختانه کرد. در سال ۱۳۴۶ به کمک چند تن از دوستان اقدام به تأسيس حسينيه ارشاد نمود به طوري که مي توان او را بنيانگذار آن موسسه دانست. ولي پس از مدتي به علت تکروي و کارهاي خودسرانه و بدون مشورت يکي از اعضاي هيئت مديره و ممانعت او از اجراي طرحهاي استاد و از جمله ايجاد يک شوراي روحاني که کارهاي علمي و تبليغي حسينيه زير نظر آن شورا باشد سرانجام در سال ۱۳۴۹ عليرغم زحمات زيادي که براي آن موسسه کشيده بود و عليرغم اميد زيادي که به آينده آن بسته بود در حالي که در آن چند سال خون دل زيادي خورده بود از عضويت هيئت مديره آن موسسه استعفا داد و آن را ترک گفت.

در سال ۱۳۴۸ به خاطر صدور اعلاميه اي با امضاي ايشان و حضرت علامه طباطبايي و آفيت الله حاج سيد ابوالفضل مجتهد زنجاني مبني بر جمع اعانه براي کمک به آوارگان فلسطيني و اعلام آن طي يک سخنراني در حسينيه ارشاد دستگير شد و مدت کوتاهي در زندان تک سلولي به سربرد. از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۱ برنامه هاي تبليغي مسجدالجواد را زير نظر داشت و غالباً خود سخنران اصلي بود تا اينکه آن مسجد و به دنبال آن حسينيه ارشاد تعطيل گرديد و بار ديگر استاد مطهري دستگير و مدتي در بازداشت قرار گرفت. پس از آن استاد شهيد سخنرانيهاي خود را در مسجد جاويد و مسجد ارک و غيره ايراد مي کرد. بعد از مدتي مسجد جاويد نيز تعطيل گرديد. در حدود سال ۱۳۵۳ ممنوع المنبر گرديد و اين ممنوعيت تا پيروزي انقلاب اسلامي ادامه داشت.

اما مهمترين خدمات استاد مطهري در طول حيات پر برکتش ارائه ايدئولوژي اصيل اسلامي از طريق درس و سخنراني و تأليف کتاب است. اين امر خصوصاً در سالهاي ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۷ به خاطر افزايش تبليغات گروههاي چپ و پديد آمدن گروههاي مسلمان چپ زده و ظهور پديده التقاط به اوج خود مي رسد. گذشته از حضرت امام، استاد مطهري اولين شخصيتي است که به خطر سران سازمان موسوم به « مجاهدين خلق ايران » پي مي برد و ديگران را از همکاري با اين سازمان باز مي دارد و حتي تغيير ايدئولوژي آنها را پيش بيني مي نمايد. در اين سالها استاد شهيد به توصيه حضرت امام مبني بر تدريس در حوزه علمي قم هفته اي دو روز به قم عزيمت نموده و درسهاي مهمي در آن حوزه القا مي نمايد و همزمان در تهران نيز درسهايي در منزل و غيره تدريس مي کند. در سال ۱۳۵۵ به دنبال يک درگيري با يک استاد کمونيست دانشکده الهيات! زودتر از موعد مقرر بازنشسته مي شود. همچنين در اين سالها استاد شهيد با همکاري تني چند از شخصيتهاي روحاني، «جامعه روحانيت مبارز تهران » را بنيان مي گذارد بدان اميد که روحانيت شهرستانها نيز به تدريج چنين سازماني پيدا کند.
گرچه ارتباط استاد مطهري با امام خميني پس از تبعيد ايشان از ايران به وسيله نامه و غيره استمرار داشته است ولي در سال ۱۳۵۵ موفق گرديد مسافرتي به نجف اشرف نموده و ضمن ديدار با امام خميني درباره مسائل مهم نهضت و حوزه هاي علميه با ايشان مشورت نمايد. پس از شهادت آيت الله سيد مصطفي خميني و آغاز دوره جديد نهضت اسلامي، استاد مطهري به طور تمام وقت درخدمت نهضت قرار مي گيرد و در تمام مراحل آن نقشي اساسي ايفا مي نمايد. در دوران اقامت حضرت امام در پاريس، سفري به آن ديار نموده و در مورد مسائل مهم انقلاب با ايشان گفتگو مي کند و در همين سفر امام خميني ايشان را مسؤول تشکيل شوراي انقلاب اسلامي مي نمايد. هنگام بازگشت امام خميني به ايران مسؤوليت کميته استقبال از امام را شخصاً به عهده مي گيرد و تا پيروزي انقلاب اسلامي و پس از آن همواره در کنار رهبر عظيم الشأن انقلاب اسلامي و مشاوري دلسوز و مورد اعتماد براي ايشان بود تا اينکه در ساعت بيست و دو و بيست دقيقه سه شنبه يازدهم ارديبهشت ماه سال ۱۳۵۸ در تاريکي شب در حالي که از يکي از جلسات فکري سياسي بيرون آمده بود يا گلوله گروه نادان و جنايتکار فرقان که به مغزش اصابت نمود به شهادت مي رسد و امام و امت اسلام در حالي که اميدها به آن بزرگمرد بسته بودند در ماتمي عظيم فرو مي روند.

سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.

زندگی نامه حضرت امام موسی کاظم (ع)

    نام : موسی

لقب : کاظم

کنیه: ابوالحسن

نام پدر: جعفر

نام مادر : حمیده

تاریخ ولادت : ماه صفر سال 128 قمری

محل و لادت : مدینه

مدت امامت:  35 سال

مدت عمر : 55  سال

تاریخ شهادت : 183 قمری در زندان هارون

علت شهادت : خرمای زهر آلود

نام قاتل :  هارون یحیی برمکی

محل دفن : کاظمین

ابوالحسن موسي بن جعفر (ع) امام هفتم از ائمه اثني عشر (ع) و نهمين معصوم از چهارده معصوم (ع) تولد آن حضرت در ابواء (محلي ميان مكه و مدينه) به روز يكشنبه هفتم صفر سال ۱۲۸ يا ۱۲۹ ق واقع شد.

چگونگي به امامت رسيدن آن حضرت:


در زمان حيات امام صادق (ع) كساني از اصحاب آن حضرت معتقد بودند پس از ايشان اسماعيل امام خواهد شد. اما اسماعيل در زمان حيات پدر از دنيا رفت ولي كساني مرگ او را باور نكردند و او را همچنان امام دانستند پس از وفات حضرت صادق (ع) عده اي چون از حيات اسماعيل مأيوس شدند پسر او محمد بن اسماعيل را امام دانستند و اسماعيليه امروز بر اين عقيده هستند و پس از او پسر او را امام مي دانند و همينطور به ترتيب و به تفضيلي كه در كتب اسماعيليه مذكور است. پس از وفات حضرت صادق (ع) بزرگترين فرزند ايشان عبدالله نام داشت كه بعضي او را عبدالله افطحمي دانند اين عبدالله مقام و منزلت پسران ديگر حضرت صادق(ع) را نداشت و به قول شيخ مفيد در”ارشاد” متهم بود كه در اعتقادات با پدرش مخالف است و چون بزرگترين برادرانش از جهت سن و سال بود ادعاي امامت كرد و برخي نيز از او پيروي كردند اما چون ضعف دعوي و دانش او را ديدند روي از او برتافتند و فقط عده قليلي از او پيروي كردند كه فطحيه موسوم هستند.

ـ برادر ديگر امام موسي كاظم (ع) اسحق كه برادر تني آن حضرت بود به ورع و صلاح و اجتهاد معروف بود اما برادرش موسي كاظم (ع) را قبول داشت و حتي از پدرش روايت مي كرد كه او تصريح بر امامت آن حضرت كرده است.

ـ برادر ديگر آن حضرت به نام محمد بن جعفر مردي سخي و شجاع بود و از زيديه جاروديه بود و در زمان مامون در خراسان وفات يافت اماجلالت قدر و علو شأن و مكارم اخلاق و دانش وسيع امام موسي كاظم (ع) بقدري بارز و روشن بود كه اكثريت شيعه پس از وفات امام صادق (ع) به امامت او گرويدند و علاوه بر اين بسياري از شيوخ و خواص اصحاب حضرت صادق (ع) مانند مفضل ابن عمر جعفي و معاذين كثير و صغوان جمال و يعقوب سراج نص صريح امامت حضرت امام موسي الكاظم (ع) را از امام صادق (ع) روايت كردند و بدين ترتيب امامت ايشان در نظر اكثريت شيعه مسجل گرديد.

شخصيت اخلاقي:

او در علم و تواضع و مكارم اخلاق و كثرت صدقات و سخاوت و بخشندگي ضرب المثل بود. بران و بدانديشان را با عفو و احسان بيكران خويش تربيت مي فرمود.

شبها بطور ناشناس در كوچه هاي مدينه مي گشت و به مستمندان كمك مي كرد. مبلغ دويست، سيصد و چهارصد دينار در كيسه ها مي گذاشت و در مدينه ميان نيازمندان قسمت مي كرد. صرار (كيسه ها) موسي بن جعفر در مدينه معروف بود. و اگر به كسي صره اي مي رسيد بي نياز مي گشت معذلك در اطاقي كه نماز مي گذارد جز بوريا و مصحف و شمشير چيزي نبود.

برخورد حاكمان سياسي معاصر با امام:

مهدي خليفه عباسي امام را در بغداد بازداشت كرد اما بر اثر خوابي كه ديد و نيز تحت تأثير شخصيت امام از او عذرخواهي كرد و به مدينه اش بازگرداند گويند كه مهدي از امام تعهد گرفت كه بر او و فرزندانش قيام نكند اين روايت نشان مي دهد كه امام كاظم (ع) قيام را در آن زمان صلاح و شايسته نمي دانسته است و با آنكه از جهت كثرت عبادت و زهد به (العبد الصالح) معروف بوده است بقدري در انظار مردم مقامي والا و ارجمند داشته است كه او را شايسته مقام خلافت و امامت ظاهري نيز مي دانستند و همين امر موجب تشويش و اضطراب دستگاه خلافت گرديده و مهدي به حبس او فرمان داده است.

ـ زمخشري در (ربيع الابرار) آورده است كه هارون فرزند مهدي در يكي از ملاقاتها به امام پيشنهاد نمود فدك را تحويل بگيرد و حضرت نپذيرفت وقتي اصرار زياد كرد فرمود مي پذيرم به شرط آن كه تمام آن ملك را با حدودي كه تعيين مي كنم به من واگذاري، هارون گفت حدود آن چيست؟ امام فرمود يك حد آن به عدن است حد ديگرش به سمرقند و حد سومش به افريقيه (آفريقا) و حد چهارمش كناره درياي خزر است. هارون از شنيدن اين سخن سخت برآشفت و گفت: پس براي ما چه چيز باقي مي ماند؟ امام فرمود:
مي دانستم اگر حدود فدك را تعيين كنم آن را به مامسترد نخواهي كرد (يعني خلافت و اداره سراسر كشور اسلام حق منست) از آن روز هارون كمر به قتل موسي بن جعفر (ع) بست. در سفر هارون به مدينه هنگام زيارت قبر رسول الله (ص) در حضور سران قريش و روساي قبايل و علما و قضات بلاد اسلام گفت: السلام عليك يا رسول الله، السلام عليك يا بن عم و اين را از روي فخر فروشي به ديگران گفت. امام كاظم (ع) حاضر بود و فرمود: السلام عليك يا رسول الله، السلام عليك يا ابت (يعني سلام بر تو اي پدر من)
مي گويند هارون دگرگون شد و خشم از چهره اش نمودار گرديد.

زندان نمودن امام و چگونگي شهادت:

درباره حبس امام موسي (ع) به دست هارون الرشيد شيخ مفيد در ارشاد روايت مي كند كه علت گرفتاري و زنداني شدن امام، يحيي بن خالد بن بر مك بوده است زيرا هارون فرزند خود امين را به يكي از مقربان خود به امام جعفربن محمد ابن اشعث كه مدتي هم والي خراسان بوده است سپرده بود و يحيي بن خالد بيم آن را داشت كه اگر خلافت به امين برسد جعفربن محمد را همه كاره دستگاه خلافت سازد و يحيي و بر مكيان از مقام خود بيفتند. جعفر بن محمد بن اشعث شيعه بود و قايل به امامت موسي (ع) و يحيي اين معني را به هارون اعلام مي داشت. سرانجام يحيي پسر برادر امام را به نام علي بن اسماعيل بن جعفر از مدينه خواست تا به وسيله او از امام و جعفر نزد هارون بدگويي كند. گويند امام هنگام حركت علي بن اسماعيل از مدينه او را احضار كرد و از او خواست كه از اين سفر منصرف شود. و اگر ناچار مي خواهد برود از او سعايت نكند. علي قبول نكرد و نزد يحيي رفت و بوسيله او پيش هارون بار يافت و گفت از شرق و غرب ممالك اسلامي مال به او مي دهند تا آنجا كه ملكي را توانست به هزار دينار بخرد. هارون در آن سال به حج رفت و در مدينه امام و جمعي از اشراف به استقبال او رفتند. اما هارون در قبر حضرت رسول (ص) گفت يا رسول الله از تو پوزش مي خواهم كه مي خواهم موسي بن جعفر را به زندان افكنم زيرا او مي خواهد امت ترا برهم زند و خونشان بريزد. آنگاه دستور داد تا امام را از مسجد بيرون بردند و او را پوشيده به بصره نزدوالي آن عيسي بن جعفربن منصور بردند.

عيسي پس از مدتي نامه اي به هارون نوشت وگفت كه موسي بن جعفر در زندان جز عبادت ونماز كاري ندارد يا كسي بفرست كه او را تحويل بگيرد يا من او را آزاد خواهم كرد. هارون امام را به بغداد آورد و به فضل بن ربيع سپرد و پس از مدتي از او خواست كه امام را آزاري برساند اما فضل نپذيرفت و هارون او را به فضل بن يحيي بن خالد برمكي سپرد. چون امام در خانه فضل نيز به نماز و روزه و قرائت قرآن اشتغال داشت فضل بر او تنگ نگرفت و هارون از شنيدن اين خبر در خشم شد و آخر الامر يحيي امام را به سندي بن شاهك سپرد و سندي آن حضرت را در زندان مسموم كرد و چون آن حضرت از سم وفات يافت سندي جسد آن حضرت را به فقها و اعيان بغداد نشان داد كه ببيند در بدن او اثر زخم يا خفگي نيست. بعد او را در باب التبن در موضعي به نام مقابر قريش دفن كردند. تاريخ وفات آن حضرت را جمعه هفتم صفر يا پنجم يا بيست و پنجم رجب سال ۱۸۳ ق در ۵۵ سالگي گفته اند.

نجمه همسر امام:

نجمه، مادر بزرگوار امام رضا (ع) و از زنان مومنه، پارسا، نجيب و پاكيزه بود. حميده، همسر امام صادق (ع)، او را كه كنيزى از اهالى مغرب بود، خريد و به منزل برد.
نجمه در خانه امام صادق (ع)، حميده خاتون را بسيار احترام مى كرد و به خاطر جلال و عظمت او، هيچ گاه نزدش نمى نشست!
روزى حميده در عالم رويا، رسول گرامى اسلام (ص) را ديد كه به او فرمودند: اى حميده! نـجـمـه را به ازدواج فرزند خود موسى درآور زيرا از او فرزندى به دنيا خواهد آمد كه بهترين فرد روى زمين باشد. پس از اين پيام، حميده به فرزندش امام كاظم (ع) فرمود: پسرم! نـجـمـه بانويى است كه من هرگز بهتر از او را نديده ام، زيرا در زيركى و محاسن اخلاق، مانندى ندارد.من او را به تو مى بخشم، تو نيز در حق او نيكى كن. ثـمـره ازدواج امـام مـوسـى بـن جعفر (ع) و نجمه، نورى شد كه در شكم مادر به تسبيح و تهليل مـشـغـول بـود و مـادر از آن، احـسـاس سنگينى نمى كرد و چون به دنيا آمد، دست ها را بر زمين گذاشت، سر را به سوى آسمان بلند كرد و لب هاى مباركش را به حركت درآورد: گويا با خدايش رازو نيازمى كرد. پس از تولد امام هشتم (ع)، اين بانوى مكرمه با تربيت گوهرى تابناك، ارزشى فراتر يافت.

فرزندان امام:

بنا به گفته شيخ مفيد در ارشاد امام موسي كاظم (ع) سي و هفت فرزند پسر و دختر داشت كه هيجده تن از آنها پسر بودند و علي بن موسي الرضا (ع) امام هشتم افضل ايشان بود از جمله فرزندان مشهور آن حضرت احمد بن موسي و محمد بن موسي و ابراهيم بن موسي بودند. يكي از دختران آن حضرت فاطمه معروف معصومه سلام الله عليها است كه قبرش در قم مزار شيعيان جهان است. عدد اولاد آن حضرت را كمتر و بيشتر نيز گفته اند.

تأثير علمي آن بزرگوار:

امام هفتم (ع) با جمع روايات و احاديث و احكام و احياي سنن پدر گرامي و تعليم و ارشاد شيعيان، اسلام راستين را كه با تعاليم و مجاهدات پدرش جعفر بن محمد (ع) نظم و استحكام يافته بود حفظ و تقويت كرد و علي رغم موانع بسيار در راه انجام وظايف الهي تا آنجا پايداري كرد كه جان خود را فدا ساخت.

سخنان برگزيده

* امام رضاعليه السلام: زيارَةُ قَبرِ أبي مِثلُ زِيارَةِ قَبِر الحُسَينِ؛

زيارت قبر پدرم، موسى بن جعفرعليه السلام، مانند زيارت قبر حسين‏عليه السلام است.
* روايت شده است: أنّهُ (الكاظِم َ‏عليه السلام) كانَ يَبِكي مِن خَشيَةِ اللَّهِ حَتّى‏ تَخضَلَّ لِحيَتُهُ بِالدُّمُوعِ؛
امام كاظم همواره از بيم خدا مى‏گريست، چندان كه محاسنش از اشك تر مى‏شد.

* امام كاظم ‏عليه السلام: ثَلاثٌ مُوبِقاتٌ: نَكثُ الصَّفَقَةِ و تَركُ السُّنَّةِ و فِراقُ الجَماعَةِ؛

سه چيز تباهى مى‏آورد: پيمان شكنى، رها كردن سنّت و جدا شدن از جماعت.

* امام كاظم ‏عليه السلام: عَونُكَ لِلضَّعيفِ أفضَلُ الصَّدَقَةِ؛

كمك كردن تو به ناتوان، بهترين صدقه است.

* امام كاظم‏ عليه السلام: لَو كانَ فِيكُم عِدَّةُ أهلِ بَدرٍ لَقامَ قائمُنا؛

اگر به تعداد اهل بدر (مؤمن كامل) در ميان شما بود، قائم ما قيام مى‏كرد.

* امام كاظم‏ عليه السلام: لَيسَ مِنّا مَن لَم يُحاسِب نَفسَهُ في كُلِّ يَومٍ؛

كسى كه هر روز خود را ارزيابى نكند، از ما نيست.

* امام كاظم ‏عليه السلام: ما مِن شَى‏ءٍ تَراهُ عَيناكَ إلّا و فيهِ مَوعِظَةٌ؛

در هر چيزى كه چشمانت مى‏بيند، موعظه‏اى است.

* امام كاظم ‏عليه السلام: مَن كَفَّ غَضَبَهُ عَنِ النّاسِ كَف َّ اللَّهُ عَنهُ عَذابَ يَومِ القِيامَة؛

هر كس خشم خود را از مردم باز دارد، خداوند عذاب خود را در روز قيامت از او باز مى‏دارد.

* امام كاظم ‏عليه السلام: إذا كانَ ثَلاثَةٌ في بَيتٍ فَلا يَتَناجى‏ إثنانِ دونَ صاحِبِهِما فَإنَّ ذلِكَ مِمّايَغُمُّهُ؛

هر گاه سه نفر در خانه ‏اى بودند، دو نفرشان با هم نجوا نكنند؛ زيرا نجوا كردن، نفر سوم را ناراحت مى‏كند.

* امام كاظم‏ عليه السلام: إيّاكَ أن تَمنَعَ في طاعَةِ اللَّهِ فَتُنفِقُ مِثلَيهِ في مَعصِيَةِ اللَّهِ؛

مبادا از خرج كردن در راه طاعت خدا خوددارى كنى، و آن‏گاه دو برابرش را در معصيت خدا خرج كنى.

* امام كاظم ‏عليه السلام: لاتُذهِبِ الحِشمَةَ بَينَكَ و بَينَ أخيكَ وَأبْقِ مِنها فَإنَّ ذَهابَها ذَهابُ الحَياءِ؛

مبادا حريم ميان خود و برادرت را (يكسره) از ميان ببرى؛ چيزى از آن باقى بگذار؛ زيرا از ميان رفتن آن، از ميان رفتن شرم و حيا است.

* امام كاظم ‏عليه السلام: أبلِغ خَيراً و قُل خَيراً ولا تَكُن أمُّعَةً؛
خير برسان و سخن نيك بگو و سست رأى و فرمان‏برِ هر كس مباش.
* امام كاظم ‏عليه السلام: المُصيبَةُ لِلصّابِرِ واحِدَةٌ و لِلجازِعِ اثنَتانِ؛
مصيبت براى شكيبا يكى است و براى ناشكيبا دوتا.
* امام كاظم‏ عليه السلام: الصَّبرُ عَلَى العافِيَةِ أعظَمُ مِنَ الصَّبرِ عَلَى البَلاءِ؛
شكيبايى در عافيت بزرگ‏تر است از شكيبايى در بلا.

زندگينامه حضرت فاطمه زهرا(س)

 

 

اسم آن خانم، فاطمه است و براى آن بزرگوار هشت لقب ذكر كرده‏اند: صديقه، راضيه، مرضيه، زهرا، بتول، عذرا، مباركه و طاهره (۱) . از بعضى روايات استفاده مى‏شود كه زكيه و محدثه از القاب آن خانم است و كنيه او ام ابيها است. (۲)

عمر آن بزرگوار تقريبا هجده سال است. در روز جمعه بيستم جمادى الثانى سال دوم بعثت‏به دنيا آمد (۳) و سال يازدهم از هجرت، سوم جمادى الثانى (۴) به دست گردانندگان سقيفه بنى ساعده شهيد شد.

شخصيت‏حضرت زهرا را با اين بحث كوتاه نمى‏توان معرفى كرد و آنچه در اينجا آورده مى‏شود، قطره‏اى از درياى فضيلت آن صديقه شهيده است.

شخصيت اسلامى از دو راه يافت مى‏شود: از راه نسب و از راه حسب و فضايل نفسانى. شخصيت نسبى كه اسلام آن را پذيرفته است، تحت تاثير عوامل مختلفى است: قانون وراثت، تغذيه از راه مشروع، تاثير محيط، تاثير همسر و رفيق، اولاد صالح و غيره در تشكيل چنين شخصيتى نقش دارند. زهرا سلام الله عليها از نظر قانون وراثت، پدرى چون رسول گرامى دارد كه به گفته سعدى همه مراتب انسانيت را به كمالاتش پيموده است. همه تاريكى‏ها به جمالش روشن شده است و همه صفات او در انتهاى خوبى است:

بلغ العلى بكماله كشف الدجى بجماله حسنت جميع خصاله صلوا عليه و آله

مادرى چون خديجه دارد كه بايد گفت اسلام مرهون زحمات آن بزرگوار است. مادرى كه سه سال، مسلمانان محصور در شعب ابى طالب را اداره كرد و همه اموال خود را در اين راه خرج كرد. مادرى كه چندين سال در مكه با آن مصيبتهاى كمر شكن ساخت، و دوش بدوش رسول اكرم، اسلام را يارى فرمود و در اين راه سنگها به بدن مباركش فرود آمد، بى حرمتيها به او وارد شد، شماتتها در اين راه ديد و هرچه اين اتفاقات بيشتر مى‏شد، صبر و استقامت او زيادتر مى‏گشت.

و اما از نظر قانون تاثير غذا: مورخين نوشته‏اند كه وقتى اراده حق تعالى به خلقت زهرا سلام الله عليها تعلق گرفت، پيامبر گرامى مامور شد كه چهل شبانه روز در كوه حرا به رياضت دينى پردازد. (۵)

حضرت خديجه در خانه خود، از مردم گوشه گرفته و به عبادت مشغول بود و پيامبر گرامى در كوه حرا، پس از آن مدت فرمان آمد كه پيامبر به خانه بازگردد. از عالم ملكوت براى آنان غذا آوردند. سپس نور زهرا به حضرت خديجه منتقل شد.

از نظر تاثير محيط، زهرا علاوه بر آنكه در دامن مادرى فداكار، با گذشت و با استقامت، و در دامن پدرى چون پيامبر گرامى پرورش يافت، محيط زندگى او محيط پر تلاطمى بود. مكه با آن مصيبتها و حوادث ناگوار، محيط پرورش او بود. در شعب ابى طالب با آن حوادثى زندگى كرد كه اميرالمومنين در نهج البلاغه آنجا را براى معاويه چنين توصيف مى‏كند: «شما ما را سه سال در ميان آفتاب زندانى كرديد، به طورى كه بچه‏هاى ما از گرسنگى و تشنگى مردند، بزرگان ما پوست گذاردند، صداى آه و ناله زنها و بچه‏ها بلند بود...» روشن است‏بچه‏اى كه در اين چنين محيطى پرورش يابد; مخصوصا اگر مربى‏اى چون پيامبر گرامى داشته باشد، استقامت او، صبر او و سعه صدر او زياد خواهد بود:

ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست عاشقى شيوه رندان بلاكش باشد

زهرا سلام الله عليها از نظر همسر و مصاحب، و از نظر اولاد صالح نيز، فوق العاده است. شوهرى چون اميرالمومنين دارد كه بيش از سيصد آيه از قرآن شريف درباره او نازل شده. (۶)

شوهرى كه از نظر تاريخ، قطعى است كه اسلام مرهون او است. شوهرى كه به اقرار خود اهل تسنن، عمر بيش از هفتاد مرتبه در مواقع مختلفه گفته: لولا على لهلك عمر. (۷)

فرزندانى چون حسن، حسين، زينب و كلثوم دارد كه اگر نبودند، قطعا اسلام نبود و به گفته امام حسين و على الاسلام السلام (۸) زهرا از نظر فرزند، ام الائمه است، سر مستودع است، مادر عصاره عالم خلقت، حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف است.

و اما از نظر فضايل انسانيت، چه مى‏توان گفت در حق كسى كه پيامبر گرامى (ص) كرارا درباره‏اش فرموده است: ان الله اصطفيك و طهرك و اصطفيك على نساء العالمين. (۹)

همانا خداوند تو را برگزيده و پاكيزه و معصوم گردانيده و تو را بر همه زنها رجحان داده است.

اگر براى فضيلت زهرا چيزى جز سوره كوثر نبود، زهرا را بس بود كه بگويد نزد خداوند افضل و برتر از عالميانم.

انا اعطيناك الكوثر فصل لربك و انحر ان شانئك هو الابتر. (۱۰)

همانا كوثر را بر تو ارزانى داشتيم، پس براى پروردگارت نماز گزار و قربانى كن، به درستى كه بدخواه تو دنباله بريده است.

زهرا از نظر ايمان، راضيه و مرضيه است:

«يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتي‏». (۱۱)

«اى نفس مطمئنه! – كه به مقام شهود رسيده‏اى – بيا به سوى پروردگارت خشنود شده، و داخل در زمره بندگان من شو و داخل شو در بهشت من.» ما بايد بدانيم كه القاب چهارده معصوم، كنيه‏هاى آنان و اسماء آنان بى سبب نيست. همه آنها سر دارد. معنى ندارد زهرا، صديقه; زكيه; طاهره; محدثه و ... نباشد و به اين‏گونه لقبها متصف شود. اگر جبرئيل نيايد و با او محادثه نكند و به او محدثه بگويند، دروغ است: تعالى الله عما يقول غير العارفين فى حقهم، و معنى ندارد كسى محدثه باشد و ايمانش به مرتبه شهود نرسيده باشد.
زهرا از نظر علم داراى مصحف است.

از نظر روايات، كتابهايى نزد ائمه طاهرين است كه از جمله آن كتابها مصحف فاطمه سلام الله عليها است.

اين كتاب را ائمه به آن افتخار مى‏كرده‏اند و مى‏گفتند: علم ما كان و يكون و ما هو كائن در آن است; و به خط اميرالمؤمنين و املاى حضرت زهرا سلام الله عليهما مى‏باشد. (۱۲)
زهرا از نظر زهد

شبى كه زهرا به خانه اميرالمومنين مى‏رفت، اميرالمومنين فرش خانه‏اش را از شن تهيه كرد و رسول اكرم جهازيه‏اى براى زهرا سلام الله عليها تهيه فرمود كه همه آن جهازيه شصت و سه درهم مى‏شد.

جهازيه عبارت بود از:

۱- عبا ۲- مقنعه ۳- پيراهن ۴- حصير ۵- پرده ۶- لحاف ۷- دستك ۸- بالش ۹- آفتابه ۱۰- آب خورى ۱۱- كوزه ۱۲- كاسه ۱۳- آسياى دستى ۱۴- مشك آب ۱۵- حوله ۱۶- پوست گوسفند.

پيامبر گرامى چون جهازيه را ديد از چشمهاى مباركش اشك جارى شد و فرمود: «خدايا اين جهازيه را كه غالب آن از گل است مبارك كن!» (۱۳) زهرا به خانه شوهر مى‏رود و در وسط راه پيراهنى را كه از جمله جهازيه او است، به فقير مى‏دهد و با همان پيراهن كهنه‏اى كه داشت‏به خانه اميرالمؤمنين رهسپار مى‏شود. (۱۴)

شب عروسى پايان گرفت و صبح، پيامبر گرامى به ديدن زهرا آمد و هديه آورد. هديه پيامبر گرامى اين بود: على فاطمة خدمت ما دون الباب و على على خدمت ما خلفه.

كارهاى داخل خانه براى فاطمه است و كارهاى خارج از خانه براى على.

زهرا از اين هديه، ازاين تقسيم كار به قدرى خشنود شد كه فرمود:

ما يعلم الا الله ما داخلنى من السرور (۱۵)

جز خداوند كسى نمى‏داند كه از اين تقسيم كار چقدر خشنودم.
عبادت زهرا

در روايات آمده است كه زهرا به قدرى روى پا ايستاد و عبادت كرد كه پاهاى او متورم شد (۱۶) امام حسن عليه السلام مى‏گويد، مادرم از اول شب تا صبح عبادت مى‏كرد و هرگاه از نماز فارغ مى‏شد، به ديگران دعا مى‏كرد. از او پرسيدم كه چرا به ما دعا نكرديد؟ فرمود: عزيز من اول ديگران، سپس ما – الجار ثم الدار. – (۱۷)

تسبيح حضرت زهرا سلام الله عليها بسيار با فضيلت است. امام صادق عليه السلام فرموده:

«تسبيح جده‏ام زهرا سلام الله عليها نزد من از هزار ركعت نماز بهتر است‏» . (۱۸)

مى‏گويند: زهرا براى كمك، خادمه‏اى لازم داشت و گرفتن خادم و خادمه در آن زمان رايج و بلكه لازم بود. چون زهرا سلام الله عليها بر رسول الله وارد شد قبل از آنكه در اين مورد چيزى بگويد، پيامبر فرمود: زهرا جان مى‏خواهى چيزى به تو ياد دهم كه بهتر از دنيا و آنچه در آن است‏باشد؟ و تسبيح مشهور را به او ياد داد.

زهرا سلام الله عليها با خوشحالى تمام به خانه بازگشت و به اميرالمومنين عرض كرد با دعايى كه از پدرم صلوات الله عليه گرفته‏ام، خير دنيا نصيب من شده است.
سخاوت و ايثار زهرا

مفسرين شيعه و سنى اتفاق دارند كه روزى زهرا سلام الله عليها با اطرافيانش روزه بودند. در هنگام افطار فقيرى رسيد و از آنها چيزى خواست. زهرا، شوهرش، بچه‏هايش و خادمه‏اش افطار خود را به آن گدا دادند. زهرا براى افطار روز بعد نانى تهيه كرد. يتيمى آمد، زهرا نان را به يتيم داد در مرتبه سوم نانى تهيه نمود اسيرى آمد و افطار خود را به او داد و بالاخره هر سه شب را بدون افطار صبح كرد و آيه شريفه نازل شد «و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا. انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاءا و لا شكورا!» (۱۹) «و اطعام كردند طعامى را كه دوست داشتند به مسكين و يتيم و اسير جز اين نيست كه اين كار را فقط براى خدا مى‏كنيم و از شما جز او سپاسى نمى‏خواهيم‏» . (۲۰)
در خاتمه به تفسير كنيه و اسم ايشان مى‏پردازيم.

براى القاب زهرا، تفسيرها، تاويلها و گفتگوها چندان است كه در اين نوشته مجال بازگو كردن همه آن نيست فقط به طور فشرده به تفسير كنيه و اسم ايشان مى‏پردازيم.

زهرا را ام ابيها گفته‏اند و اين كنيه را كه افتخارى بر آن حضرت است، پيامبر گرامى به ايشان داده است. (۲۱)

ام ابيها به معناى «مادر پدرش‏» ; يعنى زهرا مادر پدر خويش است. اين كنيه معانى مختلفى دارد اما بهترين معنى همان است كه پيامبر (ص) به اين كنيه داد يعنى: «زهرا علت غايى جهان هستى است.» و اگر كسى ادعا كند كه واسطه فيض عالم هستى نيز هست، ادعاى او بدون دليل به گزاف نيست.

واما فاطمه، فاطمه را فاطمه گفته‏اند و اين تسميه اسرارى دارد و همه آن اسرار از روايات بهره‏مند است:

۱- سميت فاطمة فاطمة لانها فطمت من الشر (۲۲)

فاطمه، فاطمه ناميده شده است; چرا كه از شر بريده و جدا است.

اين جمله اشاره به عصمت زهرا سلام الله عليها است; زيرا مسلما معصومه است و آيه «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» (۲۳) درباره او است. (۲۴)

۲- سميت فاطمة لانها فطمت عن الطمث. (۲۵)

فاطمه را فاطمه گويد زيرا بريده است از خونى كه زنها مى‏بينند. اين تفسير اشاره به طهارت ظاهرى زهرا سلام الله عليها است; زيرا از نظر روايات، چنانچه زهرا مطهره بود از نظر معنى، طاهره بود از خون حيض، نفاس و استحاضه.

۳- سميت فاطمة فاطمة لانها فطمت عن الخلق فاطمه را فاطمه گفتند، براى اينكه بريده شده بود از خلق.

اين تفسير اشاره به مقام فنا و لقاى زهراى مرضيه است. كسى كه در دل او هيچ كس جز خدا نبود دل او فقط مشغول به خدا است.

۴- سميت فاطمة فاطمة لان الخلق فطموا عن كنه معرفتها.

فاطمه، فاطمه نام گرفت; زيرا مردم از معرفت او بريده شده‏اند و قدرت بر شناخت‏حقيقت او ندارند و اين تفسير اشاره به همان مقامى دارد كه به واسطه آن مقام ام ابيها ناميده شده است.

۵- سميت فاطمة فاطمة لانها فطمت هى و شيعتها عن النار. (۲۶)

فاطمه را فاطمه گفتند; چون شيعيان خود را از آتش مى‏رهاند و نجات مى‏دهد. اين تفسير اشاره به شفاعت اوست.

۶- سميت فاطمة فاطمة لان اعدائها فطموا عن حبها

فاطمه را فاطمه گفتند، چون دشمنان او بريده مى‏شوند ازمحبت او، و روشن است كه كسى كه محبت اهل بيت را ندارد به رو در آتش انداخته مى‏شود.

در حق فاطمه چه توان گفت كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و اله و سلم چون بر زهرا سلام الله عليها وارد مى‏شد يا زهرا سلام الله عليها بر او وارد مى‏شد، چهره زهرا سلام الله عليها و دست زهرا سلام الله عليها را مى‏بوسيد و او را استقبال مى‏كرد و به جاى خود مى‏نشانيد. (۲۷)

و مى‏فرمود: من بوى بهشت را از سينه زهرا استشمام مى‏كنم، ولى همين زهرا سلام الله عليها به قدرى براى ديگران متواضع است كه وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام از او اجاره مى‏خواهد كه كسانى بر خانه زهرا سلام الله عليها وارد شوند، زهرا با آنكه ازاين ملاقات سخت‏بيزار است; (۲۸) اما چون على عليه السلام مى‏خواهد آن بانوى متواضع درمقابل شوهر مى‏گويد: خانه، خانه تو و من هم كنيز تو هستم. (۲۹)

زنى مى‏آيد و از زهرا سلام الله عليها مساله‏اى سوال مى‏كند اما چون بيمارى فراموشى دارد، ده بار برمى‏گردد و مساله را سوال مى‏كند در بار دهم از زهرا سلام الله عليها عذر خواهى مى‏كند و زهرا در جواب مى‏فرمايد: «در هر بار، پروردگار عالم به من پاداشهاى زيادى عنايت مى‏كند پس تكرار سوال تو عذر ندارد» . (۳۰)

زهرا سلام الله عليها وقتى پدر بزرگوارش فضه خادمه را به او داد به دستور پدر كارهاى خانه را قسمت كرد: يك روز زهرا سلام الله عليها كارها را انجام مى‏داد و روز ديگر نوبت فضه بود. (۳۱)

نبايد فراموش شود و بانوان بايد بدانند كه زهرا سلام الله عليها و همه اهل بيت عليهم السلام سرمشق زندگى ما هستند، همه بايد از پيامبر گرامى و خاندان او سرمشق بگيرند.

قرآن چنين دستور مى‏دهد:

لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر... (۳۲)

به تحقيق كه رسول خدا سرمشق است‏براى كسانى كه اميد به خدا و روز جزا دارند.

ما اگر سعادت دو جهان را بخواهيم بايد پيرو رسول اكرم و اهل بيت گرامى او باشيم. بانوان اسلامى وقتى به سعادت مى‏رسند كه در عفت، ايثار، فداكارى، مردم دارى، شوهر دارى، خانه دارى وتربيت اولاد، پيرو زهرا سلام الله عليها باشند.

صاحب وسايل الشيعه در جلد دوم وسايل قضيه‏اى از زهرا سلام الله عليها نقل مى‏كند كه همه مخصوصا بانوان اسلامى بايد به آن توجه داشته باشند.

مضمون همه روايات چنين است: «فضه خادمه در روزهاى آخر عمر زهرا، سلام الله عليها او را مهموم و مغموم يافت. علت را پرسيد زهرا گفت: «چون جنازه مرا بلند مى‏كنند حجم بدن من نمايان است و نامحرم حجم بدن مرا مى‏بيند.» فضه مى‏گويد شكل عمارى را براى زهرا رسم كردم و گفتم: در عجم رسم است افراد باشخصيت را در عمارى مى‏گذارند. زهرا شاد شد، تبسم نمود و وصيت كرد كه جنازه او را در عمارى بگذارند.

همه مى‏دانيم كه وصيت مؤكد كرد كه اميرالمؤمنين عليه السلام او را شب غسل دهد و كفن و دفن كند و كسى را هم خبر نكند. (۳۳)

پى‏نوشت‏ها:

۱- مناقب ج ۳، ص ۱۳۳ و ۱۳۳- بحار الانوار ج ۴۳ ص ۱۶

۲- مناقب ج ۳، ص ۱۳۳ و ۱۳۳- بحار الانوار ج ۴۳ ص ۱۶

۳- شيخ مفيد (ره) در حدائق الرياض، مصباح كفعمى (ره) ۴- دلائل الامة طبرى شيعى از امام صادق عليه السلام نقل كرده است.

۵- بحار الانوار ج ۶- بيت الاحزان محدث قمى (ره)، ص ۵

۶- خطيب بغدادى در تاريخ خود ج ۶ ص ۲۲۱ و ابن حجر در صواعق ص ۷۶، شبلنجى در نورالابصار ص ۷۳ از ابن عسكر از ابن عباس: در كتاب خداى تعالى براى هيچ فردى، آنقدر كه در فضيلت على عليه السلام نازل شده، آيه نازل نشده است.

۷- سنن بيهقى ج ۷ ص ۴۴۲، رياض النضره ج ۲ ص ۱۹۶

۸- مقتل خوارزمى ج ۱ ص ۱۸۴- لهوف ص ۲۰

۹- مناقب ابن شهر آشوب ج ۳- امالى صدوق سوره كوثر.

۱۰- سوره كوثر.

۱۱- فجر آيات ۲۷ تا ۳۰.

۱۲- اصول كافى ج ۱ بصائر الدرجات.

۱۳- امالى شيخ طوسى / ۵ ج ۱، ص ۳۹

۱۴- صفورى شافعى در نزهة المجالس ج ۲ ص ۲۲۶.

۱۵- قرب الاسناد – منتهى الامال ج ۱.

۱۶- بحار ج ۴۳ ص ۸۴- منتهى الامال ص ۱۶۱.

۱۷- كشف الغمه ج ۲ س ۲۵ و ۲۶- بحار ج ۴۳ ص ۸۱ و ۸۲.

۱۸- وسائل الشيعه ج ۴ باب ۹ ص ۱۰۲۴.

۱۹- سوره دهر/ (انسان) آيه ۷ و ۸.

۲۰- امالى صدوق ص ۲۱۲- ۲۱۶- تفسير كشاف تاليف جار الله زمخشرى.

۲۱- مقاتل الطالبين، كشف الغمه

۲۲- مناقب ابن شهر آشوب ج ۳ ص ۲۳۰.

۲۳- احزاب/۴۳.

۲۴- سيوطى در المنثور ج ۵ ص ۱۹۸ زمخشرى در كشاف ج ۱ س ۱۹۳ و . . .

۲۵- مناقب ابن شهر آشوب ج ۳ ص ۳۳۰.

۲۶- بحار الانوار ج ۱۰.

۲۷- الامامة و السياسة ج ۱ ص ۱۴ علل الشرايع صدوق /۵.

۲۸- ترمذى و ابن عبد ربه در عقد الفريد ج ۲ ص ۳ مناقب ابن شهر آشوب ج ۳.

۲۹- علل الشرايع.

۳۰- بحار الانوار كتاب العلم.

۳۱- بحار ج ۴۳ ص ۲۸- بيت الاحزان ص ۲۰.

۳۲- احزاب آيه‏۲۱.

۳۳- روضه الواعظين.

زندگی نامه حضرت زینب(س)

 

ولادت
ثمره ازدواج مبارك علي عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلام پنج فرزند به نام هاي حسن، حسين، زينب، ام كلثوم و محسن است.
بنابر آن‌چه كه از امام صادق عليه السلام رسيده است «محسن» كه آخرين فرزند زهرا بود، بر اثر تجاوز و هجوم دشمنان اسلام به خانه آن حضرت، در شكم مادر جان داد و به دنبال اين حادثه دردناك و صدماتي كه بر جسم فاطمه عليها السلام وارد آمد، آن حضرت بيماري شديد پيدا كرد و به شهادت رسيد.
زينب، سومين فرزند مهد ولايت است كه به احتمال قوي در سال ششم هجرت در مدينه چشم به جهان گشود.

پدر زينت
زينب، يعني زينت پدر و اين نامي است كه خداوند براي دختري انتخاب كرد ، كه با انجام رسالت خويش زينت بخش تاريخ شد و موجب افتخار و سرافرازي خاندان وحي و ولايت گشت. و اين است كه نام زينب در تاريخ كربلا كه تاريخ جاودانگي اسلام و تشيع است، به خاطر فداكاري‌هايش، زيبا،‌درخشان و جاوداني است.
مراسم نام‌گذاري اين درّ ولايت را در تاريخ اين گونه مي‌خوانيم:

نامي آسماني
هنگام ولايت زينب كبري، چون رسول خدا در سفر بود، فاطمه از همسرش علي درخواست كرد كه نامي براي فرزندشان انتخاب كند. علي عليه السلام در جواب فرمود: من بر پدرت سبقت نمي‌گيرم، صبر مي‌كنيم تا پيامبر از سفر برگردد. چون پيامبر بازگشت و خبر ولادت نوزاد زهرا را از زبان علي عليه السلام شنيد فرمود: فرزندان فاطمه فرزندان منند ولي خداوند در باره آنان تصميم مي‌گيرد.
بعد از آن جبرئيل نازل شد و پيام آورد كه خداوند سلام مي‌رساند و مي‌فرمايد: نام اين دختر را زينب بگذاريد كه اين نام را در لوح محفوظ نوشته‌ام. آن گاه رسول خدا زينب را گرفت و بوسيد و فرمود: توصيه مي‌كنم كه همه اين دختر را احترام كنند، كه او مانند خديجه كبري است.
يعني همان گونه كه فداكاري هاي خديجه در پيشبرد اهداف پيامبر و اسلام بسيار ثمربخش بود، ايثار، صبر و استقامت زينب در راه خدا نيز در بقا و جاودانگي اسلام از اهميت ويژه‌اي برخوردار است.

با پيامبر خدا
بنابر اينكه ولادت زينب عليها السلام در سال ششم هجري باشد و تاريخ وفات پيامبر اكرم در سال يازدهم؛ زينب بيش از پنج سال با پيامبر نبوده است و اين مدت زمان، كافي است كه او از اصحاب پيامبر اسلام به شمار آيد. بر اين مبنا كساني كه شرح حال اصحاب پيامبر اسلام را نوشته اند، نام زينب را زينت‌بخش كتاب خود ساخته‌اند.

در دامان عطوفت
اين پنج سال فرصتي بود كه زينب عليها السلام از تابش نور وجود پيامبر بهره گيرد و پيامبر رحمت، او را در دامان مهر و عطوفت خود نوازش كند و از جرعه‌هاي معرفت سيراب سازد و حديث صبر و استقامت در دفتر وجودش بنگارد. چرا كه پيامبر بر مصيبت ها و ناگواري هاي مسير زندگي زينب به خوبي واقب بود و مي دانست كه تاب تحمل اين زنج‌ها و حوادث ناگوار را تنها روحي بلند و قلبي چون كوه و دلي سرشار از عشق به خدا خواهد داشت. گويا مصيبت و سختي، با سرنوشت زينب عجين گشته و خداوند صبر و پايداري را در او جلوه‌گر ساخته است تا اسوه و الگويي براي همه پويندگان راه خدا باشد.

رؤيايي دردناك
زينب مسير پرحادثه و دردناكي را كه در پيش دارد، در همان زمان كودكي در آينه رؤيا مي نگرد و براي جدش پيامبر اكرم بازگو مي‌كند و پيامبر خدا حوادثي را كه در انتظار اوست تعبير مي‌كند تا او كه دست پرورده علي و بزرگ شده دامان زهراست، خود را براي رويارويي با اين حوادث مهيا سازد. اين رؤيا را در تاريخ چنين مي‌خوانيم: ارتحال پيامبر خدا نزديك بود، زينب نزد پيامبر آمد و با زبان كودكانه به پيامبر چنين گفت: «اي رسول خدا! ديشب در خواب ديدم كه باد سختي وزيد كه بر اثر آن دنيا در ظلمت فرو رفت و من از شدت آن باد به اين سو و آن سو مي‌افتادم؛ تا اين‌كه به درخت بزرگي پناه بردم، ولي باد آن را ريشه كن كرد و من به زمين افتادم. دوباره به شاخه ديگري از آن درخت پناه بردم كه آن هم دوام نياورد. براي سومين مرتبه به شاخه ديگري روي آوردم، آن شاخه نيز از شدت باد در هم شكست. در آن هنگام به دو شاخه به هم پيوسته ديگر پناه بردم كه ناگاه آن دو شاخه نيز شكست و من از خواب بيدار شدم».
پيامبر با شنيدن خواب زينب، بسيار گريست و فرمود:
«درختي كه اولين بار به آن پناه بردي جدّ توست كه به زودي از دنيا مي‌رود. و دو شاخه بعد مادر و پدر تو هستند كه آن‌ها هم از دنيا مي‌روند و آن دو شاخه به هم پيوسته دو برادرت حسن و حسين هستند كه در مصيبت آنان دنيا تاريك مي‌گردد».

اولين واقعه
چندي نگذشت كه گوشه اي از خواب زينب به وقوع پيوست و سايه پرمهر و عطوفت پيامبر اكرم از سر زينب كبري و مسلمين رخت بربست و او اولين پناهش را از دست داد و اين نخستين مصيبتي بود كه در كودكي روح لطيف او را آزرده ساخت. و اين تازه آغاز راه بود و او همچنان در انتظار حوادث تلخ و دردناكي است كه در پيش رو دارد.
ولي اين راست قامت هميشه تاريخ بشريت هرگز سر ذلت در برابر مصيبت ها و سختي‌هاي زندگي و تاريخ خم نخواهد كرد او با استواري زيبنده‌اي رسالت خويش را كه حفظ جاودانگي اسلام است در ميان طوفان حوادث به انجام خواهد رساند.

با مادرش فاطمه
فاطمه بعد از پدر گرامي خويش چند ماهي بيش در اين دنيا نماند. بنابراين زينب از محبتهاي مادري چون صديقه كبري بيش از چند ماهي بهره نجست.
اين دوران كوتاه چند ساله، پر است از فراز و نشيبها و خاطره‌هاي تلخ و شيريني كه زينب را براي ادامه حركت و مجاهدت در راه خدا و استقبال از مشكلات و مصائب زندگي آماده مي ساخت. زينب مادرش فاطمه را بعد از رحلت رسول خدا خندان و متبسم نمي ديد. فاطمه در غم از دست دادن پدري چون رسول خدا و حمايتهاي او چندان گريست كه نام او را در شمار گريه كنندگان معروف تاريخ چون آدم،‌ يعقوب، يوسف و امام سجاد آورده‌اند.
زينب در تمامي اين دوران با مادر در كنار او بود و صحنه‌هاي مصيبت‌بار رحلت پيامبر خدا و اندوه بيكران مادر و ظلم و جنايت دشمنان* در حق اهلبيت پيامبر را نظاره مي‌كرد و همه اين ناملايمات بر قلب كوچكش فرود مي‌آمد و او براي خدا صبر مي‌كرد و پايداري در راه خدا را پيشه خود مي‌ساخت،‌ تا زمينه‌اي باشد براي تحمل مصيبتها و رنجهاي بزرگتري كه در انتظار او بود.

دفاع از حق
زينب در مجلس سخنراني مادرش فاطمه در مسجد رسول خدا در دفاع از حقوق اهلبيت و فدك حاضر بود و خطبه و سخنان مادرش را در آن مجلس به ياد داشت؛ به طوري كه خود يكي از راويان آن خطبه به شمار مي‌آيد.
او از مادرش آموخت كه چگونه بايد در مقابل دشمنان ايستادگي كرد و آنان را رسوا ساخت. او آماده مي‌شد كه با سخنان خود در بازار كوفه و كاخ ابن زياد و يزيد، ظلم و جنايت آنان را برملا سازد و از اسلام و ولايت دفاع كند.

آخرين ديدار
سرانجام زمان آخرين ديدار و وداع با مادر فرا مي‌رسد و تكفين مادر پايان مي‌يابد. به دعوت پدر، فرزندان زهرا با مادر خويش وداع مي‌كنند و لحظاتي مادر را در آغوش مي‌گيرند، چنان كه فرشتگان از اين صحنه دلخراش مي گريند... بياييد گوشه اي از اين ماجراي غم‌افزا را از زبان اميرالمؤمنين بشنويم:
«زماني كه خواستم كفن زهرا را گره بزنم، به ام‌كلثوم، زينب،‌ حسن و حسينم گفتم: بياييد از مادرتان توشه‌اي برگيريد كه اين آغاز جدايي است و ديدار بعدي در بهشت خواهد بود.
حسن و حسين به طرف مادر آمدند؛ در حالي كه چنين مي‌گفتند: اندوه و حسرتي كه از فقدان جدّمان پيامبر و مادرمان فاطمه داريم هرگز خاموش نمي‌شود. اي مادر حسن! اي مادر حسين!‌ هنگامي كه جدّمان محمد مصطفي را ديدي سلام ما را به او برسان و بگو بعد از تو ما در دنيا يتيم شديم.
علي فرمود:
به خدا سوگند مشاهده كردم كه زهرا با ناله و اندوه با دو دست فرزندانش را گرفت و مدتي به سينه چسباند كه ناگاه هاتفي از آسمان ندا داد كه اي ابوالحسن آنان را از آغوش مادر برگير كه به خدا سوگند اين دو فرزند، ملائكه آسمان را به گريه انداختند؛...».
و بدين سان زينب مادري مهربان، ‌مونسي عطوف و پناهي آرام‌بخش را در سنين كودكي از دست مي‌دهد كه غم هجران او بر قلب كوچكش سنگيني مي‌كند. ولي او كه مسئله آموز مكتب پيامبر و فاطمه و علي است لحظه‌اي و ذره اي در راه هدف خود ترديد نمي‌كند و با استواري گام برمي‌دارد و رسالتش را به انجام مي‌رساند.

بعد از مادر
ديگر شمع وجود مادر روشني بخش خانه علي نيست. لزوم نگهداري از فرزندان فاطمه ايجاب مي‌كرد كه شخصي عهده دار اين مهم شود. فاطمه اين امر مهم را در آخرين روزهاي زندگيش پيش بيني كرده بود و مادري مهربان براي فرزندانش و همسري براي علي در نظر گرفته و ازدواج با او را به علي توصيه نموده بود. اين افتخار نصيب بانوي بزرگواري به نام «امامه» شد كه به فرموده فاطمه براي فرزندانش همانند خود او بود.
زينب بعد از مادر در سايه تربيتهاي پرمهر پدري چون علي و در كنار برادراني چون حسن و حسين رشد مي‌يابد و از همان دوران كودكي مشكلات فراوان و فشارهاي روحي بي‌شماري را تجربه كرده و در برابر آن‌ها مقاومت مي‌كند و بدين گونه دوران كودكي را پشت سر مي‌گذارد.
هر چند زينب كوچكتر از حسن و حسين است،‌ ولي از آن‌جا كه دختر فاطمه و دست پرورده اوست و عطر مهر مادري چون فاطمه از او تراوش مي‌كند،‌ علاقه و پيوند روحي و عاطفي‌اي كه ميان او دو برادرش وجود دارد، وصف ناشدني است. و اين ارتباط روحي تا پايان عمر استمرار مي‌يابد و زينب لحظه‌اي نمي‌تواند دوري و اندوه اين جگرگوشگان فاطمه را تاب بياورد و چنانكه خواهيم ديد تا آخرين لحظات،‌ چون مادري مهربان به آنان عشق مي ورزد و هر و محبت نثارشان مي‌كند و چيزي نمي‌تواند مانع اين پيوند و بستگي گردد.

زندگي مشترك
اينك زينب به سالهاي تشكيل زندگي مشترك نزديك شده است. او مي‌داند كه ازدواج براي هر زني حق طبيعي و شرعي است و روي گرداني از اين سنت، خارج شدن از آئين پيامبر اسلام است.
ولي زينب با ازدواج كه عمل به سنت پيامبر خداست،‌ رسالت بزرگي را كه بر دوش دارد فراموش نمي‌كند. او مي‌داند كه بايد در تمام صحنه ها و لحظه ها در كنار برادرش باشد. او مي‌داند كه به ثمر نشستن قيام حسين و شهادت عزيزانش، نيازمند آزادگي در اسارت، صبر و پايداري،‌ و پيام رساي او به گوش تاريخ بشريت است.
از اين رو زينب در قرارداد ازدواجش شرط همراهي با برادرش حسين را قيد مي‌كند تا از وظيفه مهم خود باز نماند. از شخصيتي متعهد به اسلام و دوستدار اهلبيت، چون عبدالله بن جعفر كه به خواستگاري دختر علي آمده است، انتظاري جز پذيرش اين شرط نيست. به هر صورت مراسم خواستگاري پايان مي‌يابد و عبدالله بن جعفر به افتخار همسري زينب كبري نائل مي‌گردد.

همسر زينب
عبدالله از فرزندان جعفر است و جعفر، فرزند ابوطالب و برادر علي و از جانبازان جبهه موته و شهيدان بزرگ اسلام است. شخصيت جعفر بن ابي‌طالب را كه معروف به جعفر طيار است، مي‌توان از اظهار علافه و سخنان پيامبر اكرم درباره او دريافت. هنگام فتح خيبر،‌ زماني كه جعفر از حبشه مراجعت كرد پيابمر او را آغوش گرفت و ميان ديدگانش را بوسيد و فرمود: نمي‌دانم به خاطر كدام يك خوشحال‌تر باشم، به خاطر ورود جعفر يا فتح خيبر؟ و رسول خدا او را در جوار مسجد منزل دادند.
زماني كه جعفر در جبهه موته جنگيد و دو دستش قطع شد و حاضر نشد پرچم را بر زمين بيفكند،‌ پيامبر خدا فرمودند: خداوند به جاي دو دست دو بال به جعفر عنايت كرد كه در بهشت با آن‌ها پرواز كند و از همين روست كه او به جعفر طيار معروف شد.
عبدالله در حبشه متولد شد و اين ولادت زماني رخ داد،‌ كه جعفر به همراه همسرش و عده‌اي ديگر از مسلمانان بر اثر فشار دشمنان اسلام و به پيشنهاد پيامبر اكرم(ص)‌ به حبشه هجرت كرده بود. عبدالله بعد از شهادت پدرش جعفر مورد محبت و علاقه پيامبر اكرم بود.
در تاريخ آمده است: هنگامي كه جعفر پدر عبدالله به شهادت رسيد،‌ پيامبر فرمود: فرزندان جعفر را نزد من بياوريد. حضرت آنان را در آغوش عطوفت خود گرفت،‌ بوسيد و چشمهايش پر از اشك شد. و اين گونه از عبدالله كه كودكي بيش نبود تفقد و دلجويي فرمود.
بعد از پيامبر اكرم تاريخ شاهد رشادتها و فداكاريهاي عبدالله در كنار اميرالمؤمنين(ع) بوده و او در جنگ صفين از شجاعان صحنه نبرد به شمار رفته است و جود و سخاوت او نيز در آن زمان زبانزد بوده است.

در محيط خانه
بدون شك در دورانهاي مهم تربيت انسان و شكل‌گيري شخصيت او دوران كودكي است. تأثير پذيري انسان از محيط و اطرافيان خود در اين دوره، به مراتب بيشتر و عميقتر از دوره‌هاي ديگر زندگي است. اعمال، رفتار،‌ برخوردها و به طور كلي شيوه معاشرت پدر و مادر در خانه و كيفيت ارتباط آنان با يكديگر و ديگر افراد، در روح و خلق و خوي فرزند اثري مستقيم خواهد گذاشت،‌ روح حساس و لطيف فرزند را تحت تأثير خود قرار خواهد داد.
اصولاً پدر و مادر مي‌توانند، زشتي و زيبايي رفتار وسلوك خود را در آينه شفاف و زلال كودك خود بنگرند و حركات،‌ روحيات و خصلت هاي كودكشان را نمونه‌اي از روحيات و صفات خود بدانند.
به خاطر اين روح الگو خواهي و تربيت پذيري ،‌پيرامون تربيت كودكان و پرورش فكري، اعتقادي و اخلاقي آنان در روايات توصيه هاي فراواني شده است. تأثير اين تربيتها، به قدري است كه علي(ع) قلب كودك و مركز دريافت هاي او را همانند زمين خالي و بدون كشتي مي‌داند كه هر بذري را پذيراست.
بنابراين مي‌توان شخصيت و آينده كودك را مرهون تربيتها و پرورشهاي عملي پدر و مادر دانست كه فرزند به صورت الگو از آنان كسب كرده است.
اما زينب، در خانه اي تربيت و رشد يافت،‌ كه عالي ترين نمونه زندگي خانوادگي است و در طول تاريخ بشر خانواده‌اي به اين بزرگي و عظمت نيامده است و نخواهد آمد. شخصيت زينب در خانه اي شكل گرفت كه نور ايمان در آن مي درخشيد و سرشار از صفا و صميميت و آكنده از معنويت و عشق به خدا بود. خانه اي كه پدري چون علي دارد و مادري چون فاطمه، پدر و مادر معصومي كه تمايلات نفساني و هوي و هوس در آنان راه نداشت و انگيزه حركتها و فعاليتهايشان فقط انجام وظيفه الهي بود. آنان جز به رضاي خدا به چيزي ديگر نمي انديشيدند و جز براي پيشرفت اسلام و نجات بشريت گام برنمي‌داشتند.
زينب در اين محيط و تحت تربيت چنين پدر و مادري رشد مي‌يابد و در چنين مدرسه اي معارف الهي و آداب اسلامي را فرا مي‌گيرد و به تربيت ديني و فضائل اخلاقي دست مي‌يابد و به كمال مي‌رسد.
و بدين گونه مهم‌ترين و اساسي‌ترين كلاس آموزش خانه‌داري، شوهرداري،‌ تربيت فرزند،‌ اداره زندگي و به طور كلي آداب معاشرت زينب، دوراني بود كه در كنار مادرش حضور داشت و از رفتار و شيوه زندگي او الگو مي‌گرفت تا زماني او نيز همچون مادرش ـ كه زيباترين و خدايي‌ترين زندگي را گذراند ـ در خانه شوهر انجام وظيفه كند.
او شاهد بود كه چگونه مادرش براي ايجاد كانوني آرام‌بخش و انباشته از صفا و صميميت و روح و معنويت تلاش مي‌كرد. او اين سخن پدرش را شنيده بود كه مي‌فرمود: وقتي به خانه مي آمدم و به زهرا نگاه مي‌كردم،‌تمام غم و غصه هايم برطرف مي‌شد و او هيچ گاه مرا خشمگين نكرد.
زينب نمونه باشكوه صميميت،‌ همدلي و همراهي را در كانون پرمهر پدر و مادر خويش مشاهده كرده بود، و لذت آن را از ياد نمي برد. او شاهد تلاشهاي مادرش در خانه بود و دستهاي تاول زده مادر و زحمتهاي خانه‌داري را ديده بودو اجر و پاداش كار در خانه را باور داشت.
او تعاون و همكاري در خانه را از پدر و مادرش آموخته بود و مي‌ديد كه پدر هيزم و آب خانه را تهيه مي‌كرد و مادر آسيا مي‌كرد، خمير مي ساخت و نان مي پخت.
زينب، مهر و محبت مادر را نسبت به فرزندان از ياد نمي برد و عطوفت هاي مادر از شيرين ترين خاطره‌هاي او بود. او سخنراني مادرش در مسجد ـ در رفاع از كيان اسلام و ولايت ـ را فراموش نمي‌كرد و از آن درس دينداري و حراست از دستاوردهاي جدّ بزرگوارش پيامبر اكرم را فرا مي‌گرفت و حمايت از دين خدا را براي خود فرض و لازم مي دانست.
و بالاخره شخصت والايي چون زينب كبري كه در كانون ولايت رشد يافته و در سايه اين تربيتها بزرگ شده است،‌ دريايي است از معرفت و فضيلتهاي انساني و تجربه هاي اخلاقي و تربيتي كه از پدر و مادرش فرا گرفته است. او اكنون به خانه شوهر مي‌رود و كانون زندگي را تشكيل مي‌دهد و به عنوان مربي بزرگ و نمونه‌اي در سنگر مقدس خانه‌ انجام وظيفه مي‌كند و براي اسلام فرزندان برومندي را تربيت مي‌كند كه نتايج درخشان آن را در آينده تاريخ زندگاني زينب ملاحظه خواهيم كرد.

در مكتب پدر
بانوي بزرگ اسلام زينب كبري حدود سي و پنج سال داشت كه پدرش علي به شهادت رسيد. او بدون ترديد از دوران حيات پدر بزرگوارش آگاهي‌ها و بهره‌هاي فكري و معنوي فراواني گرفته است و خاطرات زيادي از دوران پدر دارد. خاطرات تلخ و شيريني كه هر كدام در شكل‌گيري شخصيت زينب و سازندگي او تأثير عميقي داشته است.

صبر و بردباري
او روزها و سالهاي مظلوميت پدر را خوب به ياد داشت و شاهد بود كه بعد از رحلت پيابمر اسلام، ‌ولايت پدرش را كه بزرگترين شخصيت جهان اسلام بعد از پيامبر بود، ناديده گرفتند و بر جايگاهي كه پيامبر بعد از خود براي علي(ع) تعين كرده بود و كراراً آن را گوشزد مي‌كرد و مسلمانان را به آن توصيه مي‌فرمود عاصبانه تكيه زدند و حق او را ضايع ساختند. بر كرسي هوسها نشستند و خود را جانشين و خليفه پيامبر خواندند. و اميرالمؤمنين كه جز به حفظ اسلام و مصالح مسلمين نمي انديشيد همچنان صبر پيشه كردو رضايت خدا را بر هر چيز مقدم داشت و بيست و پنج سال سكوت اختيار كرد.
زينب در اين دوران،‌ حوادث را به دقت پيگيري مي‌كرد و بر بينش و آگاهيهاي خود مي افزود. هواپرستي و دنيا طلبي بسياري را مي‌ديد،‌ دوست و دشمن را به خوبي از يكديگر تميز مي‌داد و شاهد كينه‌توزي‌هاي ابوسفيان‌ها و معاويه ها بود. دشمنان نقابداري كه در ظاهر،‌ لباس اسلام بر تن كرده بودند و سنگ اسلام به سينه مي‌زدند و در باطن و حقيقت براي نابودي آن نقشه مي كشيدند و حقايق را وارونه جلوه مي دادند.
زينب،‌ همه اين دشمني‌ها را مي‌ديد و عظمت صبر پدر را درمي‌يافت. هم او كه فرمود:
«صبرت و في العين قديً و في الحلق شجاً» شكيبايي ورزيدم همچون كسي كه خاشاك چشمش را پر كرده و استخوان راه گلويش را گرفته است.
زينب از صبر او الهام مي‌گرفت و درس فداكاري مي آموخت. مي آموخت كه چگونه بايد تمام مشكلات و رنجهاي راه خدا را تحمل كرد، محروميتها را پذيرا شد و مصالح فردي را فداي مصلحت اسلام كرد.

عدالت گستري
دوران بيست و پنج سال مظلوميت و سكوت سپري مي‌شود؛ مردم به خانه اميرالمؤمنين هجوم مي‌آورند و علي(ع) كه انديشه اي جز حق در او راه ندارد براي رهايي بخشيدن مردم از ظلمها،‌ بي‌عدالتي‌ها و انحرافاتي كه بعد از پيامبر اكرم دامنگير آنان شده بود، زمام حكومت را در دست مي‌گيرد.
پنج سال حكومت علي(ع) براي زينب بسيار آموزنده و الهام بخش بود. عدالت گستري در آن دوران چنان اوج داشت كه بسياري از كسان كه به هوس متاع دنيا، رياست، پست و مقام و ثروت اندوزي به سوي علي روي آورده بودند از دشمنان سرسخت و ستيزه جوي او شدند. آنان ظطاقت شنيدن سخني چون: «به خدا قسم آن‌چه از عطاياي عثمان، و آن‌چه بيهوده از بيت المال مسلمين به اين و آن بخشيده،‌ بيابم به صاحبش برمي‌گردانم؛ گرچه زناني را به آن كابين بسته يا كنيزاني را با آن خريده باشند.» را نداشتند.
آنان ديدند كه حضرت در برابر درخواست برادرش عقيل كه به خاطر فقر چيزي از گندمهاي بيت‌المال مي‌طلبيد،‌ آهني گداخته به بدن او نزديك كرد و در مقابل ناله برادرش عقيل،‌ فرمود: «زنان در سوگ تو بگريند! از آهن تفتيده اي كه انساني آن را به صورت بازيچه، سرخ كرده ناله مي‌كني!‌ اما مرا به سوي آتشي مي كشاني كه خداوند جبار با شعله خشم و غضبش برافروخته است!‌ تو از اين مي نالي و من از آتش سوزان نالان نشوم؟».
قضاوت حضرت درباره دخترش ـ كه گردنبندي را از بيت‌المال به امانت گرفته بود ـ كه «اگر اين امانت را از بيت المال به صورت عاريه ضمانتي نگرفته بودي نخستين زن هاشمي بودي كه دستت را به خاطر دزدي قطع مي‌كردم» ريشه هاي طمع را در آنان مي سوزاند.

ظلم ستيزي
دوران حكومت علي (ع) سراسر مبارزه و جنگ با دشمنان عوام فريبي بود كه ناآگاهان جامعه و دنياطلبان را آلت دست قرار مي دادند تا بهتر و بيش‌تر بتوانند به هوس ها و دنياطلبي هاي خود دست يابند. علي و اسلام،‌ دشمنان خطرناك و مكار و حيله‌گري چون معاويه را در برابر خود داشت؛ كه از همه چيز حتي مقدسات مردم براي پيشبرد اهداف شوم خود استفاده مي‌كردند. دشمنان نادان و كج فهمي چون خوارج كه در پناه پوسته‌اي از ديانت با علي دشمني مي‌كردند و جمل سواراني كه عايشه همسر پيامبر را سپر خود ساخته بودند و ... و علي كه براي عدالت‌گستري و ظلم ستيزي حكومت را در دست گرفته بود، جز مبارزه‌اي سخت، طولاني و طاقت‌فرسا راهي در پيش خود نمي يافت.
زينب حوادث دردناك بعد از پيامبر را مشاهده مي‌كرد، از آن عبرت مي‌گرفت و درس مي آموخت و بر بينش اجتماعي، سياسي و تاريخي خود مي افزود و افزون بر اين از شجاعت، زهد، عبادت و فضيلت‌هاي بيشمار پدرش الهام مي‌گرفت. او كه در مكتب چنين پدري درس آموخته بود، تمام آموخته‌هاي خود را در صحنه‌هاي بزرگي چون كربلا، كوفه، شام و... به نمايش گذارد، و با تدبير و درايت، شجاعت و شهامت، صبر و استقامت و زهد و عبادت خود را ثابت كرد كه دختر پدري است كه تمامي عمر خود را در راه خدا و رضاي او سپري كرده، با قدرت صبر پيشه ساخته، با شهامت عدالت گسترده، با شجاعت دشمن‌ستيزي كرده و بالاخره همه چيز را فداي محبوب خويش ساخته است.

در سوگ پدر
سحرگاه نوزدهم رمضان سال ۴۰ هجري صدايي آسمان و فضاي شهر كوفه را پر كرد كه خبر از شهادت امام عدالت و راستي، در محراب عبادت مي‌داد. مردم و شيعيان كوفه سراسيمه خود را به امام خويش مي رسانند تا از حال او جويا شوند. زينب عليها السلام، همچون ديگر فرزندان آن حضرت از اولين افرادي بود كه خود را به بالين پدر رساند و فرق شكافته‌اش را نظاره كرد.
زينب بانويي است حدود سي و پنج ساله و سرشار از عواطف و احساسات. او تعلق خاطري بس عميق با پدري دارد كه سي سال در سايه محبت هاي او آرام گرفته است. او چگونه خود را به پدر رسانده است؟ چه سخني به هنگام ديدن چهره خونين و سر شكافته پدر داشته است؟ پاسخ اين پرسش‌ها به خوبي روشن نيست. ولي ندبه هاي جانسوز زينب و بيان درد جانگدازش بر بالين پدر كه صداي مردم بيرون از اتاق را به ناله بلند كرد، بيانگر عمق مصيبتي است كه بر جان زينب وارد شده است. حادثه‌اي كه دل سنگ را آب مي‌كند و دوستان حضرت را بيتاب، معلوم است با روح لطيف و دل پر مهر و عطوفت دختري چون زينب چه خواهد كرد.
شهادت اميرالمؤمنين و جدايي زينب از پدر بسيار سخت و گران است. او بعد از وفات جدش رسول خدا و شهادت مادرش فاطمه زهرا (س) دل به پدر بسته بود. سايه پر مهر پدر، آرام بخش روح و جان داغديده او بود. اما اكنون بايد از اين كانون محبت دل برگيرد و درد فراق پدر را بر دردهاي دلش بيفزايد. و او كه تربيت شده مكتب اين چنين پدري است و جز به رضاي خدا نمي انديشد، جز صبر بر نمي‌گزيند.
دوران امامت امام حسن مجتبي عليه السلام
بهترين راه براي ترسيم تابلويي روشن از اوضاع مردم در زمان امام مجتبي (ع)، بررسي تحليل‌هايي است كه علي (ع) در باره مردم كوفه دارد؛ زيرا زعامت همان مردم بعد از علي به عهده امام مجتبي واگذار شده است. مردمي كه از نظر عقل و شعور ـ به تعبير علي (ع) ـ همانند كودكان هستند و از نظر بي تعهدي و بي‌وفايي آنچنانند كه علي (ع) آروز مي‌كند: «اي كاش آن‌ها را نديده بودم!» و يا خواهان اين است كه ده نفر از لشكريان خود را بدهد و يك نفر از شاميان را بگيرد.
امام مجتبي با چنين مردمي و با چنان روحيه‌هايي سر و كار داشت و طبيعي است كه كار كردن با اين مردم و مبارزه با دشمن به وسيله اين جمعيت، بي فايده است و بدانجا مي انجامد كه سجاده از زير پاي امام مي‌كشند، به ايشان اهانت مي‌كنند و حضرت را مجروح مي‌سازند.
زينب در روزگار برادرش امام مجتبي همانند روزگار مظلوميت پدرش، شاهد بي وفايي مردم و توطئه‌هاي حساب شده دشمنان و تبليغات گسترده و دقيق معاويه و در نهايت تنها ماندن و مظلوميت برادرش امام مجتبي است. او جامعه و زمان خود را به خوبي مي‌شناسد و مي‌داند كه ايستادگي در برابر ظلم و قيام عليه ظالم علاوه بر رهبري انساني كامل و عبدي صالح به عنوان امام معصوم نيازمند امتي با وفا و گوش به فرمان است.
او به خوبي دريافت كه مدعيان پيروي از اهلبيت در هنگام سختي و امتحان به سرعت رو به كاستي مي‌گذارند و همه ارزش‌هاي ديني و معنوي را به دنياي فاني مي فروشند و امام معصومي چون امام مجتبي را فداي آمال و آرزوهاي شيطاني خود مي‌كنند. زينب دوست و دشمن واقعي را مي‌شناسد و جز تسليم و انقياد و آمادگي براي اجراي منويات امامش از خود هيچ اراده و خواستي ندارد. زينب در اين مدت خود را در رنج‌هايي كه امام مجتبي از مردم نابكار آن زمان مي‌كشيد، سهيم و شريك مي‌دانست و شاهد خون جگر خوردن برادرش امام مجتبي (ع) بود. او شهادت مظلومانه برادر و اهانت به جنازه آن عزيز را به چشم خود ديد و چه اشك‌هاي غم كه از ديدگانش جاري گشت و چه داغ‌ها كه بر دل سوخته اش نهاده شد. عظمت و بزرگي اين مصيبت‌ها، دردها، رنج‌ها و غم‌ها را زينب در شب عاشورا بر زبان جاري ساخت. آن هنگام كه از اشعاري كه سيدالشهدا خواند، دريافت كه مصيبت شهادت امام حسين و يارانش فرود آمده است؛ بانگ برداشت كه «واي از اين مصيبت؛ كاش مرگ زندگيم را نابود ساخته بود! امروز همانند روزي است كه مادرم فاطمه و پدرم علي و برادرم حسن از دنيا رفتند...».
باري شعار زينب در تمام اين مصائب، همان شعار سيدالشهداست كه در اوج مصيبت‌هاي سهمگين كربلا زير لب زمزمه كرد: «... صبرا علي قضائك، لااله سواك يا غياث المستغيثين». «خداوندا! در برابر قضا و قدر تو شكيبايم. جز تو معبودي نيست اي فريادرس دادخواهان».

زندگینامه حضرت محمد(ص)

1.بشارتهاي انبياي الهي دربارة آمدن رسول خدا                ۲.تاريخ ولادت

 ۳.دوران شیرخوارگی         ۴.وفات عبدالمطلب               ۵ .داستان اصحاب فیل

 ۶.ازدواج با خدیجه             ۷.تجدید بناي كعبه                ۸.بعثت رسول خدا ( ص )

 ۹.نخستین مسلمان             ۱۰.اظهار دعوت                   ۱1.معراج          

۱۲.وفات ابوطالب و خديجه   ۱۳.هجرت رسول خدا            ۱۴.سال دوم (جنگ بدر) 

۱۵.سال سوم (جنگ احد)      ۱۶.سال چهارم هجرت          ۱۷.سال پنجم (غزوه خندق) 

۱۸.سال ششم (صلح حديبيه)  ۱۹.سال هفتم (جنگ خيبر)     ۲۰.سال هشتم هجرت   

۲۱.سال نهم (جنگ تبوک)     ۲۲.سال دهم (حجه الوداع)     ۲۳.رحلت رسول الله (ص) 

 

 


بشارتهاي انبياي الهي دربارة آمدن رسول خدا


از جملة اين بشارتها آية 14 و 15 از كتاب يهودا است كه مي گويد : « لكن خنوخ « ادريس » كه هفتم از آدم بود دربارة همين اشخاص خبر داده گفت اينك خداوند با ده هزار از مقدّسين خود آمد تا بر همه داوري نمايد و جميع بي دينان را ملزم سازد و بر همة كارهاي بي ديني كه ايشان كردند و بر تمامي سخنان زشت كه گناهكاران بي دين به خلاف او گفتند ... »
كه ده هزار مقدس فقط با رسول خدا ( ص ) تطبيق مي كند كه در داستان فتح مكه با او بودند .
و در فصل چهاردهم انجيل يوحنا : 16 ، 17 ، 25 ، 26 چنين است :
« اگر مرا دوست داريد احكام مرا نگاه داريد ، و من از پدر خواهم خواست و او ديگري را كه فارقليط است به شما خواهد داد كه هميشه با شما خواهد بود ، خلاصة حقيقتي كه جهان آن را نتواند پذيرفت زيرا كه آن را نمي بيند و نمي شناسد ، اما شما آن را مي شناسيد زيرا كه با شما مي ماند و در شما خواهد بود . اينها را به شما گفتم مادام كه با شما بودم ، اما فارقليط روح مقدس كه او را پدر به اسم من مي فرستد ، او همه چيز را به شما تعليم دهد و هر آنچه گفتم به ياد آورد . »
بر طبق تحقيق كلمة « فارقليط » كه ترجمة عربي « پريكليتوس » است به معناي « احمد » است و مترجمين اناجيل از روي عمد يا اشتباه آن را به « تسلي دهنده » ترجمه كرده اند .

 
تاريخ ولادت

در بسياري از تواريخ ولادت آن حضرت را در عام الفيل – يعني همان سالي كه ابرهه با پيلان جنگي براي ويران ساختن شهر مكه آمد – نقل كرده اند كه تازه سؤال مي شود عام الفيل چه سالي بوده ؟
قول قطعي و مسلّمي در اين باره ذكر نشده است . و البته مشهور ميان علماي شيعه رضوان الله عليهم آن است كه آن حضرت در شب جمعه هفدهم ربيع الاول به دنيا آمده است .

شب ولادت


معمولاً مقارن ظهور پيغمبران الهي و ولادت آنها حوادث مهم و شگفت انگيزي اتفاق مي افتد كه بدانها «ارهاصات » مي گويند .
از جمله ابن هشام از حسان بن ثابت – شاعر معروف اسلام – نقل مي كند كه وي گفته : به خدا سوگند من پسري نورس در سنّ هفت يا هشت سالگي بودم و آنچه مي شنيدم بخوبي درك مي كردم كه ديدم مردي از يهود بالاي قلعه اي از قلعه هاي مدينه فرياد مي زد : اي يهوديان !
و چون يهوديان پاي ديوار قلعه جمع شدند و از او پرسيدند : چه مي گويي ؟ گفت : بدانيد آن ستاره اي كه با طلوع آن احمد به دنيا خواهد آمد ، ديشب طلوع كرد !
نقل كرده اند كه در آن شب ايوان كسري ، كه با سنگ و گچ ساخته شده بود و سالها روي ساختمان آن زحمت كشيده بودند و هيچ كلنگي در آن كارگر نبود شكافت و چهارده كنگره آن فرو ريخت .


                                                      محل ولادت


ظاهراً مسلّم است كه رسول خدا ( ص ) در شهر مكه به دنيا آمده ، امّا در محل ولادت آن حضرت اختلافي در تواريخ به چشم مي خورد ، مانند آنكه برخي محل ولادت آن حضرت را خانه اي معروف به خانة محمد بن يوسف ثقفي بود دانسته اند و گويند : خانة مزبور همان خانه اي است كه بعداً حضرت فاطمه ( س ) در آن به دنيا آمد و به « زادگاه فاطمه » مشهور گرديد . خانة مزبور را بعدها زبيده ، همسر هارون الرشيد خريداري و در آن مسجدي بنا كرد .


دوران شيرخوارگي


عبدالمطلب از ولادت نوزاد جديد بسيار خرسند گرديد و او را برداشته به درون كعبه آورد و مراسم شكرگزاري را بجاي آورد . سپس درصدد برآمد تا دايه اي براي شيردادن وي فراهم كند . بدين منظور چندي آن حضرت را به ثويبه – كه آزاد كردة ابولهب بود – سپردند . او نيز نوزادي به نام مسروح داشت كه رسول خدا ( ص ) را از شير وي شير داد و پيش از آن نيز حمزه عموي رسول خدا را شير داده بود و از اين رو حمزه برادر رضاعي آن حضرت نيز محسوب مي شد .
به هر صورت دوران شير دادن ثويبه بدان حضرت چند روزي بيشتر طول نكشيد و سپس حليمة سعديه دختر ابوذؤيب كه كنيه اش « امّ كبشه » و از قبيله بني سعد بود آن حضرت را شير داد و به دايگي او مشغول گرديد . در كتاب شريف نهج البلاغه در خطبة قاصعه اميرالمؤمنين ( ع ) فرموده است :
« از روزي كه پيغمبر ( ص ) از شير گرفته شد خداي تعالي بزرگترين فرشتة خود را همنشين او گردانيد كه در شب و روز او را به سوي راه بزرگواري و اخلاقهاي نيكوي جهان وادار كند و ببرد ... »
موّرخين عموماً نوشته اند كه رسول خدا تا سنّ پنج سالگي در ميان قبيلة بني سعد زندگي كرد و سپس حليمه آن حضرت را به نزد مادرش آمنه بازگرداند و به وي سپرد . رسول خدا ( ص ) تا پايان عمر گاهي از آن زمان ياد مي كرد ، و از حليمه و فرزندانش قدرداني مي نمود .
بدين ترتيب پيامبر گرامي اسلام تحت سرپرستي و كفالت جدش عبدالمطلب درآمد .


وفات عبدالمطلب


هشت سال از عمر رسول خدا ( ص ) گذشته بود كه عبدالمطلب از جهان رفت . عبدالمطلب در هنگام مرگ هشتاد و دو سال يا صد و بيست سال و به گفتة جمعي يكصد و چهل سال از عمرش گذشته بود .
ابوطالب با عبدالله ، پدر رسول خدا ( ص ) ، هر دو از يك مادر بودند . از اين رو پيش از عموهاي ديگر به يتيم برادر علاقه داشت و همين سبب شد كه عبدالمطلب نيز سرپرستي آن حضرت را به ابوطالب واگذار كند .
دوران كفالت ابوطالب از رسول خدا دوراني طولاني و پرماجرا و شاهد برخوردهاي سختي با دشمنان آن حضرت و مشركين بود ، زيرا اين دوران تا يازده سال پس از بعثت رسول خدا طول كشيد . دفاع و حمايت ابوطالب از آن بزرگوار با موقعّيتي كه از نظر اجتماعي و خانوادگي در ميان بيست و هفت خانوادة قريش داشت ، در برابر دشمنان مهمترين عامل پيشرفت اسلام و هدف مقدس رسول خدا ( ص ) بود .
ابوطالب گرچه بزرگترين و ثروتمندترين فرزندان عبدالمطلب نبود ، ولي از نظر شرافت و بزرگواري از همة آنها برتر بود و به خاطر حفظ ميراث روحاني خاندان ابراهيم و سخاوت و كرمي كه داشت رياست خاندان بني هاشم پس از عبدالمطلب بدو واگذار شد و با اينكه از نظر مالي در مضيقه و فشار به سر مي برد ، ولي موقعيت و شخصيت او برادران ديگر را تحت الشعاع قرار داد و در سرتاسر عربستان با ديدة عظمت به او نگريسته و به وي احترام مي گذاشتند .
حسن اخلاق و امانت و صداقت رسول خدا ( ص )تدريجاً زبانزد خاص و عام و نقل مجلس مردم در هر كوي و برزن گرديد و آن حضرت را محبوب مردم مكه گردانيد . همين جريان يكي از اسباب و علل ازدواج آن حضرت با خديجه بود .

                                           نسب رسول خدا ( ص )


مطابق آنچه ميان مورخين مسلّم است نسب رسول خدا ( ص ) تا « عدنان » كه بيست و يكمين جدّ آن حضرت بوده اين گونه است :
محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بي قصي بن كلاب بن مره بن كعب بن لوي بن غالب بن فهربن ملك بن نصربن كنانه بن خزيمه بن مدركه بن الياس بن مضر بن نزار معد بن عدنان .
از رسول خدا ( ص ) نيز روايت شده كه فرمود :
چون نسب من به عدنان رسيد خودداري كنيد ( و از او بالاتر نرويد . )
خانداني كه رسول خدا ( ص ) در ميان آنها به دنيا آمد . از بهترين خاندانهاي عرب و شريفترين آنها بود و بزرگترين منصبها و سيادتها در آنها وجود داشت . زيرا منصب سقايت و اطعا حاجيان كه بزرگترين افتخار و بهترين منصبها بود از راه ارث به خاندان بني هاشم و عبدالمطلب جدّ آن بزرگوار رسيده بود .

 
                                                      داستان اصحاب فيل

كشور يمن كه در جنوب غربي عربستان واقع است منطقة حاصلخيزي بود و قبايل مختلفي در آنجا حكومت كردند و از آن جمله قبيله بني حمير بود كه سالها در آنجا حكومت داشتند .
ذونواس يكي از پادشاهان اين قبيله بود كه سالها بر يمن سلطنت مي كرد . وي در يكي از سفرهاي خود به شهر « يثرب » تحت تأثير تبليغات يهودياني كه بدانجا مهاجرت كرده بودند قرار گرفت و از بت پرستي دست كشيده ، به دين يهود درآمد . اين دينِ تازه بشدّت در دل ذونواس اثر گذارد ، تا آنجا كه پيروان اديان ديگر را بسختي شكنجه مي كرد تا به دين يهود درآيند .
مردم « نجران » ، از شهرهاي شمالي و كوهستاني يمن ، كه دين مسيح را پذيرفته و در اعماق جانشان اثر كرده بود ، از پذيرفتن آيين يهود سرپيچي كرده و از اطاعت ذونواس سرباز زدند .
ذونواس خشمگين شد و تصميم گرفت آنها را به سخت ترين وضع شكنجه كند . به همين جهت دستور داد خندقي حفر كنند و آتش زيادي در آن افروخته و مخالفين دين يهود را در آن بيفكنند . بدين ترتيب بيشتر مسيحيان نجران را در آن خندق سوزانده و گروهي را نيز طعمة شمشير كرد و دست ، پا ، گوش و بيني آنها را بريد . جمع كشته شدگان آن روز را بيست هزار نفر نوشته اند .
يكي از مسيحيان نجران كه از معركه جان به در برده بود ، خبر اين كشتار فجيع را به امپراتور روم كه كه به كيش نصاري بود رسانيده و براي انتقام از ذونواس از وي كمك خواهي كرد . امپراتور روم اظهار داشت : نامه اي به نجاشي پادشاه حبشه مي نويسم تا وي شما را ياري كند .
نجاشي لشكري انبوه به يمن فرستاد و شخصي را به نام ارياط بر آن لشكر امير ساخت . ارياط از درياي احمر به كشور يمن رفت . ذونواس لشكري مركب از قبايل يمن با خود برداشته به جنگ حبشيان آمد و هنگامي كه جنگ شروع شد لشكريان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومت نياورده و شكست خوردند . ذونواس كه تاب تحمل اين شكست را نداشت خود را در دريا غرق كرد .
مردم حبشه وارد سرزمين يمن شده و سالها در آنجا حكومت كردند . ابرهه پس از چندي ارياط را كشت و خود به جاي او نشست و مردم يمن را مطيع خويش ساخت و نجاشي را نيز كه از شوريدن او به ارياط خشمگين شده بود به هر ترتيبي بود از خود راضي كرد .
ابرهه متوجه شد كه اعراب آن نواحي ، چه بت پرستان و چه ديگران ، ‌توجّه خاصي به مكه و خانة كعبه دارند . كم كم به فكر افتاد كه اين نفوذ معنوي و اقتصادي مكه ممكن است روزي موجب گرفتاري تازه اي براي او شود . براي رفع اين نگراني تصميم گرفت تا معبدي باشكوه در يمن بنا كند و تا جايي كه ممكن است در زيبايي و تزيينات ظاهري آن نيز بكوشد و سپس اعراب آن ناحيه را به هر وسيله اي كه هست بدان معبد متوجّه ساخته و از رفتن به زيارت كعبه باز دارد .
معبدي بنا نهاد و آن را قليس نام نهاد و در زينت آن حدّ اعلاي كوشش را كرد ، ولي كوچكترين نتيجه اي از زحمات چند سالة خود نگرفت . ابرهه با خود عهد نمود به سوي مكه برود و خانة كعبه را ويران كرده و به يمن بازگردد . سپس لشكر حبشه را با خود برداشت و با چندين فيل – به قصد ويران كردن كعبه و شهر مكه حركت كرد . اعراب كه از ماجرا مطلع شدند درصدد دفع ابرهه و جنگ با او برآمدند ، ولي در برابر سپاه بيكران ابرهه نتوانستند مقاومت كنند .
همين كه ابرهه در سرزمين « مغمس » فرود آمد يكي از سرداران خود به نام اسود بن مقصود را مأمور كرد تا اموال و مواشي مردم آن ناحيه را غارت كرده و به نزد او ببرند . در ميان اين اموال دويست شتر متعلّق به عبدالمطلب بود كه در اطراف مكه مشغول چريدن بودند و سپاهيان اسود آنها را به يغما گرفته و به نزد ابرهه بردند . ابرهه شخصي به مكه فرستاد و بدو گفت : از بزرگ ايشان جويا شو . اگر ديدي قصد جنگ ما را ندارد او را پيش من بياور .
حناطه به شهر مكه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت ، او را به سوي عبدالمطلب راهنمايي كردند و او نزد عبدالمطلب آمد و پيغام ابرهه را رسانيد .
عبدالمطلب به نزد ابرهه آمد . و ابرهه از او پرسيد : « حاجتت چيست ؟ »
عبدالمطلب گفت : « حاجت من آن است كه دستور دهي دويست شتر مرا كه به غارت برده اند به من باز دهند ! »
ابرهه گفت : « آيا در چنين موقعيت حسّاس درباره چند شتر سخن مي گويي ؟ »
عبدالمطلب در پاسخ او گفت : « من صاحب اين شترانم و كعبه نيز صاحبي دارد كه از آن نگاهداري خواهد كرد ! »
عبدالمطلب شتران خود را گرفته و به مكه آمد . چون وارد شهر شد به مردم شهر قريش دستور داد از شهر خارج شوند و به كوه ها و درّه هاي اطراف مكه پناه برند . تا جان خود را از خطر سپاهيان ابرهه محفوظ دارند . از آن سو ابرهه به سپاه مجهز خويش فرمان داد تا به شهر حمله كنند و كعبه را ويران سازند .
نخستين نشانة شكست ايشان در همان ساعات اوليه ظاهر شد ؛ فيل مخصوص از حركت ايستاد و هر چه خواستند او را به پيش برانند نتوانستند . در اين خلال مشاهده كردند كه دسته هاي بي شماري از پرندگان كه شبيه پرستو و چلچله بودند از جانب دريا پيش مي آيند .
پرندگان كه سنگريزه هايي در منقار و چنگال داشتند ، بالاي سر سپاهيان ابرهه سنگريزه ها را رها كردند و به هر يك از آنان كه اصابت كرد هلاك شد و گوشت بدنش فرو ريخت . يكي از سنگريزه ها به سرِ ابرهه اصابت كرد و چون وضع را چنان ديد به افراد اندكي كه سالم مانده بودند دستور داد او را به سوي يمن بازگردانند .
داستان اصحاب فيل از داستانهاي مهم تاريخ است كه سالهاي زيادي مبدأ تاريخ اعراب گرديد و از اموري بود كه بشارت از بعثت پيامبر بزرگوار اسلام مي داد و در ضمن ابهّت و عظمت زيادي به قريش داد و سبب شد تا قبايل ديگر عرب و مردم نقاط ديگر جزيره العرب آنان را « اهل الله » بخوانند ، و نابودي ابرهه و سپاهيانش را به حساب « دفاع خداي تعالي از مردم مكه » بگذارند .
خداي تعالي از زنهاي متعددي كه عبدالمطلب به همسري برگزيد ، ده پسر بدو عطا فرمود به نامهاي : عبدالله ، حمزه ، عباس ، ابوطالب ، زبير ، حارث ، حجل ، مقوم ، ضرار ، ابولهب .
دختران عبدالمطلب نيز شش تن بودند به نامهاي : صفيه ، بره ، ام حكيم ، عاتكه ، أميمه ، أروي .
عبدالله كوچكترين پسر عبدالمطلب بود و زمان ولادت او را برخي 81 سال قبل از هجرت و وفاتش را 52 سال قبل از آن نوشته اند . عبدالمطلب به فرزندش عبدالله بيش از فرزندان ديگر علاقه مند بود و او را بيشتر از ديگران دوست مي داشت . اين محبّت و علاقه به خاطر بشارتها و خبرهايي بود كه كم و بيش از كاهنان و دانشمندان آن زمان شنيده بود .
چيزي كه بشارت كاهنان را تأييد مي كرد ، درخشندگي و نور خاصي بود كه در چهرة عبدالله مشهود بود و هر كه با عبدالله رو به رو مي شد آن نور خيره كننده را مشاهده مي كرد .
عبدالمطلب در صدد برآمد تا از يكي از شريفترين خاندان قريش ، همسري براي عبدالله بگيرد . به همين منظور نزد وهب بن عبد مناف بن زهره بن كلاب بن مره كه بزرگ قبيلة بني زهره بود آمد و دختر او يعني آمنه را كه در آن زمان از نظر فضيلت و مقام بزرگترين زنان قريش بود . براي عبدالله خواستگاري كرد .
تنها مولود اين ازدواج ميمون همان وجود مقدس رسول خدا ( ص ) بود .


                                                         ازدواج با خديجه

خديجه ( س ) دختر خويلد بود و از طرف پدر با رسول خدا ( ص ) عموزاده و نسب هر دو به قصّي بن كلاب مي رسيد .
خديجه از نظر نسب از خانواده هاي اصيل و اشراف مكه بود . از اين رو وقتي بزرگ شد خواستگاران زيادي داشت . بنا به نقل اهل تاريخ سرانجام او را به عقد عتيق بن عائد مخزومي در آوردند ، ولي چند سالي از اين ازدواج نگذشته بود كه عتيق از دنيا رفت و سپس شوهر ديگري كرد كه او را ابوهاله بن منذر اسدي مي گفتند .
خديجه از شوهر دوم دختري پيدا كرد كه نامش را هند گذارد و بدين جهت خديجه را امّ هند مي ناميدند .
شوهر دوم خديجه نيز پس از چند سال از دنيا رفت و ديگر تا سن چهل سالگي شوهر نكرد ، تا وقتي كه به ازدواج رسول خدا ( ص ) درآمد .
در پاره اي از تواريخ است كه ابوطالب مهرية خديجه را بيست شتر قرار دارد و در تاريخ ديگري است كه مهريه پانصد درهم پول بوده است . خداوند از خديجه دو پسر و چهار دختر به آن حضرت عنايت فرمود .
پسران آن حضرت عبارت بودند از قاسم و عبدالله و دختران : زينت ، ام كلثوم ، رقيه و فاطمه زهرا ( س ) .


                                          تجدید بناي كعبه و حكميت رسول خدا


از اتفاقاتي كه پس از ازدواج با خديجه تا بعثت پيش آمد داستان تجديد بناي كعبه و حكميّت رسول خدا ( ص ) است . ده سال پس از ازدواج با خديجه سيلي بنيان كن از كوه هاي مكه سرازير شد و وارد مسجد گرديد و قسمتي از ديوار كعبه را شكافت و ويران كرد . از سوي ديگر كعبه سقف نداشت و ديوارهاي اطراف آن نيز كوتاه بود و ارتفاع آن كمي بيشتر از قامت يك انسان بود . همين موضوع سبب شد تا در آن روزگاران سرقتي در خانة كعبه واقع شد ، و اموال و جواهرات كعبه را كه در چاهي درون كعبه بود بدزدند . با اينكه پس از چندي سارق را پيدا كردند و اموال را از او گرفتند و دستش را به جرم دزدي بريدند ، اما همين سرقت ، قريش را به فكر انداخت تا سقفي براي خانة كعبه بزنند ، ولي اين تصميم به بعد موكول شد . براي انجام اين منظور ناچار بودند ديوارهاي اطراف را خراب كنند و از نو تجديد بنا كنند .
مشكلي كه سر راهشان بو ، يكي نبودن چوب و تخته اي كه بتوانند با آن سقفي بر روي ديوارهاي كعبه بزنند و ديگر وحشت از اينكه اگر بخواهند ديوارها را خراب كنند ، مورد غضب خداي تعالي قرار گيرند و اتفاقي بيفتد كه نتوانند اين كار را به پايان برسانند .
مشكل اول با يك اتفاق غير منتظره كه پيش بيني نكرده بودند حلّ شد و چوب و تختة آن تهيّه گرديد و آن اتفاق اين بود كه يكي از كشتيهاي تجّار رومي كه از مصر مي آمد در نزديكي جدّه به واسطه توفان دريا – يا در اثر تصادف با يكي از سنگهاي كف دريا شكست و صاحب كشتي كه به گفتة برخي نامش « ياقوم » بود از مرمّت و اصلاح كشتي مأيوس شد و از بردن آن صرفنظر كرد . قريش نيز كه از ماجرا خبردار شدند به نزد او رفته و تخته هاي آن را براي سقف كعبه خريداري كردند و به شهر مكه آوردند .
مشكل دوم وحشتي بود كه آنها از اقدام به خرابي و ويراني و زدن كلنگ به ديوار خانه و تجديد بناي آن داشتند و مي ترسيدند مورد خشم خداي كعبه قرار گيرند و به بلايي آسماني يا زميني دچار شوند . به همين جهت مقدمات كار كه فراهم شد و چهار سمت خانه را براي خرابي و تجديد بنا ميان خود قسمت كردند ، جرئت اقدام به خرابي نداشتند تا اينكه وليد بن مغيره به خود جرئت داد و كلنگ را دست گرفته و پيش رفت و گفت : « خدايا تو مي داني كه ما از دين تو خارج نشده و منظوري جز انجام كار خير نداريم . » اين سخن را گفت و كلنگ خود را فرود آورد و قسمتي از ديوار را خراب كرد .
مردم ديگر تماشا مي كردند و جرئت جلو رفتن نداشتند و با هم گفتند : « ما امشب را هم صبر مي كنيم . اگر بلايي براي وليد نازل نشد ، معلوم مي شود كه خداوند به كار ما راضي است و اگر ديديم وليد به بلايي گرفتار شد دست به خانه نخواهيم زد و آن قسمتي را هم كه وليد خراب كرد تعمير مي كنيم . »
فردا كه ديدند وليد صحيح و سالم از خانه بيرون آمد و دنبالة‌ كار گذشتة خود را گرفت ، ديگران نيز پيش رفته روي تقسيم بندي كه كرده بودند اقدام به خرابي ديوارهاي كعبه نمودند .
رسول خدا ( ص ) نيز در اين عمليّات بدانها كمك مي كرد تا وقتي كه ديوارهاي اطراف كعبه به وسيلة سنگهاي كبودي كه از كوههاي مجاور مي آوردند به مقدار قامت يك انسان رسيد و خواستند حجرالاسود را به جاي اولية خود نصب كنند . در اين جا بود كه ميان سران قبايل اختلاف پديد آمد و هر قبيله اي مي خواست افتخار نصب آن سنگ مقدس را به دست آورد .
دسته بندي قبايل شروع شد و هر تيره از تيره هاي قريش جداگانه مسلّح شده و مهيّاي جنگ گرديدند .
بزرگان و سالخوردگان قريش در صدد چاره جويي برآمده دنبال راه حلّي مي گشتند تا موضوع را خردمندانه حلّ كنند كه كار به جنگ و زد و خورد نكشد .
روز چهارم يا پنجم بود كه پس از شور و گفتگو همگي پذيرفتند كه هر چه ابااميه بن مغيره كه سالمندترين افراد قريش بود ، رأي دهد بدان عمل كنند و او نيز رأي داد : « نخستين كسي كه از در مسجد وارد شد در اين كار حكمي كند و هر چه او گفت همگي بپذيرند . » قريش اين رأي را پذيرفتند و چشمها به درب مسجد دوخته شد .
ناگهان محمد ( ص ) را ديدند كه از در مسجد وارد شد . جريان را به او گفتند ، فرمود : « پارچه اي بياوريد . »
پارچه را آوردند رسول خدا ( ص ) پارچه را پهن كرد و حجرالاسود را ميان پارچه گذارد . آن گاه فرمود : « هر يك از شما گوشة آن را بگيريد و بلند كنيد . » رؤساي قبايل پيش آمدند و هر كدام گوشة پارچه را گرفتند و بدين ترتيب همگي در بلند كردن آن سنگ شركت جستند . چون سنگ را محاذي جايگاه اصلي آن آوردند خود آن حضرت پيش رفته و حجرالاسود را از ميان پارچه برداشت و در جايگاه آن گذارد ، سپس ديوار كعبه را تا هيجده ذراع بالا بردند .

 

                                                     بعثت

رسول خدا ( ص ) به سن سي و هفت سالگي رسيده بود . هر روزي كه مي گذشت آن بزرگوار به خلوت كردن با خود و تفكر در اوضاع و احوال عالم خلقت علاقه نشان مي داد . در هر سال مدتي را در كوه حرا و در غار معروف آن به تنهايي و عبادت بسر مي برد و اوقات فراغت و بخصوص ساعاتي از شب را نيز به تماشاي آسمان و ستارگان خلقت كوه و صحرا و بيابانها و تفكر در آنها مي گذرانيد .
روزها به كندي مي گذشت و هنوز عمر آن حضرت به سي و هفت سال نرسيده بود كه تغيير و تحولي ناگهاني در زندگي وي پديد آمد .
شبها دير به خواب مي رفت و خوراك چنداني نداشت ، بيشتر اوقات را در درهّ هاي اطراف مكه و كوه حرا به سر مي برد و براي رفع تنهايي گاهي شتراني از شتران خديجه و يا ابوطالب را به چرا مي برد ، ولي چه در خواب و چه در بيداري احساس مي كرد كسي او را همراهي مي كند و
گاهي او را به نام صدا مي زند و مي گويد : يا محمد ! ولي همين كه حضرت به اطراف خود نگاه مي كرد كسي را مشاهده نمي نمود .
مورخين مي نويسند : شبها غالباً خوابهايي مي ديد كه در روز تعبير مي شد و همان طور كه در خواب ديده بود در خارج صورت مي گرفت ، تا سرانجام شبي در خواب ديد كسي نزد او آمد و بدو گفت : « يا رسول الله ! »
اين نخستين باري بود كه چنين خوابي ديد و اثر شگفت انگيز در وي گذاشت . سرانجام آن صدايي هاي كه مي شنيد و شبحي كه گاهي در بيابانهاي مكه در اطراف خود احساس مي كرد ، سبب شدند كه نزد خديجه رود و آنچه را در خواب و بيداري مي ديد براي خديجه تعريف كند . بالاخره روزي نزد وي آمده و اظهار داشت :
« جامه اي براي من بياوريد و مرا بدان بپوشانيد كه بر خود بيمناكم ! »
خديجه با كمال ملاطفت بدو گفت :
« نه به خدا سوگند خدا تو را هيچ گاه زبون نمي كند براي آن كه تو زندگي خود را وقف آسايش مردم كرده اي ، صلة رحم مي كني ، بار سنگين گرفتاري و قرض و بدهكاري را از دوش بدهكاران برمي داري ، به بينوايان كمك مي كني ! از ميهمانان نوازش و پذيرايي مي نمايي ، مردم را در رفع مشكلات و گرفتاريهايشان ياري مي دهي ! »


                                                     بعثت رسول خدا ( ص )


چهل سال از عمر رسول خدا ( ص ) گذشته بود كه به طور آشكار فرشتة وحي به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گرديد .
بيست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا ( ص ) در غار « حرا » به عبادت مشغول بود . روز دوشنبه بود و حضرت خوابيده بود . رسول خدا ( ص ) دو فرشته را در خواب ديد كه وارد غار شدند و يكي در بالاي سر آن حضرت نشست و ديگري پايين پاي او ، آنكه بالاي سرش نشست نامش جبرئيل و آن كه پايين پاي آن حضرت نشست نامش ميكائيل بود .
محمد ( ص ) بارها فرشتگان را در خواب ديده بود و در بيداري نيز صداي آنها را مي شنيد كه با او سخن مي گفتند , ولي اين نخستين بار بود كه آشكارا فرشتة الهي را پيش روي خود مي ديد . گفته اند در اين وقت جبرئيل ورقه اي از ديبا به دست او داد و گفت : « اقراء » يعني بخوان .
فرمود : چه بخوانم ! من كه نمي توانم بخوانم !
براي بار دوّم و سوّم همين سخنان تكرار شد و براي بار چهارم جبرئيل گفت :
بخوان به نام پروردگارت كه ( جهان را ) آفريد ، ( خدايي كه ) انسان را از خون بسته آفريد ، بخوان و خداي تو مهمتر است ، خدايي كه ( نوشتن را به وسيلة ) قلم بياموخت .
پيغمبر بزرگوار الهي به خانه بازگشت و به خاطر آنچه ديده و شنيده بود دگرگوني زيادي در حال آن حضرت پديدار گشته بود .
پيغمبر خدا آنجه را ديده و شنيده بود به خديجه گفت و خديجه با شنيدن سخنان همسر بزرگوار چهره اش شكفته گرديد . سخنان رسول خدا ( ص ) كه تمام شد لرزه اي اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود كرد از اين رو به خديجه فرمود :
« من در خود احساس سرما مي كنم مرا با چيزي بپوشان » .
خديجه گليمي آورد و بر بردن آن حضرت انداخت و رسول خدا ( ص ) در زير گليم آرميد .
خديجه محمد ( ص ) را در خانه گذارد و لباس پوشيده پيش ورقه آمد و آنچه را شنيده بود بدو گفت و بازگشت و رسول خدا همچنان كه خوابيده بود احساس كرد فرشتة وحي بر او نازل گرديد و از اين رو گوش فرا داد تا چه مي گويد .
« اي گليم به خود پيچيده برخيز و ( مردم را از عذاب خدا ) بترسان ، و خدا را به بزرگي بستاي ، و جامه را پاكيزه كن ، و از پليدي دوري گزين ، و منّت مگزار ، و زايده طلب مباش ‌، و براي پروردگارت صبر پيشه ساز . »


                                            نخستين مسلمان ، نخستين دستور


اين مطلب از نظر تاريخ و گفتار مورّخين چون ابن اسحاق ، ابن هشام و ديگران مسلّم است كه نخستين مردي كه به رسول خدا ايمان آورد علي بن ابي طالب و نخستين زن خديجه بوده است .
نخستين دستوري هم كه به پيغمبر اسلام نازل گرديد دستور نماز بود . بدين ترتيب كه در همان روزهاي نخست بعثت ، روزي رسول خدا ( ص ) در بالاي شهر مكه بود كه جبرئيل نازل گرديد و با پاي خود به كنار كوه زد و چشمة آبي ظاهر گرديد . سپس جبرئيل براي تعليم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا ( ص ) نيز از او پيروي كرد ،‌ آن گاه جبرئيل نماز را به آن حضرت تعليم داد و نماز خواند .
پس از علي ابن ابي طالب ( ع ) دومين مردي كه به رسول خدا ( ص ) ايمان آورد زيد بن حارثه ، آزاد شدة آن حضرت بود . تدريجاً با دعوت پنهاني رسول خدا ( ص ) گروه معدودي از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جمله اند :
جعفر بن ابي طالب و هسمرش اسماء دختر عميس ، عبدالله بن مسعود ، خباب بن ارت ، عمّار بن ياسر ، صهيب بن سنان – كه اهل روم بود و در مكه زندگي مي كرد – عبيده بن حارث ، عبدالله بن حجش و جمع ديگري كه حدود 50 نفر مي شدند .

                                                               اظهار دعوت

پيغمبر بزرگوار اسلام از جانب خداي تعالي مأمور شد تا دعوت خويش را اظهار كرده و به طور علني مشركين مكه را به اسلام دعوت كند و در مرحلة نخست خويشان و نزديكان خود را انذار نمايد .
چون آيه شريفة و انذر عشيرتك الاقربين نازل گرديد رسول خدا ( ص ) خويشان نزديك خود را از فرزندان عبدالمطلب كه در آن روز حدود چهل نفر يا بيشتر بودند به خانة خود و صرف غذا دعوت كرد و غذاي مختصري را كه معمولاً خوراك چند نفر بيش نبود براي آنها تهيه كرد . چون افراد مزبور به خانة آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگي را كفايت كرده و سير شدند .
در اين وقت بود كه ابولهب فرياد زد : « براستي كه محمد شما را جادو كرد ! »
رسول خدا ( ص ) كه سخن او را شنيد آن روز چيزي نگفت . روز ديگر به علي ( ع ) دستور داد به همان گونه ميهماني ديگري ترتيب دهد و خويشان مزبور را به صرف غذا در خانة آن حضرت دعوت نمايد و چون علي ( ع ) دستور او را اجرا كرد و غذا صرف شد رسول خدا ( ص ) شروع به سخن كرده چنين فرمود :
« بدانيد كه هر يك از شما به من ايمان آورده و در كارم مرا ياري كند و كمك دهد او برادر و وصيّ و وزير من و جانشين پس از من در ميان ديگران خواهد بود .... »
سخنان رسول خدا ( ص ) به پايان رسيد ، ولي هيچ كدام از آنها جز علي ( ع ) دعوت آن حضرت را اجابت نكرد و براي بيعت با او از جاي برنخاست .
سران مكّه براي جلوگيري از پيشرفت مرام مقدس اسلام به فكر افتادند به نزد ابوطالب عموي پيغمبر كه سمت رياست بني هاشم و كفالت رسول خدا را به عهده داشت بروند و با وي در اين باره مذاكره كنند .
ابوطالب سخنان آنها را شنيد و با خوشرويي و با ملايمت آنها را آرام ساخته و با خوشحالي از نزدش بيرون رفتند .
سران مكه چون ادامة كار رسول خدا ( ص ) را مشاهده كردند براي بار دوم به نزد ابوطالب آمدند .
ابوطالب خود را در محذور سختي مشاهده كرد . از طرفي دشمني و جدايي از قريش برايش سخت و مشكل بود و از سوي ديگر نمي توانست رسول خدا ( ص ) را به آنها تسليم كند و يا دست از ياري اش بردارد . اين بود كه محمد ( ص ) را خواست و گفتار قريش را به اطلاع آن حضرت رسانيد و به دنبال آن گفت : « اي محمد اكنون بر جان خود و من نگران باش و كاري كه از من ساخته نيست و طاقت آن را ندارم بر من تحميل نكن . »
رسول خدا ( ص ) گمان كرد كه عمويش مي خواهد دست از ياري او بردارد . از اين رو فرمود : «
به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند ، من دست از اين كار برنمي دارم تا در اين راه هلاك شوم يا آنكه خداوند مرا برايشان نصرت و ياري دهد و بر‌ آنان پيروز شوم . »
و سپس اشك در چشمان آن حضرت حلقه زد و گريست و از جا برخاست و به سوي در اتاق به راه افتاد . ابوطالب كه چنان ديد آن حضرت را صدا زد و گفت : « فرزند برادر برگرد » و چون رسول خدا بازگشت بدو گفت : « برو و هر چه خواهي بگو كه به خدا سوگند هرگز دست از ياري تو برنخواهم داشت ! »
مشركان كه از ملاقاتهاي مكرّر با ابوطالب نتيحه اي نگرفتند به فكر آزار بيشتري نسبت به رسول خدا ( ص ) و مسلماناني كه به آن حضرت ايمان آورده بودند افتادند .
ابوطالب فرزندان هاشم و مطلب را طلبيد و از ايشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا ( ص ) كمك دهند . آنان نيز پس از استماع گفتار ابوطالب سخنش را پذيرفتند ، تنها ابولهب بود كه از قبول آن پيشنهاد خودداري كرد .
روز به روز فشار مشركين نسبت به افراد تازه مسلمان و پيروان رسول خدا بيشتر مي شد .
مسلمانان نيز تا جايي كه تاب تحمل داشتند و مقدورشان بود تحمل مي كردند . شايد گاهي هم به رسول خدا ( ص ) شكوه مي كردند . شكنجه و فشار به حدّي بود كه رسول خدا ( ص ) نيز ديگر تاب تحمل ديدن آن مناظر رقّتبار را نداشت . از اين رو به آنها دستور داد به سرزمين حبشه هجرت كنند . از اين رو گروههاي زيادي آمادة سفر و مهاجرت به حبشه شدند كه نخستين كاروان مركّب بود از يازده نفر مرد و چهار زن .
مشركين قريش براي جلوگيري از گسترش دين اسلام و تعاليم رسول خدا ( ص ) نقشة تازه و خطرناكي كشيدند و تصميم به عقد قراردادي همه جانبه براي قطع رابطه و محاصرة بني هاشم و نوشتن تعهدنامه اي در اين باره گرفتند . چهل نفر از بزرگان قريش و بر طبق نقلي هشتاد نفر از آنها پاي آن را امضا كردند .
مندرجات و مفاد آن تعهدنامه كه شايد مركب از چند ماده بوده در جملات زير خلاصه مي شد :
امضا كنندگان زير متعهد مي شوند كه :
. از اين پس ... هر گونه معامله و داد و ستدي را با بني هاشم و فرزندان مطلب قطع كنند .
. به آنها زن ندهند و از آنها زن نگيرند .
. چيزي به آنها نفروشند و چيزي از ايشان نخرند .
. هيچ گونه پيماني با آن ها نبندند و در هيچ پيشامدي از ايشان دفاع نكنند و در هيچ كاري با ايشان مجلس و انجمني نداشته باشند .
. تا هنگامي كه بني هاشم محمد را براي كشتن به قريش نسپارد و يا به طور پنهاني يا آشكار محمد را نكشند پايبند عمل به اين قرارداد باشند .
اين تعهدنامه ننگين را در خانه كعبه آويختند ابوطالب كه ديد بني هاشم با اين ترتيب نمي توانند در خود شهر مكه زندگي را به سر برند ، آنها را به درّه اي در قسمت شمالي شهر مكه كه متعلق به او بود – و به شعب ابي طالب موسوم بود – برده ، و جوانان بني هاشم و بخصوص فرزندانش علي ، طالب و عقيل را مأمور كرد كه شديداً از پيغمبر اسلام نگهباني و حراست كنند .
براي مقابله با اين محاصرة اقتصادي ، خديجه آن همه ثروتي را كه داشت همه را در همان سالها خرج كرد و خود ابوطالب نيز تمام دارايي خود را داد .
براي سه سال يا چهار سال – بنابر اختلاف تواريخ – وضع به همين منوال گذشت .
استقامت و پايداري بني هاشم در برابر مشركين و تعهدنامة ننگين آنها و تحمل آن همه شدّت و سختي به سود رسول خدا ( ص ) و پيشرفت اسلام تمام شد ، زيرا از طرفي موجب شد تا جمعي از بزرگان قريش كه آن تعهدنامه را امضا كرده بودند به حال آنان رقّت كرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابوطالب و خويشان خود كه در زمرة بني هاشم بودند تحريك كند و در فكر نقض آن پيمان ظالمانه بيفتند . از سوي ديگر افراد زيادي بودند كه در دل متمايل به اسلام گشته ، ولي از ترس قريش جرئت اظهار عقيده و ايمان به رسول خدا ( ص ) را نداشتند و نگران آينده بودند .
در خلال اين ماجرا شبي رسول خدا ( ص ) از طريق وحي مطلع گرديد و جبرئيل به او خبر داد كه موريانه همة آن صحيفه ملعونه را خورده و تنها قسمتي را كه « بسمك اللّهم » در آن نوشته شده بود باقي گذارده و سالم مانده است .
اين دو ماجرا سبب شد كه قريش به دريدن صحيفه حاضر گردند و موقتاً دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند .


                                                                   معراج



داستان معراج رسول خدا ( ص ) در يك شب از مكه معظمه به مسجدالاقصي و از آنجا به آسمانها و بازگشت به مكه در قرآن كريم ، در دو سوره به نحو اجمال ذكر شده ؛ يكي در سورة « اسراء » و ديگري در سورة مباركة « نجم » . در چند حديث آن شب را شب هفدهم ربيع الاول و يا شب بيست و هفتم رجب ذكر كرده و در نقلي هم شب هفدهم رمضان و شب بيست و يكم آن ماه نوشته اند .
حبرئيل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مركبي را كه نامش « براق » بود براي او آورد و رسول خدا ( ص ) بر آن سوار شده و به سوي بيت المقدس حركت كرد و در راه در چند نقطه ايستاد و نمار گزارد ، يكي در مدينه و هجرتگاهي كه سالهاي بعد رسول خدا ( ص ) بدانجا هجرت فرمود ، يكي هم مسجد كوفه ، ديگر در طور سينا و بيت اللحم – زادگاه حضرت عيسي ( ع ) – و سپس وارد مسجد اقصي شد و در آنجا نماز گزارد و از آنجا به آسمان رفت .
در روايات آمده كه در آن شب دنيا به صورت زني زيبا و آرايش كرده خود را بر آن حضرت عرضه كرد ، ولي رسول خدا ( ص ) بدو توجهي نكرده از وي در گذشت .
بر طبق روايتي كه علي بن ابراهيم در تفسير خود از امام صادق ( ع ) روايت كرده رسول خدا ( ص ) فرمود :
« به گروهي گذشتم كه پيش روي آنها ظرفهايي از گوشت پاك و گوشت ناپاك بود و آنها ناپاك را مي خوردند و پاك را مي گذاردند ، از جبرئيل پرسيدم : اينها كيان اند ؟ گفت : افرادي از امت تو هستند كه مال حرام مي خورند و مال حلال را وامي گذارند ؛ و مردمي را ديدم كه لباني چون لبان شتران داشتند و گوشتهاي پهلوشان را چيده و در دهانشان مي گذاردند ، پرسيدم : اينها كيان اند ؟ گفت : اينها كساني هستند كه از مردمان عيبجويي مي كنند ؛ مردمان ديگري را ديدم كه سرشان را به سنگ مي كوفتند و چون حال آنها را پرسيدم پاسخ داد : اينان كساني هستند كه نماز شامگاه و عشاء را نمي خواندند و مي خفتند . مردمي را ديدم كه آتش در دهانشان مي ريختند و از نشيمنگاهشان بيرون مي آمد و چون از وضع آنها پرسيدم ، گفت : اينان كساني هستند كه اموال يتيمان را به ستم مي خورند .
و از آنجا به آسمان دوم رفتيم و در آنجا دو مرد را شبيه به يكديگر ديدم و از جبرئيل پرسيدم : اينان كيان اند ؟ گفت : هر دو پسر خالة يكديگر يحيي و عيسي ( ع ) هستند ، بر آنها سلام كردم و پاسخ داده تهنيت ورود به من گفتند و فرشتگان زيادي را كه به تسبيح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده كردم .
و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتم و در آنجا مرد زيبايي را ديدم كه زيبايي او نسبت به ديگران همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان بود و چون نامش را پرسيدم جبرئيل گفت : اين برادرت يوسف است ، بر او سلام كردم و پاسخ داد و تهنيت و تبريك گفت و فرشتگان بسياري را نيز در آنجا ديدم .
از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتم و مردي را ديدم و چون از جبرئيل پرسيدم گفت : او ادريس است كه خدا وي را به اينجا آورده .
سپس به آسمان پنجم رفتيم و در آنجا مردي را به سن كهولت ديدم كه دورش را گروهي از امتش گرفته بودند و چون پرسيدم كيست ؟ جبرئيل گفت : هارون بن عمران است .
آن گاه به آسمان ششم بالا رفتم و در آنجا مردي گندمگون و بلند قامت را ديدم كه مي گفت : بني اسرائيل پندارند من گرامي ترين فرزندان آدم در پيشگاه خدا هستم ولي اين مرد از من نزد خدا گرامي تر است و چون از جبرئيل پرسيدم : كيست ؟ گفت : برادرت موسي بن عمران است .
سپس به آسمان هفتم رفتيم و در آنجا به فرشته اي برخورد نكردم جز آنكه گفت : اي محمد حجامت كن و به امّت خود نيز سفارش حجامت را بكن و در آنجا مردي را كه موي سر و صورتش سياه و سفيد بود و روي تختي نشسته بود ديدم و جبرئيل گفت ، او پدرت ابراهيم است ، بر او سلام كرده جواب داد و تهنيت و تبريك گفت ، و مانند فرشتگاني را كه در آسمانهاي پيشين ديده بودم در آنجا ديدم ، و سپس درياهايي از نور كه از درخشندگي چشم را خيره مي كرد و درياهايي از ظلمت و تاريكي و درياهايي از برف و يخ لرزان ديدم و چون بيمناك شدم جبرئيل گفت : اين قسمتي از مخلوقات خداست . »
و در حديثي است كه فرمود :
« چون به حجابهاي نور رسيدم جبرئيل از حركت ايستاد و به من گفت : برو ! »
در حديث ديگري فرمود :
« از آنجا به « سدره المنتهي » رسيدم و در آنجا جبرئيل ايستاد و مرا تنها گذارده و گفت : برو !
گفتم : اي جبرئيل در چنين جايي مرا تنها مي گذاري و از من مفارقت مي كني ؟
گفت : « اي محمد اينجا آخرين نقطه اي است كه صعود به آن را خداي عزّ و جلّ براي من مقرّر فرموده و اگر از اينجا بالاتر آيم پر و بالم مي سوزد . »

                                                 وفات ابوطالب و خديجه

مشركين انواع آزار و صدمه را نسبت به رسول خدا ( ص ) انجام مي دادند ، ولي با اين همه احوال حمايت ابي طالب از آن حضرت مانع بزرگي بود كه آنها نتوانند از حدود استهزا و آزارهاي زباني قدم فراتر نهند . اما در اين ميان دست تقدير دو مصيبت ناگوار براي رسول خدا ( ص ) پيش آورد كه دشمنان آن حضرت جرئت بيشتري در اذيت پيدا كرده و آن حضرت را در مضيقة بيشتري قرار دادند به گفته مورخين چند بار نقشه قتل و تبعيد او را كشيده تا سرانجام نيز رسول خدا ( ص ) از ترس آنها شبانه از مكه خارج شد و به مدينه هجرت كرد . يكي مرگ ابوطالب و ديگري فوت خديجه بود كه طبق نقل معروف هر دو در يك سال و به فاصلة كوتاهي اتفاق افتاد .
معروف آن است كه مرگ هر دو در سال دهم بعثت ، سه سال پيش از هجرت اتفاق افتاد ، و ابوطالب پيش از خديجه از دنيا رفت . فاصله ميان مرگ خديجه و ابوطالب را نيز برخي سه روز ، جمعي سي و پنج روز و برخي نيز شش ماه نوشته اند .
هنگامي كه خبر مرگ ابوطالب را به رسول خدا ( ص ) دادند اندوه بسياري آن حضرت را فراگرفت و بي تابانه خود را به بالين ابوطالب رسانده و جانب راست صورتش را چهار بار و جانب چپ را سه بار دست كشيد آن گاه فرمود :
« عموجان در كودكي مرا تربيت كردي و در يتيمي كفالت و سرپرستي نمودي و در بزرگي ياري و نصرتم دادي خدايت از جانب من پاداش نيكو دهد . »
در وقت حركت دادن جنازه پيشاپيش آن مي رفت و درباره اش دعاي خير مي فرمود .
هنوز مدت زيادي و شايد چند روزي از مرگ ابوطالب و آن حادثة غم انگيز نگذشته بود كه رسول خدا ( ص ) به مصيب اندوه بار تازه اي دچار شده و بدن نحيف همسر مهربان و كمك كار وفادار خود را در بستر مرگ مشاهده فرمود و با اندوهي فراوان در كنار بستر او نشسته و مراتب تأثر خود را از مشاهدة آن حال به وي ابلاغ فرمود آن گاه براي دلداري خديجه جايگاهي را كه خدا در بهشت براي وي مهيا فرموده بدو اطلاع داده و خديجه را خرسند ساخت .
هنگامي كه خديجه از دنيا رفت رسول خدا ( ص ) جنازة او را برداشته و در « حجون » ( مكاني در شهر مكه ) دفن كرد ، و چون خواست او را در قبر بگذارد ، خود به ميان قبر رفت و خوابيد و سپس برخاسته جنازه را در قبر نهاد و خاك روي آن ريخت .
نخستين زني را كه رسول خدا ( ص ) پس از مرگ خديجه و پيش از هجرت به مدينه به ازدواج خويش درآورد سوده دختر زمعه بود كه در زمرة مسلمانان اوليه و مهاجرين حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سكران بن عمرو در مكه از دنيا رفت . رسول خدا ( ص ) در چنين شرايطي او را به ازدواج خويش درآورد .


                                                          سفر به طائف


پس از فوت ابوطالب رسول خدا ( ص ) درصدد برآمد تا در مقابل مشركين ، حامي و پناه تازه اي پيدا كند .
در اين ميان به فكر قبيله ثقيف افتاد و درصدد برآمد تا از آنها كه در طائف سكونت داشتند استمداد كند . به همين منظور با يكي دو نفر از نزديكان خود چون علي ( ع ) و زيد بن حارثه و يا چنانكه برخي گفته اند تنها به سوي طائف حركت كرد و در آنجا به نزد سه نفر كه بزرگ ثقيف بودند رفت .
پيغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذيت و آزاري را كه از قوم خود ديده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پيشرفت هدفش ياري كنند ، اما آنها تقاضايش را نپذيرفته و هر كدام سخني گفتند . يكي از آنها گفت : « من پردة كعبه را دريده باشم اگر خدا تو را به پيغمبري فرستاد باشد ! »
رسول خدا ( ص ) مأيوسانه از نزد آنها برخاست – و به نقل ابن هشام – هنگان بيرون رفتن از آنها درخواست كرد كه گفتگوي آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را آگاه نسازند .
اما آنها درخواست پيغمبر خدا را ناديده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنكه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاي آن حضرت كردند . همين سبب شد تا چون رسول خدا ( ص ) خواست از ميان شهر عبور كند از دو طرف او را احاطه كرده و زبان به دشنام و استهزا بگشايند و بلكه پس از چند روز توقف ، روزي بر آن حضرت حمله كرده سنگ بر پاهاي مباركش زدند و بدين وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بيرون كردند .

                                                        مقدمات هجرت

در شهر يثرب – كه بعدها به مدينه موسوم گرديد – دو قبيله به نام اوس و خزرج زندگي مي كردند و در مجاورت ايشان نيز تيره هايي از يهود سكونت داشتند .
ميان قبيله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانه مي كشيد و هر چند وقت يك بار به جان هم مي افتادند . اوس و خزرج كه خود را براي جنگ تازه اي آماده مي كردند و هر دو دسته مي كوشيدند قبايل ديگر عرب را نيز با خود همپيمان كرده نيروي بيشتري براي سركوبي و شكست حريف پيدا كنند . دو قبيله اوس و خزرج به سوي قبايل مكه متوجه شده و هر كدام درصدد برآمدند تا آنها را با خود همپيمان و همراه كنند و از نيروي آنها عليه دشمن خود كمك گيرند .
وقتي پيغمبر خدا از ورود قبيلة اوس به مكه با خبر شد به نزد آنها آمده و پيش از آنكه آنها را به اسلام و ايمان به خداي تعالي دعوت كند فرمود :
« من كاري را به شما پيشنهاد مي كنم كه از آنچه به خاطر آن به اين شهر آمده ايد بهتر است . »
پرسيدند : « آن چيست ؟ »
فرمود : « به خداي يگانه ايمان آوريد و اسلام را بپذيريد . » سپس جريان نبوّت خويش را به آنها اظهار كرده و چند آيه از قرآن نيز بر آنها تلات كرد .
نخستين فردي كه از قبيلة خزرج اسلام آورد ، اسعدبن زراره بود . يك سال پس از مسلمان شدن اسعد ، در موسم حج ، اسعد با پنج يا هفت تن ديگر مردم يثرب به مكه آمد و رسول خدا را در عقبه ديدار كرده و به آن حضرت ايمان آوردند .
سال دوازدهم بعثت اسعد با يازده تن ديگر نزد رسول خدا آمدند هنگامي كه مي خواستند به يثرب بازگردند براي تعليم قرآن از رسول خدا درخواست كمك كردند و رسول خدا مصعب بن عمير را همراه آنان به يثرب فرستاد .


                                               هجرت رسول خدا ( ص )

نفوذ اسلام در شهر يثرب فرج و گشايش بزرگي براي رسول خدا ( ص ) و مسلمان بود . پيغمبر خدا ( ص ) به مسلمان دستور داد هر يك از شما كه تحمّل آزار اينان را ندارد به نزد برادران خود كه در شهر يثرب هستند ، برود . مسلمانان به طور انفرادي و دسته دسته مهاجرت به يثرب را آغاز كردند .
در مكه خانه اي بود به نام دارالندوه كه بزرگان شهر براي مشورت در كارهاي مهم خويش ، در آنجا اجتماع مي كردند . قانونشان هم اين بود كه افراد پايين تر از چهل سال حق ورود به دارالندوه را نداشتند . قريش بزرگان خود را خبر كرده تا براي تصميم قطعي دربارة محمد ( ص ) به شور و گفتگو بپردازند . براي مشورت در اين كار چهل نفر از بزرگان در دارالندوه جمع شدند .
قرار شد كه از هر تيره و قبيله اي از قبايل و تيره هاي عرب حتي از بني هاشم يك مرد را انتخاب كنند و هر كدام شمشيري به دست گيرند و يك مرتبه بر محمد بتازند و همگي بر او شمشير بزنند و در قتل او شركت جويند . بدين ترتيب خون او در ميان قبايل عرب پراكنده خواهد شد و بني هاشم نيز كه خود در قتل او شركت داشته اند ، نمي توانند مطالبة خونش را بكنند .
ده نفر يا به نقلي پانزده نفر كه هر يك يا دو نفر آنها از قبيله اي بودند شمشيرها و خنجرها را آماده كرده و به منظور كشتن پيامبر اسلام شبانه به پشت خانة رسول خدا ( ص ) آمدند .
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و توطئة مشركين را به اطلاع آن حضرت رسانيد . رسول خدا ( ص ) كه به گفتة جمعي از مورخين خود را براي مهاجرت به يثرب از پيش آماده كرده و مقدمات كار را فراهم نموده بود تصميم گرفت همان شب از مكه خارج شود ، اما اين كار خطرهايي را هم در پيش داشت كه مقابلة با آن ها نيز پيش بيني شده بود .
رسول خدا ( ص ) بايد مردي را به جاي خود در بستر بخواباند تا مشركين نفهمند او در بستر مخصوص خود نيست و كار به تعويق بيفتد . پيغمبر به فرمان خدا ، علي ( ع ) را براي اين كار انتخاب كرد و راستي هم كسي جز علي ( ع ) نمي توانست اين مأموريت خطير را انجام دهد . وقتي رسول خدا ( ص ) جريان را به علي ( ع ) گزارش داد و به او فرمود :
« تو امشب بايد در بستر من بخوابي تا من از شهر مكه خارج شوم . »
تنها سؤالي كه علي ( ع ) از رسول خدا ( ص ) كرد اين بود كه پرسيد :
« اگر من اين كار را بكنم جان شما سالم مي ماند ؟ »
رسول خدا ( ص ) فرمود : « آري . »
علي ( ع ) سخني ديگر نگفت و لبخندي زد .
شبي كه از مكه خارج شد به جاي آنكه راه معمولي يثرب را در پيش گيرد و اساساً به سمت شمال غربي مكه و ناحية يثرب برود ، راه جنوب غربي را در پيش گرفت و خود را به غار معروف به « غار ثور » رسانيد و سه روز در آن غار ماند ، آن گاه به سوي مدينه حركت كرد . در اين ميان ابوبكر نيز از ماجرا مطلّع شد و خود را به پيغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد .
خداي تعالي براي گم شدن ردّ پاي رسول خدا ( ص ) عنكبوتي را مأمور كرده بود تا بر در غار تار بتند ، و كبكهايي را فرستاد تا آنجا تخم بگذارند و به هر ترتيبي بود وقتي مشركين به در غار رسيدند ، ابوكرز ، كه در شناختن رد پاي افراد مهارتي بسزا داشت ، نگاه كرد ديد رد پاها قطع شده از اين رو هما جا ايستاد و گفت :
« محمد و رفيقش از اينجا نگذشته و داخل اين غار هم نشده اند ، زيرا اگر به درون آن رفته بودند اين تارها پاره مي شد و اين تخم كبكها مي شكست . »
يأس مشركين از يافتن محمد ( ص ) سبب شد كه راه ها أمن شود و پيغمبر خدا طبق طرح قبلي بتواند از غار بيرون آمده و به سوي مدينه حركت كند .
سه روز از ورود رسول خدا ( ص ) به قباء گذشته بود كه علي ( ع ) نيز از مكه آمد و بدان حضرت ملحق شد . پيغمبر ( ص ) روز دوشنبه وارد قباء شد و روز جمعه از آنجا به سوي مدينه حركت كرد . علي ( ع ) دراين چند روزه طبق دستور رسول خدا ( ص ) امانتهاي مردم را كه نزد آن حضرت گذارده بودند به صاحبانشان بازگرداند و « فواطم » يعني فاطمه دختر رسول خدا ( ص ) و فاطمة بنت اسد مادر آن بزرگوار و فاطمه دختر زيبر را برداشته و به سوي مدينه حركت كرد .


                                                       ورود به مدينه


هنگامي كه رسول خدا ( ص ) از قباء حركت كرد رؤساي قبايلي كه خانه هاشان سر راه آن حضرت بود همگي از خانه هاي خود بيرون آمده و چون پيغمبر اكرم به محلة آنان وارد مي شد تقاضا مي كردند كه در محلة آنان فرود آيد و منزل كند , ولي رسول خدا ( ص ) در پاسخ همه فرمود :
« جلوي شتر را باز كنيد و او را رها كنيد به حال خود بگذاريد كه او مأمور است . »
يعني هر كجا او فرود آمد و زانو زد من همانجا فرود خواهم آمد . چون شتر به محلة بني مالك بن نجار و همان جايي كه اكنون مسجد النبي قرار دارد رسيد ، زانو زد و خوابيد .
از جمله كارهايي كه در سال اول هجرت در مدينه انجام شد ازدواج رسول خدا ( ص ) با عايشه دختر ابوبكر بود .
                                                            

                                                               جهاد

مورّخين غزوات رسول خدا ( ص ) را بيست و شش يا بيست و هفت غزوه ذكر كره اند كه در نُه غزوه از آنها خود آن حضرت جنگ كرده ، و سرايا را سي و هفت و يا چهل سريه نقل كرده اند . منظور از غزوات سفرهايي است كه رسول خدا ( ص ) خود به همراه سپاهيان از مدينه بيرون مي رفت و سرايا آنهايي است كه آن حضرت گروهي از مسلمانان اعم از مهاجر يا انصار را به سويي اعزام مي كرد و خود در مدينه مي ماند . 


                                                  سال دوم هجرت

از حوادث سال دوم هجرت ازدواج ميمون اميرالمؤمين علي ( ع ) با فاطمه دختر رسول خدا ( ص ) بود كه به امر پروردگار صورت گرفت . رسول خدا ( ص ) به كمك يكي از زنان وسايل ازدواج و زفاف زهرا ( س ) را فراهم كرد و پس از جنگ بدر مراسم زفاف و عروسي انجام شد .

                                                             جنگ بدر

رسول خدا ( ص ) در ماه جمادي الاول با گروهي از مهاجرين از مدينه به جايي به نام عشيره رفت ، ولي با كاروان قريش برخورد نكرده و پس از چند روز كه در آنجا ماندند به مدينه بازگشت . در آن وقت كاروان به سوي شام مي رفت . در هنگام مراجعت كاروان نيز پيغمبر اسلام دو نفر از مهاجرين به نام سعيد بن زيد و طلحه را براي كسب اطلاع از آنها فرستاد و به دنبال آن نيز خود آن حضرت آ‎مادة حركت شد .
ابوسفيان شنيد محمد ( ص ) به منظور حملة به كاروان از مدينه خارج شده است . بي درنگ ضمضم بن عمرو غفاري را مأمور ساخت تا بسرعت خود را به مكه برساند و به قريش اطلاع دهد كه كاروان و اموالشان در خطر حملة محمد و يارانش قرار گرفته و براي محافظت كاروان از مكه كوچ كنند .
ابوجهل كه اين خبر را شنيد بي تابانه اين طرف و آن طرف مي رفت و مردم را براي حركت به سوي كاروان تحريك مي نمود . بدين ترتيب بزرگان قريش مانند اميه بن خلف ، ابوجهل عتبه ، شيبه و ديگران با ساز و برگ جنگ از مكه خارج شدند و هنگامي كه در خارج شهر ، سان ديدند سپاهي عظيم و مسلّح كه حدود هزار نفر مي شدند حركت كرده بود و همراه خود هفتصد شتر و دويست يا چهارصد اسب داشتند و همگي زره و اسلحه بر تن داشتند .
ابوسفيان وقتي به حدود بدر رسيد و دانست مسلمانان در آن نزديكيها هستند راه را كج كرده و نگذاشت كاروانيان به بدر نزديك شوند و بسرعت آنها را از منطقه دور كرد و سرانجام توانست كاروانيان را از مناطق خطر بگذراند .
ابوسفيان براي لشكر قريش پيغام فرستاد كه خروج شما براي محافظت كاروان بوده و اكنون كاروان از خطر گذشت و ديگر نيازي به آمدن شما نيست ، اما غرور و نخوت برخي چون ابوجهل كه مغرور تجهيزات و كثرت لشكريان خود شده بودند مانع از بازگشت آنان شد و گفتند : ما بايد تا «بدر » پيش برويم و چند روز در آنجا به عيش و نوش و رقص و پايكوبي بپردازيم و ابهّت و عظمت خود را به رخ عرب و مردم يثرب بكشيم ، تا براي هميشه رعب و ترس از ما در دلشان جاي گير شود و فكر جنگ و كارزار با ما را از سر دور سازند .
لشكر مسلمانان همچنان تا نزديك بدر و چاه هاي آبي كه در آنجا بود پيش رفت و در آن نزديكي توقف نمود .
لشكر قريش براي اطلاع بيشتر از وضع مسلمانان عميربن وهب جمحي را مأمور كردند به مسلمانان نزديك شود و از وضع لشكر و نفرات و تجهيزات آنها اطلاعاتي به دست آورده به آنها گزارش دهد . عميربن وهب بر اسب خود سوار شده يكي دوبار اطراف مسلمانان گردش كرد و به نزد قريش بازگشته و گفت : نفرات آنها سيصد نفر – چيزي كمتر يا بيشتر – است ، كميني هم پشت سر ندارند ، اما اي گروه قريش اين مردمي را كه من مشاهده كردم شترانشان مرگ بر خود بار كرده و شتران آنها حامل مرگ نابوده كننده اي هستند .
افرادي را ديدم كه پناهگاهي جز شمشير ندارند و به خدا سوگند آن طور كه من ديدم اين گروه مردمي هستند كه كشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خود از شما بكشند ، و بدين ترتيب من نمي دانم مصلحت در جنگ باشد يا نه شما خود دانيد اين شما و اين ميدان جنگ !
سخنان عميربن وهب تزلزلي در قريش انداخت . از اين رو جمعي از بزرگان قريش برخاسته به نزد عتبه بن ربيعه كه رياست لشكر را بر عهده داشت آمدند و به او پيشنهاد كردند مردم را به مكه بازگرداند . عتبه رأي آنها را پسنديد و خونبهاي عمروبن حضرمي را نيز به عهده گرفت ، اما چون آتش افروز اين صحنه بيشتر ابوجهل بود ، آنها را پيش ابوجهل فرستاد تا او را نيز متقاعد سازند ، اما باز هم غرور و نخوت كار خود را كرد و ابوجهل متقاعد نشده پافشاري به جنگ داشت .

                                    حملة عمومي و شكست قريش


پيغمبر با سخناني آتشين و خواندن آيات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد .
بدين ترتيب حملات سختي از مسلمانان به صورت فردي و دسته جمعي شروع شد و طولي نكشيد كه در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پيروزي مسلمانان و شكست مشركين نمودار گرديد و دنبالة لشكر قريش رو به مكه شروع به فرار و عقب نشيني كرد و سران قريش يكي پس از ديگري به ضرب شمشير مسلمانان از پاي درمي آمدند .
بر طبق گفتة مشهور در اين جنگ هفتاد نفر از مشركان كشته شدند و هفتاد نفر نيز اسير گشتند و از مسلمانان نيز چهارده نفر به شهادت رسيدند ، كه شش نفر آنها از مهاجر و هشت نفر از انصار بودند .
شكست قريش در جنگ بدر و كشته شدن و اسارت آن گروه زياد از بزرگان ايشان ، آنها را در اندوه زيادي فرو برد و شهر مكه عزاي عمومي گرفت و كمتر خانواده اي بود كه يك يا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسيده يا به اسارت آنها نرفته باشد ، اما پس از چند روز تصميم گرفتند از گريه و نوحه بر كشتگان خودداري كنند .
قريش كم كم به فكر انتقام از كشتگان خويش افتادند .
حفصه دختر عمربن خطاب بود كه رسول خدا ( ص ) در ماه شعبان سال دوم هجرت او را به عقد خويش درآورد و سبب آن نيز اين شد كه هفت ماه پيش از اين ازدواج حفصه شوهر خود خنيس بن حذاقه را در مدينه از دست داد و خنيس از دنيا رفت .


                                                             جنگ احد

قرشيان تصميم گرفتند با تمام قوا و تجهيزات خود به مسلمانان حمله كنند . صفوان بن اميه به ابوسفيان پيشنهاد كرد تمام اموال تجارتي را كه پيش از جنگ بدر به مكه آمده بود ، صرف خريد اسلحه و تجهيزات جنگي كنند و اين پيشنهاد پذيرفته شد از سوي ديگر براي تهية افراد و سربازان جنگي از تمام قبايل اطراف مكه مانند بني كنانه و مردم تهامه نيز كمك گرفتند . بدين ترتيب روزي كه لشكر قريش از مكه حركت كرد سه هزار مرد شمشيرزن كه دويست اسب و سه هزار شتر و هفتصد مرد زره پوش با خود داشتند . در نقل ديگر با سه هزار سوار و دو هزار پياده نظام حركت كردند .
عباس بن عبدالمطب عموي پيغمبر كه در مكه به سر مي برد و در سلك بت پرستان زندگي مي كرد ، حضرت را از تصميم آنها را مطلع ساخت .
براي مقابلة با آنها و تدبيرِ كار ، پيغمبر ( ص ) دستور داد مردم مدينه در مسجد اجتماع كنند و آرا و پيشنهادهاي خود را بيان كنند . خود آن حضرت و جمعي از بزرگان و سالمندان و از آن جمله عبدالله اُبي طرفدارِ ماندن در شهر و قلعه داري بودند و معتقد بودند كه جنگ در داخل برج و باروي شهر و در پيش روي زن و فرزند شكست ناپذير است و مردان و سربازان در چنين موقعيتي تا پاي جان و با تمام نيرو و توان مي جنگند ، اما گروهي از جوانان پرشور كه در جنگ بدر حاضر نبودند و مي خواستند غيبت خود را در آن روز تلافي كنند و برخي ديگر از آنها كه منظرة بدر را ديده بودند و خيال مي كردند هيچ نيرويي بر آنها چيره نخواهد شد و از طرفي ماندن در خانه و حصار را براي خود نوعي سرشكستگي و زبوني و خواري محسوب مي كردند، به خارج شدن از شهر و جنگ در ميدان باز اصرار و پافشاري داشتند .
هنگامي كه پيغمبر ( ص ) از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه آن حضرت بود ، ولي مقداري كه راه رفتند عبدالله بن اُبي با سيصد تن از همراهان خودبه بهانة اينكه با نظر او مخالفت شده از بين راه برگشتند و پيغمبر خدا با هفتصد نفر به سوي احد پيش رفتند .
« احد » نام جايي است كه در يك فرسنگي مدينه كه يك رشته كوه ، آن قسمت از بيابان را با بيابانهاي ديگر از هم جدا مي سازد . لشكريان قريش قبل از آمدن مسلمانان در آنجا موضع گرفته و آمادة جنگ انتقامي خود شده بودند ، هنگامي كه رسول خدا ( ص ) بدانجا رسيد لشكريان خود را طوري ترتيب داد كه كوه احد را پشت سر خود و دشمن را پيش رو قرار دادند و هر دو لشكر آمادة جنگ گرديدند .
در كوه احد درّه و شكافي قرار داشت كه دشمن مي توانست از آنجا خود را به مسلمانان رسانده و از آن سو حمله كنند . پيغمبر ( ص ) عبدالله بن جبير را با پنجاه نفر تيرانداز در آنجا گماشت و بدانها دستور داد از آن دره نگهباني كنند و مراقب باشند از آنجا حمله نكند ، و چون مي دانست نگهباني آن دره براي پيروزي لشكريان بسيار مؤثر است سفارش وتأكيد زيادي به آنها كرد .
ابوسفيان متوجّه اهميت آن تنگه شد . خالدبن وليد را با دويست نفر شمشير زن مأمور كرد تا در كمين آن پنجاه نفر باشند و بدو دستور دارد وقتي ديديد دو لشكر به هم ريختند ، اگر توانستيد از اين تنگه سرازير شده و شمشير در آنها بگذاريد .
حمزه بن عبدالمطلب عموي پيغمبر چون شيري غران به راست و چپ لشكر دشمن حمله مي افكند و هر كه سر راهش مي آمد او را از پاي درمي آورد .
علي بن ابي طالب نيز از يك سو و ساير مسلمانان جانباز و فداكار از مهاجر و انصار نيز سر غيرت آمده و بسختي مشركين را شكست دادند و هزيمت آنان به سوي مكه شروع شد .
سربازان مسلمان پس از اينكه مقداري آنها را تعقيب كردند مغرورانه به سوي ميدان جنگ بازگشته و با خيالي آسوده به جمع آوري غنايم پرداختند و با سابقه اي كه از جنگ بدر و آن پيروزي بيرون از انتظار داشتند اطمينان يافتند كه اينجا هم ديگر شكست نخواهند خورد و مشركين از راهي كه رفته اند باز نخواهند گشت .
وقتي تيراندازان از بالاي دره مشاهده كردند كه مسلمانان به جمع آوري غنايم مشغول شده و مشركين هزيمت كردند ، يكي يكي به منظور به دست آوردن غنيمت و براي آنكه از يكديگر عقب نمانند به سوي دره سرازير شدند و هر چه عبدالله بن جبير فرياد زد : نرويد و از دستور رسول خدا ( ص ) سرپيچي نكنيد ! كسي به حرف او گوش نداد .
خالدبن وليد كه با دويست نفر از جنگجويان قريش در كمين تيراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شكاف عبور كند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند و در هر بار كه مي خواست منظور خود را عملي سازد با رگبار تيرهاي آنان مواجه مي شد ، وقتي متوجه شد ده نفر تيرانداز بيشتر نمانده با همراهان خود بدانها حمله كرد و آنان را كشته و شمشير در ميان مسلماناني كه با خيالي آسوده براي جمع آوري غنايم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگير ساختند .
تدريجاً صحنة جنگ به سود قرشيان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به هزيمت و فرار نهادند . چيزي كه به اين هزيمت و پريشاني جنگجويان مسلمان كمك كرد فريادي بود كه به گوش آنها رسيد كه كسي مي گويد :
- « محمد كشته شد ! »
در گيرودار حملة مشركين سنگي به سوي رسول خدا ( ص ) پرتاب شد و آن سنگ دندان آن حضرت را شكست و قسمتي از لب و صورت را نيز شكافت و ديگر آنكه همچنان كه آن حضرت مشغول دفاع و حمله بود يك بار در گودالي كه مشركين سر راه مسلمانان حفر كرده بودند افتاد كه علي ( ع ) و طلحه آن حضرت را از جا بلند كردند . برخي كه صورت خون آلود و مجروح و نيز افتادن آن حضرت را بر زمين ديده بودند يقين به صحت اين خبر و درستي آن شايعه كردند و آنچه را ديده بودند به ديگران نيز مي گفتند .
حمزه كه همچون شيري غران در برابر دشمنان اسلام به يمين و يسار حمله مي كرد و قريش را متفرق مي ساخت و مرد و مركب را بر زمين مي افكند باحربه اي كه « وحشي » از كمين به تهيگاه او پرتاب كرد از پاي درآمد و به شهادت رسيد .
وحشي از بردگان مكه و قريش بود كه در جنگ احد حاضر گشته و هند همسر ابوسفيان به او گفته بود : اگر بتواني يكي از سه نفر يعني محمد ، علي ، و حمزه را به قتل برساني آنچه بخواهي به تو مي دهم .
وحشي پس از قتل حمزه شكم آن جناب را دريد و جگرش را بيرون آورد و براي هند دختر عتبه برد , و هند قطعه اي از آن جگر را بريد و در دهان گذارد ، ولي نتوانست بخورد و آن را بيرون انداخت و به شكرانة اين مژده و طبق وعده اي كه داده بود طلا و جواهرات خود را بيرون آورد و به وحشي داد . شهداي جنگ ، به طوري كه معروف است جمعاً هفتاد نفر بودند كه ميان آنها مردان بزرگ و رؤساي قبايل و شخصيتهاي گرامي اسلام نيز بودند مانند : حمزه ، مصعب بن عمير ، عبدالله بن حجش – از مهاجرين – عبدالله بن جبير ، سعد بن ربيع , و ديگران از انصار .
از حوادث سال سوم هجري ولادت سبط اكبر رسول خدا ( ص ) حضرت امام حسن مجتبي ( ع ) است به گفتة مشهور در شب نيمة ماه مبارك رمضان در مدينه به دنيا آمد .


                                                       

                                                     سال چهارم هجرت



رسول خدا ( ص ) در اين سال به منظور سرپرستي از زنان بيوة مسلمان و مهاجريني كه شوهران مهاجر خود را در جنگها از دست داده و در شهر مدينه – دور از وطن و قوم و خويشان خود – در وضع اندوهباري زندگي مي كردند دو زن ديگر را به عقد خود درآورد . يكي زينب دختر خزيمه و ديگري ام سلمه دختر أبي اميه مخزومي بود و نام ام سلمه هند بود . بدين ترتيب رسول خدا ( ص ) آن دو را نيز جزء‌ همسران خود قرار داده و ضمن سرپرستي از آنها ، آن دو را از غم و اندوه و غربت و نداري و عوارض ديگري كه شهادت شوهرانشان به دنبال داشت نجات بخشيد .
ام سلمه از زنان بزرگي است كه صرفنظر از افتخار همسري با رسول خدا ( ص ) در ايمان به خدا و روز جزا و پيروي از دستورهاي پيغمبر بزرگوار اسلام به مرتبة والايي رسيد و پس از خديجة كبري ( س ) در ميان همسران پيغمبر از همگان گوي سبقت را در فضل و كمال ربود . پس از رحلت آن حضرت نيز با اينكه عمري طولاني كرد و آخرين همسر رسول خدا ( ص ) بود كه از دنيا رفت ، تا زنده بود حرمت خود و پيغمبر را نگاه داشته و كاري كه مخالف شأن بانوي بزرگي چون او بود از وي ديده نشد و به حق اُم المؤمنين بود .
در ماه شعبان سال چهارم مطابق قول مشهور خداي تعالي مولود جديدي از فاطمة زهرا ( س ) به رسول خدا ( ص ) و علي ابي طالب ( ع ) عنايت فرمود و نام او را حسين گذاردند .
در همين سال فاطمة بنت اسد مادر اميرالمؤمنين علي ( ع ) از دنيا رفت ، و گذشته از اميرالمؤمنين ، رسول خدا نيز در مرگ او بسيار متأثر و غمگين شد .

                                                            غزوة خندق


از حوادث مهم سال پنجم هجرت كه به قول معروف در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد ، جنگ خندق بود . با توجه به كثرت سپاه و تجهيز لشكريان قريش ، محاصره طولاني و نبودن آذوقه كافي در شهر مدينه ، دشواري وضع اقتصادي و كارشكني هاي داخلي كه از ناحية يهود بني قريظه و منافقين شد و به سختي مسلمانان را تهديد مي كرد ، براي پيغمبر اسلام و پيروان آن بزرگوار يكي از سخت ترين جنگها و دشوارترين درگيريهايي بود كه با دشمن داشتند .
قرشيان كه در اثر مبارزات طولاني با مسلمانان تا حدودي خسته به نظر مي رسيدند و از طرفي تدريجاً عقايدشان نسبت به مراسم ديني قريش و آيين بت پرستي سست شده و به حال ترديد درآمده بودند ، براي اطمينان خاطر نسبت به مرام و آيين خود ، از بزرگان يهود و اهل كتاب سؤال كردند : « راستي ! شما كه اهل كتاب هستيد و از آيين ما و محمد اطلاعات كافي داريد به ما بگوييد : آيا آيين ما بهتر است يا دين محمد ؟ »
يهوديان روي دشمني با پيغمبر اسلام و عناد با آن بزرگوار پاسخ دادند : « مطمئن باشيد كه شما بر حق هستيد و آيين شما از دين او بهتر است . »
يهوديان براي اطمينان قريش به مسجدالحرام آمده و در برابر بتهاي مشركين سجده كرده و خواستند با اين رفتار در عمل نيز حقانيت آيين آنها را ثابت كنند .
قريش مكه با اين جريان از نصرت يهود مطمئن شده و با سخنان آنها به آيين باطل خود دلگرم گشته و آمادگي خود را براي جنگ با مسلمانان اعلام كردند .
خبر حركت لشكر قريش به رسول خدا ( ص ) رسيد و براي مقابله با اين لشكر جرّار در فكر فرو رفتند . چاره اي جز آنكه در مدينه بمانند و حالت دفاعي به خود گيرند نديدند ، اما باز هم براي حفظ شهر از حملة دشمن تدبيري لازم بود . از اين جهت پيغمبر اسلام با اصحاب خود در اين باره مشورت كرد و سلمان فارسي كه در آن وقت از قيد بردگي آزاد شده بود ، پيشنهاد داد كه مورد تصويب قرار گرفت و قرار شد كه بدان عمل كنند . سلمان گفت : آن قسمت از شهر مدينه را كه سر راه دشمن مي باشد خندقي حفر كنند . رسول خدا ( ص ) اين نظريه را پسنديد و قرار شد قسمت زيادي از شمال و بخصوص شمال غربي مدينه را به صورت هلالي خندق بكنند . قسمتي را كه پيغمبر دستور حفر خندق در آن قسمت داد ، قسمت شمالي مدينه بود كه شامل ناحية احد مي شد و تا نقطه اي به نام راتج را مي گرفت ، چون در قسمت جنوب غربي و جنوب ، محله قبا و باغستانهاي آنجا بود و در ناحية شرقي نيز يهود بني قريظه ، سكونت داشتند و لشكر دشمن ناچار بود از همان ناحية شمال و قسمتي از شمال غربي به مدينه بتازد ، از اين رو فقط همان قسمت را براي حفر خندق انتخاب كردند .
به دنبال خبر حركت لشكر احزاب وحشت سر تا سر مدينه را فرا گرفت ، با اين تفاوت كه افراد با ايمان با علم به اينكه آزمايش سختي در پيش دارند از اين وحشت داشتند كه آيا بتوانند به خوبي از عهدة آزمايش برآيند يا نه ؟ و افراد سست عقيده و منافق از سرنوشت خود و زن و بچه و اموال و داراييشان وحشت داشتند .
كار حفر خندق شش روزه به پايان رسيد و علت عمدة اين سرعت عمل و پيشرفت كار هم آن بود كه خود پيغمبر اسلام نيز مانند يكي از افراد معمولي كار مي كرد . مسلمانان كه مي ديدند رهبر عالي قدرشان نيز با آن همه گرفتاري و مشكلات كلنگ مي زند و سنگ و خاك به دوش مي كشد ، به فعاليت و كار تشويق مي شدند و موجب سرعت عمل آنها مي گرديد .
عمر بن عوف گويد : سهم من ، سلمان ، حذيفه ، نعمان و شش تن ديگر از انصار چهل ذراع شده بود و مشغول كندن آن قسمت بوديم كه ناگهان سنگ سختي بيرون آمد كه كلنگ در آن كارگر نبود و چند كلنگ را هم شكست ، ولي خود آن سنگ شكسته نشد . ما كه چنان ديديم به سلمان گفتيم : « پيش رسول خدا برو و ماجراي اين سنگ را به آن حضرت بگو تا اگر اجازه مي دهد از پشت سنگ حفر نموده و راه خندق را كج كنيم . »
سلمان خود را به آن حضرت رسانده و جريان را معروض داشت . پيغمبر از جا برخاست و در حالي كه همة آن نه نفر كنار خندق ايستاده بودند تا سلمان دستوري بياورد پيش آنها آمد و كلنگ سلمان را گرفت و وارد خندق شد و با دست خود كلنگي به آن سنگ زد و قسمتي از آن سنگ شكسته شد و برقي خيره كننده جستن كرد كه شعاع زيادي را روشن نمود ، همچون چراغي كه در دل شب فضاي مدينه را روشن سازد . پيغمبر بانگ به تكبير ( الله اكبر ) بلند كرد و مسلمانان ديگر نيز بانگ الله اكبر برداشتند ، سپس رسول خدا ( ص ) كلنگ دوم را زد و قسمت ديگري از سنگ شكسته شد و مانند بار اول برق زيادي جستن كرد و دوباره پيغمبر تكبير گفت و مسلمانان نيز تكبير گفتند و براي سومين بار كلنگ زد و برق جستن نمود و همگي تكبير گفتند .
سلمان ماجراي آن برقهاي زياد و خيره كننده و تكبير آن حضرت را به دنبال آنها پرسيد ؟، پيغمبر در حالي كه ديگران نيز مي شنيدند فرمود :
« كلنگ نخست را كه زدم و آن برق جهيد ، در آن برق قصرهاي حيره و مداين را كه همچون دندانهاي نيش سگان مي نمود مشاهده كردم و جبرئيل به من خبر داد كه امت من آن كاخها را فتح خواهند كرد . در دومين برق كاخهاي سرخ سرزمين روم برايم آشكار شد و جبرئيل به من خبر داد كه امت من بر آنها چيره مي شوند و در سومين برق قصرهاي صنعا را ديدم و جبرئيل مرا خبر داد كه امتم آن قصرها را مي گشايند ، پس بشارت باد شما را ! »
در اين خلال سپاه انبوه قريش و ساير احزاب هم پيمانشان دسته دسته با تجهيزات جنگي كه داشتند از راه رسيدند و در دامنة كوه احد اردو زدند و چون به لشكر مسلمانان برنخوردند به سوي مدينه حركت كرده ، تا كنار خندق پيش آمدند ، به ناچار چون نمي توانستند جلوتر بروند در همان سوي خندق اردو زدند .
در اين ميان خبر پيمان شكني يهود بني قريظه نيز به رسول خدا ( ص ) رسيد و فكر آن حضرت را نگران ساخت . راستي هم كار سختي بود ، زيرا با اين ترتيب دشمن از هر طرف مسلمانان را محاصره كرده بود و اين خطر بود كه بني قريظه در اين حالي كه مردان مسلمانان رو به روي لشكر احزاب در كنار خندق موضع گرفته اند آنها از فرصت استفاده كرده ، به داخل شهر حمله كنند و زنان و كودكان و خانه هاي مردم را مورد هجوم و دستبرد قرار دهند .
اين خبر پنهان نماند و تدريجاً همة مسلمانان از پيمان شكني بني قريظه مطلع شدند و بر ترس و اضطرابشان افزوده شد .
براي پهلوانان و سلحشوراني مانند عمر بن عبدود و عكرمه بن ابي جهل كه به همراه اين سپاه گران به مدينه آمده بودند تا انتقام كشتگان بدر و احد را از سربازان جانباز اسلام بگيرند ، بسيار دشوار و ننگين بود كه بدون هيچ گونه زد و خورد و كشت و كشتار و كارزاري به مكه بازگردند .
هيچ يك از آنان در شجاعت ، شهرت عمر بن عبدود را نداشت و سالخورده تر و با تجربه تر از وي در جنگها نبود ، و بلكه به گفتة اهل تاريخ در آن روزگار هيج شجاعي در ميان عرب شهرت عمر بن عبدود را نداشت . او را « فارس يليل » مي ناميدند و با هزار سوار او را برابر مي دانستند . از اين رو مسلمانان نيز تنها از جنگ با او واهمه داشتند وگرنه همراهان او چندان ابهتي براي آنها نداشتند .
عمر بن عبدود كه توانسته بود خود را به اين سوي خندق برساند و آرزوي خود را كه جنگ در ميدان باز با مسلمانان باشد برآورده سازد ، با نخوت و غروري خاص اسب خود را به جولان درآورده و مبارز طلبيد .
علي ( ع ) اجازه خواست به جنگ او برود . پيغمبر فرمود : « او عمرو است ؟ » . علي ( ع ) عرض كرد : « اگرچه عمرو باشد ! »
رسول خدا ( ص ) كه چنان ديد رخصت جنگ بدو داده فرمود : « پيش بيا ! » و چون علي ( ع ) پيش رفت . حضرت زره خود را بر او پوشانيد و دستار خويش بر سر او بست و شمشير مخصوص خود را به دست او داد آنگاه بدو فرمود : « پيش برو » .
وقتي علي دور شد ، پيغمبر فرمود :
« براستي همة ايمان با همة شرك رو به رو شد ! »
عمرو از اسب پياده شد و اسب را پي كرده به علي حمله كرد ، و شمشيري به جانب سر آن حضرت حواله نمود كه علي ( ع ) سپر كشيد و آن ضربت را رد كرد . با اين حال شمشير عمرو سپر را شكافت و جلوي سرِ علي ( ع ) را نيز زخمدار كرد . اما علي ( ع ) در همان حال مهلتش نداده و شمشير را از پشت سر حواله گردن عمرو كرد و چنان ضربتي زد كه گردنش را قطع نمود و او را بر زمين انداخت .
و در روايت حذيفه است كه علي ( ع ) شمشير را حوالة پاهاي عمرو كرد و هر دو پاي او را از بيخ قطع نمود .
در نقل ديگري است كه جابر گويد : « من در آن وقت به همراه علي ( ع ) رفتم تا جنگ و كارزار آن دو را تماشا كنم و چون به يكديگر حمله كردند غباري بلند شد كه ديگر كسي آن دو را نمي ديد و در ميان آن غبار ناگاه صدا تكبير علي ( ع ) بلند شد و همه دانستند كه عمرو به دست علي ( ع ) به قتل رسيده و كشته شده است . »
جنگ خندق با تمام مشكلاتي كه براي مسلمانان ايجاد كرده بود و فشار دشواري كه براي آنها داشت با نصرت الهي به سود مسلمانان پايان يافت و احزاب به سرعت به سوي مكه كوچ كردند . مسلمانان اثاثيه و خيمه و خرگاه دشمن را برداشته و پبروزمندانه به شهر بازگشتند .
پيغمبر خدا براي شستشوي سر و بدن و رفع خستگي به خانه آمد و به درون خيمه اي كه دخترش فاطمه ( ع ) به همين منظور در خانه زده بود درآمد . پس از اينكه بدن را شستشو داده و بيرون آمد جبرئيل بر او نازل شد و دستور حركت به سوي قلعه هاي بني قريظه را داده و پيغمبر دانست كه مأمور است بدون توقف به جنگ بني قريظه برود .
پيغمبر خدا نماز ظهر را در مدينه خواند و بي درنگ لباس جنگ پوشيد و به بلال دستور داد در مدينه جار زند كه هر كس فرمانبر و مطيع خدا و رسول اوست بايد نماز عصر را در محله بني قريظه بخواند .
بني قريظه كه از ماجرا مطلع شدند ، وارد قلعه هاي خود شده و به استحكام برج و باروي آ‎نها پرداختند و چون علي ( ع ) و همراهان او به پاي قلعه هاي ايشان رسيدند آنان بالاي ديوار آمده و شروع به دشنام دادن به آن حضرت و رسول خدا ( ص ) كردند .
محاصرة يهود بني قريظه شروع شد و تا روزي كه تسليم شدند و به وسيله مسلمانان از پاي درآمدند بيست و پنج روز طول كشيد .
يهود بني قريظه كه از محاصره به تنگ آمدند و حاضر به پذيرفتن اسلام و جزيه هم نشدند چاره اي جز تسليم نداشتند ، اما از سرنوشت خود بيمناك بودند . از اين رو براي سران قبيلة اوس كه همپيمانان آنها بودند پيغام دادند كه ما چاره اي جز تسليم نداريم ، اما شما بايد به ما كمك كنيد و با محمد مذاكره كنيد تا دربارة ما ارفاق كند . با اين پيغام چند تن از افراد قبيلة مزبور به نزد رسول خدا ( ص ) رفته و در اين باره با آن حضرت مذاكره كردند پيغمبر فرمود : « آيا حاضريد حكميت آنها را به يك نفر از شما واگذار كنم ؟ » گفتند : « آري . »
فرمود : « سعد بن معاذ دربارة ايشان حكم كند . » آنها پذيرفتند و سعدبن معاذ را به خاطر زخمي كه داشت و نمي توانست به پاي خود راه برود بر الاغي سوار كرده و بالشي براي او ترتيب دادند و به سوي قلعه هاي بني قريظه حركت دادند .
سعد گفت : « حكم من آن است كه مردانشان كشته شوند و اموالشان قسمت شود و زنان و كودكانشان به اسارت درآيند . » و مسلمانان نيز به دستور رسول خدا ( ص ) بر طبق حكم او عمل كردند .


                                                              صلح حديبيّه

در ماه ذي قعدة سال ششم بود كه رسول خدا ( ص ) در خواب ديد با يارانش به مكه رفتند و به طواف خانة خدا و انجام مناسك عمره موفق گشته اند . پيغمبر اين خواب را براي اصحاب نقل كرده و وعدة آن را به آنها داد . به دنبال آن از مسلمانان و قبايل اطراف مدينه دعوت كرد با او براي انجام عمره به سوي مكه حركت كنند .
قبايل مزبور به جز عدة معدودي دعوت آن حضرت را نپذيرفتند . تنها همان مهاجر و انصار مدينه بودند كه اكثراً آمادة حركت شدند و به همراه آن حضرت از مدينه بيرون رفتند .
پيغمبر اسلام مقداري كه از مدينه بيرون رفت و به « ذيالحليفه » رسيد . جامة احرام پوشيد و هفتاد شتر نيز كه همراه برداشته بود نشانة قرباني بر آنها زد و از جلو براند تا به افرادي كه خبر حركت او را به قريش مي رسانند بفهماند كه به قصد جنگ بيرون نيامده ، بلكه منظور او تنها انجام عمره و طواف خانة خداست .
پيغمبر اسلام و همراهان همچنان « لبّيك » گويان تا « عسفان » كه نام جايي است در دو منزلي مكه پيش راندند و در آنجا به مردي بشير نام كه از قبيلة خزاعه بود ، برخورد و اوضاع را از او جويا شد . بشير در پاسخ آن حضرت عر ض كرد : « قريش كه از حركت شما مطلع شده اند براي جلوگيري از شما همگي از شهر خارج شده و زن و بچه هاي خود را همراه آورده اند و سوگند ياد كرده اند تا نگذارند به هيچ قيمتي شما داخل مكه شويد . »
به دنبال آن ، پيغمبر رو به همراهان كرده فرمود :
« كيست تا ما را از راهي ببرد كه با قريش برخورد نكنيم ؟ »
مردي از قبيلة اسلم جلو افتاده و مهار شتر پيغمبر را به دست گرفت و از ميان دره ها و سنگلاخهاي سخت آنها را عبور داد و همچنان تا « حديبيه » كه نام دهي است در نزديكي مكه ، پيش رفتند .
در آنجا ناگهان شتر از رفتن ايستاد و ديگر پيش نرفت . پيغمبر دانست كه در اين كار سرّي است . از اين رو وقتي اصحاب گفتند : « شتر وامانده و نمي تواند راه برود ؟ » فرمود :
« نه ، وانمانده بلكه آن كس كه فيل را از رفتن به سوي مكه بازداشت اين شتر را هم از حركت باز داشته است و من امروز هر پيشنهادي قريش بكنند كه داير بر مراعات جنبة خويشاوندي باشد مي پذيرم . »
قريشيان با لشكر انبوه از مكه بيرون آمده بودند . رسول خدا ( ص ) به فرستادگان مكه فرمود :
- « ما براي جنگ نيامده ايم ، بلكه منظورمان زيارت خانة خدا و انجام عمره است . »
پيغمبر اسلام ( ص ) عمر را خواست و بدو فرمود :
« بيا و به نزد قريش برو و منظور ما را از اين سفر براي آنان تشريح كن و پيغام ما را به گوش آنها برسان ! »
عمر كه از قريش بر جان خود مي ترسيد صريحاً از انجام اين كار عذر خواست . پيغمبر خدا عثمان را مأمور اين كار كرد . عثمان به مكه آمد و پيغام آن حضرت را رسانيد .
قريش در پاسخ گفتند : « ما اجازه نمي دهيم محمد به اين شهر درآيد و طواف كند . ولي خودت كه به اينجا آمده اي مي تواني برخيزي و طواف كني ؟ »
عثمان گفت : من پيش از پيغمبر اين كار را نخواهم كرد و تا او طواف نكند من طواف نمي كنم ، و به دنبال آن قريشان نگذاردند عثمان به نزد پيغمبر بازگردد و او را در مكه محبوس كردند .
خبر به مسلمانان رسيد كه عثمان را كشته اند ! به دنبال اين خبر هيجاني در مسلمانان پيدا شد . رسول خدا ( ص ) نيز كه در زير درختي نشسته بود فرمود :
« از اينجا برنخيزم تا تكليف خود را با قريش معلوم سازم . »
و به دنبال آن از مسلمانان براي دفاع از اسلام بيعت گرفت و چون اين بيعت در زير درختي انجام شد ، به همين جهت آن را « بيعت شجره » نيز گفته اند .
پس از اينكه كار بيعت پايان يافت خبر ديگري رسيد كه عثمان زنده است و به قتل نرسيده و در دست مشركين زنداني شده .
قريش پس از شور و گفتگوي زياد سهيل بن عمرو را فرستاده بودند تا به نمايندگي از طرف آنها به هر نحو كه مي تواند پيغمبر اسلام را راضي كند تا در آن سال از انجام عمره و ورود به مكه خودداري كرده ، سال ديگر اين كار را انجام دهد .
اين قرارداد و مصالحه به هر نحو هم كه بود از نظر سياسي در چنين وضعي به نفع مسلمانان تمام مي شد ، زيرا از طرف قريش مسلمانان به رسميت شناخته شده بودند بدون آنكه خوني ريخته شود .

                                                              جنگ خيبر

ماه ذي حجه بود كه رسول خدا ( ص ) از حديبيه بازگشت و تا مقداري از ماه محرم در مدينه بود . سپس به آن حضرت خبر رسيد كه يهود خيبر درصدد حمله به مدينه هستند و همين سبب شد تا دستور حركت به خيبر از طرف پيغمبر صادر شود .
لشكر اسلام از مدينه خارج شد و پرچم جنگ را نيز رسول خدا به دست علي بن ابي طالب ( ع ) داد و بسرعت راه خيبر را در پيش گرفتند ، به طوري كه نزديك به دويست كيلومتر راه ، مسافت ميان مدينه و خيبر را سه روزه طي كرد و براي اينكه ميان يهود مزبور و همپيمانانشان از قبيلة غطفان جدايي اندازد ، كه قبيلة مزبور نتوانند به كمك آنها بيايند ، در سر آب « رجيع » كه در نزديكي خيبر بود منزل كرد و آنجا را لشكرگاه خود قرار داد .
صبح كه شد و يهوديان به عادت همه روزه با بيل و كلنگ از قلعه ها براي زراعت بيرون آمدند لشكريان اسلام را مشاهده كردند كه قلعه ها را محاصره كرده و پياده شده اند .
خيبر مركب از هفت قعلة محكم بود كه اطراف آن را مزارع سرسبز و نخلستانها احاطه كرده و محل سكونت چند تيره از يهود بود .
محاصرة قلعه ها شروع شد و هر روز در پاي يكي از قلعه ها جنگ مي شد . يهوديان بسختي از قلعه ها دفاع مي كردند ، زيرا به خوبي مي دانستند اگر شكست بخورند بايد از سراسر جزيره العرب چشم بپوشند و نفوذ يهود در كشور عربستان از ميان خواهد رفت . محاصرة قلعه هاي مزبور با روزي كه يهوديان تسليم شدند بيش از بيست روز طول كشيد و سرانجام نيز فتح اين جنگ مانند اكثر جنگهاي ديگر به دست علي بن ابي طالب ( ع ) انجام شد . به اتفاق اهل تاريخ و حديث ، پيغمبر خدا – با مختصر اختلافي كه در نقل حديث است – فرمود :
‏« فردا پرچم را به دست مردي مي دهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند و بازنگردد تا آن گاه كه خداوند قلعه را به دست او بگشايد ، آن حمله افكني كه فرار نكند ! »
چون روز بعد شد بزرگان اصحاب پيغمبر زودتر از هر روز در حيطة آن حضرت جمع شدند .
رسول خدا ( ص ) فرمود : « علي كجاست ؟ »
گفتند : « به چشم درد سختي مبتلا شده كه پيش پاي خود را نمي بيند . »
پيغمبر فرمود : « او را نزد من آريد . »
و چون علي ( ع ) را به نزد آن حضرت آوردند پيغمبر خدا قدري از آب دهان خود به ديدگان او ماليد و دست بر چشمان او كشيد كه چشمش باز شد و پرچم جنگ را به دست او داد و او را به سوي قلعة يهوديان فرستاد و اين جمله از دعا را نيز بدرقة راه او كرده و گفت :
« خدايا او را از گرما و سرما حفظ كن . »
علي ( ع ) به پاي قلعه آمد . يهوديان به رسم هر روز با سابقه اي كه از فرار كردن مسلمانان در روزهاي پيش داشتند بيرون ريختند . به نقل بسياري از اهل تاريخ در همين جا بود كه مرحب – پهلوان نامي يهود – غرق در اسلحه به ميدان آمد . علي به جنگ او رفته و با دو ضربت مرحب را به خاك انداخت . يهوديان ديگر كه چنان ديدند به قلعه گريختند و با سرعت در قلعه را بستند كه مسلمانان نتوانند وارد شوند . در اين وقت علي ( ع ) به پاي قلعه آمد و پنجة مبارك خود را به حلقه در انداخت و حركت سختي داده ، آن را از جاي خود كند و به صورت سپري روي دست گرفت . سپس آن را به دور افكند و به دنبال آن مسلمانان وارد قلعه شده و آن را فتح كردند .
آخرين ازدواج پيغمبر با مَيمونه دختر حارث بن حزن – و خواهر زن عباس بن عبدالمطلب – بود كه در همين سفر اتفاق افتاد ، و به پيشنهاد عباس بن عبدالمطلب عموي آن حضرت انجام شد .


                                                    سال هشتم هجرت

رسول خدا گروهي را به سركردگي عمرو بن كعب غفاري براي تبليغ اسلام به ناحية شام به جايي به نام « ذات الطلح » فرستاد ، ولي مردم آن ناحيه آنها را نپذيرفته و درصدد قتل آنان – كه جمعاً پانزده نفر بودند – برآمدند و بجز عمرو بن كعب همگي به قتل رسيدند .
عمرو بن كعب نيز با زحمتي توانست خود را از معركه نجات دهد و جان سالم به در برد .
به دنبال آن نيز پيغمبر اسلام حارث بن عمير را با گروهي به سوي شر حبيل بن غسان كه فرماندار شهر بُصري از طرف امپراتور روم بود ، فرستاد و نامه اي هم به منظور دعوت به اسلام بدو نوشت ، ولي شر حبيل حارث را با همراهان وي به قتل رسانيد .
اين دو مارجرا سبب اندوه پيغمبر و خشم مسلمانان مدينه و آمادگي آنها براي جنگ با امپراتور روم گرديد . در ماه جمادي الاولي سال هشتم هجرت رسول خدا ( ص ) لشكر مجهزي را به جنگ روميان به موته كه سر حد شام بود فرستاد .

                                                           جنگ موته

پيغمبر اسلام پرچم جنگ را بسته و سركردگي آنها را ، چنانكه در روايات شيعه آمده است ، به جعفر بن ابيطالب واگذار كرد و فرمود : « اگر براي جعفر اتفاقي افتاد ، زيدبن حارثه امير لشكر باشد و اگر اون هم كشته شد عبدالله بن رواحه . » طبق روايات اهل سنت فرماندهي لشكر را به « زيد بن حارثه » واگذار كرد و فرمود :
« اگر زيد كشته شد فرماندهي لشكر جعفربن ابيطالب باشد و اگر او نيز كشته شد عبدالله بن رواحه فرمانده سپاه باشد ! »
مسلمانان تا « معان » پيش رفتند و در آنجا توقف كردند ، در آن هنگام به آنها خبر رسيد كه هرقل ، امپراتور روم ، با صد هزار سپاه براي جنگ با مسلمانان به سرزمين « مآب » آمده و صد هزار سپاه ديگر نيز از اعراب « لخم » ، « جذام » ، « قين » و « بهراء‌ » كه در آن حدود سكونت داشتند به كمك وي آمده و جمعاً با دويست هزار لشكر آمادة جنگ با مسلمانان شده اند .
سه هزار مجاهد از جان گذشته براي مرگ پرافتخار و رسيدن به شهادت خود را به قلب دويست هزار سپاه مجهز و جنگ آزموده زده بود و از انبوه نيزه ها و شمشيرها و رگبار تيرهايي كه به سويشان مي آمد هراس نداشتند .
زيدبن حارثه در ميان حلقة نيزه هاي دشمن از پاي درآمد و به دنبال او جعفر بن ابيطالب به سرعت خود را به پرچم جنگ رسانده آن را به دست گرفت و به دشمن حمله كرد .
دشمن كه مي كوشيد هر چه زودتر پرچم جنگ را فرود آورد با شمشير دست راست جعفر را قطع كرد ، ولي جعفر با مهارت خاصي پرچم را به دست چپ گرفت ، ولي دست چپش را هم از بدن جدا كردند و او پرچم را به سينه گرفت و با دو بازوي خود نگاه داشت تا وقتي كه شمشير دشمن او را به زمين افكند و به درجة شهادت نايل آمد .
پس از شهادت اين دو فرمانده دلاور و رشيد عبدالله بن رواحه پيش رفت و پرچم را به دست گرفت .
پس از شهادت عبدالله ، مسلمانان خالدبن وليد را به فرماندهي خود انتخاب كردند . او نيز آن روز را تا شب به زد و خوردهاي محتاطانه سپري كرد و چون شب شد عده اي از سپاهيان را به عقب لشكر فرستاد . چون صبح شد آنها با هياهو به نزد لشكريان آمدند ، به طوري كه دشمن خيال كرد نيروي امداد از مدينه رسيده . از اين رو دست به حمله نزدند و لشكر اسلام نيز حمله را متوقف كرد و عملاً جنگ متاركه شد . براي سپاه روم با آن شهامتي كه روز قبل از جنگجويان اسلام ديده بودند همين پيروزي به شمار مي رفت كه لشكر اسلام حمله نكند و از اين رو هر دو لشكر به سوي ديار خود بازگشتند .

                                                                فتح مكه


از جمله مواد قرارداد صلح حديبيه اين بود كه هر يك از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام همپيمان شوند آزاد باشند . از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام « بني بكر » و « خزاعه » كه سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر كدام در پيمان يكي از دو طرف درآمدند .
« خزاعه » با پيغمبر اسلام هم پيمان شدند و « بني بكر » با قريش . بني بكر درصدد حمله به « خزاعه » برآمد . به دنبال اين فكر به مكه رفتند و با برخي از بزرگان قريش مانند عكرمه بن ابي جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاكره كردند آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشة حمله به « خزاعه » را با آنها طرح نموده ، از آنها نيز در اين باره كمك گرفتند .
خزاعه كه بي خبر از همه جا در منزلهاي خود آرميده بودند مورد حملة بني بكر و دستياران قريشي آنها واقع شده و مطابق نقلي بيست نفر آنها به دست بني بكر كشته شد .
رسول خدا ( ص ) كه از شنيدن اين خبر متأثر شده بود به آنها وعدة ياري و كمك داد و آماده بسيج لشكر به سوي مكه و جنگ با قريش گرديد .
هنگام حركت سپاهي گران كه مركب از ده هزار لشكر بود آمادة حركت شد و نخستين بار بود كه مدينه چنين سپاهي را به خود مي ديد .
روز دهم ماه رمضان بود كه سپاه ده هزار نفري اسلام ، مدينه را به قصد فتح مكه ترك كرد . تمام كوشش پيغمبر اسلام كه مي خواست خبر حركت او به قريش نرسد براي آن بود كه مقاومتي از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومت برنخيزد و خوني در مكه ريخته نشود .
سپاه مجهّز اسلام به « ذي طوي » رسيد . از طرف قريش هيچ گونه مقاومت و عكس العملي ديده نمي شد و سكوت شهر مكه را فراگرفته بود . رسول خدا ( ص ) لشكر را بر چهار دسته تقسيم كرد و هر دسته را مأمور ساخت از سمتي وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با كسي جنگ و زد و خورد نكنند ، مگر آنكه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود . فقط چند نفر بودند كه به خاطر سوابق سويي كه داشتند و هيچ گونه اميدي به اصلاحشان نبود خونشان را هدر كرد و فرمان داد آنها را هر كجا يافتند بكشند .
گروه هاي چهارگانه از چهار سمت وارد مكه شدند ، خود پيغمبر نيز از طريق « اذاخر » به شهر درآمد و در كنار قبر ابوطالب و خديجه قبه و سراپرده اي براي آن حضرت نصب كردند كه در آن سكونت كند .
مردم شهر به خانه هاي خود رفته و گروه زيادي هم به مسجد رفته بودند و مكه حالت تسليم به خود گرفته بود . تنها در يكي از محله هاي شهر كه گروهي از قبيلة هذيل و بني بكر سكونت داشتند به تحريك عكرمه بن ابي جهل و صفوان بن اميه سر راه را بر سپاهيان اسلام گرفته و آمادة جنگ شدند و در جايي به نام « خندمه » موضع گرفتند .
سپاهي كه از آن محله مي گذشت سپاهي بود كه تحت فرماندهي خالدبن وليد پيش مي رفت . خالد كه از جريان مطلع شد دستور جنگ داد . شمشيرها كشيده شد و مشركان را تا نزديكي مسجدالحرام به عقب راندند و در اين گيرودار بيست نفر از بني بكر كشته شد و بقيه از جمله عكرمه و صفوان فرار كردند .
گروههاي چهارگانه از چهار سمت مكه خود را به كنار مسجدالحرام رساندند ، رهبر عالي قدر اسلام نيز پس از آنكه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل كرد از خيمه مخصوص بيرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجدالحرام حركت كرد ، شهر مكه كه روزي تمام نيروي خود را براي مبارزه با دعوت الهي پيغمبر اسلام و در هم كوبيدن نداي مقدس آن بزرگوار به كار گرفته بود ، اكنون سكوتي توأم با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شكاف درهاي خانه و گروهي از بالاي كوه ها آن همه عظمت و شكوه نوادة عبدالمطلب و پيامبر بزرگوار اسلام را مشاهده مي كردند .
پيغمبر اسلام در حالي كه مهار شترش در دست محمدبن مسلمه بود با چوبدستي كه در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پياده شد و دست به كار پايين آوردن بتهايي كه بر ديوار كعبه آويخته بودند گرديد تا آنها را بشكند و چون در دسترس نبود ، به علي ( ع ) دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آن ها را به زير افكند .

                                                           جنگ حنين



پيغمبر اسلام پس از فتح مكه پانزده روز در مكه ماند و در اين مدت به نشر تعاليم اسلام و محو آثار شرك و بت پرستي همت گماشت .
اما نيروي اهريمني شيطان فكر خود را به سوي قبايل اطراف مكه متوجه كرد و گروهي از بت پرستان و سركردگان آن حدود را تحريك كرد تا جبهة واحدي بر ضد پيغمبر اسلام تشكيل دهند . در ميان سران قبايل مزبور مالك بن عوف نصري بيش از ديگران جنب و جوش داشت . وي تا جايي كه توانست قبيله هاي ساكن كوههاي جنوبي مكه را كه از هوازن بودند مانند بني سعد ، بني جشم ، بني هلال با خود همراه كرد . نزديك به سي هزار نفر از آنها را در جايي به نام « اوطاس » براي جنگ با مسلمانان و زدن يك ضربة كاري به لشكر اسلام جمع كرد و تحت فرمان او به سوي حنين حركت كردند .
پيغمبر اسلام آمادة تجهيز سپاه و حركت به سوي حنين گرديد . لشكر اسلام با دوازده هزار مرد جنگي به سوي وادي حنين حركت كرد . هنگامي كه چشم ابوبكر در خارج شهر به سپاه مجهز اسلام افتاد ، گفت : « ما ديگر مغلوب نخواهيم شد . » و اين غرور به برخي افراد ديگر نيز سرايت كرد ، ولي همين غرور و حملة ناگهاني دشمن موجب هزيمت آنان شد . و اين ايمان به خدا و پيغمبر اسلام بود كه آنان را دوباره گرد يكديگر جمع كرد .
پيغمبر اسلام مي ديد زحمات بيست و يك ساله اش در راه تبليغ اسلام همگي به مخاطره افتاده و بايد با اقدامي فوري جلوي اين شكست و هزيمت را بگيرد ، از يك سو دست به دعا برداشت و به درگاه ياور حقيقي و پشتيبان واقعي خود معروض داشت .
« خدايا تو را سپاس و شكوة حالِ خود را به درگاه تو مي آورم و تويي تكيه گاه ! »
قرآن كريم در سوره مباركه توبه وقتي اشاره به داستان جنگ حنين مي كند ، و به دنبال آن مي فرمايد .
« سپس خداي تعالي آرامش خود را بر پيغمبر و مؤمنان نازل فرمود ، و لشكرياني كه شما نمي ديديد فرو فرستاد و كافران را معذب ساخت و جزاي كافران اين چنين است . »
باري نصرت الهي فرد آمد . صحنة جنگ تدريجاً عوض شد و مسلماناني كه غالباً از انصار مدينه بودند و به ميدان جنگ باز مي گشتند به جبران فراري كه كرده بودند به سختي در برابر دشمن پابداري كرده و صفوف آنها را به هم ريختند و جنگ سختي از نو در گرفت . قبايل هوازن كه به اين زودي حاضر نبودند پيروزي به دست آورده را از دست بدهند سخت مقاومت مي كردند . سرانجام نيروي دشمن با دادن تلفات سنگين تاب مقاومت نياورده ، رو به فرار گذارد و هر چه اموال و احشام و زن و فرزند داشتند همه را بر جاي نهادند و به سه دسته تقسيم شدند و هر دسته از آنها به سويي گريختند .
رسول خدا دستور داد آنها را تعقيب كنند و تا شكست كامل به دنبال آنها بروند .
مالك بن عوف نيز با گروه بسياري به سوي طائف فرار كرد و در قلعه هاي محكمي كه در طائف بود وارد شدند و چون مي دانستند مسلمانان به سراغ آنها خواهند رفت به استحكام قلعه هاي مزبور پرداختند .

 
                                                              جنگ طائف

رسول خدا ( ص ) در ماه شوال سال هشتم با سپاهيان اسلام به قصد تعقيب دشمن به سوي طائف حركت كرد ، مردم طائف كه مردمي ثروتمند و جنگجو بودند و قلعه هاي محكمي داشتند و چون از ورود سپاهيان اسلام مطلع شدند از بالاي برجها شروع به تيراندازي به سوي لشكر اسلام نمودند ، از اين رو پيغمبر اسلام دستور داد لشكريان عقب نشيني كنند و اردوگاه خود را در جايي كه از تيررس دشمن دورتر بود قرار دهند ، محاصره طول كشيد ، اما قلعه ها گشوده نشد . ادامة محاصره با آن موقعيت كه پش آمده بود بي فايده مي نمود . از اين رو پيامبر اسلام تصميم به بازگشت به مكه و « جعرانه » گرفت و جنگ طائف را به وقت ديگري موكول كرد .
از حوادث سال هشتم يكي هم ولادت ابراهيم بود كه از « ماريه » متولد شد . چيزي از شادي پيغمبر در مورد ولادت اين نوزاد نگذشته بود كه با مرگ دخترش زينب مبدل به غم و اندوه گرديد .


                                                         سال نهم هجرت

 
سال نهم هجرت را به خاطر ورود وفدها ( شخصيتها و هيئتهايي كه به نمايندگي قبايل و ساير ملتها به مدينه مي آمدند ) عام الوفود ناميدند . شهر مدينه هر چند روز يك بار شاهد ورود اين هيئتهاي گوناگون بود تا پيغمبر اسلام را از نزديك ببينند و به دين اسلام درآمده و با رهبر اسلام پيمان دوستي بسته و پيوند خود را به آن حضرت اعلام دارند . از آن جمله كعب بن زهير است كه با شعر و نثر مردم را عليه رسول خدا تحريك مي نمود و رسول خدا از وي درگذشت .

                                                            جنگ تبوك


جنگ تبوك در ماه رجب سال نهم اتفاق افتاد . به پيغمبر اسلام خبر رسيد روميان در صدد تهية سپاه براي حمله به حدود مرزي عربستان و شمال كشور اسلام هستند . رسول خدا ( ص ) با شنيدن اين خبر تصميم گرفت با سپاهي گران شخصاً به جنگ آنان برود .
فاصلة تبوك تا مدينه حدود يك صد فرسخ راه است و از دورترين سفرهاي جنگي بود كه پيغمبر خدا و مسلمانان مي بايستي راه آن را طي كنند .
آن ايام مصادف با اواخر تابستان و فصل گرماي كشندة حجاز و برداشت محصول خرماي مدينه و از نظر خشكسالي و كم آبي نيز سالي استثنايي بود . روزي كه لشكر اسلام از مدينه حركت مي كرد سي هزار سرباز كه مركب از ده هزار سواره و بيست هزار پياده بود همراه داشت .
براي نخستين بار بود كه پيغمبر خدا ( ص ) به علي بن ابي طالب دستور داد در مدينه بماند و سرپرستي خانواده و خويشان او را به عهده بگيرد ، با اينكه در همة نبردها و سفرهاي قبلي علي ( ع‌ ) ملازم ركاب و پرچمدار آن حضرت در جنگها بود .
سپاهيان اسلام به تبوك رسيدند ، اما متوجه شدند كه دشمن از ترس مقابله با لشكر اسلام فرار كرده و به داخل مرزهاي خود عقب نشيني كرده است . احياناً با اين عمل خود ، مي خواستند اساس اين خبر را تكذيب نمايند . فرار دشمن و عقب نشيني آنها ، از نظر سياسي پيروزي بزرگي براي مسلمانان به شمار مي رفت . رسول خدا ( ص ) براي ادامه پيشروي در داخل خاك دشمن يا بازگشت به مدينه ، روي دستور خداي تعالي با سران سپاه به مشورت پرداخت . پس از مذاكره اي كه انجام شد پيشروي در خاك دشمن را مصلحت نديدند ، از اين رو پيغمبر اسلام مدت ده روز در همان تبوك توقف كرد و در اين مدت با مرزداران آن نواحي قراردادها و پيمانهايي به عنوان عدم تعرض منعقد كرد .

                                                            مسجد ضرار


منافقان مدينه كه غالباً وحي آسماني موجب رسوايي و سرافكندگي و كشف توطئه آنان مي گرديد ، به فكر افتادند براي پياده كردن نقشه هاي خائنانه خود از همان نام دين اسلام استفاده و بدين منظور مسجدي در محلة قبا بنا كنند و در زير پوشش دين ، محافل خود را در آنجا تشكيل دهند و مركزي براي اجتماع هم مسلكان و طرح نقشه هاي خود داشته باشند .
كسي كه بيشتر در بناي اين مسجد كوشش داشت و به فكر اين نقشه خطرناك افتاد ابوعامر راهب بود كه پدر همان حنظلة عسيل الملائچكه بود .
رسول خدا ( ص ) بازمي گشت كه در نزديكي مدينه به آن حضرت خبر دادند كه مسجد مزبور به اتمام رسيده و مركز اجتماع منافقان گرديده است . رسول خدا ( ص ) به دستور پروردگار متعال از همان خارج شهر پيش از ورود به مدينه ، دو نفر از قبيلة عمربن عوف را فرستاد تا آن مسجد را كه خداي تعالي « مسجد ضرار » ناميد ويران كنند و اين بناي بظاهر مقدس را كه در واقع به صورت مركز دسته بنديهاي سياسي عليه اسلام و مسلمين درآمده و كانوني براي ايجاد دو دستگي ميان مسلمانان شده بود با خاك يكسان سازند .

                                                        داستان مباهله



از جملة هيئتهايي كه در اين سال به مدينه آمدند هيئت نصاراي نجران بودند كه به دنبال نامه اي كه پيغمبر اسلام به كشيش بزرگ آنجا نوشت و او را به اسلام دعوت فرمود آنها به مدينه آمدند تا از حال آن حضرت از نزديك تحقيق كنند .
هيئت نجران كه شامل گروهي بيش از ده نفر از بزرگان آنها بود به رياست و سرپرستي سه نفر يعني عاقب ، سيد و ابوحارثه به مدينه آمدند و نزد پيامبر رفتند .
سپس براي تحقيق حال ، سؤالاتي از آن حضرت كردند از آن جمله سيد پرسيد : « اي محمد دربارة مسيح چه مي گويي ؟ »
فرمود : « او بنده و رسول خدا بود . »
ولي سيد سخن آن حضرت را نپذيرفته و بناي رد و ايراد را گذارد تا اينكه آيات سورة آل عمران در اين باره بر پبغمبر نازل شد كه از آن جمله اين آيه در پاسخ همين گفتارشان بود كه خدا فرمود :
« همانا حكايت عيسي در نزد خدا حكايت آدم است كه او را از خاك آفريد ... »
در ضمن همين آيات دستور « مباهله » با آنها را نيز به پيغمبر داد كه فرمود :
« و هر كس با وجود اين دانش كه براي تو آمده باز هم دربارة عيسي با تو مجادله كند به آنها بگو : بيايد تا ما پسران خود را بياوريم و شما هم پسرانتان را و ما زنانمان را و شما نيز زنانتان را و ما نفوس خود را و شما هم نفوس خود را ، آنگاه تضرع و لابه كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم . »
بدين ترتيب پيغمبر اسلام به امر خداي تعالي نصاراي نجران را به مباهله دعوت كرد و آنها نيز پذيرفته و گفتند : « فردا براي مباهله مي آييم . »
سپس ابوحارثه به همراهان خود گفت : « فردا كه شد بنگريد . اگر محمد با فرزندان و خاندان خود به مباهله آمد از مباهله با او خودداري كنيد و اگر با اصحاب و پيروانش آمد به مباهله اش برويد . »
چون روز ديگر شد رسول خدا ( ص ) در حالي كه دست حسن و حسين را در دست داشت و فاطمه ( س ) نيز دنبالش بود و علي ( ع ) از پيش رويش مي رفت براي مباهله حاضر شد .
ابوحارثه كه آن منظره را ديد گفت : « به خدا سوگند محمد به همان گونه كه پيمبران براي مباهله روي زمين مي نشينند نشسته است و از اين رو از مباهله با پيغمبر اسلام خودداري كرد . »
تقديرات الهي در سال نهم ، پس از آنكه هيجده ماه از عمر ابراهيم گذشت او را از پيغمبر بازگرفت و مرگش فرا رسيد . مرگ وي رسول خدا ( ص ) را سخت داغدار كرد ، بدانسان كه در فقدان او گريست .
در آن روز كه ابراهيم از دنيا رفت خورشيد گرفت و مردم مدينه گفتند : « خورشيد به خاطر مرگ ابراهيم گرفته است ! »
رسول خدا ( ص ) مردم را مخاطب ساخته فرمود :
« اي مردم همانا خورشيد و ماه دو نشانه از نشانه هاي قدرت حق تعالي هستند كه تحت اراده و فرمان او هستند و براي مرگ و حيات كسي نمي گيرند و هر زمان ديديد آن دو يا يكي از آنها گرفت نماز بگزاريد »


                                                           حجة الوداع


ماه ذي قعدة سال دهم هجرت فرا رسيد و رسول خدا ( ص ) طبق فرمان الهي عازم حج گرديد و به مردم نيز ابلاغ كرد براي انجام حج به همراه او در اين سفر آماده شوند .
كاروان عظيم حج ، مناسك را تحت رهبري پيشواي عظم الشأن اسلام انجام داد و به دستور آن حضرت به سوي مدينه حركت كرد . در اين خلال جبرئيل نازل شد و دستور نصب و تعيين علي ( ع ) را به خلافت و جانشيني در ميان مردم فرود آورده و رسول خدا ( ص ) مأمور به ابلاغ آن گرديد .
كاروان به نزديكي « جُحفه » رسيد . با رسيدن به آن منطقه تدريجاً راه قبايلي كه همراه آن حضرت بودند جدا مي شد . در اين وقت براي دومين بار – و يا بيشتر – جبرئيل نازل شد و آية زير را كه متضمن تأكيد بيشتر و تعجيل در ابلاغ اين دستور بود بر آن حضرت فرود آورد كه خدا فرمود :
« اي پيامبر آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شد ابلاغ كن و اگر ابلاغ نكني رسالت را ابلاغ نكرده اي و خدا تو را از شرّ مردم نگاه مي دارد . »
رسول خدا ( ص ) دستور توقف داد و امر كرد تا آنها را كه از جلو رفته بودند بازگردانند و صبر كرد تا آنها نيز كه از دنبال مي آمدند رسيدند . سپس دستور داد زير درختهاي صحرايي را كه در آنجا قرار داشت ، تميز كردند و منبري از جهاز شتران ترتيب دادند و آن گاه كه روز هيجدهم ذي حجّه الحرام بود ، در هنگام ظهر و وقت گرمي هوا بر جهاز شتران بالا رفت .
رسول خدا ( ص ) پس از حمد و ثناي الهي , در حالي كه علي را نزد خود نگاه داشته بود ، چنين گفت :
« محكات قرآن را بفهميد و از متشابهات آن پيروي نكنيد و اينها را كسي براي شما تفسير نكند جز اين شخص كه دستش را گرفته ام و بازويش را بلند كرده ام ! »
سپس براي معرفي او چنين فرمود :
- و من به شما اعلام مي كنم كه : [ همانا هر كس من مولا و فرمانرواي او هستم ، اين علي مولاي اوست و موضوع فرمانروايي او چيزي است كه خداي عز و جل بر من نازل فرموده است . ]
آگاه باشيد كه من ابلاغ كردم ، آگاه باشيد كه من رساندم ، آگاه باشيد كه شنواندم ، آگاه باشيد كه آشكارا گفتم ، امارت و پيشوايي مؤمنان پس از من براي احدي جز او جايز نيست . »
سپس علي را به اندازه اي روي دست بلند كرد كه پاهاي علي محاذي زانوهاي پيغمبر ( ص ) آمد . آن گاه گفت :
« اي مردم اين مرد برادر و وصي و نگه دارندة علم من و جانشين من است . بر هر كس كه به من ايمان آورده و بر من است تفسير كتاب پروردگارم . »
چون مراسم مزبور به اتمام رسيد و خطبة پيغمبر تمام شد ، عمر بن خطاب علي ( ع ) را ديدار كرد و با اين جملات به او تبريك گفت :
« گوارا باد بر تو اي فرزند ابي طالب كه اكنون مولاي من و مولاي هر مرد با ايمان و زن با ايمان گشتي ! »


                                                  بيماري رسول خدا ( ص )


رسول خدا ( ص ) پس از مراجعت از سفر حجه الوداع درصدد تهيه لشكري عظيم برآمد تا روانة روم كند . فرماندهي لشكر مزبور را به اسامه واگذار كرد و پرچم جنگ را به دست خود به نام اسامه بست و عموم مهاجر و انصار را مأمور كرد تا تحت فرماندهي اسامه در اين جنگ شركت كنند .
اسامه در آن روز حدود بيست سال بيشتر نداشت و همين موضوع براي برخي از پيرمردان و كارآزمودگاني كه مأمور شده بودند تحت فرماندهي او به جنگ بروند گران مي آمد ، از اين رو در كار رفتن به دنبال لشكر تعلل مي كردند .
در اين خلال رسول خدا ( ص ) بيمار شد و در بستر افتاد ، اما با اين حال وقتي مطلع شد كه مردم از رفتن به دنبال لشكر تعلل مي كنند با همان حالت بيماري و تب و سردرد شديد كه داشت دستمالي به سر خود بست و از خانه به مسجد آمد و به منبر رفته فرمود :
« اي مردم فرماندهي اسامه را بپذيريد كه سوگند به جان خودم اگر ( اكنون ) دربارة فرماندهي او مناقشه مي كنيد پيش از اين نيز دربارة فرماندهي پدرش حرفها زديد ، ولي او شايسته و لايق فرماندهي است چنانكه پدرش نيز لايق اين مقام بود . »
اسامه در صدد حركت بود كه پيك ام ايمن آمد كه حال پيغمبر سخت شده و مرگ آن حضرت نزديك شده و بدين ترتيب اسامه و همراهانش توقف كردند .
سخنان پيغمبر ( ص ) و رفتار آن حضرت در روزهاي آخر عمر همه حكايت از اين داشت كه مرگ خود را نزديك مي داند و با گفتار و كردار از مرگ خود خبر مي دهد .
حال پيغمبر روز به روز بدتر مي شد و حضرت براي اينكه تب و حرارت بدنش تخفيف يابد و بتواند براي وداع با مردم به مسجد برود دستور داد هفت مشك آب از چاه هاي مختلف مدينه بكشند و بر بدنش بريزند ، سپس دستمالي بر سر بسته و در حالي كه يك دست روي شانة اميرالمؤمنين ( ع ) و دست ديگرش را بر شانه فضل بن عباس گذارده بود به مسجد آمد و بر منبر رفته فرمود :
« اي گروه مردم نزديك است كه من از ميان شما بروم پس هر كس امانتي پيش من دارد بيايد تا به او بپردازم و هر كس به من وام و قرضي داده مرا آگاه كند . اي مردم ميان خدا و بندگان چيزي نيست كه سبب وصول خير يا دفع شري شود جز عمل و كردار ، سوگند بدانكه مرا به حق به نبوت برانگيخته ، رهايي ندهد كسي را جز عمل نيك و رحمت پروردگار و من كه پيغمبر اويم اگر نافرماني او را بكنم هر آينه به دوزخ مي افتم ! بار خدايا آيا ابلاغ كردم !؟‌ »
آن گاه از منبر فرود آمده نماز كوتاهي با مردم خواند سپس به خانة ام سلمه رفت و يك روز يا دو روز در اتاق ام سلمه بود ، سپس عايشه پيش ام سلمه آمد و از او درخواست كرد آن حضرت را به اتاق خود ببرد و پرستاري آن حضرت را خود به عهده گيرد . همسران ديگر آن حضرت نيز با اين پيشنهاد موافقت كرده و حضرت را به اتاق عايشه بردند .
چون روز ديگر شد حال پيغمبر سخت شد و ازحال رفت و ملاقات با آن حضرت ممنوع گرديد . چون به حال آمد فرمود : « برادر و يار مرا پيش من آريد » و دوباره از حال رفت . ام سلمه برخاست و گفت : علي را نزدش بياوريد كه جز او را نمي خواهد ، از اين رو به نزد علي ( ع ) رفته او را كنار بستر آن حضرت آوردند . چون چشمش به علي افتاد اشاره كرد و علي پيش رفت و سر خود را روي سينة پيغمبر ( ص ) خم كرد .
رسول خدا ( ص ) زماني طولاني با او به طور خصوصي و در گوشي سخن گفت و در اين وقت دوباره از حال رفت . علي ( ع ) نيز برخاست و گوشه اي نشست . سپس از اتاق آن حضرت خارج شد . چون از علي ( ع ) پرسيدند : « پيغمبر با تو چه گفت ؟ » فرمود :
« هزار باب علم به من آموخت كه هر بابي هزار باب ديگر را بر من گشود . به چيزي مرا وصيت كرد كه ان شاءالله تعالي بدان عمل خواهم كرد . »
و چون حالت احتضار و هنگام رحلتش فرا رسيد به علي ( ع ) فرمود :
« اي علي سر مرا در دامن خود گير كه امر خدا آمد و چون جانم بيرون رفت آن را به دست خود بگير و به روي خود بكش ، آن گاه مرا رو به قبله كن و كار غسل و نماز و كفن مرا به عهده بگير و تا هنگام دفن از من جدا مشو » .
و بدين ترتيب علي ( ع ) سر آن حضرت را به دامن گرفت و پيغمبر از حال رفت .
رحلت رسول خدا ( ص ) در روز دوشنبه بيست و هفتم ماه صفر اتفاق افتاد ، و در آن موقع شصت و سه سال از عمر شريف آن حضرت گذشته بود . علي ( ع ) جنازه را غسل داد و حنوط و كفن كرد . سپس به تنهايي بر او نماز خواند ،‌ آن گاه از خانه بيرون آمده و رو به مردم كرد و گفت :
- « همانا پيغمبر در زندگي و پس از مرگ امام و پيشواي ماست اكنون دسته دسته بياييد و بر او نماز بخوانيد . »
در همان اتاقي كه پيغمبر از دنيا رفته بود قبري حفر كرده و همانجا آن حضرت را دفن كردند . سپس اميرالمؤمنين علي ( ع ) داخل قبر شد و بند كفن را از طرف سر باز كرد و گونة مباك رسول خدا ( ص ) را روي خاك نهاد و لحد چيده خاك روي قبر ريختند و بدين ترتيب با يك دنيا اندوه و غم بدن مطهر رسول خدا ( ص ) را در خاك دفن كردند .

                              آخرين وصاياي رسول‏ خدا صلى ‏الله ‏عليه ‏و آله


مسلم اين است كه پيامبر اكرم(ص) در حضور مسلمانان، اميرمؤمنان را وصى خود قرار داده و على(ع) نيز اين وصايت را پذيرفته است و عهد كرده است كه به آنچه رسول خدا(ص) مى‏فرمايد عمل نمايد. اميرمؤمنان(ع) در اين باره مى‏فرمايد: وقتى رسول خدا(ص) در مريضى آخر خود در بستر بيمارى افتاده بود، من سر مبارك وى را بر روى سينه خود نهاده بودم و سراى حضرت(ص) انباشته از مهاجر و انصار بود و عباس عموى پيامبر(ص) رو به روى او نشسته بود و رسول خدا(ص) زمانى به هوش مى‏آمد و زمانى از هوش مى‏رفت. اندكى كه حال آن جناب بهتر شد، خطاب به عباس فرمود:« اى عباس، اى عموى پيامبر(ص)! وصيت مرا در مورد فرزندانم و همسرانم قبول كن و قرض هاى مرا ادا نما و وعده‏هايى كه به مردم داده‏ام به جاى آور و چنان كن كه بر ذمه من چيزى نماند.»

عباس عرض كرد:«اى رسول خدا(ص) من پيرمردى هستم كه فرزندان و عيال بسيار دارم و دارايى و اموال من اندك است [چگونه وصيت تو را بپذيرم و به وعده‏هايت عمل كنم] در حالى كه تو از ابر پر باران و نسيم رها شده بخشنده ‏تر بودى [و وعده‏هاى بسيار داده‏اى] خوب است از من درگذرى و اين وظيفه بر دوش كسى نهى كه توانايى بيشترى دارد!»

رسول خدا(ص) فرمود:« آگاه باش كه اينك وصيت‏ خود را به كسى خواهم گفت كه آن را مى‏پذيرد و حق آن را ادا مى‏نمايد و او كسى است كه اين سخنان را كه تو گفتى نخواهد گفت! يا على(ع) بدان كه اين حق توست و احدى نبايد در اين امر با تو ستيزه كند، اكنون وصيت مرا بپذير و آنچه به مردمان وعده داده‏ام به جاى ‏آر و قرض مرا ادا كن. يا على(ع) پس از من امر خاندانم به دست توست و پيام مرا به كسانى كه پس از من مى‏آيند برسان.»

اميرمؤمنان(ع) گويد:« من وقتى ديدم كه رسول خدا(ص) از مرگ خود سخن مى‏گويد، قلبم لرزيد و به خاطر آن به گريه درآمدم و نتوانستم كه درخواست پيامبر(ص) را با سخنى پاسخ گويم.»

پيامبر اكرم(ص) دوباره فرمود:« يا على آيا وصيت من را قبول مى‏كنى!؟» و من در حالتى كه گريه گلويم را مى‏فشرد و كلمات را نمى‏توانستم به درستى ادا نمايم، گفتم:

آرى اى رسول خدا(ص)! آن گاه رو به بلال كرد و گفت: اى بلال! كلاهخُود و زره و پرچم مرا كه «عقاب‏» نام دارد و شمشيرم ذوالفقار و عمامه‏ام را كه «سحاب‏» نام دارد برايم بياور...[ سپس رسول خدا(ص) آنچه كه مختص خود وى بود از جمله لباسى كه در شب معراج پوشيده بود و لباسى كه در جنگ احد بر تن داشت و كلاه هايى كه مربوط به سفر، روزهاى عيد و مجالس دوستانه بود و حيواناتى كه در خدمت آن حضرت بود را طلب كرد] و بلال همه را آورد مگر زره پيامبر(ص) كه در گرو بود. آن گاه رو به من كرد و فرمود: « يا على(ع) برخيز و اينها را در حالى كه من زنده‏ام، در حضور اين جمع بگير تا كسى پس از من بر سر آنها با تو نزاع نجويد.»

من برخاستم و با اين كه توانايى راه رفتن نداشتم، آنها را گرفتم و به خانه خود بردم و چون بازگشتم و رو به روى پيامبر(ص) ايستادم، به من نگريست و بعد انگشترى خود را از دست ‏بيرون آورد و به من داد و گفت: « بگير يا على اين مال توست در دنيا و آخرت!»

بعد رسول خدا(ص) فرمود:« يا على(ع) مرا بنشان.» من او را نشاندم و بر سينه من تكيه داد و هر آينه مى‏ديدم كه رسول خدا(ص) از بسيارى ضعف سر مبارك را به سختى نگاه مى‏دارد و با وجود اين، با صداى بلند كه همه اهل خانه مى‏شنيدند فرمود:« همانا برادر و وصى من و جانشينم در خاندانم على بن ابى‏طالب است. اوست كه قرض مرا ادا مى‏كند و وعده‏هايم را وفا مى‏نمايد. اى بنى‏هاشم، اى بنى‏عبدالمطلب، كينه على(ع) را به دل نداشته باشيد و از فرمان هايش سرپيچى نكنيد كه گمراه مى‏شويد و با او حسد نورزيد و از وى برائت نجوييد كه كافر خواهيد شد.»

سپس به من گفت:« مرا در بسترم بخوابان.» و بلال را فرمود كه حسن(ع) و حسين(ع) را نزد او بياورد بلال رفت و آنها را با خود آورد. پيامبر(ص) آن دو را به سينه خويش چسباند و آنها را مى‏بوييد.

على(ع) مى‏گويد: من پنداشتم كه حسن(ع) و حسين(ع) باعث‏ شدند كه اندوه و رنج پيامبر(ص) فزونى يابد، خواستم آن دو را از حضرت(ص) جدا سازم. فرمود:« يا على(ع) آنها را واگذار تا مرا ببويند و من هم آنها را ببويم! بگذار تا آن دو از وجود من بهره گيرند و من نيز از وجود ايشان بهره گيرم! به راستى كه پس از من مشكلات بسيار خواهند داشت و مصايب سختى را تحمل خواهند كرد، پس لعنت ‏خداوند بر آن كس باد كه حق حسن(ع) و حسين(ع) را پست ‏شمارد. پروردگارا! من اين دو را و على صالح ‏ترين مؤمنان را به تو مى‏سپارم!»



                                                         در محضر فرشتگان


از برخى روايات استفاده مى‏شود كه رسول خدا(ص) در محضر فرشتگان مقرب، على(ع) را وصى خود قرار داد و آنان شاهد بودند، از آن جمله روايتى است كه از امام كاظم(ع) نقل شده است كه اميرالمؤمنين فرمود: در شبى از شب هاى بيماري پيامبر(ص) من نشسته بودم و حضرت(ص) بر سينه من تكيه داده بود و فاطمه(س) دخترش نيز حضور داشت. رسول خدا(ص) فرموده بود كه همسرانش و ساير زنان از نزد وى بيرون روند و آنها رفته بودند. پيامبر اكرم(ص) به من فرمود: «اى اباالحسن! از جاى خود برخيز و رو به روى من بايست.»

من برخاستم و جبرئيل به جاى من نشست و پيامبر(ص) بر سينه وى تكيه داد و ميكائيل در جانب راست پيامبر(ص) بنشست. حضرت فرمود:« يا على(ع) دست هاى خود را بر هم بگذار!»

من اين كار را انجام دادم. آن گاه فرمود:« من با تو عهد بسته بودم و اينك آن عهد را تازه مى‏كنم، در محضر جبرئيل و ميكائيل كه دو امين پروردگار جهانيانند. يا على! تو را به حقى كه اين دو بر گردن تو دارند، هر چه در وصيت من آمده است ‏بايد به جاى آورى و مفاد آن را بپذيرى و صبر را پيشه خود سازى و بر راه و روش من پايدارى كنى نه روش فلان كس و فلان كس! اكنون هر چه را خدا به تو عنايت كرده است‏ با قدرت پذيرا باش.»

من دست هايم را به روى هم نهاده بودم و پيامبر(ص) دست مبارك خود را بين دو دست من گذاشت، به طورى كه گويى بين آن دو چيزى قرار مى‏داد، سپس فرمود:« من بين دست هايت ‏حكمت و دانش آنچه را برايت پيش خواهد آمد، نهادم، تا چيزى از سرنوشت تو نباشد كه از آن آگاه نباشى و هر گاه مرگ تو فرا رسيد وصيت ‏خود را به امام پس از خود بگوى، بنابر آنچه من به تو وصيت كردم و همانند من عمل كن و نيازى به كتاب و نوشته‏اى نيست.»



                                           نزول كتاب وصيت از آسمان


امام موسى بن جعفر(ع) فرمود به پدرم اباعبدالله (ع) عرض كردم:« آيا نويسنده وصيت، حضرت على(ع) نبود و رسول خدا(ص) مفاد آن را بر او نمى‏خواند، در حالى كه جبرئيل و ساير فرشتگان شاهد بودند؟» پدرم مدتى سكوت كرد، بعد فرمود: «اى اباالحسن! ماجرا چنين بود كه گفتى لكن هنگامى كه زمان رحلت رسول خدا(ص) رسيد، وصيت‏ به صورت كتابى نوشته شده از آسمان نازل شد و جبرئيل(ع) همراه با فرشتگانى كه امين خداى تبارك و تعالى هستند، آن را نزد رسول اكرم(ص) آورد و به ايشان گفت:« اى محمد(ص) هر كس كه نزد توست ‏بيرون فرست مگر وصى خود را كه بايد كتاب وصيت را بگيرد و ما شاهد باشيم كه تو وصيت را به وى دادى و او اجراى آن را ضمانت كند.»

رسول خدا(ص) همگان را دستور داد كه از خانه بيرون روند. تنها على(ع) و فاطمه(س) بين پرده و در اتاق باقى ماندند.

جبرئيل(ع) به پيامبر(ص) عرض كرد:« پروردگارت تو را سلام مى‏رساند و مى‏گويد: اين كتابى است كه من با تو عهد بسته بودم و شرط كرده بودم [عمل به آن را] و من خود شاهد هستم و فرشتگانم را بر تو شاهد گرفتم و من تنها براى شهادت كافى هستم اى محمد(ص)!»

وقتى سخن به اين جا رسيد، مفاصل پيامبر(ص) به لرزه درآمد و گفت:«اى جبرئيل! خداى من، اوست كه سلام است و سلام از وى است و سلام به سوى او باز مى‏گردد. راست گفت‏ خداى عزوجل و نيكى نمود، كتاب را به من ده!»

جبرئيل كتاب وصيت را به رسول اكرم(ص) داد و گفت كه آن را به اميرمؤمنان(ع) دهد. چون على(ع) كتاب را گرفت، رسول خدا(ص) فرمود: «بخوان!»

اميرمؤمنان(ع) آن را كلمه به كلمه خواند، سپس رسول خدا(ص) به او گفت: يا على(ع) اين عهد خدايم تبارك و تعالى به سوى من است و خواسته وى و امانت او پيش من است و به راستى كه من آن را ابلاغ كردم و خيرخواهى نمودم و امانت را ادا كردم.»

على(ع) عرض كرد: « پدر و مادرم فداى تو باد! من هم شهادت مى‏دهم كه تو پيام خود را ابلاغ كردى و نصيحت ‏خود گفتى و در آنچه فرمودى صادق بودى و گوش و چشم و گوشت و خون من نيز بر اين امر گواه است!»

جبرئيل(ع) گفت:« من نيز بر آنچه مى‏گوييد گواه هستم!»

پيامبر(ص) فرمود:« يا على(ع) وصيت مرا گرفتى و دانستى كه چيست و با خداوند و من پيمان بستى كه به هر چه در آن است عمل كنى.»

على(ع): «آرى، پدر و مادرم فداى تو باد! انجام آن به عهده من است و بر خداست كه مرا يارى دهد و توفيق عطا فرمايد كه به مفاد آن وفا كنم.»

رسول خدا(ص): « يا على(ع) اراده نموده‏ام كه بر پيمان تو شاهد بگيرم كه روز قيامت ‏شهادت دهند كه من به وظيفه خود عمل كردم.»

على(ع): «آرى گواه گيريد!»

پيامبر اكرم(ص):« همانا من جبرئيل و ميكائيل(ع) كه هر دو در اين جا حاضرند و فرشتگان مقرب خداوند نيز با آنهايند بر آنچه اينك بين من و تو گذشت ‏شاهد مى‏گيرم.»

على(ع):« بله شهادت دهند، پدر و مادرم فدايت! من هم آنها را گواه مى‏گيرم.»

و رسول خدا(ص) فرشتگان را شاهد گرفت... سپس رسول اكرم، فاطمه، حسن، حسين عليهم السلام را به حضور خواند و مانند اميرالمؤمنين(ع) آنها را از وصيت ‏خود آگاه كرد. آنان هم مانند على(ع) سخن گفتند و قبول كردند و سرانجام كتاب وصيت ‏با طلايى كه آتش به آن نرسيده بود مهر شد و تحويل اميرمؤمنان(ع) گشت.



                                                       مفاد وصيت


از جمله مفاد اين وصيت كه به دستور خداى تعالى پيامبراكرم(ص) انجام آن را بر على(ع) شرط نمود اين بود كه فرمود: « يا على(ع) به آنچه در اين وصيت آمده است وفا كن، آن كس كه خدا و رسولش را دوست دارد، دوست ‏بدار و با هر كه با خدا و رسولش دشمنى ورزد، دشمن باش و از آنان بيزارى بجوى و صبور باش و خشم خود را فرو خور، گرچه حق تو پايمال گردد و خمس تو غصب شود و هتك حرمت ‏حرم تو كنند.»

على(ع) عرض كرد:« پذيرفتم اى رسول خدا(ص)!»

اميرالمؤمنين(ع) گويد: سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد من هر آينه شنيدم كه جبرئيل(ع) به نبى‏اكرم(ص) مى‏گفت:« اى محمد(ص) به على(ع) بگوى كه حرم تو هتك مى‏گردد كه حرم خدا و رسول خدا(ص) نيز هست و محاسن تو از خون روشن سرت خضاب خواهد شد.»

من چون معناى اين كلمات را كه جبرئيل امين مى‏گفت فهم كردم [و دانستم كه حرم من هتك خواهد شد] به روى درافتادم و از حال رفتم و چون بازآمدم، گفتم: «آرى پذيرفتم و راضى هستم! اگر چه به حرم من جسارت روا دارند و سنت هاى خدا و رسول را معطل گذارند و كتاب خدا پاره پاره شود و كعبه خراب گردد و محاسنم از خون روشن سرم خضاب شود، پيوسته صبورى خواهم كرد و كار را به خدا وا مى‏گذارم تا اين كه نزد تو حاضر گردم.»

و باز از جمله موارد وصيت رسول خدا(ص) اين بود كه در خانه‏اش، كه در آن جان سپرده بود، دفن گردد و با سه پارچه كفن شود كه يكى از آنها يمنى باشد و كسى جز على(ع) داخل قبر نشود و به على(ع) فرمود:« يا على(ع) تو و دخترم فاطمه(س) و حسن و حسين عليهما السلام با هم بر من نماز بخوانيد و نخست هفتاد و و پنج تكبير بگوييد. سپس نماز را با پنج تكبير به جاى آور و آن را تمام كن و البته اين كار پس از آن است كه از طرف خداوند به تو اجازه نماز داده شود.»

على(ع) عرض كرد: «پدر و مادرم فداى تو باد! چه كسى به من اجازه نماز مى‏دهد؟»

فرمود:«جبرئيل(ع) به تو اجازه خواهد داد. و پس از شما هر كس از خاندانم حاضر شد، گروه گروه بر من نماز بخوانند، سپس زنان ايشان و در آخر مردم نماز بخوانند.»

و نيز فرمود: هرگاه من جان تسليم نمودم و تو تمام آنچه را كه من وصيت كرده‏ام انجام دادى و مرا در قبرم پنهان ساختى، پس در خانه خود آرام گير و آيات قرآن را بر طبق تاليف آن گردآورى كن و واجبات و احكام را چنان كه نازل شده‏اند، ثبت نما و سپس باقى آنچه را گفته‏ام به جاى آور و هيچ سرزنشى بر تو نيست و بايد كه صبورى كنى بر ستم هايى كه ايشان در حق تو روا دارند تا اين كه به سوى من آيى.»



                                                     اتمام حجت ‏با على(ع)


رسول خدا هنگامى كه كتاب وصيت‏ خود را به اميرمؤمنان(ع) داد فرمود: در قبال اين وصيت فرداى قيامت در برابر خداى تبارك و تعالى كه پروردگار عرش است مى‏بايست جوابگو باشى! به راستى كه من روز قيامت ‏با استناد به حلال و حرام خدا و آيات محكم و متشابه، آن سان كه خداوند نازل فرموده و در كتاب وى جمع آمده است، با تو محاجه خواهم كرد و از تو حجت‏ خواهم طلبيد در مورد آنچه تو را امر كردم و انجام واجبات الهى آن گونه كه نازل شده‏اند و احكام شريعت و در مورد امر به معروف و نهى از منكر و دورى جستن از آن، و بر پاى داشتن حدود الهى و عمل به فرمان هاى حق و تمامى امور دين و هم از تو حجت ‏خواهم خواست درباره گزاردن نماز در وقت ‏خود و اعطاى زكات به مستحقين آن و حج‏ بيت الله و جهاد در راه خدا. پس تو چه پاسخى خواهى داشت‏ يا على(ع)!؟

اميرمؤمنان(ع) عرض كرد: پدر و مادرم فدايت! اميد دارم به سبب بلندى مرتبت تو در نزد خدا و مقام ارجمندى كه پيش او دارى و نعماتى كه تو را ارزانى داشته است، خداوند مرا يارى نمايد و استقامت عطا فرمايد و من فرداى قيامت ‏با شما ملاقات نكنم در حالى كه در انجام وظيفه خود سستى و تقصيرى كرده باشم و يا تفريط نموده باشم و باعث درهم شدن چهره مباركتان در برابر من و ديدگان پدران و مادران خود شوم. بلكه مرا خواهى يافت كه تا زنده‏ام پيوسته بر طبق وصيت‏ شما رفتار كنم و راه و روش شما را دنبال نمايم تا با اين حالت نزدتان شرفياب شوم و بعد از من فرزندانم به ترتيب بدون هيچ گونه تقصيرى و تفريطى چنين خواهند كرد. در اين لحظه رسول خدا(ص) از هوش برفت و على(ع)، پيامبر(ص) را در آغوش گرفت در حالى كه مى‏گفت: « پدر و مادرم فداى تو باد! پس از تو چه دهشتى ما را فرا خواهد گرفت و وحشت دختر تو و پسرانت چه اندازه خواهد بود و غصه‏هاى من بعد از تو چه طولانى خواهد بود، اى برادرم! از خانه من اخبار آسمان ها قطع خواهد شد و پس از تو ديگر جبرئيل و ميكائيل نخواهم ديد و ديگر هيچ اثرى از آنها نخواهم يافت و صداى آنها را نخواهم شنيد.» و رسول خدا همچنان مدهوش بود.



                                                   آخرين سفارش ها


امام كاظم عليه السلام نقل مى‏كند كه از پدرم پرسيدم: وقتى فرشتگان پيامبر(ص) را ترك گفتند چه اتفاقى افتاد؟ فرمود: رسول خدا(ص)، فاطمه، على، حسن و حسين عليهم السلام را به گرد خود خواند و به كسانى كه در خانه بودند فرمود:« از نزد من بيرون برويد» و همسر خود «ام سلمه‏» را فرمود كه بر درگاه بايستد تا كسى وارد خانه نشود. ام سلمه اطاعت كرد. آن گاه رسول خدا(ص) به على(ع) گفت: « يا على نزديك من بيا.» على(ع) پيشتر رفت، پيامبراكرم(ص)، دست زهرا(س) را گرفت و بر سينه گذاشت ‏بعد با دست ديگر خود دست على(ع) را گرفت و چون خواست ‏با آنها سخنى بگويد، اشك از چشمانش فرو غلتيد و نتوانست كلامى بگويد. فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام وقتى حالت گريه پيامبر(ص) را مشاهده كردند به سختى به گريه درآمدند و فاطمه(س) گفت: اى پيامبر خدا(س) رشته قلبم از هم گسست و جگرم آتش گرفت وقتى كه گريه شما را ديدم. اى آقاى پيامبران از اولين تا آخرين آنها، اى امين پروردگار و رسول او، اى محبوب خدا! فرزندانت پس از تو، كه را دارند و با آن خوارى كه بعد از تو مرا فرا گيرد چه كنم؟ چه كسى على(ع) را كه ياور دين است، كمك خواهد كرد؟ چه كسى وحى خدا و فرمان هايش را دريافت ‏خواهد كرد. سپس به سختى گريست و پيامبر(ص) را در آغوش گرفت و چهره او را بوسيد و على، حسن و حسين عليهم السلام نيز چنين كردند.

رسول خدا(ص) سربلند كرد و دست فاطمه(س) را در دست على(ع) نهاد و گفت: «اى اباالحسن! اين امانت ‏خدا و امانت محمد رسول خدا در دست توست و در مورد فاطمه(س) خدا را و مرا به ياد داشته باش! و به راستى كه تو چنين رفتار مى‏كنى.

يا على(ع) سوگند به خدا كه فاطمه(س) سيده زنان بهشت است از اولين تا آخرين آنها. به خدا قسم! فاطمه(س) همان مريم كبرى است. آگاه باش كه من به اين حالت نيافتاده بودم مگر اين كه براى شما و فاطمه(س) دعا كردم و خدا آنچه خواسته بودم به من عطا فرمود.

اى على(ع) هر چه فاطمه(س) به تو فرمان داد به جاى آور كه هر آينه من به فاطمه(س) امورى را بيان داشته‏ام كه جبرئيل من را به آنها امر كرد. بدان اى على(ع) كه من از آن كس راضيم كه دخترم فاطمه(س) از او راضي باشد و پروردگار و فرشتگان هم با رضايت او راضى خواهند شد.

واى بر آن كس كه بر فاطمه(س) ستم كند، واى بر آن كس كه حق وى را از او بستاند. واى بر آن كس كه هتك حرمت او كند. واى بر آن كس كه در خانه‏اش را آتش زند، واى بر آن كه ‏دوست وى را بيازارد و واى بر آن كه با او كينه ورزد و ستيزه كند. خداوندا من از ايشان بيزارم و آنان نيز از من برى هستند.»

در اين وقت رسول خدا(ص)، فاطمه، على، حسن و حسين - عليهم السلام - را به نام خواند و آنان را در بر گرفت و عرضه داشت:

« بار خدايا! من با اينان و هر كس كه پيروى ايشان كند سر صلح دارم و بر عهده من است كه آنان را داخل بهشت ‏سازم و هر كس با اينها بستيزد و بر ايشان ستم كند يا بر اينها پيشى گيرد يا از ايشان و شيعيانشان بازپس ماند، من دشمن او هستم و با او مى‏جنگم و بر من است كه آنان را به دوزخ درآورم.

سوگند به خدا اى فاطمه(س)! راضى نخواهم شد تا اين كه تو راضى شوى! نه به خدا سوگند راضى نمى‏شوم مگر آن كه تو راضى شوى! نه به خدا سوگند راضى نخواهم شد مگر آن كه تو رضا شوى!»

حضرت امام هادی (ع)


ولادت امام

نام شریف دهمین امام شیعیان حضرت امام هادی علیه السلام، علی است. در میان القاب فراوان آن امام، «هادی» شهرت بیشتری دارد. کنیه امام هادی علیه السلام ابوالحسن است. سال ولادت حضرت هادی 212 یا 214 هـ.ق است و محل ولادتش، جایی به نام صریا در نزدیکی مدینه .

پدر بزرگوار امام هادی، حضرت امام محمد جواد علیه السلام است و مادر بزرگوارش بانویی به نام سمانه مغربیه. از دوران کودکی امام هادی جز چند واقعه، چیزی در تاریخ ثبت نشده است. با شهادت امام جواد علیه السلام در سال 220 هـ.ق، حضرت هادی در سن هشت یا شش سالگی به امامت رسیدند.

اگر چه حضرت هادی 42 سال بیشتر عمر نکرد، اما دوران 34 ساله امامت او نسبت به دوران امامت برخی دیگر از ائمه علیهم السلام طولانی‌تر است. پدر بزرگوار امام هادی علیه السلام در مواردی به امامت فرزندش تصریح فرموده است. امام هادی به‌دلیل قابلیت و لیاقت و عنایت الهی، از جایگاهی رفیع نزد خداوند برخوردار است.

امامت در کودکی و حاکمان معاصر

دوران امامت حضرت هادی علیه السلام همزمان بود با سلطه‌ی شش تن از حاکمان عباسی، و همین موضوع، شرایط ویژه‌ای را برای او ایجاد کرد. از طرفی امام می بایست در شرایط خفقان و ارعاب حکومت عباسی، به رسالت الهی خویش عمل کند که ارتباط با یاران و دوستان و هدایت آنان گوشه‌ای از این رسالت مهّم محسوب می‌شد؛ و از طرفی به گونه‌ای عمل کند که حساسیّت حاکمان عباسی برانگیخته نشود .

بر این اساس دوران سی و چهار ساله امامت امام هادی اگر چه طولانی است اما وی به علت محدودیت‌های ایجادشده از ناحیه حاکمان عباسی، پیوسته در مراکز نظامی تحت نظر و مراقبت ویژه بود و کمتر امکان ارتباط علنی و آزاد با یارانش را داشت .

تبعید امام به سامراء ، یکی از از فشارهایی است که حکومت عباسی علیه وی اعمال کرده بود؛ و علت این که به امام هادی و نیز به فرزندش امام حسن عسکری علیه السلام عسکرین می گویند حضور اجباری و ناخواسته این دو بزرگوار در محلّه‌های نظامی و تحت مراقبت نیروهای امنیتی و دستگاه ستم‌پیشه‌ی عباسی بوده است.

فضایل امام

در چنین وضعیتی، امام هادی علیه السلام به تناسب موقعیت‌های مختلف مکانی و زمانی، گاهی با استفاده از نفوذ معنوی و تاثیر فوق‌العاده نفسانی خویش صحنه هایی را برای اتمام حجت و تبیین حق و هدایت افراد به تماشا می‌گذاشتند.

درایت و بینش توحیدی و برخورد اصولی و حکیمانه امام در زمان حکومت عباسیان باعث شد که دقیق‌ترین و عالی‌ترین معارف توحیدی و اعتقادی برای جهان اسلام به یادگار بماند.

گذشته از پاسخ امام هادی علیه السلام به پرسش‌های گوناگون مردم و نیز احتجاجات آن حضرت در زمینه‌های مختلف، زیارت معروف به جامعه کبیره که معرّفی و تبیین مقامات امامان معصوم علیهم السلام است نیز از سخنان ارزشمند به‌جا مانده از آن امام بزرگوار است.

حضرت هادی همچون سایر امامان شیعه در دوران امامت خود نمونه‌های فراوانی از معجزات ، مکارم اخلاق، استجابت دعاها. کلمات و سخنان حکیمانه آموزنده و حیات‌بخش در زمینه های متنوع را در تاریخ به ثبت رساندند.

همسر و فرزندان:

حضرت هادی علیه السلام حدود هجده سالگی یعنی تقریباَ در سال 230 هـ. ق با زنی به نام حدیث یا سوسن ازدواج کرد که ثمره این ازدواج امام حسن عسکری علیه السلام است.

فرزندان دیگر امام هادی عبارتند از: حسین، محمد، جعفر کذّاب و دختری به نام علیّه یا عایشه.
حضرت هادی علیه السلام برادری به نام موسی مبرقع دارد و نیز دو خواهر به نام‌های فاطمه وامامه.

امام هادی سرانجام پس از 42 سال زندگی سراسر رحمت و برکت در سال 254 هـ. ق در سامراء توسط حاکمان ستمگر عباسی به شهادت رسید و در همان شهر به خاک سپرده شد.

حضرت مهدی و دیگر مذاهب

  چاپ
 
بسم الله الرحمن الرحیم
 
 

ظهور مصلح در آخرالزمان اختصاص به دين مقدس اسلام و مذهب تشيع ندارد. بلكه در اديان ديگر نيز از اين موضوع سخن بسيار گفته شده است. در آيين هاي زرتشت، هندو، بودا، يهود و مسيح بشارت از موعود و نجات دهنده بشر آمده است و عقيده به منجي در همه اديان آسماني به صورت يك اصل مسلم و پذيرفته شده تجلي كرده است....

در هر روزگاري و در ميان هر قومي و امتي و در هر سرزميني، و به زبان هر پيامبر، يا حكيم، يا بزرگي كه سخن از موعود رفته است،  به تعبيرها و اصطلاحها، و نامهاي متعارف درميان همسان قوم و مردم بوده است، و منظور از همه آن تعبيرها و اشارتها و نامها، سرانجام، موعود آخرالزمان است. و آن موعود، مهدي است، مهدي موعود.

در انجيل مرقس باب ۱۳ چنين آمده است:

۩  پس بر حذر باشيد و بيدار شده و دعا كنيد، زيرا كه نمي دانيد كه آن وقت كي مي شود.

۩  مثل كسي كه عازم شده خانه خود را واگذارد، و ملازمان خود را بر آن گماشته هر يكي را به شغلي خاص مقرر نمايد و دربان را امر فرمايد كه بيدار بماند.

۩  و بدين طور بيدار باشيد زيرا نمي دانيد كه صاحب خانه كي مي آيد در شام، بانگ خروس و يا صبح.

۩  مبادا ناگهان آمده شما را خفته يابد.

در كيش هندو و نيز در كتب پورانا شرح مفصلي درباره دوران آخر عصر كالي يعني آخرالزمان آمده است. در آيين زرتشتي، سوشيانت، مزدكيان، به منزله كريشناي برهمنان، بوداي پنجم بودائيان، مسيح يهوديان، فارقليط عيسويان و مهدي مسلمانان است.

در کتب مقدس هندوان آمده است که: در آخر زمان هنگاميکه تمامی دنيا پر از ظلم و فساد گشت شخصی بنام منصور ظهور می نمايد که بر تمامی دنيا مستولی می گردد. او نسبت به تمامی افراد اعم از با ايمان و ناايمان شناخت داشته و همگی آنها را بسوی خدا دعوت می نمايد. 

در کتب زرتشتيان در مورد مصلح جهانی اينطور آمده است: از سرزمين اعراب و از ميان فرزندان هاشمی مردی ظهور می کند که با ارتش بزرگ و گسترده خود ادامه دهنده دين جد خود گشته و زمين را از عدل و داد پر می کند.  

در کتاب تورات عنوان شده که خداوند برای اسماعيل خير و برکت فراوان قرار داده و نسل او را با ۱٢ شاهزاده افزون می نمايد که تبديل به ملت بزرگی خواهند شد. 

در زبور نيز مصلح جهانی بدينگونه معرفی شده است: خداوند مرد وارسته ای را بر می گزيند که بر جهان مستولی می گردد و آرامش و سکون را برای همگان به ارمغان خواهد آورد.  

نکته قابل توجه در اينجا آن است که پيروان مذاهب مختلف بر اين باورند که مصلح جهانی از ميان آنان خواهد بود؛ بعنوان نمونه طرفداران دين  زرتشت معتقد هستند، مصلح جهانی مردی از سرزمين فارس خواهد بود. يهوديان نيز آن را از فرزندان بنی اسرائيل دانسته و مسيحيان آن را بر  مسلک خود می دانند و مسلمانان بر اين باورند که مصلح جهانی از تبار  هاشمی و از نسل نبی اکرم (ص) می باشد.

با نگاهی دقيق تر به باورها و اعتقادات ديگر اديان به اين نکته می رسيم که اعتقادات آنان با آنچه مسلمانان از آن به عنوان مصاح جهانی ياد می کنند صدق می نمايد؛ چرا که در ميان اجداد حضرت مهدی (عج) شهربانو، همسر سيد ساجدين دختر يزدگرد سوم پادشاه عهد ساسانی ايران وجود دارد که گفتار دين زرتشت را کامل می نمايد و از آنجائيکه هاشميان و بنی اسرائيل هر دو از نسل حضرت ابراهيم (ع) هستند، پس گفتار يهوديان نيز میتواند صدق پيدا کند و از طرف ديگر می دانيم که مادر حضرت مهدی (عج) نرجس خاتون از شاهزادگان و نوه قيصر روم میباشند که بر دين مسيحيت بوده است.

زندگینامه امام حسن


‏ نام: حسن‏ پدر و مادر: على بن ابيطالب و فاطمه زهرا شهرت: مجتبى سبط اكبر كنيه: ابو محمّد زمان و محل تولّد: نيمه رمضان سال دوّم هجرت در مدينه‏ زمان و محل شهادت: 28 صفر سال 50 هجرى در سنّ حدود 47 سالگى به دستور معاويه، توسط جعده، در مدينه، مسموم و به شهادت رسيد مرقد: قبرستان بقيع، واقع در مدينه‏ دوران زندگى: در سه بخش: 1 - عصر پيامبرصلى الله عليه وآله )حدود 8 سال( 2 - ملازمت با پدر )حدود 37 سال( 3 - عصر امامت )ده سال(.

بنياد پاك‏

ولادت و پرورش امام حسن مجتبى‏ در پانزدهمين شب از ماه مبارك رمضان، خانه رسالت پس از انتظارطولانى به استقبال مولود محبوب خود مى‏شتافت، درست همان گونه كه‏گُلى با طراوت و شاداب، پس از مدّتى تشنگى از يك قطره زلال و گواراى‏شبنم استقبال مى‏كند.
نوزاد به نياى خويش، يعنى رسول بزرگ اسلام، بسيار شباهت‏داشت، امّا وى به هنگام تولّد اين نوزاد حضور نداشت تا مژده ولادت رابه آن‏حضرت برسانند.
پيامبرصلى الله عليه وآله به سفرى رفته بود و به زودى به مدينه‏مراجعت مى‏كرد.
خانواده با اشتياقى وافر چشم به راه بازگشت پيامبرصلى الله عليه وآله بود و هيچ‏يك از آداب و رسوم تولّد را برگزار نكرده بودند تا آنكه پيامبر اكرم ازمسافرت بازگشت و بنابر عادت هميشگى خويش، نخست به سوى خانه‏فاطمه‏زهرا رهسپار شد.
چون مژده تولّد كودك را به پيامبر خدا رساندند،سرورى زايدالوصف آن‏حضرت را فرا گرفت و خواستار ديدن كودك شد.
چون كودك را در آغوش گرفت، بوييد و بوسيد و در گوشهايش اقامه‏واذان گفت و پس از آنكه از پوشاندن جامه زرد به كودك نهى كرد،دستور داد تا خرقه‏اى سپيد بياورند وكودك را در آن بپيچند.
پيامبر اعظم منتظر بود تا ببيند آيا از آسمان خَبَر تازه‏اى درباره اين‏كودك فرود مى‏آيد يا نه؟ وحى نازل شد و خطاب به آن‏حضرت گفته‏شد: نام فرزند هارون، جانشين موسى‏عليه السلام، شبّر بود و على نيز نسبت به‏تو به منزله هارون است نسبت به موسى، پس اين كودك را "حسن" نام‏گذارى كن كه حسن در عربى مرادف شبّر است.
نام حسن در مدينه، همچون بوى خوش گلها پيچيد.
مژده دهندگان باگرمترين و شايسته‏ترين تبريكات به خدمت پيامبرصلى الله عليه وآله آمدند، زيراحسن نخستين فرزند خانه رسالت بود و چشم پيامبر اكرم و ياران‏بزرگوارش به وى دوخته شده بود.
او تجديد كننده رسالت پيامبر بود و درآينده، مقتدا و الگوى مسلمانان صالح به شمار مى‏آمد.
او پس از پيامبرادامه دهنده راه و رسالت آن‏حضرت بود.
روز بعد، پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود تا قوچى بياورند و قربانى كرد.
چون‏قربانى را نزد آن‏حضرت آوردند، وى خود آمد تا بدين مناسبت دعايى‏بخواند.
پس فرمود: "بسم‏اللَّه الرحمن الرحيم.
خدايا! استخوان آن در مقابل استخوان حسن‏وگوشت آن در مقابل گوشت او و خون آن در برابر خون او و موى آن دربرابر موى او.
خدايا! اين را نگاهبان محمّد و آل او قرار بده".
سپس دستور داد گوشت قربانى را ميان تنگدستان و مستمندان تقسيم كنندتا اين كار پس از وى در ميان مردم سنّت گردد.
وخانواده‏هاى توانگر درهر مناسبتى گوسفندى قربانى كنند تا بدين وسيله ثروت در ميان مردم‏توزيع شود و تنها در ميان توانگران واغنيا نباشد.
روزى پيامبرصلى الله عليه وآله در حضور لبابه، ام الفضل، همسر عبّاس بن‏عبدالمطلّب، عموى خويش، حسن را در آغوش مى‏گيرد و مى‏فرمايد: - آيا درباره من خوابى ديده‏اى؟ - آرى اى رسول خدا.
- آن را بازگوى.
- چنان ديدم كه قطعه‏اى از تن شما در دامن من افتاده است.
- پس پيامبرصلى الله عليه وآله لبخندى زد و كودك شير خواره را به‏دست او سپردوفرمود: آرى اين تأويل رؤياى توست.
او پاره تن من است.
بدين ترتيب ام الفضل به عنوان دايه امام حسن برگزيده شد.
كودك در كنف حمايت رسول بزرگوار اسلام و در زير سايه پدرش‏امام على وحضرت زهرا بزرگ مى‏شد تا بدين‏وسيله تمام معانى ومفاهيم‏اسلامِ ناب را از چشمه سار رسالت و تمام ارزشهاى ولايت را در زير سايه‏ولايت و همه فضايل و مكارم را از منبع عصمت و فضليت بياموزد.
پيامبر، على و زهراعليهما السلام در تربيت امام توجّه و اهتمامى بليغ، مبذول‏مى‏داشتند تا بدان وسيله، استعدادها و شايستگيهاى وى را شكوفا سازند.


وراثت‏ بى ترديد وراثت، در ساخت شخصيّت فرد تأثير به سزايى دارد.
شخصيّت فرد با محيطى كه از آن برخاسته و در آن متولّد شده است ارتباطمستقيمى دارد.
در ميان فرزندان ابو طالب، بهترين و برترين خانه‏ها براى‏پديد آمدن انسان كامل، همين خانه بود، زيرا هر كودكى كه در اين خانه‏زاده مى‏شد، از دو طرف با عبدالمطلّب نسبت داشت.
از يك طرف ازسوى على بن ابى طالب و از طرف ديگر از سوى فاطمه دختر محمّد بن‏عبداللَّه بن عبدالمطلّب.
همان طور كه على‏عليه السلام خود نيز از دو سوى به‏هاشم منسوب بود.
ما در اينجا در صدد بيان مناقب و فضايل هاشم و بويژه خاندان‏عبدالمطلّب در ميان آنان نيستيم كه فضايل و مناقب وى بسيار و فراوان‏است، بلكه همين مقدار كافى است كه بدانيم رسول گرامى اسلام، محمّدبن عبداللَّه‏صلى الله عليه وآله وجانشين بزرگوار آن‏حضرت، امام على‏عليه السلام، از همين‏خانواده برخاسته‏اند.
بر حسب كشفيات علم ژنتيك، تأثير، گاه از سوى پدر است كه در اين‏حالت، تمام ويژگيها و صفات پدر به كودك منتقل مى‏شود و گاهى نيزكودك از سوى مادر، كه در مورد امام حسن اين قسم اخير تحقّق يافت.
درشخصيّت امام حسن نشانه‏هاى مادرش هويدا بود و بدين ترتيب خودمنعكس كننده صفات پدر بزرگوار آن‏حضرت يعنى پيامبرصلى الله عليه وآله بود.
از اين‏رو امام حسن بيشتر از آن كه شبيه امام على باشد به پيامبر شباهت بسيارداشت و بدين خاطر بارها پيامبر خود نيز فرموده بود: "حسن از من و حسين از على است".
شايد بتوان با نگرش بر حوادثى كه پس از رسول گرامى اسلام رخ داده‏است اين حديث را به گونه‏اى ديگر هم تفسير كرد.
و ماهيّت شرايطى كه‏در دوران امام حسن حكمفرما بود آن‏حضرت را وامى‏داشت روش‏پيامبرصلى الله عليه وآله را دنبال كند وآن‏حضرت را كاملاً الگوى خود قرار دهدوهمچون او به موّفقيتهاى بزرگى نيز نايل شود.
با اتخاذ همين روش بود كه وى مانند پيامبر گذشت و اغماض را پيشه‏خود مى‏ساخت و با دشمنانش به صلح و مدارا رفتار مى‏كرد.
چنان كه شرايط و اوضاع خاصّ روزگار امام حسين نيز اقتضا مى‏كردتا آن‏حضرت در امر دين و پيشبرد آن از خود تلاش و غيرت نشان دهدوهمين امر موجب شباهتهاى ميان دوران او و دوران امام على شده بود.


تربيت‏ پيامبرصلى الله عليه وآله ، على و زهراعليهما السلام تربيّت حسن مجتبى را بر عهده داشتندو با تربيّت صالح و اسلامى خود، وى را براى رهبرى امّت در آينده آماده‏مى‏كردند.
در واقع خانه رسالت با آگاهى از منزلتى كه حسن در آينده درجامعه اسلامى به خود اختصاص مى‏داد، به تربيّت وى اهتمام‏مى‏ورزيدند.
آنان مقام و منزلت حسن را به شيوه‏هاى مختلف نيز به‏آگاهى مؤمنان مى‏رساندند.
مثلاً پيامبر اكرم او را بر سينه‏اش بالا مى‏بردوآنگاه بلندش مى‏كرد تا بايستد و يا دستانش را مى‏گرفت و آرام به سوى‏چهره مباركش مى‏كشيد و مى‏خواند: "حزقه حزقه(1) ترق عين بقه" سپس با حسن‏عليه السلام با ملاطفت رفتار مى‏كرد و با او شوخى و بازى‏مى‏كرد.
آنگاه دست به دعا بر مى‏داشت و مى‏فرمود: خدايا! من حسن رادوست دارم پس تو نيز دوستدار او را دوست بدار.
در واقع پيامبر اسلام مى‏خواست بدين ترتيب سيره خويش را دربرخورد با امام حسن به عنوان اسوه مؤمنان به ياران خود تفهيم كند.
از اين‏رو حسن را گرامى مى‏داشت و او را ارج و احترام مى‏نهاد.
يك بار پيامبر براى نماز به امامت ايستاده بود.
چون به سجده رفت‏مسلمانان نيز به سجده رفتند و ذكر "سُبْحانَ رَبِّى الْأَعْلى‏ وَبِحَمْدِهِ" را چندبار تكرار كردند و منتظر بودند تا پيامبر اكرم سر از سجده بردارد، امّاپيامبرصلى الله عليه وآله سجده‏اش را طول داد.
نمازگزاران از اين امر تعجّب كردند.
مگر چه اتفاقى افتاده است؟ اكثر آنان صداى پيامبر را كه در مسجد شكوه‏و ابهّت خاصّى ايجاد كرده بود، نمى‏شنيدند.
هر آينه گمانهاى ديگرى به‏خود راه مى‏دادند.
آنان منتظر ماندند تا اينكه پيامبر سر از سجده برداشت.
نماز پايان يافت در حالى كه مسلمانان مشتاق بودند علّت طولانى شدن‏سجده پيامبر خدا را از آن‏حضرت سؤال كنند.
چون در اين باره از پيامبرپرسش كردند، آن‏حضرت در پاسخ فرمود: حسن بر گردنم سوار شده بودومن دلم نيامد كه او را به اجبار پايين آورم، بنابر اين صبر كردم تا اوخود از گردنم پايين رود.
يك بار ديگر پيامبر بر فراز منبر بود و براى مردم سخنرانى مى‏كردوآنان را اندرز مى‏گفت كه حسن و حسين از گوشه مسجد آمدند در حالى‏كه نزديك بود بلغزند و زمين بخورند، ناگهان پيامبرصلى الله عليه وآله از منبرفرودآمد و به سوى آن دو شتافت و آنان را گرفت و با خود بر فراز منبربرد.
يكى از آنانرا بر پاى راست وديگرى را بر پاى چپ خود نشانيدوپيوسته مى‏گفت: "خدا و پيامبرش راست گفته‏اند كه اموال و اولاد شما فتنه هستند.
من‏به اين دو طفل نگريستم كه راه مى‏رفتند، و مى‏لغزيدند، نتوانستم درنگ‏كنم تا آنكه سخنم را نيمه تمام رها كردم و آنها را بر فراز منبر آوردم".
حتّى آن‏حضرت، حسن و حسين را در يكى از سفرهاى كوتاهش باخود همراه برد.
وى آن دو را بر روى استرى كه جلو يا پشت آن‏حضرت‏حركت مى‏كرد نشانيد.
حضرت اين كار را كرد تا اگر به ديدن آن دو اشتياق‏پيدا كرد آنان را ببيند يا اگر آنان هواى ديدن آن‏حضرت را كردند، بتوانندوى را ببينند.
همچنين پيامبرصلى الله عليه وآله در هر مناسبتى از اين دو تمجيد مى‏كردو بزرگوارى و كرامت آنان را به همگان اعلان مى‏داشت.
در روز مباهله‏نيز پيامبر اين دو و پدر و مادر آنان را برگزيد كه از تابش برهان آنان‏اسقفها مدهوش و متحيّر ماندند(2)".
روزى رسول خدا به خانه فاطمه رفت و بنابر عادت خود سه بار سلام‏گفت، امّا جوابى نشنيد.
آن‏حضرت به طرف حياط خانه بازگشت و دربين گروهى از يارانش نشست.
سپس امام حسن آمد و بر پشت پدر بزرگش‏جَست.
پيامبر او را محكم گرفت و سپس دهانش را بوسيد و در حالى كه‏مى‏گفت: حسن از من وحسين از على است به راه افتاد.
مردم، بسيارى از اوقات از اين كردار پيامبر در شگفت مى‏شدند.
و ازخود مى‏پرسيدند كه چرا پيامبر در حقّ فرزندانش چنين كارهايى راآشكارا انجام مى‏دهد.
روزى يكى از ياران آن‏حضرت، پيامبر را ديد كه‏حسن را مى‏بوسد ومى‏بويد.
آن مرد در حالى كه از اين عمل پيامبرناخرسند بود عرض كرد: من پسرى دارم كه تا كنون هرگز او را نبوسيده‏ام.
پيامبرصلى الله عليه وآله به وى پاسخى داد كه مضمونش اين بود: وقتى كه خداوندرحمت را از دل تو بر داشت به نظر تو، من چه كارى مى‏توانم بكنم؟بعدها چون فرصت ديگرى پيش آمد پيامبر فرمود: "حسن و حسين فرزندان منند.
هر كه اين دو را دوست بدارد مرادوست داشته و آن كه مرا دوست بدارد، خداوند را دوست داشته است‏وهر كه خداوند را دوست بدارد، خداى او را به بهشت داخل مى‏كند.
وهر كه با اين دو دشمنى ورزد با من به دشمنى برخاسته و هر كه با من به‏دشمنى بر خيزد خداى بر او خشم گيرد و هر كه مورد خشم خداوند واقع‏شود، او را به آتش )دوزخ( داخل مى‏كند".
سپس از روى محبّت بسيار آن دو را بغل كرد: يكى را طرف راست‏وديگرى را طرف چپ.
چه بسيار صحابه، اين سخن مبارك پيامبرصلى الله عليه وآله‏را مى‏شنيدند كه مى‏فرمود: "اين دو فرزندان من و فرزندان دخترم هستند.
بارالها! من اين دوودوستداران آنان را دوست مى‏دارم".
يا در حالى كه به امام حسن اشاره مى‏كرد، مى‏فرمود: "دوستدار او رادوست مى‏دارم".
ابو هريره پس از وفات پيامبر با امام حسن بر خورد مى‏كند و به‏آن‏حضرت مى‏گويد: به من اجازه بده تا همان جايى را كه مى‏ديدم پيامبربر آن بوسه مى‏زند ببوسم.
سپس ناف آن‏حضرت را بوسيد.
از اينجا معلوم‏مى‏شود كه پيامبر آشكارا بدين عمل، مبادرت مى‏كرده است تا آنجا كه‏مردم همگى آن را مى‏ديدند و به آن آگاه بودند.
پيامبر آن قدر در مدح حسن و حسين سخن مى‏گفت كه برخى گمان‏مى‏كردند كه اين دو از پدرشان، امام على، برترند.
تا آنجا كه پيامبر اكرم‏به توضيح اين نكته پرداخت و فرمود: حسن و حسين در دنيا و آخرت‏برترند وپدرشان از اين دو والاتر و برتر است.
بسيار اتّفاق مى‏افتاد كه آن‏حضرت، حسن و حسين را بر شانه‏هايش‏بالا مى‏برد و در خيابانهاى مدينه و در برابر چشم مردم گردش مى‏كرد و به‏آن دو مى‏گفت: "چه شتر خوبى است شتر شما و چه سواران خوبى هستيدشما دو تن".
و چه بسيار در ميان مردم بانگ بر مى‏آورد و مى‏فرمود: "حسن‏وحسين سروران جوانان بهشتى هستند".
يا مى‏فرمود: "حسن و حسين دو گل من از دنيا هستند".
يا مى‏فرمود: "حسن و حسين هر دوامامند چه‏برخيزند وچه بنشينن".
و يك بار نيز فرمود: "چون روز قيامت فرا رسد، عرش پروردگارجهانيان با هر زيورى آراسته مى‏شود.
آنگاه دو منبر از نور مى‏آورند كه‏طول آنها صد مايل است.
يكى از آنها را در سمت راست عرش و ديگرى رادر سمت چپ عرش مى‏نهند.
سپس حسن و حسين‏عليهما السلام را مى‏آورند.
حسن بر يكى از آن دو منبر و حسين بر ديگرى مى‏نشينند و خداوند به‏اين دو نفر، عرش خود را مى‏آرايد چنان كه زن با گوشواره )گوشهايش رازينت مى‏دهد("(3).
از امام رضا از قول پدرانش، نقل شده است كه رسول‏خدا فرمود: "فرزند، گل است و گلهاى من حسن و حسين هستند"(4).
از رسول خدا نقل شده است كه فرمود: "هر كه حسن و حسين را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كه باآنان دشمنى ورزد با من دشمنى كرده است"(5).
عمران بن حصين نيز از رسول خداصلى الله عليه وآله روايت كرده است كه به وى‏فرمود: اى عمران بن حصين! هر چيز جايگاهى در دل دارد، امّا هيچ چيزدر دل من از جايگاهى كه اينان دارند، برخوردار نيست.
عرض كردم: تا اين اندازه )آنان را دوست دارى( اى رسول خدا! فرمود: "اى عمران! آنچه برتو پنهان مانده است از اين بالاتر است.
.
خدا مرا به محبّت ورزيدن به اين دو فرمان داده است"(6).
ابوذر غفارى روايت كرده است كه ديدم رسول خدا حسن بن على رامى‏بوسد ومى‏فرمايد: "هر كه حسن وحسين وذريه آنان را از روى اخلاص‏دوست‏بدارد آتش، چهره‏اش را نسوزاند اگرچه گناهانش به‏شماره ريگهاى‏انباشته شده باشد مگر گناهى كه او را از ايمان به در كرده باشد"(7).
سلمان نيز روايت كرده است كه از رسول خدا شنيدم كه درباره حسن‏وحسين مى‏فرمود: "خدايا من اين دو را دوست دارم پس تو نيز آنان راوهم دوستدارانشان را دوست بدار".
و نيز پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: "هر كه حسن و حسين را دوست بدارد من اورا دوست مى‏دارم و هر كس را كه من دوست بدارم خداى هم او را دوست‏مى‏دارد و هر كه را خداوند دوست بدارد او را به بهشت مى‏برد و هر كه‏حسن و حسين را دشمن دارد من نيز او را دشمن دارم و هر كس را كه من‏دشمن بدارم خداى هم او را دشمن مى‏دارد و هر كه را خداوند دشمن بدارداو را به آتش مى‏برد"(8).
و سخنان درخشان و گهر بار ديگرى از اين قبيل كه ما مى‏توانيم يقين‏كنيم كه اين سخنان از جانب خود پيامبر نبود، بلكه صادر شده از سوى‏وحى بود كه پيامبر جز بر طبق آن سخن نمى‏گفته است.
عنايت و توجّه پيامبرصلى الله عليه وآله همچنان شامل اين طفل بود تا آنكه اين‏كودك به جوانى برومند تبديل شد كه از سر چشمه خير و فضيلت خود راسيراب ساخته و اينك شايسته رهبرى مسلمانان شده بود.
پيامبر اكرم‏وپيش از وى خداى پيامبر نيز همين شايستگى را در سيماى او ديده بودند.
از اين رو به پيامبر وحى كرد على را به جانشينى خود قرار دهد و پس ازوى حسن و حسين را.
پس پيامبر همواره مردم را به دوستى آنان و تبعيّت‏از ايشان و راه آنان فرا مى‏خواند.
اگر ما در چيزى شك كنيم هرگز نمى‏توانيم در اين نكته بخود ترديد راه‏دهيم كه پرورده رسول خدا از ديگر مردمان به جانشينى آن‏حضرت‏سزاوارتر است.


وفات پيامبر.
.
و انحراف مسلمانان‏ تنها هشت بهار از عمر امام حسن مى‏گذشت كه رسول اسلام به رفيق‏اعلى پيوست )سال 11 هجرى(.
اين حادثه جانگداز در قلب امام حسن‏تأثير بسيارى گذارد و آتش غم و اندوه را در دل او شعله ور ساخت.
هنگامى كه حكومت، كه حقّ شرعى امير مؤمنان على بود، ازآن‏حضرت سلب شد، حسن اندوه و خشم بيشترى در خود احساس‏مى‏كرد.
نه به آن خاطر كه پدرش از حقّ مشروع خويش يا منصبى كه وى‏شايسته آن بود باز داشته شد ويا اينكه دنيا از او روى برتافته و به ديگران‏روى نموده است، هرگز، بلكه امام حسن به انحراف مسلمانان از جاده‏مستقيم حقّ مى‏نگريست كه اين خود به معنى سقوط در ورطه گمراهى‏وبازگشت به همان مفاسد روزگار جاهليّت بود، آن هم پس از مدتى كه‏از گمراهى، نجات يافته و از مفاسد آزاد شده بودند.
از اين رو، وى‏افسرده مى‏شد و اندوهش شدّت مى‏يافت.
روزى به مسجد رفت و خليفه اوّل را ديد كه بر منبر جدّش و بلكه برمنبر پدرش براى مردم سخنرانى مى‏كند.
ناگهان دلش از درد و اندوه لبريزشد ويكپارچه به خشم و غضب مبّدل گشت.
صفوف مردم را شكافت تابه منبر رسيد و سپس خطاب به خليفه گفت: از منبر پدرم فرود آى.
.
.
خليفه خاموش ماند و حسن دوباره سخن خود را تكرار كرد و اندكى ديگرنزديكتر آمد و گفت: به تو خطاب مى‏كنم.
يكى از اصحاب برخاست‏وحسن را محكم گرفت، آتش خشم وى اندكى فروكش كرد و لحظه‏اى‏سكوت حكمفرما شد، امّا خليفه با گفتار خود اين سكوت را شكست‏وگفت: راست مى‏گويى، اين منبر پدر توست و اضافه بر اين چيزى‏نگفت.
سپس على را مورد عتاب قرار داد، زيرا گمان كرده بود كه‏آن‏حضرت، فرزندش را بر ضدّ وى تحريك كرده است، امّا على‏عليه السلام براى‏وى سوگند ياد كرد كه چنين كارى نكرده است.
23 سال از اين واقعه گذشت تا آنگاه كه آتش انقلاب مسلمانان شعله‏ور گرديد و مردم خواستار بر كنارى عثمان از خلافت شدند.
دامنه انقلاب‏به تدريج رو به گسترش مى‏گذاشت و مسلمانانى كه از سياستهاى نادرست‏خليفه و اطرافيانش به تنگ آمده بودند، دسته دسته به صفوف انقلابيون‏مى‏پيوستند.
سرمداران اين حركت، بزرگان اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله و سران‏مسلمانان همچون عمار ياسر، مالك بن حارث )اشتر( و محمّد بن‏ابوبكر بودند.
شمار بسيارى از مردم عراق و مصر و نيز گروهى از اعراب‏به اينان پيوستند.
اين عدّه طبعاً نه اصول فكرى صحيحى داشتند و نه ازتجربه كافى برخوردار بودند، بلكه بسيارى از آنان را نخوت فرا گرفته بودو بيشتر به منافع خويش مى‏انديشيدند.
آتش انقلاب شعله ور شده بود.
مسلمانان خانه عثمان را به محاصره خود گرفتند و از او خواستند يا ازخلافت كناره‏گيرى كند و يا به خواسته‏هاى آنان جامه عمل بپوشاند.
عثمان نيز تنها تكيه‏گاهش سپاه معاويه بود و از اين سپاه در خواست كرده‏بود تا به كمك وى بشتابند، معاويه سپاه خود را در بيرون از مدينه‏نگه داشته بود تا هر گاه، كه فرمان داد به شهر داخل شوند.
روزى امير مؤمنان على‏عليه السلام خواست به عثمان پيغام دهد كه اگربخواهد، وى حاضر است از او دفاع و با وى مشورت كند و در جهت‏صلاح جهان اسلام تدبيرى بينديشد.
امّا چه كسى بايد اين پيغام را به عثمان برساند؟ زيرا دهها هزار تن بانيزه‏هاى برافراشته و شمشيرهاى بر كشيده اطراف خانه او را احاطه كرده‏بوند.
اينجا بود كه حسن برخاست و داوطلب رساندن پيغام على به عثمان‏شد.
وى صفوف محاصره كنندگان را با نهايت شجاعت از هم شكافت و به‏خانه عثمان رسيد و با كمال آرامش به درون خانه رفت و پيغام پدرش رابه عثمان تسليم كرد و خود نيز به نصيحت و مشورت با عثمان پرداخت‏وتوجّهى به سر و صداى انقلابيون وچكاچك شمشيرها و شيهه اسبان‏وبه هم خوردن نيزه‏هاى آنان نشان نداد.
انقلابيون حالتى تهاجمى داشتندو ممكن بود به خانه بريزند و هر كس كه در خانه مى‏يافتند، از جمله امام‏حسن را از دم تيغ بگذرانند، امّا آن‏حضرت محكم و استوار و با نهايت‏دليرى، بى اعتنا به همه اين خطرها، در آنجا نشست، زيرا او مى‏دانست‏كه اگر آسيبى به او برسد در راه خير خواهى و به خاطر خدا و فرو نشاندن‏آتش فتنه از بلاد مسلمانان بوده است.
بدين‏سان امام حسن در كنار عثمان نشست و مأموريت خود را بخوبى‏انجام داد و پيغام پدرش را رسانيد و آنگاه كه عزم باز گشت كرد از ميان‏صفوف انقلابيون به سلامت عبور كرد.
سرانجام عثمان كشته شد و حوادث بسيارى پس از قتل وى به وقوع‏پيوست.
از يك سو معاويه مردم را به سوى خود مى‏خواند و از سوى ديگرناكثين )پيمان شكنان( با برافراشتن پيراهن عثمان عدّه‏اى را به گرد خودجمع كرده بودند و همسر پيامبر نيز همراه با عدّه‏اى آماده بود تا انتقام‏خون عثمان را بگيرند.
در اين موقع باز امام حسن‏عليه السلام را مى‏بينيم، جوانى‏كه از تمام شايستگيهاى رهبرى و جانشينى برخوردار است و پس از پدربزرگوارش، از تواناترين مردم در تعيين سرنوشت و حل مشكلات‏مسلمانان به حساب مى‏آمد.
جهان اسلام نيز در آن روز به تدبير وسياست‏وى بيش از هر چيز ديگر نيازمند بود، زيرا تنها يك گام مى‏توانست‏دنياى اسلام را زيروزبر كند.
اميرمؤمنان‏عليه السلام نيز بر سر دوراهى سخت و دشوارى قرار گرفته بود كه‏انتخاب هر يك از ديگرى دشوارتر مى‏نمود.
يا آن‏حضرت مى‏بايست‏ازمقابله با دشمنان سر باز زند، كه اين همان خواسته دشمنانش بود، و درنتيجه صاحبان منافع و مطامع به حكومت مى‏رسيدند و يا اينكه واردجنگ شود.
سرانجام چنين هم شد و بديهى بود كه بسيارى از مسلمانان دراين صورت كشته خواهند شد.
در گرما گرم اين حوادث آنچه قابل ملاحظه است نقش امام حسن‏مى‏باشد كه در كنار پدر بزرگوار خود، تمام مشكلات و سختيها را تجربه‏مى‏كند.
حضرت على‏عليه السلام نيز به دو علّت، امام حسن را در كار خلافت‏خود شركت مى‏دهد.
يكى از آن جهت كه وى از كفايت و تدبير والايى‏برخوردار بود و ديگر از آن جهت كه مردم را به امام و جانشين پس ازخود راهنمايى كند تا آنان امام حسن را به عنوان رهبرى آزموده و دورانديش و حاكمى دادگر و مهربان، مدّ نظر قرار دهند.
روزى كه مردم با امام على‏عليه السلام به عنوان خليفه مسلمين بيعت كردند،آن‏حضرت تصميم گرفت به شيوه خلفاى پيش از خود بر منبر رود و طى‏خطبه‏اى، سياستهاى خود را براى مردم تبيين كند تا آنان از خط مشى اووشيوه خلافتش آگاه گردند.
بنابر احاديث موجود، آن‏حضرت از امام‏حسن خواست بر منبر رود تا مبادا قريش پس از وى بگويند كه او هيچ كارخيرى نكرد.
اميرمؤمنان‏عليه السلام خود به اين نكته تصريح كرده است.
امام‏حسن بر منبر نشست، خطبه‏اى بليغ ايراد كرد و مردم را اندرز گفت و پس‏از وى على‏عليه السلام بر فراز منبر آمد و فضايل والاى حسنين را در برابر ديدگان‏تمام مردم، يك به يك بر شمرد.
امام‏حسن در جنگ جمل بازوى‏استوار پدر بزرگوارش‏محسوب‏مى‏شد.
در فتنه جمل، حضرت على فرزند بزرگوارش را در رأس هيأتى‏متشكّل از عبداللَّه بن عبّاس و عمار ياسر و قيس بن سعد بن سوى كوفه‏روانه كرد تا كوفيان را از جنگ خيانت بار اصحاب جمل آگاهى و پرهيزدهد.
در اين مأموريت امام حسن حامل نامه‏اى از اميرمؤمنان‏عليه السلام بود.
آن‏حضرت در اين نامه به صورت فشرده به ماجراى قتل عثمان و حقيقت‏آن اشاره كرده بود.
امام حسن به كوفه وارد شد.
وى مى‏خواست كوفيان را كه از همراهى باامام على‏عليه السلام خوددارى كرده بودند، به جنگ تهييج كند.
از اين رو نخست‏به نكوهش ابوموسى اشعرى، آن مرد نيرنگ باز، زبان گشود، زيراابوموسى كه در آن روز والى كوفه بود، مردم را از پيوستن به على‏عليه السلام منع‏مى‏كرد.
سپس امام حسن نامه اميرمؤمنان را خطاب به مردم كوفه قرائت‏كرد.
آن‏حضرت در اين نامه فرموده بود: "من بدين گونه براى جنگ بيرون آمده‏ام، يا ستمگرم يا ستمديده، ياسركشم و يا بر من سركشى شده است.
پس اگر اين نامه من به دست هركسى رسيد به خدا سوگندش مى‏دهم كه به سوى من حركت كند.
تا اگرستمديده‏ام، ياريم كند و اگر ستمگرم مرا به پوزش وادارد".
آنگاه امام حسن خود مردم را مخاطب قرار داد و آنان را به جهاد،ترغيب كرد.
وى در اين سخنرانى پر شور به مردم گفت: "اى مردم ما آمده‏ايم تا شما را به خدا و قرآن و سنّت پيامبرش و به‏آگاهترين و دادگرترين و برترين مسلمانان و وفادارترين كسى كه با اودست بيعت داده‏ايد، فرا بخوانيم.
كسى كه قرآن بر او عيب ننهاده و سنّت،او را فراموش نكرده و از سابقان در اسلام بوده است.
به كسى كه خداى‏تعالى و پيامبرش اورا به‏دو پيوند نزديك كرده‏اند: يكى‏پيوند دين وديگرى‏پيوند خويشى.
به كسى كه از ديگران به هر نيكى سبقت جسته است.
به‏كسى كه خدا و رسولش به يارى او از ديگران بى‏نياز مى‏گشتند.
به كسى كه‏به پيامبرصلى الله عليه وآله نزديك مى‏شد در حالى كه مردم از وى دورى مى‏گزيدند.
بااو نماز مى‏گزارد در زمانى كه مردم مشرك بودند و در ركاب رسول خداجهاد مى‏كرد.
در وقتى كه مردم از پيش روى آن‏حضرت مى‏گريختند، و بااو به نبرد مى‏آمد در حالى كه ديگر مردمان از يارى وى باز مى‏ايستادند.
اوپيامبر را تصديق مى‏كرد در حالى كه ديگران وى را دروغگو مى‏شمردند.
به او كه سابقه كسى در اسلام همسنگ سابقه او نيست‏ او اينك از شما يارى مى‏طلبد و به سوى حقّ فرا مى‏خواند و شما رافرمان مى‏دهد كه به سويش رهسپار شويد تا او را در برابر مردمى كه‏پيمانشان را با وى زير پا نهاده‏اند و ياران صالحش را كشته و عاملانش رامثله كرده و بيت المالش را به غارت برده‏اند، حمايت و يارى كنيد.
خداوند شما را مرحمت كند، به سوى او حركت كنيد.
پس به معروف امركنيد و از منكر جلوگيرى نماييد و در صحنه‏اى كه صالحان حاضرمى‏شوند، شما نيز حضور يابيد.
.
.
".
بدين سان قسمت نخست خطبه امام حسن پايان مى‏پذيرد.
وى در آغازاين خطبه نخست دستور صاحب حكومت )على‏عليه السلام( را از روى نامه‏اى‏كه امام بدو سپرده براى مردم مى‏خواند و سپس خود شخصيّت بر جسته‏خليفه را مورد شرح و توضيح قرار مى‏دهد تا بدين وسيله مردم خليفه راامين دين و دنياى خود قلمداد كنند.
آنگاه به بررسى فتنه اصحاب جمل‏مى‏پردازد تا روح انسانى كه آنان را به دفاع از مقدّسات وامى‏دارد،برانگيزد و در پايان از بُعد دينى با آنان سخن مى‏راند و بدين ترتيب به‏كمال مقصود خويش دست مى‏يابد.
امام حسن‏عليه السلام پس از اين سخنرانى، خطبه ديگرى نيز ايراد كرد كه‏شور وحماسه در آن موج مى‏زد.
وى طىّ اين خطبه مردم را به جهاددعوت مى‏كرد وسرانجام در پس سخنرانيهاى آتشين وى، شمار بسيارى ازكوفيان به قصد يارى اميرمؤمنان به گرد وى جمع شدند.
نا گفته نماند كه به‏دنبال اين سخنرانيها اقدامات و تدابير ديگرى نيز اعمال مى‏شد تا اين‏سخنان اثر خود را از دست ندهند.
سپاه امام على‏عليه السلام به سوى بصره آمد.
هر دو سپاه رو در روى يكديگربه صف ايستادند.
اميرمؤمنان پى برد كه پرچم سپاه دشمن، نقطه‏اى است‏كه بايد مورد هجوم قرار گيرد.
اگر اين پرچم بر زمين مى‏افتاد، دشمن‏مى‏گريخت و اگر بر جاى خود استوار مى‏ماند شمار بسيارى از هر دو سپاه‏به خاك و خون مى‏غلتيدند و البته اين چيزى بود كه امام بدان تمايل‏نداشت.
از اين رو به فرزند شجاع خود محمّد بن حنفيه كه در دليرى‏زبانزد خاص و عام بود، رو كرد و وى را به حمله فرمان داد و بدو گفت‏كه بايد به قصد انداختن پرچم يورش برد، زيرا پيروزى يا شكست دشمن‏در گرو اين پرچم بود و سپاه دشمن نيز به همين خاطر با تمام نيرو از پرچم‏خود محافظت مى كرد.
محمّد بن حنفيه با عزمى پولادين روانه ميدان شد، امّا هنوز اندكى‏جلو نرفته بود كه دشمن از قصد وى آگاه گشت و او را در زير باران تير،گرفتند.
محمّد كه راهى براى پيشروى در برابر خود نمى‏ديد، به مركزفرماندهى سپاه، نزد اميرمؤمنان بازگشت.
على‏عليه السلام بر وى نهيب زد، امّامحمّد گفت منتظر است تا از شدّت تير باران دشمن اندكى كاسته شود تاوى هجوم خود را دو باره از سر گيرد.
در اينجا يكى از راويان نقل مى‏كندكه امام خود تصميم گرفت اين مأموريت را به انجام برساند، امام حسن‏برخاست و گفت كه وى داوطلب انجام اين مهم است.
على‏عليه السلام پس ازاندكى ترديد كه شايد از مراقبت بسيار او بر جان سبطين كه نسل‏رسول خداصلى الله عليه وآله از آنان منشعب مى‏شد، نشأت مى‏گرفت و در صورت‏شهادت آنان، هيچ كس نبود كه نسل رسول و خط او را امتداد ببخشد،فرمود: به نام خدا روانه شو.
حضرت به ميدان نبرد گام نهاد.
باران تير بر وى باريدن گرفت.
امام‏على از فراز تپه‏اى در حالى كه محمّد حنفيه نيز در كنارش بود، امام حسن‏را زير نظر گرفت.
ايشان در درياى سپاه دشمن گاه فرو مى‏رفت و گاه پيدامى‏شد تا آنكه به نقطه‏اى رسيد كه پرچم سپاه دشمن در آنجا متمركز بودوآن پرچم را بر زمين انداخت و در نتيجه سپاه دشمن پا به فرار نهادوبدين ترتيب با دست خود پيروزى را به ارمغان آورد.
.
.
.
اگر ما بخواهيم رويدادهايى را كه در زمان خلافت اميرمؤمنان‏واقع شده به خوبى دنبال كنيم تا از ابعاد شخصيّت بر جسته امام حسن‏آگاهى يابيم اين كار به درازا مى‏كشد، زيرا آن‏حضرت در اين حوادث مهم‏پس از امام على‏عليه السلام، دوّمين كسى بود كه درخشندگى شخصيّت وى‏چشمها را خيره و خردها را شگفت زده مى‏ساخت.

دوران امامت‏ دسيسه پر نيرنگ در 19 مباه مبارك رمضان سال 40 هجرى با تروراميرمؤمنان على بن ابيطالب به انجام رسيد.
جهان اسلام در اضطراب و پريشانى بسيار سختى فرو رفته بود.
شمارى‏از بقاياى خوارج اينجا و آنجا هنوز فعاليّت مى‏كردند و مردم را به حكم‏اللّهى كه به زعم آنان به هيچ يك از رهبران دو اردوگاه شام و كوفه تعلّق‏نداشت، فرا مى‏خواندند.
آنان نمى‏خواستند تحت نظارت هيچ دولتى باقى‏بمانند!! عدّه‏اى از ساده لوحان و مفسدان، از آن كسانى كه از حقيقت‏متمثل در اردوگاه على‏عليه السلام و باطلى كه در اردوگاه شام بود دل خوشى‏نداشتند، نيز زير پرچم خوارج جمع آمدند.
آنان در راه نابودى حكومت هر مشكلى را آسان مى‏شمردند و ارتكاب‏هر نوع جنايت و فساد را توجيه مى‏كردند.
در شام، معاويه سپاه خود رابراى هجوم نظامى ديگرى به كوفه آماده مى‏كرد.
وى نامه‏اى به متن زيربراى كارگزارانش نوشت: از بنده خدا، معاويه، اميرمؤمنان، به فلان بن فلان.
.
.
سلام‏عليكم.
.
.
سپاس خداى يگانه‏اى را كه جز او معبودى نيست.
امّا بعد، سپاس خداى‏را كه شما را از دشمنان كفايت كرد و ياران كژروو تفرقه انداز را واگذاشت.
نامه‏هاى بزرگان و سران آنان)كوفيان( به‏دست‏ما رسيده‏كه در آنها از ما براى‏خود وخانواده‏هايشان‏امنيت مى‏طلبند.
پس چون نامه‏ام به دست شما مى‏رسد با نيرو و سپاه خود حركت كنيد.
اينك به شكر خدا به انتقام خود رسيديد و آرزوى خود را يافتيد.
خداوندمتجاوزان و ستمگران را هدايت كند.
و السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته.
(9) حتى اگر خوارج نيز امام حسن‏عليه السلام را بر ضدّ معاويه يارى مى‏دادند،امّا آنها هم سرانجام جز خرابى به بار نمى‏آوردند، زيرا آنان همان گونه‏كه به معاويه اعتقادى نداشتند به وى هم معتقد نبودند.
اينك نگاهى به خانه على‏عليه السلام مى‏افكنيم تا ببينيم كه چگونه پرتودرخشان امام در آنجا به خاموشى مى‏گرايد.
پس از وفات آن‏حضرت،خانواده‏اش وى را پنهانى به پشت غرىّ -منطقه‏اى نزديك كوفه- بردند تاپيكرش را در آنجا به خاك سپارند.
آنان از ناحيه خوارج بسيار بيم‏داشتند.
آنان مى ترسيدند كه مبادا خوارج مرقد آن‏حضرت را بشناسند و به‏انتقام يار همكيش خود "ابن ملجم" كه پيكرش سوازنده شد، قبر رابشكافند و جنازه را از آن بيرون كشند.
همچنين آنان از جاسوسان بنى‏اميّه‏كه از نقل‏اخبار به حزب اموى خسته نمى‏شدند، احساس خطر مى‏كردند.
(10) تشييع كنندگان‏از فرزندان وخويشان آن‏حضرت،از مراسم‏خاك سپارى‏پيكر پاك امام باز مى‏گشتند.
درون خانه على هنوز مراسم سوگوارى بر پابود كه عبيداللَّه بن عبّاس كه از جانب امام بر ولايت بصره گماشته شده‏بود، وارد منزل شد.
امام حسن به سوى مسجد بيرون آمد ومسلمانان درانتظارى گدازنده، چشم به راه مقدم وى بودند.
ابن عبّاس در رأس مجلس‏به سخنرانى ايستاد وگفت: اميرمؤمنان وفات يافت در حالى كه جانشينى‏از پس خود براى شما گذارد.
اگر به‏او پاسخ مى‏گوييد به سوى شما آيد واگربه خلافت او نا خشنوديد پس كسى را بر كسى اجبارى نيست.
مردم ناله وفرياد سر داند.
گويى سخن ابن‏عبّاس، دريايى‏از اندوه ودريغ‏همراه داشت.
مردم با صداى بلند بانگ بر آوردند.
بگو او به سوى ما بيايد.
امام حسن مجتبى به سوى آنان رفت و خداى را ستود و بر او درودفرستاد وآنگاه از شخصيّت اميرمؤمنان تمجيد كرد و درباره او فرمود: "در اين شب مردى وفات يافت كه نه نخستين مسلمانان در عمل از اوسبقت گرفتند و نه آيندگان به‏او توانند رسيد.
او در ركاب رسول‏خدا جهادمى‏كرد و به جان خويش از آن‏حضرت پاسبانى مى‏نمود.
رسول خداصلى الله عليه وآله اورا با پرچم خويش به جنگ مى‏فرستاد و جبرئيل‏عليه السلام از راست و ميكائيل‏از چپ او را در ميان خود مى‏گرفتند و وى باز نمى‏گشت مگر آنكه خدا بردستان او پيروزى را مى‏آورد.
او در شبى وفات يافت كه عيسى بن مريم درآن به آسمان صعود كرد و يوشع بن نون وصى موسى‏عليهما السلام نيز در چنين شبى‏درگذشت.
وى از زرد و سپيد )طلا و نقره(، جز هفتصد درهم از پس‏خود باقى نگذاشت كه اين مبلغ از سهم او از بيت المال زياد آمده بود و وى‏مى‏خواست با اين مبلغ خدمتكارى براى خانه‏اش بخرد.
.
.
" اشك امان گفتن به او نمى‏داد، آهى كشيد و همراه با آن قطراتى ازچشمش باريدن گرفت و آه و حسرت بود كه از دهان مردم شنيده مى‏شدآنگاه امام فرمود: "اى مردم هر كه مرا شناخت، شناخته است و آن كه‏نمى‏شناسد بداند كه من حسن فرزند على هستم.
منم فرزند پيامبرصلى الله عليه وآله‏ومنم فرزند وصى ومنم فرزند نويد بخش بيم دهنده و منم فرزند دعوت‏كننده به خدا و منم فرزند چراغ نورانى.
من از خاندانى هستم كه جبرئيل‏به سوى ما فرود مى‏آمد و از پيش ما به آسمان مى‏رفت و من از خاندانى‏هستم كه خداوند پليدى را از آنان زدود و ايشان را پاك و پاكيزه گردانيدو من از خاندانى هستم كه خداوند محبتشان را بر هر مسلمانى واجب‏شمرده و براى پيامبرش فرموده است: بگو از شما به خاطر آن پاداشى نمى‏طلبم و هر كه حسنه‏اى گرد آورد مااز جانب خود حسنه‏اى بر آن مى‏افزاييم.
گرد آورى حسنه همانا محبّت مااهل بيت است".
بدين گونه مردم با رضايت و خوشنودى، با امام حسن‏عليه السلام دست بيعت‏دادند، زيرا وى را تجسّم صفات شايسته و برتر خلافت مى‏ديدند.
و آيامگر نه اين است كه پيشواى مسلمانان بايد از جانب خداوند انتخاب شودو پيامبرصلى الله عليه وآله او را منصوب كند؟ و آيا مگر نه اين است كه رهبرمسلمانان بايد در اوج كرامتها و فضيلتها باشد و با كفايت‏ترين و باابهّت‏ترين و داناترين مسلمانان به شمار آيد؟ و آيا مگر تمام اين‏ويژگيها، به شكلى كامل، در امام حسن گرد نيامده بود؟ آيا پيامبر اكرم‏درباره وى نفرموده بود: حسن و حسين چه برخيزند و چه بنشينند، هردو امامند؟ و آيا امام حسن همانى نبود كه پدر بزرگوارش درباره اوفرموده بود: "خاندان پيامبر، حيات دانش و مرگ جهلند.
حلم آنان ازعلم ايشان و ظاهرشان از باطنشان و سكوتشان از حكمة سخنشان شما راآگاه مى‏كند.
با حقّ، مخالفت نمى‏ورزند و در آن به اختلاف نمى‏افتند.
ايشان ستونهاى اسلام ومحرمان راز هستند كه به ايشان اعتصام مى‏كنند.
به واسطه ايشان است كه حقّ به محل خود باز مى‏گردد و باطل از جايگاه‏خود كنار مى‏رود و زبانش از جايى كه رسته بريده مى‏گردد.
دين را باخردى بيدار و با نگرش و دقت، دريافت كرده‏اند نه با عقل شنيدنى و ازراه روايت كه راويان علم فراوان امّا رعايت كنندگانش اندكند".
پس از آنكه بهترين صحابه و انصار مردم را به بيعت با امام حسن‏ترغيب كردند، آنان با امام دست بيعت دادند.
عبيداللَّه بن عبّاس در اين‏باره گفت: "اى مردم! اين فرزند پيامبرتان و وصى امام شماست، پس بااو بيعت كنيد".
مردم امام حسن را از بُن جان و دل دوست داشتند.
و اين دوستى ازمحبّت پيامبرصلى الله عليه وآله به ايشان و محبّت خدا به كسى كه پيامبر را مورد مهرقرار مى‏داد، سر چشمه مى‏گرفت.
علاوه بر آنچه گفته شد بايد بيفزاييم كه شرايط حاكم بر آن روزگاروجود مردى را اقتضا مى‏كرد كه بتواند با معاويه و باند نيرنگ‏باز وى‏مقابله كند.
كسى كه شايسته رهبرى بوده و از بينشى خردمندانه‏ومحبوبيت در دل مسلمانان بهره‏مند باشد.
بدين خاطر بود كه مسلمانان در بيعت با امام حسن شتافتند و گفتند:"او نزد ما بسيار محبوب است و بر گردن ما حقّ دارد و به خلافت‏شايسته است".
قيس بن سعد، اين انقلابى بزرگ، پيشاپيش بزرگان و مجاهدان انصاربراى بيعت با امام حسن پا پيش نهاد و به او گفت: "دستت را دراز كن تا با تو بر كتاب خدا و سنّت پيامبرش و جنگ بامحلّين بيعت كنم".
امام حسن به او پاسخ داد: "بر كتاب خدا و سنّت‏پيامبرش كه اين دو بر هر شرطى مقدم‏اند".
بدينسان بيعت امام حسن‏عليه السلام در سوّمين دهه از ماه مبارك رمضان‏سال 40 هجرى انجام پذيرفت.
هرگاه گروهى براى بيعت به نزد حضرتش‏مى‏آمدند، مى‏فرمود: "با من بر اينكه كاملاً گوش به فرمانم باشيد و باكسانى كه من مى‏جنگم، بجنگيد و با كسانى كه دوستى مى‏ورزم دوستى‏كنيد، بيعت نماييد".
چون امام بر مسند خلافت تكيه زد، مسئوليّت پايان دادن به اختلاف‏موجود ميان دو ارودگاه كه تا نابودى اسلام پيش رفته بود، بر دوش وى‏افتاد، زيرا كفار در گوشه و كنار مملكت اسلامى مترصّد فرصتى بودند تاچنانچه ضعف وخللى مشاهده كردند ضربه‏اى كارى بر پيكر جامعه‏اسلامى فرود آورند.
اين از يك سو، امّا از سوى ديگر خبرهاى سپاه شام در كوفه و بصره‏وديگر شهرها، همراه با مبالغه، به سرعت پخش مى‏شد بدان گونه كه‏همه مى‏دانستند جنگى خونين در پيش است.
معاويه سپاه شصت هزار نفرى شام را به فرماندهى خود بسيج كرد وضحاك را به جانشينى خويش در شام نهاد.
در اين هنگام بر امام‏حسن‏عليه السلام بود كه سپاه حقّ را بسيج كند تا در برابر اين حركت جناح باطل‏مقابله نمايد.
امّا آن‏حضرت صلاح ديد كه پيش از آغاز جنگ، نامه‏اى به‏معاويه نگارد و با او اتمام حجّت كند.
آنچه در پى مى‏آيد، فرازهايى ازهمين نامه است: "چون رسول‏خدا درگذشت، عرب در خلافت‏اوبه‏كشمكش برخاستند.
قريش ادعا كرد كه ما قبيله وخانواده و دوستان اوهستيم و روا نيست كه شما در خلافت محمّد و حقّ او با ما ستيزه كنيد.
عرب پنداشت كه آنچه قريش مى‏گويد، همان است و حجّت آنان درباره‏حكومت و ستيز بر سر گرفتن خلافت پيامبرصلى الله عليه وآله صحيح است.
پس به‏تقاضاى آنان "آرى" گفت و خلافت را بديشان تسليم كرد.
آنگاه قريش باما به احتجاج برخاستند وهمان سخنى را كه به اعراب گفته بودند، براى‏ما نيز آوردند، امّا قريش ديد كه ما مانند عرب حقّ را به جانب آنان‏نداديم.
بدين ترتيب قريش، با دادخواهى و احتجاج اين امر )خلافت( راعهده دار شد چون اهل بيت و دوستان محمّدصلى الله عليه وآله ما را به احتجاج وطلب‏داد خود از آنان فرمان دادند، آنان از ما كناره گيرى كردند.
وبا يارى‏يكديگر، بر ستم كردن و خوار شمردن ما ايستادگى كردند.
پس ديدار درپيشگاه خدا كه او راهبر و ياريگر است.
آنگاه امام‏عليه السلام در ادامه اين نامه افزود: اى معاويه امروز از اين كه بر گرده كارى كه براى احراز آن شايستگى‏ندارى، پريده‏اى باعث تعجّب وشگفتى است.
براى تو نه فضلى در دين‏است و نه اثرى پسنديده در اسلام.
زاده دشمن‏ترين قريش با رسول‏خداوقرآنى.
خدا تو را ناكام گذارد.
به زودى باز گردانده شوى و خواهى‏دانست كه سراى آخرت ازآنِ چه كسى است.
به خدا ديرى نخواهد پاييدكه پروردگارت جانت را بگيرد وآنگاه بدانچه دستهايت پيش فرستاده‏اندتو را جزا دهد و خداوند خود در حقّ بندگانش ستم نمى‏كند.
.
.
ونيز نوشت: انگيزه‏اى كه سبب شد تا من اين نامه را بنويسم هماناعذرهايى بود كه من درباره تو ميان خود و خدايم عز و جل داشتم.
پس اگرتو تسليم شوى از حظّى وافر برخوردار گردى و كار مسلمانان به صلاح‏مى‏انجامد.
پس اين همه به راه باطل خويش ادامه مده و همچون ديگرمردم با من بيعت كن.
تو خود نيك مى‏دانى كه در نزد خداوند و نزد هربنده توبه كننده وپرهيزكار و نيز در نزد هر كس كه دلى زارى كننده به‏درگاه حقّ دارد، من از تو به اين امر )خلافت( سزاوارترم.
پس از خداى بترس و عصيان و سركشى را فرو گذار و خون مسلمانان‏را پاس دار.
به خدا سوگند هيچ نفعى براى تو ندارد كه خون آنان را بيش ازاين بريزى وآنگاه خداى را ديدار كنى.
به صلح و طاعت روى كن و در اين‏امر )خلافت( با اهل آن و كسى كه بدان سزاوارتر از توست، ستيزه مكن.
تا خداوند به اين وسيله اين آتش افروخته را فرو نشاند و وحدت كلمه‏ايجاد كند و ميان مردم را اصلاح فرمايد و اگر تو نخواهى از اين نافرمانى‏دست بكشى من با مسلمانان به‏سوى تو حركت مى‏كنم وآنگاه تورا محاكمه‏مى‏نمايم تا آنكه خداوند كه بهترين داوران است، ميان ما داورى كند.
.
.
بدين‏سان نامه‏هايى ميان رهبران دو سپاه مبادله شد.
نامه‏اى ازامام‏عليه السلام با حجّتى قاطع و پخته كه ملاك آن نقد و تجربه بود و نامه ديگراز معاويه با فريب ونيرنگ و دادن قول و گذاردن شرط و شروط مبنى برتقسيم بيت المال بر حسب تَشَخُصات و مراتب پوشالى قبيله‏اى همراه بود.
خبرهايى مبنى بر بسيج سپاه اموى و حركت آنان به سوى كوفه، درميان مردم انتشار يافته بود.
امام حسن‏عليه السلام تصميم گرفت براى مقابله باهجوم معاويه، سپاهى فراهم آورد، امّا طريقه بسيج سپاه در نزدآن‏حضرت با طريقه‏اى كه معاويه اتخاذ كرده بود، بسيار تفاوت داشت.
معاويه در پى گزينش دلمردگان و سياه‏دلان بود و آنان را با دادن اموال‏مسلمانان به خدمت خود در مى‏آورد.
او همچنين برخى از انصار را به‏سوى خود مى‏خواند و با دادن ثروتهاى گزاف از وجود آنان براى جنگ باامام سود مى‏برد.
آنان از اين اقدامات هيچ كوتاهى نمى‏كردند، زيرا به نظر آنها امام‏حسن‏عليه السلام نمونه كامل اسلام، يعنى همان دينى كه با آن دشمنى و كينه‏مى‏ورزيدند، بود.
امّا امام حسن مسائل بسيارى را در انتخاب سپاه در نظر مى‏گرفت.
وى هيچ‏گاه صاحب منصبان و نامداران را اطعام و گرسنگان را به همان‏حال گرسنگى رها نمى‏كرد و هرگز به مردم وعده‏هاى پوچ نمى‏داد تا اگراوضاع بر وفق مرادش شد به تمام وعده‏هايش پشت پا زند.
او هيچ گاه‏ولايت شهرهاى گوناگون را بدون هيچ حساب و كتابى به اين و آنان‏نبخشيد.
مردم را به اجبار به ميدان نبرد نمى‏آورد.
او به سپاهش اجازه‏خونريزى وهتك حرمتها و فروش اسيران را نمى‏داد.
امام حسن‏عليه السلام‏دشمن خويش را گروه سركشى از مسلمان مى‏دانست و معتقد بود كه بايدآنان را به بهترين طريق ممكن از ادامه سركشى بازداشت.
حال آنكه‏معاويه و حزبش بر اين باور بودند كه امام حسن و يارانش دشمنان سياسى‏آنان هستند و بايد به هر شيوه‏اى كه شده است، آنان را از ميان بردارد.
بنا به همين دلايل بود كه معاويه در گرد آورى سپاه به مراتب از امام‏حسن‏عليه السلام به موفقيّت بيشترى دست يافت.
برخى از اصحاب آن‏حضرت‏بسيار به وى مى‏گفتند كه او هم روش معاويه را در جمع نيرو به كار بندد،امّا وى گرايش به باطل و انحراف از حقّ را به شدّت تقبيح مى‏كرد.
عبيداللَّه بن عبّاس، والى آن‏حضرت بر بصره، طى نامه‏اى به امام حسن‏نوشت: امّا بعد، مسلمانان پس از على‏عليه السلام خلافت را به تو سپردند.
پس‏آستين خود را بالا بزن و با دشمنت نبرد كن و يارانت را نزديك كن و دين‏بدگمان را از دنيايش كسر نكند خريدارى كن.
و متشخّصان و بزرگان را به‏ولايت بگمار تا دل عشاير آنان را بدست آورى و هيچ يك از مردم‏مخالف تو نباشند و همه با هم يكى باشند، زيرا برخى از كارهايى كه‏مردم آنها را ناخوش مى‏دارند، ولى به ظهور عدل و سرفرازى دين‏مى‏انجامد بهتر از كارهاى ديگرى است كه مردم آنها را دوست مى‏دارند،ولى سرانجام به ظهور ستم و ذلّت مؤمنان و سر بلندى تبهكاران منجرمى‏شود.
و بدانچه از پيشوايان عادل رسيده است، اقتدا كن.
از آنان نقل‏شده است كه دروغ روا نيست مگر در جنگ يا بر قرار كردن صلح و آشتى‏در ميان مردم.
چون كار جنگ به نيرنگ است و براى تو در اين خصوص‏راه باز است اگر عزم جنگ داشته باشى، مشروط به اينكه هيچ حقى راباطل نگردانى.
.
و بدان كه بسيارى از مردم از پدرت، على، روى گردان‏شدند و به معاويه گراييدند، زيرا او در تقسيم فى‏ء و بيت المال ميان آنان‏تفاوت نمى‏گذاشت و اين بر مردم گران بود و هم بدان كه كسى به‏رويارويى تو برخاسته كه در آغاز ظهور اسلام با خداى و پيامبرصلى الله عليه وآله‏جنگيد تا آنكه خواستِ خداوند چيره شد.
پس چون همه به يكتايى‏پروردگار ايمان آوردند و شرك نابود شد و دين سرورى يافت، آنان نيزاظهار ايمان كردند و قرآن خواندند در حالى كه آيات را به ريشخندمى‏گرفتند و نماز خواندند با گرفتگى و كسالت و خمس و زكات دادند درحالى كه از پرداختن آن خشنود نبودند.
آنگاه ابن عبّاس در ادامه اين نامه اوضاع اجتماعى و فساد حاكم بر آن‏را تشريح كرد و سپس به تبيين سرشت جامعه و گذشته و حال آن‏پرداخت.
امّا آن‏حضرت‏عليه السلام هرگز نخواست كه جز راه حقّ را برگزيند و ازطريقى جز طريق استوار پيروى كند.
با وجود اين، امام حسن شمار بسيارى از كوفيان را بسيج كرد.
البته‏براى ما ثبت و ضبط دقيق نفرات وى مهم نيست، امّا آنچه براى ما اهميّت‏دارد تحليل شخصيّت افرادى است كه در اين سپاه بودند.
آنان چه كسانى‏بودند و چرا به يارى امام شتافتند و سرانجام نتيجه چه شد؟ تاريخ نگاران سپاه امام حسن را مركب از چند تيره دانسته‏اند: 1 - شيعيان پاكدلى كه به عنوان اداى تكليف دينى خويش و انجام‏مأموريت انسانى خويش از آن‏حضرت پيروى مى‏كردند كه البته شمار آنان‏اندك بود.
2 - خوارج كه خواستار جنگ با معاويه و امام حسن بودند، امّا در اين‏برهه، فعلاً مى‏خواستند كار معاويه را تمام كنند تا در آينده به حساب‏آن‏حضرت نيز رسيدگى كنند.
3 - فتنه جويان و آزمندانى كه مى‏خواستند با شركت در جنگ‏غنيمت، به دست آرند.
4 - ترديد كنندگانى كه حقيقت ماجرا را از اين جنگ درنيافته و آمده‏بودند تا دليلى بيابند كه به كدامين گروه بپيوندند.
5 - متعصبانى كه سران قبايل را مدّ نظر داشتند و اين جنگ را به‏حساب جنگهاى قبيله‏اى و خرده حسابهاى شخصى محسوب مى‏كردند.
اينان عناصر سپاه امام بودند و طبيعى است كه چنين سپاهى، با اين‏تنوع اشخاص و آرا، نمى‏تواند در انجام مأموريت خويش كامياب باشد،زيرا جنگ، طالب ايمان و يكپارچگى و اطاعت است.
سپس امام حسن‏عليه السلام نخستين گروه خود را تشكيل داد و آنان را به‏عنوان جلوداران سپاه تحت فرماندهى عبيداللَّه بن عبّاس تعيين كرد.
عبيداللَّه از جهات گوناگونى براى عهده دارى اين امر شايستگى داشت: نخست آنكه وى اوّلين داعى جنگ بود و دوّم آنكه در ميان مردم‏ومحافل از آوازه‏اى نيك برخوردار بود و سوّم آنكه وى مى‏خواست انتقام‏خون دو پسرش را كه به دست سپاهيان معاويه كشته شده بودند، بگيردوبالاخره آنكه خويشاوند نزديك امام حسن بود.
ابن عبّاس با سپاه خويش به سوى مسكن،(11) بر كنار نهر دجله، حركت‏كرد ودر آنجا با اردوگاه معاويه رو به رو شد.
وى در همان مكان به‏انتظار رسيدن سپاهيان ديگر از كوفه اردو زد.
در كوفه، مردم چند گروه بودند.
عدّه‏اى جزو هواخواهان وياران‏معاويه بودند كه هدايا و وعده و وعيدهاى حزب اموى آنان را فريفته بود.
همچنين گروهى از آنان در زمره خوارج قشرى جاى داشتند و برخى هم‏مردم را از شركت در اين جهاد باز مى‏داشتند و البته گروهى نيز از آگاهان‏بودند كه آتش شور واشتياق مردم را بر مى‏افروختند و آنان را با روشهاى‏مختلف به جنگ با سركشان و عصيانگران بر مى‏انگيختند.
امام حسن‏عليه السلام پيوسته سخنوران و شخصيّتهاى مبارز را بدين سوى وآن‏سوى مى‏فرستاد تا مردم را به يارى‏اش فرا خوانند و به علاوه خود با ايرادسخنرانيهاى پياپى، دلهاى كوفيان را گرم مى‏كرد.
امّا كوفيان در برابر اين دعوت چونان يخ، سرد و افسرده بودند، زيراجنگهاى كوبنده و سنگين جمل، صفين و نهروان نيروى آنان را فرسوده‏وتوان آنان را برده بود.
امام خود در يكى از مناسبتها، از علتّى كه مردم كوفه را از همراهى باوى بازداشته بود، سخن گفت و فرمود: "شما در مسير خود به صفيّن‏بوديد در حالى كه دينتان در برابر دنيايتان قرار داشت.
امروز نيز اين‏گونه‏ايد و دنيايتان در برابر دينتان قرار گرفته است.
شما ميان دو دسته‏مقتول قرار گرفته‏ايد.
يكى مقتولى در صفيّن كه بر آن مى‏گرييد وديگرى‏مقتولى در نهروان كه كينه او را مى‏جوييد، امّا باقى پس سر افكنده‏اندواما كسى كه گريان است انتقام جوينده است".
به‏رغم تمام اين ناهمواريها، ياوران حقّ عزم خودرا بر شركت‏در جهاداستوار ساختند بدين اميد كه از اين ميدان پيروز و سر بلند به در آيند.
نيرنگهاى معاويه كار خود را كرد.
وى گروه اندكى از آزمندان را به‏اطاعت خود درآورده بود و نقشه‏هاى خود را به دست آنان عملى مى‏كرد.
اينان شايعات گوناگون و بسيارى درباره نيروى سپاه شام و كم شمارى‏وضعف سپاه كوفه براى رويارويى با آنان در ميان مردم مى‏پراكندند.
همچنين درهم و دينارهاى معاويه نيز نقش پليد و پست خود را به خوبى‏ايفا كرد.
فرماندهان سپاه امام حسن‏عليه السلام را، كه وى به آنان اعتماد داشت،مى‏بينيم كه در برابر نيروى تبليغاتى و مكارانه معاويه خود را مى‏بازندوسست مى‏شوند.
على‏ رغم آنكه رهبرى سپاه امام رهبرى حكيمانه و تحت لواى عبيداللَّه‏بن عبّاس بود، امّا با وجود اين، اين سپاه، خود قربانى نيرنگ معاويه شدو فرمانده آن به وسيله معاويه در بند فريب افتاد.
داستان از اين قرار بودكه: امام‏عليه السلام، پسر عموى خويش را براى ملاقات با معاويه مأموريت دادو در نامه‏اى به وى چنين سفارش كرد: "اى پسر عمو! من دوازده هزار تن‏از شجاعان عرب و قاريان شهر را به سوى تو گسيل مى‏دارم كه يكى از آنهابر لشكرى برترى دارد.
پس با ايشان حركت كن و به آنان نرمى نشان ده.
چهره‏ات را براى آنان گشاده كن و بالت را زير پاى آنان بگستر )با آنان‏فروتنى پيشه كن( آنان را در مجالست نزديك گردان كه اينان باقى‏ماندگان ياران مطمئن امير مؤمنانند.
با ايشان بر شط فرات حركت كن،سپس برو تا با معاويه روياروى گردى.
پس اگر تو او را ديدار كردى‏نگاهش دار تا من به سوى تو آيم.
چون من بزودى در پى تو حركت خواهم‏كرد وبايد خبر تو هر روز به من برسد وبا اين دو تن )قيس بن سعد وسعيدبن قيس( مشورت كن.
پس اگر به معاويه برخوردى با او جنگ آغاز مكن‏تا آنكه او نخست جنگ را آغازكند.
پس اگر چنين كرد با او بجنگ و اگرتو كشته شدى فرمانده سپاهيان قيس بن سعد است و اگر او نيز كشته شد،سعيد بن قيس فرمانده سپاهيان خواهد بود".
(12) سپس آن‏حضرت خود با سپاهى بى شمار كه تعداد آن را سى هزار و يابيشتر ذكر كرده‏اند، حركت كرد و تا "مظلم ساباط" كه نزديك مداين‏بود رسيد.
توطئه‏هاى معاويه در جلوداران سپاه امام حسن‏عليه السلام كارگر افتاد.
خبرى در ميان سپاهيان شايع شد كه اثرى ژرف در روحيه آنان داشت.
شايع شد كه: "حسن براى برقرارى صلح با معاويه مكاتبه مى‏كند پس چراشما خود را به كشتن مى‏دهيد".
پس از شايع ساختن اين خبر در ميان سپاهيان، معاويه با اعطاى مال‏ودادن وعده، كوشيد تا نظر فرماندهان سپاه را به سوى خود جلب كند.
فرماندهان نيز پنهانى به اردوگاه معاويه رفت و آمد مى‏كردند.
عبيد اللَّه‏خبر اين ماجرا را طى نامه‏اى براى امام حسن نوشت.
توطئه‏هاى معاويه‏در همين حد چندان اهميّت نداشت، اما همين كه وى توانست وجدان‏فرمانده كل سپاهيان امام حسن را بخرد، اين توطئه‏ها رنگ ديگرى به‏خود گرفت.
معاويه نامه‏اى خطاب به عبيداللَّه نوشت و در آن گفت: حسن درباره صلح به من نامه نگاشته است و امر را به من تسليم‏خواهد كرد پس اگر تو همين حالا در اطاعت من پاى نهى، از فرماندهان‏من خواهى بود وگرنه دنباله رو من خواهى شد، و اگر تو سخن مرا همين‏الآن بپيذيرى هزار هزار درهم به تو خواهم بخشيد كه نيمى از آن را درهمين وقت و نيم ديگر را پس از آنكه به كوفه وارد شدم به تو خواهم داد.
در حقيقت معاويه در اين نامه براى فريفتن عبيداللَّه به سه ترفندمتوسّل شد.
نخست آنكه به وى گفت: كه حسن به او درباره صلح نامه‏نگاشته است.
اين نخستين عاملى بود كه عبيداللَّه را به لرزه در آورد.
عبيداللَّه حتماً با خودش گفته است: اگر واقعاً چنين باشد پس چرا من‏شهرت و آوازه خويش را در تاريخ لكه دار كنم و بار سنگين خونهايى راكه تحت فرماندهى من ريخته مى‏شود، بر دوش گيرم.
ترفند دوم معاويه آن بود كه وى گفت: متبوع باش.
يعنى او را به دادن‏رياست فريفت و بالاخره ترفند سوم آن بود كه به وى وعده پاداش يك‏ميليون درهم داد و همين حيله اخير توانست اين شخص را، كه امامش وى‏را به ملازمت عدل و مساوات حتّى در مورد فرو دست ترين مردم فرمان‏داده بود، از راه به در برد.
عبيداللَّه، فرمانده كل سپاه، بدون آنكه كسى را از تصميم خود آگاه‏سازد به اردوگاه معاويه پيوست.
صبحگاهان سپاه در پى جستجوى‏فرمانده خويش بر آمد تا به امامت وى نماز گزارند، امّا هر چه گشتند اورا نيافتند.
قيس، مرد شماره 2 سپاه، برخاست و با مردم نماز صبح گذارد.
آنگاه به خطبه ايستاد تا آرامشان كند ودلهاى آنانرا قوت بخشد و گفت: اين )عبيداللَّه( و پدرش يك روز هم كارى صواب نكردند.
پدر اوعموى رسول خدا بود و همراه مشركان در بدر حاضر شد تا با آن‏حضرت‏بجنگد.
پس كعب بن عمرو انصارى او را اسير كرد.
او را به نزد رسول‏خداصلى الله عليه وآله بردند و آن حضرت فديه او را گرفت و آن را ميان مسلمانان‏تقسيم كرد.
و نيز على‏عليه السلام، برادر او )عبداللَّه بن عبّاس( را بر منصب‏ولايت بصره گماشت، امّا او اموال آن شهر و اموال مسلمانان را دزديد و باآنها كنيزكان خريد و ادعا كرد كه اين اموال براى او حلال است و اين يكى‏را هم على‏عليه السلام بر ولايت يمن گماشت، امّا از بُسر بن ارطاة ترسيدوفرزندانش را وانهاد و گريخت تا آنكه كشته شدند و اكنون نيز چنين‏كرده است.
سپاه سخنان اورا تأييد كرد وگفتند كه: حمد خدارا كه اورا ازميان ما خارج كرد.
امّا اين لشكرى كه فرماندهش به اردوگاه معاويه پيوست، در وضعى‏نبود كه بتواند در مقابل سپاه معاويه مقاومت كند.
از اين رو بيشتر افراداين سپاه پراكنده گشتند و تنها 14 از آنها كه شمارشان به چهار هزار نفرمى‏رسيد، باقى ماندند.
كم شدن اين تعداد از سپاهيان، موجب پديد آمدن ضعف و نگرانى درافراد خط مقدّم و ديگر سپاهيانى شد كه در مظلم ساباط جاى گرفته‏بودند.
يعنى جايى كه امام و سپاه او اردو زده بودند سپاهى كه تبليغات‏معاويه در آن از طريق جاسوسانى كه هر دم به آنجا گسيل مى‏كرد، ادامه‏داشت.
برخى از سپاهيان حضرت به معاويه پيوستند و دسته‏اى ديگر به اونوشتند كه اگر بخواهى مى‏توانيم ايشان را دست بسته نزد تو آوريم و اگربخواهى مى‏توانيم، او را بكشيم.
بذل و بخششهاى معاويه كه غالباً افزون از صد هزار بود، براى افراداختصاص داده مى‏شد.
او پيوسته به فرماندهان سپاه امام وعده ازدواج بادخترانش را مى‏داد تا آنها را بفريبد و از امام جدا كند.
بدين گونه مى‏توانيم عمق فشارهايى كه امام را مجبور به پذيرش صلح‏كرد دريابيم.
امام حسن خطبه آتشينى براى يارانش كه باطناً با معاويه‏سازش كرده بودند و مقدمه سپاه او را تشكيل مى‏دادند، ايراد كرد.
ازخطبه‏اى كه حضرت به فروشندگان وجدانهاى خود ايراد فرمود پيداست‏كه سپاهيان آن‏حضرت تا حد بسيار زيادى تحت تأثير تبليغات معاويه‏قرارداشتند تا آنجا كه حتى به امام اصرار مى‏كردند كه از حقّ خود دست‏بكشد و با معاويه بيعت كند، امّا آن‏حضرت تن به اين كار نمى‏داد.
همچنين از اين خطبه معلوم مى‏شود كه يكى از سرشناسان سپاه آن‏حضرت‏در انديشه ترور وى بوده است چنان كه پيش از اين دوست ديگرش، امام‏على‏عليه السلام را به قتل رسانيده بود.
از تمام اينها گذشته، شرايط به گونه‏اى بود كه امام حسن را به انعقادصلح با معاويه، آن هم با ضرب الاجلى كه خود معين كرده بود، سوق‏مى‏داد، بنابر اين امام‏عليه السلام نامه‏اى در مورد صلح به معاويه نگاشت يا بنابرقول ديگر ، معاويه نامه‏اى در اين باره به حضرت نوشت.
هر دو طرف‏پس از آنكه در مورد بندهاى اين صلح نامه به توافق رسيدند، بدان‏رضايت دادند.
در واقع امضاى اين صلح نامه به امام جز خير و نيكى و برامّت جز صلاح باز نمى‏گرداند.
هر زمان كه به خطبه‏هاى امام حسن كه پس از انعقاد صلح بر اصحابى‏كه به اين صلح اعتراض داشتند ايراد فرمودند توجه شود درمى‏يابيم كه‏انعقاد اين صلح تا چه اندازه تحت تأثير شرايط دشوارى بوده كه هر لحظه‏فتنه‏اى از پس فتنه‏اى بر مى‏خاسته است.
از جمله آنكه آن‏حضرت خطاب‏به يكى از آنان مى‏فرمايد: "من خوار كننده مؤمنان نيستم، بلكه سرفرازكننده ايشانم.
من هنگامى كه سستى و كراهت اصحابم را براى جنگيدن‏مشاهده كردم، تصميم به انعقاد صلح گرفتم و يگانه مقصودم از آن ،جلوگيرى از كشتار شما بود".
آن‏حضرت در جاى ديگرى خطاب به يكى از خوارج كه دشمنى آنان‏نسبت به امام حسن و شيعيانش كمتر از دشمنى معاويه و يارانش بآن‏حضرت نبود، در همين باره مى‏فرمايد: "واى بر تو اى خارجى! اينسان قضاوت مكن آنچه مرا بدين كار وادارساخت قتل پدرم به دست شما و طعنه‏هايتان به من و يغماگرى شما عليه‏من بود.
شما هنگامى كه به صفيّن روانه شديد دينتان پيشاپيش دنيايتان بودو امروز چنان گشته‏ايد كه دنيايتان فراروى دينتان است.
واى بر تو اى‏خارجى! كوفيان مردمى هستند كه نمى‏توان به آنان اطمينان كرد،وهيچكس جز ذليلان به آنان عزيز نشدند.
هيچ يك از آنان با رأى ديگرى‏موافقت نمى‏كند.
پدرم به خاطر آنان متحمّل مشكلات بسيار و حوادث‏تلخى شد.
سرزمين آنان زودتر از ديگر جاها رو به ويرانى مى‏گذاردومردم آن كسانى هستند كه دينشان پراكنده شد و خود گروه گروه شدند".
(13) با توجه به اين عوامل و نيز علل و اسباب ديگر، امام‏عليه السلام با معاويه تن‏به صلح داد و اين عهدنامه را با وى منعقد كرد: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ‏ "اين پيمان نامه‏اى است كه حسن بن على بن ابى طالب با معاويه بن ابى‏سفيان منعقد كرده است.
وى با معاويه مصالحه مى‏كند كه حكومت را با شرايطزير بدو واگذارد: 1 - معاويه در ميان مردم به كتاب خدا و سنّت پيامبرش و سيره جانشينان‏صالح او حكومت كند.
2 - معاويه بن ابى سفيان نمى‏تواند پس از خود جانشينى براى حكومت‏تعيين كند، بلكه پس از وى حسن و پس از او حسين بايد بر مردم حكومت‏كنند.
3 - مردم در هر جا كه باشند، در شام يا عراق يا حجاز و يا يمن بايد درامان باشند.
4 - ياران و پيروان على و نيز زنان و فرزندانشان بايد در امان باشندومعاويه بايد در اين خصوص سوگند ياد كند و پيمان دهد.
اگر بنده‏اى به‏خداوند سوگند بخورد و سپس به عهد خود و آنچه گفته است وفادار بماند،خداوند بر او خرده نگيرد.
5 - معاويه نبايد عليه حسن بن على و برادرش حسين و نيز ديگر افرادخاندان رسول خداصلى الله عليه وآله در نهان و آشكار دست به توطئها بزند يا آنها را در هركجا كه باشند به هراس اندازد.
فلان بن فلان متعهّد رعايت موارد اين صلح نامه مى‏گردد، وخداوند بهترين‏كسى است كه به شهادت گرفته ميشود".
(14) محل عقد اين صلح نامه در مسكن ساباط بوده است، جايى نزديك‏بغداد امروزى كه سپاه امام حسن‏عليه السلام در آنجا اردو زده بود، چون كارانعقاد صلح نامه به پايان رسيد، امام حسن به همراه يارانش به كوفه‏بازگشت.


استراتژى صلح در نظر امام مجتبى‏ بايد پذيرفت كه ابو محمّد امام حسن مجتبى‏عليه السلام با قبول اين صلح نامه‏كه برخى از دوستانش آن را موجب ذلّت و دشمنانش آن را اقدامى از روى‏ترس وتسليم طلبى خوانده‏اند، فداكارى بزرگى از خود نشان داد.
امضاى‏اين صلح نامه يكى از پرشكوهترين جلوه‏هاى پيروزى بر خود و مقاومت‏در برابر طوفانهاى هوا و هوس و احساس مسئوليّت در مقابل ريختن‏خونهاى مسلمانان و به حقيقت پيوستن اين سخن راست و تصديق شده‏پيامبر بزرگوار بوده است كه فرمود: "اين پسرم )امام حسن( سرور است‏و شايد خداوند به وسيله او ميان دو گروه از مسلمانان اصلاح كند".
(15) اگر امام حسن پيشواى صلاح و راستى و الگوى فداكارى و مجمع‏كرامتها وبزرگواريها و در نهايت امام مؤيَّد به غيب نمى‏بود، از اينكه‏مى‏ديد معاويه، يعنى همان كسى كه پيامبرصلى الله عليه وآله در باره او فرموده بود:"چون معاويه را بر منبر من ديديد بكشيدش و )اگر چه( هرگز چنين‏نمى‏كنيد"، بر اريكه حكومت مى‏نشيند، روح پاكش دچار آشوب‏واضطراب مى‏گشت.
اگر قلب بزرگ او به پروردگارش متصل نمى‏بود،هر آينه دل شكسته و رنجيده خاطر مى‏شد ودق ميكرد.
چرا كه به چشم‏خود مى‏ديد كه مسلمانان دو باره به قهقرا مى‏روند و ستاره "جاهليّت‏جديد" از نو درخشش پيدا كرده است.
اگر بردبارى عظيم او كه بر جوشيده از قوت ايمان وى به خدا و تسليم‏در برابر قضاى او نمى‏بود، هرگز در مقابل معاويه از خود شكيبايى نشان‏نمى‏داد.
معاويه بر منبر رسول خدا مى‏نشست و منشور رسالت را پاره‏مى‏كرد و به بزرگترين مردم پس از پيامبرصلى الله عليه وآله ، دشنام و ناسزا مى‏گفت.
آرى امام حسن آخرت را بر دنيا ترجيح داد و به خاطر موارد زيرپذيراى صلح گرديد: 1 - اهل بيت‏عليهم السلام به حكومت به عنوان وسيله‏اى براى تحقّق بخشيدن‏به ارزشهاى مكتب مى‏نگريستند.
بنابر اين هنگامى كه مردم از دين‏راستين منحرف شوند و طبقات فاسد بر جامعه مسلّط گردند و بخواهند ازدين به عنوان ابزارى در خدمت منافع نا مشروع خود بهره گيرند، پس‏حكومت وحكمران به جهنم برود.
.
تا مشعل مكتب فروزان بماند،وتمامى امكانات براى اصلاح جامعه و با هر وسيله‏اى بكار گرفته شود.
اميرمؤمنان على‏عليه السلام درباره شيوه حكومت مى‏فرمايد: "به خدا سوگند، معاويه از من زيرك تر و باهوش‏تر نيست، امّا او خيانت‏پيشه مى‏كند و)در راه حكومت( مرتكب گناه مى‏شود و اگر خيانت منفورنمى‏بود من خود زيرك‏ترين مردمان بودم، ولى هر خيانتى گناه و هر گناهى كفراست و هر خيانت پيشه‏اى را روز قيامت پرچمى است كه بدان شناخته‏مى‏شود.
به خدا سوگند كه من با نيرنگ فريفته نمى‏شوم و سختيها مرا دچارضعف و سستى نمى‏كند.
"(16) همچنين از ابن عبّاس روايت شده است كه گفت: "در ذى قار براميرمؤمنان‏عليه السلام وارد شدم.
او داشت، كفش خود را وصله مى‏كرد.
پس به‏من گفت: قيمت اين كفش چند است؟ گفتم: قيمتى ندارد.
فرمود: به خداسوگند اين كفش در نزد من از حكومت بر شما محبوب‏تر است مگر آنكه‏حقّى را بر پاى دارم يا از باطلى جلوگيرى كنم".
(17) 2 - امام حسن در زمانى مى‏زيست كه روح ايمان در نزد مردم و به‏ويژه در قبايل عربى كه به خارج از حجاز رفته و در سرزمينهاى پر خيروبركت پراكنده شده بودند، به غايت تنزّل يافته بود.
اين قبايل رسالت‏خود را يا فراموش كرده ويا هاله‏اى بى رمق از آن را نگه داشته بودند.
"كوفةالجند" كه در روزگار خليفه‏دوّم ساخته شد تا حامى سپاه‏ومركزى براى فتوحات شرقى مسلمانان باشد به صورت مركز كشمكشهاى‏قبايل ولشكركشيهاى فاسد در آمده.
هر كس كه بيشتر مى‏داد مردم جذب‏او مى‏شدند.
البته در اين ميان، قبايل ديگرى نيز بودند كه از اسلام و حقّ‏وخط مشى انقلابى اهل بيت دفاع مى‏كردند.
امّا بيشتر قبايلى كه در اين‏سرزمين مى‏زيستند در پى رسيدن به مال و ثروت بودند تا آنجا كه ازپيرامون رهبرى شرعى پراكنده گشتند و همين كه دانستند معاويه‏اموال‏مسلمانان را بى هيچ حساب و كتابى به اين وآن مى‏بخشد، با گردن‏كشان‏شامى بناى نامه نگارى نهادند.
براى همين است كه شما مى‏بينيد حتّى پسرعموى امام حسن‏عليه السلام كه فرماندهى سپاه آن‏حضرت را نيز بر عهده داشت،به طمع رسيدن به بيش از يك ميليون درهم، حضرت را وامى‏گذارد و به‏معاويه مى‏پيوندد.
همچنين مى‏بينيم كه كوفه بار ديگر به امام به حقّ خود، يعنى حسين‏بن على‏عليه السلام، كه پسر عمويش مسلم بن عقيل را به سوى آنان روانه مى‏كند،پشت مى‏كند.
چرا كه ابن زياد به كوفه گسيل مى‏شود و به آنان قول مى‏دهد كه به سهم‏هر يك "ده تا" بيفزايد.
كوفيان نيز با شنيدن اين وعده به ابن زياد ملحق‏مى‏شوند ودر زير پرچم او سبط رسول خداصلى الله عليه وآله و اهل بيت آن‏حضرت رابه فجيع‏ترين وضع مى‏كشند و اصلاً از ابن زياد نمى‏پرسند كه منظورش از"ده" چيست.
بعداً معلوم مى‏شود كه منظور ابن زياد از ده فقط ده دانه‏خرما بوده است!! چه بسا كوفيان به خود وعده مى‏داده‏اند كه حتماً منظوراز ده، ده دينار بوده است! كوفيان از جنگ خسته شده بودند و به زندگى راحت و آسوده‏مى‏انديشيدند.
واهل بصيرت كه پيرامون حضرت اميرعليه السلام گردآمده بودندواز ايشان دفاع ميكردند و روز قيامت را به مردم تذكر مى‏دادند و فضايل‏امام به حقّ خود را براى آنان باز مى‏گفتند، در ميان آنان حضور نداشتند.
ديگر عمار ياسر، كه در روز صفيّن فرياد مى‏زد "پيش به سوى بهشت" دركوفه نبود.
ديگر مالك اشتر آن يار دلاور و پيشگام و فرمانده جنگى‏زيرك اميرمؤمنان در ميان كوفيان حضور نداشت.
مردى چون "ابن‏التيهان" كه اميرمؤمنان او را برادر خود مى‏دانست ودر غيابش آه حسرت‏سر مى‏داد، بين كوفيان نبود.
ديگر هيچ نشانى از ياران آگاه رسول خداصلى الله عليه وآله‏و على‏عليه السلام، كه به آنها اعتماد مى‏كرد و در اداره جنگها از ايشان كمك‏مى‏گرفت، در جامعه كوفه ديده نمى‏شد.
.
.
.
دفتر زندگى درد آلود امام على، آن قهرمان پيشگام جنگها، نيز به تيغ‏خيانت بسته شده بود.
مگر او نبود كه اندكى پيش از شهادتش بر فراز منبررفت و قرآنى بالاى سرش باز كرد و خطاب به پروردگارش گفت: "چه چيزى تيره روزترين شما را از كشتن من مانع مى‏شود؟! خدايا!من اينان را خسته كردم و اينان نيز مرا به ستوه آورده‏اند.
پس ايشان را ازمن و مرا از ايشان آسوده گردان".
(18) اين در حالى است كه على‏عليه السلام اندكى پيش از شهادت، سپاهى براى‏نبرد با معاويه بسيج كرده بود و اين همان سپاهى بود كه پس از وى‏فرزندش امام حسن فرماندهى آن را عهده دار شد، امّا تضعيف اراده‏سپاهيان واختلاف نظر آنان ونيز خيانت فرماندهان سپاه موجب شكست‏سپاه حضرت شد.
به طورى كه مى‏توان گفت كه اگر همين عوامل در زمان‏حيات حضرت على نيز رخ مى‏داد او را نيز با شكست مواجه مى‏كرد.
امّا تقدير آن بود كه اميرمؤمنان به شهادت رسد و صلح به دست فرزندبزرگوارش كه پيامبرصلى الله عليه وآله گفته بود.
خداوند به وسيله او ميان دو گروه ازامّتش اصلاح بر قرار مى‏كند، امضا شود.
در حديثى از حارث همدانى آمده است كه گفت: چون اميرمؤمنان شهيد شد، مردم نزد امام حسن آمدند و گفتند: توجانشين پدرت و وصىّ اويى و ما گوش به فرمان تو هستيم.
پس بر ماحكومت كن.
امام حسن به آنان گفت: "به خداى سوگند كه دروغ مى‏گوييد.
شما به كسى كه بهتر از من بودوفا نكرديد آنگاه چگونه به من وفادار خواهيد ماند؟ و چگونه من به‏شما اطمينان كنم در حالى كه به شما اعتماد ندارم؟ اگر راست مى‏گوييدقرار من و شما اردوگاه مداين باشد، آنجا وفادارى نشان دهيد".
(19) امام حسن‏عليه السلام در چنين شرايط دشوارى چه مى‏توانست بكند؟ آيا باسپاهيان خود بايد مانند معاويه رفتار مى‏كرد، اموال مسلمانان را به آنهابذل وبخشش مى‏كرد و هر كس را كه از خود گريزان ديد با عسل زهر آلوداز ميان مى‏برد، يا آنكه روش پدرش را پيش مى‏گرفت هر چند كه اين امرحكومت او را با سختيها و دشواريها مواجه سازد؟ آن‏حضرت از حكومت دست شست، چرا كه پى برد كه حكومت‏نمى‏تواند وسيله‏اى پاك براى تحقّق بخشيدن به اهداف و ارزشهاى رسالت‏باشد.
او وسيله‏اى بهتر از حكومت يافت و آن پيوستن به صفوف مخالفان‏و دميدن دوباره روح مكتب در امّت از طريق پرورش رهبران و نشر افكارورهبرى مؤمنان راستين مخالف با حكومت و توسعه مبارزه مخالفان بود.
3 - شرطهاى صلح نامه‏اى كه امام‏عليه السلام بر معاويه املا كرد و آنها رامعيار سلامت حكومت دانست خود گواه آن است كه آن‏حضرت درانديشه طرح نقشه‏اى براى رويايى با اوضاع فاسد بوده است، امّا با به‏كارگيرى وسايل ديگرى جز ابزار حكومت.
در برخى از موارد اين صلح‏نامه آمده است: 1 - معاويه بايد به كتاب خدا و سنّت پيامبرش و روش جانشينان صالح‏آن‏حضرت حكومت كند.
2 - معاوية بن ابى سفيان نبايد كسى را پس از خود به عنوان جانشين‏معرفى و تعيين كند، بلكه تعيين خليفه پس از وى بر عهده شوراى‏مسلمانان است.
3 - مردم در هر كجا كه باشند يا در شام و يا در عراق يا در حجاز و يادر يمن بايد در امن و امان به سر برند.
4 - ياران و پيروان على و اموال و زنان و فرزندانشان بايد از هرگونه‏تعرض مصون باشند.
5 - معاويه نبايد عليه حسن بن على و برادرش حسين و نيز ديگر افرادخاندان رسول خداصلى الله عليه وآله در نهان و آشكار دست به توطئه بزند و يا آنها رادر هر كجا كه باشند به هراس اندازد.
(20) نگاهى گذرا به اين شرطها ما را بدين نكته رهنمون مى‏كند كه اين صلح‏نامه در برگيرنده مهم‏ترين قانونهاى حكومتى اسلام اعم از قانونى بودن‏حكومت بر طبق كتاب و سنّت و شورايى بودن حكومت مى‏باشد.
بنابر اين‏شرطها، معاويه مسؤول برقرارى امنيّت براى مردم و بويژه رهبرى‏مخالفان يعنى خاندان پيامبرصلى الله عليه وآله است.
معاويه نيز اين شرطها را به عنوان اساس حكومت در نزد مردم‏پذيرفت.
امام‏عليه السلام نيز بدين وسيله مهمترين راه را براى نماياندن حقيقت‏معاويه و آگاه كردن انديشمندان و ديندارانى كه بر برخى از شرطهاى اين‏صلح نامه مخالفت مى‏كردند، انتخاب كرد.
امام حسن براى قانع كردن گروهى از مسلمانان به صلح با معاويه، رنج‏فراوانى متحمّل شد، زيرا جانها در اشتياق نبرد با معاويه مى‏سوخت‏وهمين امر موجب مى‏شد كه آنان بيعت با وى را خوشايند ندانند.
افزون‏بر اينكه ساده لوحان خوارج عقيده داشتند كه هر كس حكومت را به‏معاويه بسپارد به كفر گراييده است و حتّى نسبت به آن‏حضرت گفتند:"به خدا سوگند اين مرد كافر شده است"!(21) امام حسن‏عليه السلام پس از انعقاد صلح نامه با معاويه براى مردم سخنانى‏ايراد كرد و گفت: "اى مردم! اگر شما در تمام دنيا در پى مردى بگرديد كه جدّش رسول‏خداصلى الله عليه وآله باشد، جز من و برادرم كسى را نمى‏يابيد.
معاويه بر سر حقّى بامن به منازعه برخاست كه ازآنِ من بود، امّا به خاطر صلاح امّت‏وجلوگيرى از خونريزى آن را بدو واگذاردم و شما با من بيعت كرديد كه‏با كسى كه من آشتى كنم شما نيز آشتى جوييد و من چنين صلاح ديدم كه بامعاويه صلح كنم تا آنچه كردم خود حجّتى باشد بر كسى كه اين امر راآرزو مى‏كرد و من مى‏دانم، شايد آزمونى باشد و متاعى براى مدتى چند".
(22) با اين وجود حتّى برخى از اصحاب بزرگ آن‏حضرت نيز بر وى‏اعتراض كردند.
حجر بن عدّى با او گفت: "به خدا قسم دوست داشتم كه‏تو در اين روز وفات مى‏يافتى و ما نيز با تو مى‏مرديم و چنين روزى رانمى‏ديدم.
ما بازگشتيم در حالى كه مجبور به پذيرش آنچه دوست نداشتيم‏شديم و آنان بدانچه دوست مى‏داشتند، شادمان و خوشحال بازگشتند".
به نظر مى‏رسد كه امام مايل نبود در مقابل ديگران به سخن حجر پاسخ‏گويد، امّا همين كه با او خلوت كرد، فرمود: "اى حجر! من سخن تو را در مجلس معاويه شنيدم.
هر كسى، آنچه راكه تو دوست مى‏دارى دوست ندارد و راى‏او همانند راى‏تو نيست.
من جزبراى ابقاى شما تن به چنين كارى ندادم و خداوند متعال هر روز دست‏اندكار امرى است".
(23) سفيان نيز كه يكى از پيروان اميرمؤمنان و امام حسن‏عليه السلام بود، نزدامام حسن آمد، عدّه‏اى در محضر امام مجتبى حضور داشتند.
سفيان‏خطاب به امام گفت: سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان! امام پاسخ داد: سلام بر تو اى سفيان.
سفيان در ادامه روايت گويد: از مركوبم پايين جستم و آن را بستم‏وسپس به خدمت امام حسن‏عليه السلام رسيدم آن‏حضرت پرسيد: اى سفيان چه گفتى؟ گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان.
پدر و مادرم به فدايت، به‏خدا سوگند تو وقتى با اين عصيانگر )معاويه( بيعت كردى و حكومت رابه اين ملعون، فرزند آن زن جگر خواره تسليم نمودى ما را سر افكنده‏ساختى، حال آنكه صد هزار نفر در اختيار تو هستند كه حاضرند دربرابرت بميرند و خداوند كار حكومت را به تو وانهاده است.
امام حسن‏در پاسخ گفت: "اى سفيان! ما اهل بيت، هر گاه به حقّ پى بريم بدان‏تمسك كنيم.
من از على‏عليه السلام شنيدم كه مى‏گفت از رسول‏خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه‏مى‏فرمود: روزها وشبها سپرى نشود تا آنكه كار اين امّت بر مردى كه‏سرينى پهن وگلويى گشاده دارد وهرچه مى‏خورد سير نمى‏شود، جمع‏آيد.
خداوند به او نمى‏نگرد و نمى‏ميرد مگر آنكه هيچ پوزش خواهى درآسمان و هيچ ياورى در زمين ندارد.
اين مرد همان معاويه است و من‏مى‏دانم كه خداوند خود تمام كننده كار خويش است".
سپس مؤذن‏بانگ‏برداشت‏وما به‏طرف كسى‏كه شير شترش‏را مى‏دوشيد،رفتيم، آن‏حضرت كاسه‏اى گرفت و همان طور ايستاده نوشيد و سپس مرانيز از آن نوشانيد و با هم به سوى مسجد رفتيم.
آن‏حضرت به من فرمود: "اى سفيان چه شد كه آمدى؟ گفتم: به خدايى كه محمّد را به هدايت‏و دين حق مبعوث كرد، محبّت شما موجب شد تا بيايم.
فرمود: پس مژده‏باد بر تو اى سفيان كه من از على‏عليه السلام شنيدم كه مى‏فرمود از پيامبرصلى الله عليه وآله‏شنيدم كه مى‏گفت: اهل بيت من و دوستدارانشان مانند اين دو )انگشتان‏سبابه خود را نشان داد( يا اين دو )انگشتان سبابه و انگشت وسط خود رانشان داد( بر حوض، بر من وارد مى‏شوند.
در حالى كه يكى از آن دو برديگرى برترى دارد.
شاد باش اى سفيان كه دنيا نيكوكار و گنهكار را در برمى‏گيرد تا آنكه خداوند پيشوايى حقّ‏از خاندان محمّدصلى الله عليه وآله را مبعوث كند".
گاهى اوقات حتّى امام حسن‏عليه السلام، اصحاب خود را به بيعت با معاويه‏فرمان مى‏داد.
از جمله روزى قيس‏بن سعد بن‏عباده‏انصارى، رئيس "شرطةالخميس"، كه به وسيله امام على بنيان نهاده شده بود، بر معاويه داخل‏شد.
معاويه به او گفت: بيعت كن.
قيس به امام حسن نگريست و پرسيد:اى ابو محمّد! آيا بيعت كنم؟ معاويه گفت: آيا دست بردار نيستى؟به‏خدا سوگند من.
.
(24) قيس گفت: هيچ كارى نمى‏توانى بكنى به خدا قسم اگر بخواهم مى‏توانم‏نقض بيعت كنم.
آنگاه امام حسن‏عليه السلام به سوى قيس رفت و به او گفت: قيس بيعت كن.
قيس نيز از گفته امام اطاعت كرد.
(25)
موضع گيريهاى تابناك‏

امام ميوه‏هاى صلح را مى‏چيند هدف اصلى امام حسن از انعقاد صلح با معاويه در واقع افشا كردن‏ماهيّت آن مرد نيرنگ باز و نابود كردن حكومت استوار شده بر ارزشهاى‏جاهلى او بود.
امام حسن‏عليه السلام مى‏خواست از نو صفوف مخالفان را نظم‏بخشد و از هر فرصتى براى برانگيختن روح ايمان و تقوا در مردم‏بهره‏بردارى كند.
در زير به برخى از موضعگيريهاى درخشان آن امام در مقابل معاويه‏خواهيم پرداخت.
در واقع اين موضعگيريها، تاج و تخت معاويه رامى‏لرزاند و روش مقاومت را به مخالفان حكومت مى‏آموخت: الف - اندكى پس از برقرارى صلح، معاويه براى ايراد سخنرانى بر منبرنشست و گفت: حسن بن على مرا شايسته خلافت تشخيص داد و خود راسزاوار اين امر ندانست.
امام حسن‏عليه السلام نيز در آن مجلس حضور داشت و يك پله پايين‏تر ازمعاويه نشسته بود.
چون سخنان معاويه به پايان رسيد، آن‏حضرت‏برخاست و خداى را بدانچه شايسته بود، ستود و آنگاه از روز مباهله يادكرد و فرمود: "پس رسول خداصلى الله عليه وآله از خلايق، پدرم و از فرزندان من و برادرم و اززنان مادرم را بياورد.
(26) ما اهل و دودمان او هستيم.
او از ماست و ما ازاوييم.
و چون آيه تطهير(27) نازل شد، رسول خداصلى الله عليه وآله ما را در زير عباى‏خيبرى ام سلمه )رض( گرد آورد و آنگاه فرمود: بار خدايا! اينان اهل‏بيت و دودمان منند.
پس پليدى را از ايشان بزداى و آنها را پاك كن.
درزير اين عبا جز من و برادر و پدرم و مادرم كس ديگرى نبود و در مسجدهيچ كسى اجازه جنب شدن نداشت و هيچ كس را حقّ به دنيا آمدن در آن‏نبود مگر پيامبرصلى الله عليه وآله و پدرم و اين كرامتى بود از جانب خداوند به ماوشما خود جايگاه ما را در نزد رسول خداصلى الله عليه وآله ديده بوديد.
همچنين آن‏حضرت فرمان داد تا درهايى را كه به روى مسجد گشوده‏مى‏شد ببندند مگر درب خانه ما را.
برخى در اين باره از حضرتش پرسش‏كردند و وى فرمود: من از جانب خود نمى گويم كه كدام در را ببنديدوكدام را بگشاييد، بلكه خداوند به بستن و گشودن اين درها فرمان‏داده است.
اينك معاويه پنداشته است كه من او را شايسته خلافت دانسته و خودرا سزاوار آن ندانسته‏ام.
او دروغ مى‏گويد.
ما در كتاب خدا و بر زبان‏پيامبرش نسبت به مردمان اولى‏ هستيم.
اهل بيت همواره و از زمانى كه‏خداوند، پيامبرش را به سوى خود برد، زير ستم بوده‏اند.
پس خداوندميان ما و كسانى كه حقّ ما را به ستم گرفته و بر گردن ما بالا رفته‏اندومردم را بر ضدّ ما شورانده وسهم ما را از "فى‏ء"(28) بازداشته و مادر ما رااز حقّى كه رسول خداصلى الله عليه وآله براى او قرار داده بود، محروم كرده‏اند،داورى فرمايد.
به خدا سوگند ياد مى‏كنم كه اگر مردم به هنگامى كه رسول خداصلى الله عليه وآله‏آنان را ترك گفت با پدرم بيعت مى‏كردند، همانا آسمان باران رحمتش رابر آنان فرو مى‏باريد و زمين بركتش را از آنان دريغ نمى‏داشت.
وتو اى‏معاويه! در اين خلافت طمع نمى‏كردى.
چون اين خلافت از جايگاه اصلى‏خود برون آمد، قريش بر سر آن جدال كردند و آزادشدگان )طلقاء(وفرزندان آنان، يعنى تو ويارانت، در آن طمع كرديد.
در حالى كه رسول‏خداصلى الله عليه وآله فرمود: كار هيچ امّتى تباه نشد مگر آنكه مردى در ميان آنان به‏حكومت رسيد كه عالمتر از او نيز يافت مى‏شد، امّا وى آن امّت را به‏درجات پست‏تر سوق مى‏دهد تا بدانجايى رسند كه از آن گريخته بودند.
بنى اسرائيل با آنكه مى‏دانستند هارون جانشين موسى است، امّا او را رهاكردند و پيرو سامرى شدند.
اين امّت نيز پدر مرا وانهادند و با ديگرى‏دست بيعت دادند.
حال آنكه خود از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيده بودند كه به‏پدرم مى‏فرمود: "تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى، جزآنكه پيامبر نيستى".
اينان خود ديده بودند كه رسول خداصلى الله عليه وآله پدرم را درروز غدير خم منصوب كرد و بديشان فرمود كه شاهدان، غايبان را از اين‏موضوع آگاه سازند.
رسول خداصلى الله عليه وآله از قوم خويش گريخت در حالى كه آنان را به خداى‏تعالى مى‏خواند تا آنكه در غارى وارد شد و اگر ياورانى مى‏يافت هرگزنمى‏گريخت وهنگامى كه آنانرا دعوت كرد، پدرم دستش را در دست‏پيامبر نهاد و به فرياد او رسيد به هنگامى كه فرياد رسى نداشت.
پس‏خداوند هارون را در گشايشى، قرار داد در زمانى كه او را ناتوان گرفتندونزديك بود بكشندش و خداوند پيامبرصلى الله عليه وآله را در گشايشى قرار داد.
هنگامى كه وى به غار قدم نهاد و يارانى نيافت و پدرم و من نيز درگشايشى از خداى هستيم به هنگامى كه اين امّت ما را تنها و بى ياورگذارد و با تو بيعت كرد.
اى معاويه: آنچه گفتم تماماً نمونه‏ها و سنّت‏هابود كه يكى از پس ديگرى روى مى‏دهد.
اى مردم! به راستى كه اگر شمابين مشرق و مغرب جهان را بكاويد كه مردى را بيابيد كه زاده پيامبرى‏باشد، به جز من و برادرم كس ديگرى را نمى‏يابيد و من با اين )معاويه(بيعت كردم و اگر چه مى‏دانم كه اين آزمونى است براى شما و متاعى است‏تا روزگارى چند".
(29) ب - يك بار ديگر معاويه بر فراز منبر رفت و به اميرمؤمنان‏عليه السلام‏ناسزا گفت.
امام حسن كه در آن مجلس حضور داشت.
با معاويه به‏مجادله پرداخت و او را در برابر ديدگان مردم رسوا كرد.
در اين باره درروايت آمده است: "پس از آنكه پيمان نامه صلح امضا شد، معاويه به كوفه رفت و چندروزى در آنجا اقامت گزيد.
چون كار بيعت با وى به پايان رسيد براى‏مردم به سخنرانى ايستاد و از اميرمؤمنان على ياد كرد و به او و سپس به‏امام حسن ناسزا گفت.
حسن و حسين‏عليهما السلام در آن مجلس حضور داشتند.
پس حسين برخاست تا سخنان معاويه را پاسخ گويد، امام حسن دست اورا گرفت و بر جايش نشاند وسپس خود برخاست و فرمود: اى كسى كه ازعلى ياد مى‏كنى.
من حسن هستم و على پدر من‏است وتو معاويه‏اى وپدرت‏صخر است.
مادر من فاطمه و مادر تو هند است و پدر بزرگ من رسول‏خداصلى الله عليه وآله و نياى تو حرب است و مادر بزرگ من خديجه و مادر بزرگ توقتيله است.
پس لعنت خداى بر گمنام‏ترين، پست نژادترين و بد قوم ترين‏و ديرينه‏ترين كافر و منافق ما باد! عدّه‏اى از كسانى كه در مسجد حضورداشتند در پى اين دعا گفتند: آمين آمين".
(30) ج - در شام، جايى كه معاويه بيست سال پايگاه خلافتش را در آنجانهاده بود و دروغهاى جديدى بر اسلام مى‏بست، به طورى كه نزديك بودتا آيين تازه‏اى به وجود آورد، امام حسن مجتبى به مخالفت با نظام فاسداو برخاست و اعلام كرد كه من و خط سيرم، براى رهبرى مسلمانان بهترو شايسته‏تر مى‏باشيم.
تاريخ اين حادثه را چنين بازگو مى‏كند: روايت كرده‏اند كه عمرو بن عاص به معاويه گفت: حسن بن على‏مردى ناتوان و عاجز است و چون بر فراز منبر رود و مردم به او بنگرندخجل مى‏شود واز گفتن باز مى‏ماند.
اى كاش به او اجازه سخن دهى.
پس‏معاويه به امام حسن گفت: اى ابو محمّد! اى كاش بر منبر مى‏نشستى و مارا اندرز مى‏گفتى! امام برخاست و ستايش خداى را به جا آورد و بر او درود فرستاد.
وسپس فرمود: "هر كه مرا مى‏شناسد، مى‏داند كه كيستم و آنكه مرا نمى‏شناسد بداندكه من حسن پسر على و پسر بانوى زنان، فاطمه دخت رسول خداصلى الله عليه وآله‏هستم.
من فرزند رسول خدايم، من فرزند چراغ تابانم، من فرزند مژده‏بخش و بيم دهنده‏ام، من فرزند كسى هستم كه به رحمت براى جهانيان‏مبعوث شد.
فرزند آن كس كه به سوى جن و انس مبعوث شد منم، فرزندبهترين خلق خدا پس از رسول خدا.
منم، فرزند صاحب فضايل منم،فرزند صاحب معجزات و دلايل، منم فرزند اميرمؤمنان، منم كسى كه ازرسيدن به حقش بازداشته شده، منم يكى از دو سرور جوانان بهشتى.
منم‏فرزند ركن و مقام، منم فرزند مكّه و منى، منم فرزند مشعر و عرفات".
معاويه از شنيدن اين سخنان به خشم آمد و گفت: دست از اين سخنان‏بردار و براى ما از خرماى تازه بگو.
امام‏عليه السلام در پاسخ او فرمود: باد آن راآبستن كند و گرما آن را بپزد و خنكى شب خوشبويش گرداند.
آنگاه دنبال‏سخن خود را گرفت و ادامه داد: "منم فرزند شفيع مطاع، منم فرزند كسى كه قريش در برابرش تسليم‏شدند.
منم فرزند پيشواى مردم و فرزند محمّد رسول خداصلى الله عليه وآله ".
معاويه ترسيد كه مردم با شنيدن اين سخنان، به آن‏حضرت متمايل‏شوند، از اين رو گفت: اى ابو محمّد! پايين بيا.
آنچه گفتى كافى است.
امام حسن از منبر پايين آمد.
معاويه به او گفت: فكر كردى در آينده‏خليفه خواهى شد؟ تو را با خلافت چكار؟! امام حسن به او فرمود: "خليفه كسى است كه بر طبق كتاب خدا و سنّت رسول خدا رفتار كندنه كسى كه با زور خليفه شود و سنّت رسول را تعطيل كند و دنيا را پدرومادر خود گيرد و حكومتى را صاحب شود كه اندكى از آن كام جويدوسپس لذّتش تمام شود و رنج و دردش باقى بماند".
آنگاه امام حسن ساعتى خاموش ماند و سپس پيراهنش را تكاندوبرخاست كه برود، امّا عمرو بن عاص به وى گفت: بنشين، من از توپرسشهايى دارم.
امام فرمود: هر چه مى‏خواهى بپرس.
عمرو پرسيد: مرا از معانى كرم‏و يارى و مروّت آگاه گردان.
پس امام حسن فرمود: "كرم، اقدام به نيكى و بخشش پيش از درخواست است.
يارى دفاع ازناموس و بردبارى در هنگام سختيهاست و مروّت آن است كه مرد دين‏خود را حفظ كند و نفس خود را از پليديها دور دارد و حقوقى را كه برگردن دارد ادا كند و با بانگ رسا سلام گويد".
همين كه امام حسن‏عليه السلام بيرون رفت، معاويه عمرو را به باد نكوهش‏گرفت وگفت: شاميان را فاسد كردى.
عمرو گفت: دست نگه‏دار.
شاميان‏تو را به خاطر دين و ايمانت دوست ندارند، بلكه تو را به خاطر دنيادوست دارند تا نصيبى از تو بدانها برسد.
شمشير و پول هم كه در دست‏توست، بنابر اين سخن حسن چندان تأثيرى در آنها ندارد.
(31)

حركت به سوى مدينه‏ امام حسن مجتبى چند ماهى در كوفه اقامت گزيد و سپس از آن دياررخت بركشيد.
با رفتن امام از كوفه، خير نيز از آن شهر كوچ كرد.
درهمان روزهايى كه آن‏حضرت از كوفه بيرون رفت، طاعون سختى در آن‏شهر شيوع يافت و شمار بسيارى از كوفيان و حتّى والى آن شهر، وليد بن‏مغيره، در اثر ابتلا به بيمارى طاعون از دنيا رفتند.
چون امام حسن‏عليه السلام به مدينه رسيد، مردم مدينه به گرمى ازآن‏حضرت استقبال كردند.
امام در آن ديار بر ضدّ معاويه و توطئه‏هايش‏عليه مسلمانان، به جنگ سرد متوسّل شد.
تا آنجا كه پس از يك سال به‏شام، پايتخت خلافت اسلامى در آن روز رفت و در آنجا مردم را به‏نهضتى كه براى به ثمر رساندن آن خلق شده و براى آن قيام كرده و با آن‏زندگى كرده بود، يعنى احقاق حقّ ونابودى باطل، دعوت كرد.
امام حسن در اين مسافرت تبليغى به مردم شام تفهيم كرد كه معاويه بااين تبليغات گمراه كننده، براى خلافت و رهبرى مسلمانان شايستگى‏ندارد ومى‏خواهد مردم را به همان جاهليّت روزگار پدرش باز گرداندومردم را به بندگى بكشاند و خون آنان را بمكد و براى او مهم نيست كه‏مردم پس از اين، نيكبخت شوند يا تيره روز.
از اين رو شگفت آور نيست اگر مى‏بينيم تمام كسانى كه گرد معاويه رامى‏گرفتند و از انديشه‏هاى او هوادراى مى‏كردند و جان خود را در گرودعوت او مى‏گذاشتند، همه از كسانى بودند كه پيش از اين خود ياخانواده‏شان به گرد ابوسفيان جمع مى‏آمدند و از انديشه‏هاى او دفاع‏مى‏كردند، زيرا معاويه در حقيقت رهبرى حزب اموى را بر عهده داشت‏كه پيش‏از وى پدرش، ابوسفيان، آن را با همان مفاهيم و عادت و رفتارهدايت مى‏كرد.
همچنين نبايد در شگفت شويم هنگامى كه مى‏بينيم ياران امام حسن‏كسانى هستند كه پيش از اين با ابوسفيان و حزبش سر ستيز داشتند و ازارزشهاى مكتب دفاع مى‏كردند.
در واقع حركت معاويه، واكنش جاهلانه‏اى بود بر ضدّ انتشار مكتب‏اسلام واين حركت با روم پيوندى كامل داشت.
معاويه بر كسانى مانند عمرو بن عاص، زياد بن ابيه، عتبة بن‏ابوسفيان، مغيرة بن شعبه و افراد ديگرى همانند آنها كه چهره‏هايشان ياچهره‏هاى قبايلشان در جنگهاى بدر و خندق بر ما آشكار مى‏شود، تكيّه‏كامل داشت.
او همچنين بر نصارا كه نيرويى متنابهى در حكومت اموى‏براى خود دست و پا كرده بودند، متّكى بود.
او هر شب، مجمعى تشكيل مى‏داد وعدّه‏اى اخبار جنگهاى گذشته را،بويژه تجارب روم در جنگهاى سياسى را، بر او مى‏خواندند و وى درجنگهاى سياسى خود شيوه‏هاى آنان را به كار مى‏بست.
از اينجا در مى‏يابيم كه جنگ ميان اميرمؤمنان على بن ابى‏طالب يافرزندش امام حسن با معاويه، تنها بر سر حكومت يا جنگ ميان دوحزب در محدوده مملكت اسلامى نبوده است بلكه اين جنگ را بايدجدالى آشكار ميان كفر كه به گونه‏اى خزنده در پيش روى بود، و اسلام‏ناب قلمداد كرد.
از همين روست كه امام حسن براى رويارويى در اين‏جنگ، شيوه‏اى مخصوص به كار مى‏گيرد.
او با مسافرت به شام، پايتخت‏خلافت معاويه، تصميم مى‏گيرد دعوت خود را آشكارا مطرح كند.
وى‏براى آن كه حقّ را استوار دارد، جان خود را در راه آن گذارد و طبيعى بودكه شاميان به او كه رهبرى مخالفان حكومت آنان و نيز رهبرى جنگ‏مخالفت با سياستهايشان را در دست داشت، توجّه مى‏كردند و به ناچاربسيارى از آنان به سويش جذب مى‏شدند.
آن‏حضرت‏عليه السلام نيز در اين هنگام‏فرصت مى‏يافت تا پيام خود را به گوش آنان برساند و شيشه عمر سياسى‏معاويه را درهم شكند و خوابهاى جاهلى‏وار او را از هم بگسلد.
صفحات تاريخ، بسيارى از خطبه‏هاى آن‏حضرت را كه براى شاميان‏ايراد كرده بود، در خود ثبت كرده است.
اين خطبه‏ها در جان اهل شام‏تأثير به سزايى داشت تا آنجا كه هواخواهان معاويه به نزد او رفتندو گفتند: حسن، ياد و نام پدرش را زنده كرد.
او سخن مى‏گويد و مردم‏تصديقش مى‏كنند، فرمان مى‏دهد و مردم فرمانش مى‏برند و پيروان بسياريافته است و اين وضع اگر ادامه يابد، كار بالا خواهد گرفت و خطراتى ازجانب او همواره ما را تهديد خواهد كرد.


سياست امام و حكومت معاويه‏ امام حسن مجتبى‏عليه السلام بدين سان رهبرى جناح سياسى نيرومندى را برضدّ معاويه به عهده گرفت.
آن‏حضرت پيروانش را در هر گوشه و كنارى‏رهبرى مى‏كرد و صفوف آنان را نظم مى‏بخشيد و استعدادهايشان را بارورمى‏ساخت ودر برابر ستيزه‏گريها و فريبهاى معاويه، از آن دفاع مى‏كرد.
همچنين در همان زمان، آن‏حضرت به نشر فرهنگ اسلامى در سر تا سرمملكت اسلامى، از طريق نامه يا گروهى از شاگردان برجسته‏اش كه خودامور مادى و معنوى آنان را بر عهده گرفته بود و آنان را به اين سوى و آن‏سوى مى‏فرستاد و يا از طريق خطبه‏هايى كه در ايام حج و غير آن ايرادمى‏كرد، همّت مى‏گمارد.
از اين راه جريان فرهنگى اصيل امت را رهبرى‏ميكرد.
از همين جاست كه مى‏توان پى‏برد كه چرا آن‏حضرت مدينه منوره‏را به عنوان وطن دائِمِ خود برگزيد، زيرا در آن شهر گروهى از انصار و نيزكسان ديگرى بودند كه امام مى‏توانست با ارشاد و راهنمايى آنان، راهى‏براى هدايت امّت بگشايد، چرا كه انصار و فرزندان آنان از نظر فكرى،مقتداى مسلمانان به شمار مى‏رفتند.
بنابر اين هر كس كه به رهبرى انصاردست مى‏يافت مى‏توانست عملاً رهبرى امّت را به دست گيرد.


شهادت فرجامى شايسته‏ سياست خردمندانه امام حسن‏عليه السلام و جايگاه والاى او در ميان امّت،معاويه را واداشت تا در قدرت خويش نسبت به مخالفت با آن‏حضرت‏وناشايستگى‏اش در تكيه زدن بر مسند خلافت به ترديد افتد، زيرا اوگامى مخالف با مصالح خدا يا امّت بر نمى‏داشت مگر آنكه امام حسن‏ودرپى او امّت اسلامى بر وى اعتراض مى‏كردند.
از اين رو كوششهاى‏معاويه با شكست مواجه شده و آرزوهايش به تباهى گراييده بود.
بنابراين در پى يافتن چاره‏اى بر آمد كه او را تا اندازه بسيارى موفّق گرداند.
اين‏چاره، ريختن خون امام حسن از طريق زهرى بود كه براى همسر امام‏فرستاده بود.
پيش از اين گفتيم كه در منطق معاويه، ارتكاب هر جنايتى توجيه‏شده به شمار مى‏آمد.
بنابر تعبير سخيف وى، خداوند سپاهيانى در عسل‏داشت.
هرگاه كه او از كسى ناخشنود مى‏شد مقدارى از عسل را به زهرمى‏آميخت و وى را بدين حيله از ميان بر مى‏داشت.
معاويه اين حيله را چند بار عليه امام حسن‏عليه السلام نيز آزمايش كرد، امّااين‏زهر در آن‏حضرت كارگر نيفتاد و كوشش معاويه با شكست مواجه شد.
از اين رو معاويه به پادشاه روم نامه‏اى نوشت و از وى درخواست كرد كه‏زهرى كشنده برايش ارسال دارد.
پادشاه روم در پاسخ معاويه گفت: درآيين ما روا نيست در كشتن كسى كه با ما سر ستيز ندارد، همكارى كنيم.
معاويه در پاسخ به او پيغام داد.
اين مرد )امام حسن( فرزند كسى است كه‏در ديار تهامه خروج كرد(32) و خواستار سرزمين پدرت شد.
من مى‏خواهم‏او را با زهر از ميان بردارم تا مردم و كشور را از شرّ او آسوده سازم.
پادشاه روم آن زهر كشنده را براى معاويه فرستاد و معاويه نيز آن رابه وسيله جعده، همسر خيانتكار امام حسن‏عليه السلام، كه به خاندانى بد كارانتساب داشت،(33) به آن‏حضرت نوشانيد.
چهل يا شصت روز از نوشيدن زهر گذشت وقتى آن‏حضرت تمام‏بوصاياى خود را به برادرش امام حسين باز گفت و دانست كه مرگش‏فرارسيده است، با خداوند به راز و نياز پرداخت و گفت: "بار خدايا من خود را در بارگاه تو مى‏پندارم.
اين گرانترين حالت بر من‏است كه تا كنون بمانند آن دچار نيامده‏ام.
خداوندا مرگم را با من مأنوس گردان‏و تنهايى‏ام را در آرامگاهم با من انس ده.
شربت‏او )معاويه( در من اثرگذاشت به خدا سوگند او به وعده‏اى كه داده بود وفا نكرد و آنچه را كه گفته بود،راست نبود".
آنگاه تا هنگام پيوستن به "رفيق اعلى‏" آياتى از قرآن مجيد را زمزمه‏كرد.


تشييع پيكر پاك آن‏حضرت‏ مدينه منوره براى تشييع جنازه فرزند دختر گرامى رسول خداصلى الله عليه وآله ،كسى كه از هيچ اقدامى در جهت مصالح آنان فرو گذار نكرد، به پاخاست.
تشييع كنندگان پيكر پاك آن‏حضرت را بر دوش گرفتند و او را به حرم‏نبوى مى‏بردند تا اورا در آنجا به خاك سپارند يا بنابر وصيّتى كه امام كرده‏بود با او تجديد ميثاق كنند.
عايشه نيز بر استرى سياه و سفيد سوار بود و ازبنى‏اميّه خواست كه بيرون شوند.
آنان نيز به طرف صفوف شكوهمندتشييع كنندگان مهاجر و انصار، بنى هاشم و ديگر مردم مؤمن مدينه‏آمدند.
عايشه فرياد زد: پروردگارا! جنگ بهتر از آرامش است.
آياعثمان در جايى دور از مدينه به خاك سپرده شود و حسن در كنار جدش؟! سپس در ميان بنى هاشم فرياد زد: فرزندتان را دور كنيد و او را ازاينجا ببريد كه شما قومى دشمن و مخالفيد! اگر امام حسن به برادرش امام‏حسين وصيّت نكرده بود كه در تشييع جنازه‏اش اجازه خونريزى ندهد واگر حسين در ميان آنان بانگ نداده بود كه "اى بنى هاشم شما را به خداكه وصيّت برادرم را پايمال مكنيد او را به سوى بقيع بريد كه خود اوگفت: اگر مرا از به خاك سپارى در كنار جدّم بازداشتند، با كسى نستيزيدو مرا در بقيع، در كنار مادرم، دفن كنيد"، بنى هاشم زمين را از لوث‏وجود بنى اميّه پاك مى‏كردند.
جسارت بنى‏اميّه تا آنجا بالا گرفت كه حتّى‏پيش از باز گرداندن جنازه به سوى بقيع، اقدام به تير باران جسد كردند به‏طورى كه هفتاد تير فقط بر پيكر پاك آن‏حضرت فرو رفته بود.
تشييع كنندگان، پيكر امام حسن‏عليه السلام را به سوى بقيع بردند و در ميان‏جمعيّت انبوه مردم او را در مكانى كه هم اكنون زيارتگاه آن‏حضرت‏است، به خاك سپردند.
سبط اكبر رسول خدا اينچنين پاك و مظلوم زيست و اينچنين حقّ او راپايمال كردند.
و اينچنين مظلومانه به شهادت رسيد.
درود خدا بر او باد تا زمانى كه شب و روز پاينده است.

ويژگيهاى والاى اخلاقى‏

خدا پرست و زاهد: 1 - امام حسن‏عليه السلام، 25 بار پياده حج گزارد.
در حالى كه شترانش ازپيش روى آن‏حضرت حركت مى‏كردند و هر گاه گروهى از مردم از كنارآن‏حضرت عبور مى‏كردند، براى احترام به مقام والا و جايگاه بزرگ وى‏از مَركبهاى خود فرود مى آمدند تا آنجا كه امام مجبور شد، مسير خود رااز جاده اصلى تغيير دهد و از بى راهه برود تا بتواند در مقابل خداوندكاملاً فروتنى پيشه كند.
2 - هر گاه خداى را ياد مى‏كرد، مى‏گريست و اگر در حضورش از قبرسخن مى‏رفت اشك مى‏ريخت و چون درباره قيامت سخن مى‏گفتند گريه‏مى‏كرد و اگر از صراط سخن به ميان مى‏آمد اشك مى‏ريخت و چون درمحضرش از حضور خلايق در پيشگاه خداوند مقتدر سخن مى‏رفت‏واينكه هر كس در آنجا به كار خود مشغول است و هيچ كس در آن روزنمى‏تواند ديگرى را بى نياز كند، ناگهان از ترس فريادى مى‏كشيد و ازشدّت بيم و هراس از هوش مى‏رفت.
وقتى از بهشت و دوزخ سخن مى‏گفت، چون بى گناهان، مضطرب‏مى‏شد واز خدا خواستار بهشت مى‏شد و از آتش بدو پناه مى‏برد.
هنگامى كه وضو مى‏ساخت چهره‏اش زرد مى‏شد و زانوانش به لرزه‏مى‏افتاد و چون براى نماز برمى‏خاست، زردى رخسار و لرزش زانوانش‏بيشتر مى‏شد.
3 - تمام دارايى‏اش را سه بار با خدا تقسيم كرد.
.
بدينگونه كه نصف‏آنرا بخشيد ونصف ديگر را براى خود نگه داشت و دوبار در راه خداتمامى دارائيش را انفاق كرد به طورى كه از دارايى‏اش هيچ چيز باقى نماند.
4 - در همه احوال، از روى بيم و اميد، زبانش به ذكر خداوندعزّوجلّ گويا بود.
5 - معاصران آن‏حضرت درباره وى گفته‏اند: او عابدترين و زاهدترين‏مردم روزگار خود بود.
زهد آن‏حضرت، آن چنان بارز و مشخص بود كه حتّى برخى ازنخستين نويسندگان همچون محمّد بن على بن حسين بن بابويه )متوفى‏381 ه( كتابى مستقل در باره آن نوشته‏اند.
(34)

با ابهّت و دوست داشتنى: 1 - يكى از توصيفگران وى گفته است: هيچ كس او را نديد جز آن كه‏تحت تأثير ابهّت وى قرار گرفت و هر كس با او رفت و آمد كرد محبّت وى‏را بر دل گرفت.
هر گاه دوست يا دشمنش با وى سخن مى‏گفتند، شنيده‏نشد كه در سخن گفتن به آنان گستاخى كند يا سخنى گزاف بگويد.
درباره شمايل آن‏حضرت نيز گفته‏اند: هيچ كس از حسن بن على‏عليه السلام ازنظر خلقت و اخلاق و سيرت و سرورى به رسول خداصلى الله عليه وآله شبيه‏تر نبود.
همچنين در خصوص ويژگيهاى ظاهرى وى گفته‏اند: سيمايش سپيدبود واندكى به سرخى مى‏زد چشمانى سياه و فراخ داشت.
گونه‏هايش لاغربود.
ريشش انبوه و موهايى مجعّد داشت گردنش گويى تُنگى نقره‏اى بود.
هيكلى زيبا داشت و چهارشانه و درشت استخوان بود.
چندان اهل مجادله‏و ستيز نبود.
قامتى ميانه داشت نه بلند بود و نه كوتاه و چهره‏اى مليح‏داشت و از خوش سيماترين مردمان بود.
2 - امام حسن نزد تمام مردم محبوب بود.
دور و نزديك به وى احترام‏مى‏گذاشتند.
يكى از مظاهر عمومى محبوبيّت وى آن بود كه بر در سرايش‏در مدينه فرشى برايش مى‏گستردند و آن‏حضرت در همانجا مى‏نشست‏ونيازهاى مردم را برآورده مى‏ساخت و مشكلاتشان را حل مى‏كرد.
هركس كه از آنجا مى‏گذشت اندكى درنگ مى‏كرد تا سخن آن‏حضرت رابشنود و چهره‏اش را ببيند و ياد سيماى رسول گرامى اسلام در ذهنش جان‏گيرد.
مردم بسيارى گرداگرد امام‏عليه السلام را فرا مى‏گرفتند و راه عبورسواركاران گرفته مى‏شد و چون امام از اين امر آگاه مى‏شد برمى‏خاست تامبادا راه ديگران را بند آورد.
3 - محمّد بن اسحاق درباره وى گويد: هيچ كس پس از رسول‏خداصلى الله عليه وآله‏مانند حسن بن على به قله شرافت نرسيد.
4 - زبير نيز در باره آن‏حضرت مى‏گويد: به خدا زنان از پديد آوردن‏كسى چون حسن بن على ناتوانند.
5 - ابن عبّاس، به منظور نشان دادن تواضع خود، افسار شتران حسن‏وحسين را به دست مى‏گرفت.
مردم نيز از مراتب خضوع ابن عبّاس نسبت‏به آن دو به خوبى آگاه بودند.
ابن عبّاس عنان شتران آن دو را مى‏گرفت‏وهمچون كسى كه براى اين كار پول مى‏گرفت، شتران آنان را به جلومى‏برد، ابن عبّاس در حقّ امام حسين نيز چنين مى‏كرد.
روزى مدرك بن‏زياد وى را در اين حالت ديد.
بسيار شگفت زده شد، زيرا مى‏ديد كه استادمفسران تا اين حد به حسين بن على احترام مى‏گذارد.
پس به ابن عبّاس‏رو كرد و با تعجّب گفت: تو از اينان پيرترى آنگاه عنان مَركَبِشان رامى‏گيرى؟! ابن عبّاس بر وى نهيب زد و گفت: اى فرو مايه! مگر نمى‏دانى‏كه اينان كيستند؟ اين دو، فرزندان رسول خدايند.
آيا اينان همان كسانى‏نيستند كه خداوند به واسطه آنها به من نعمت گرفتن عنان مركبشان راارزانى داشته و در برابرشان فروتنى كنم؟! 6 - پيش از اين نيز گفته شد كه چون آن‏حضرت به عزم گزاردن حج باپاى پياده راهى مكّه مى شد، وقتى مردم وى را مى‏ديدند از مركبهاى خودفرود مى‏آمدند و در كنار آن‏حضرت راه مى‏رفتند و تا وقتى وى راه خود رااز آنان جدا نمى‏كرد، بر مركوبهاى خود سوار نمى‏شدند.


بخشنده و بزرگوار: 1 - مردى نيازمند نزد آن‏حضرت آمد، امّا از حاضران خجالت مى‏كشيدكه نياز خود را با امام‏عليه السلام بازگو كند.
امام به او فرمود: نيازت را بر كاغذى‏بنويس وآن را به ما بده.
چون مرد نيازش را نوشت و امام آن را خواند، باتواضع تمام دو برابر آنچه را كه مرد طلب كرده بود، به وى بخشيد.
برخى‏كه شاهد اين صحنه بودند، عرض كردند: اى فرزند رسول خدا! اين‏يادداشت چه پر بركت بود! امام حسن به آنان فرمود: بركت اين ورقه‏براى ما بيشتر است، زيرا خداوند ما را شايسته انجام كار نيك قرار داده‏است.
آيا نمى‏دانيد كه كار خير آن است كه بدون درخواست انجام شود،امّا اگر پس از آن كه فرد نيازش را به تو باز گفت و توبدو چيزى بخشيدى‏در واقع بخشش تو در ازاى آبروى او بوده است وچه‏بسا او شب را دربسترش با بى تابى و نگرانى به صبح رسانده و در ميان بيم و اميد غوطه‏خورده است كه آيا فردا اندوهناك و شكست خورده بازش مى‏گردانند يابا خوشحالى و سرور؟ پس او به نزد تو مى‏آيد در حالى كه زانوانش‏مى‏لرزد و دلش از ترس لبريز شده است.
پس اگر تو حاجت وى را در ازاى‏آبرويش روا دارى اين براى او بسى بزرگتر از كار خيرى است كه در حقّ اوانجام داده‏اى.
2 - مردى نزد آن‏حضرت آمد و از وى كمك خواست.
امام‏عليه السلام پنجاه‏هزار درهم و پانصد دينار به او بخشيد و به وى فرمود: حمّالى بياور تا اين‏پولها را با خود ببرد.
مرد حمّالى حاضر كرد پس امام رداء خود را به حمّال‏بخشيد وفرمود: اين هم كرايه حمّال.
3 - اعرابى به قصد عرض حاجت نزد امام حسن آمد.
آن‏حضرت به‏اطرافيان خود فرمود: آنچه در خزانه است بدو ببخشيد.
چون به خزانه‏رفتند بيست هزار درهم در آن يافتند و پيش از آنكه آن مرد نياز خود رامطرح كند، تمام آن مبلغ را به وى بخشيدند.
اعرابى از چنين عملى شگفت‏زده شد و گفت: سرورم! چرا اجازه ندادى تا نيازم را باز گويم و تو رابستايم؟! پس امام در پاسخ وى دو بيت زير را خواند: - ما مردمانى هستيم كه بخشش ما فراوان و تازه است و اميد و آرزو درآن سيراب مى‏گردند.
- نفسهاى ما پيش از آنكه سائل، نياز خود را مطرح كند به وى‏مى‏بخشند از ترس آنكه مباد آبروى خواهنده بريزد.
4 - سالى آن‏حضرت به همراه برادرش امام حسين و عبداللَّه بن جعفرعازم سفر حج شدند.
در ميان راه از اسباب و اثاثيه خود غافل شدند و آنهارا از دست دادند.
هر سه گرسنه و تشنه بودند تا آنكه پير زنى را درخيمه‏اى ديدند.
پس از او آب خواستند.
پير زن گفت: اين گوسفند، شيرش‏را بدوشيد و از گوشت آن بخوريد.
آنگاه سر گوسفند را بريد و كبابى براى‏آنها فراهم ساخت.
چون هر سه غذا خوردند به پير زن گفتند: ما از قبيله‏قريشيم كه اكنون به سوى مكّه مى‏رويم چون از حج بازگشتيم به سوى مابيا تا درباره تو نكويى كنيم.
روزها گذشت و پير زن به تنگدستى مبتلا شدپس به سوى مدينه منوره حركت كرد.
امام حسن همين كه چشمش به پيرزن افتاد، او را شناخت و پرسيد: آيا مرا مى‏شناسى؟ پير زن گفت: نه.
امام فرمود: من در چنين و چنان روزى ميهمان تو بودم آنگاه دستور دادهزار گوسفند و هزار دينار به وى ببخشند سپس پير زن را نزد امام حسين‏فرستاد و آن‏حضرت نيز همان تعداد گوسفند و دينار به وى بخشيد و آنگاه‏او را نزد عبداللَّه بن جعفر فرستاد و عبداللَّه نيز همان تعداد گوسفند و همان‏مقدار دينار به پير زن بخشيد.
5 - دو مرد با يكديگر به شدّت نزاع مى‏كردند.
يكى اموى بود و ديگرى‏هاشمى و نزاع آنان بر سر اين بود كه قوم كداميك بخشنده‏تر هستند؟ يكى از آن دو گفت: تو به سوى ده نفر از كسانت برو و من نيز به سوى‏ده نفر از كسانم مى‏روم و از آنان مى‏خواهيم كه به ما چيزى ببخشند.
آنگاه‏مى‏بينيم كه كدام يك بخشنده‏ترند.
سپس چون اين آزمون به پايان رسيد،اموال را به صاحبانشان باز پس مى‏دهيم.
البته آنان با خود شرط كرده‏بودند كه كسى را از جريان اين آزمون آگاه نسازند.
مرد اموى به سوى ده تن از كسانش رفت و از هر كدام از آنان هزاردرهم گرفت.
مرد هاشمى هم به سوى امام حسن‏بن على‏عليه السلام رفت.
آن‏حضرت دستور داد يكصد و پنجاه هزار درهم به وى ببخشند.
آنگاه آن‏مرد به نزد امام حسين رفت.
آن‏حضرت از وى پرسيد: آيا پيش از من نزدكسى ديگرى هم رفته‏اى؟ وى پاسخ داد: نخست نزد امام حسن رفتم.
فرمود: من نمى‏توانم افزون بر آنچه سرورم داده است، بپردازم.
آنگاه به‏وى يكصد و پنجاه هزار درهم بخشيد.
مرد اموى با ده هزار درهم بازگشت و مرد هاشمى با سيصد هزار درهم‏آمد.
با اين تفاوت كه اموى اين مبلغ را از ده نفر جمع آورى كرده بودوهاشمى تنها از دو نفر.
چون مرد اموى آن همه درهم را ديد خشمگين‏شد، زيرا شكست خود را در گزافه گويى در مورد قبيله‏اش مشاهده كرد.
چون اين آزمون به پايان رسيد، بنابر شرطى كه داشتند، مرد اموى‏اموالى را كه گرفته بود به سوى صاحبانشان برد و آنان با كمال خوشحالى‏هر مبلغى را كه داده بودند، باز پس گرفتند.
مرد هاشمى نيز اموالى را كه از امام حسن و امام حسين‏عليهما السلام ستانده‏بود به آنان باز گرداند، امّا آن دو از پذيرش آن خود دارى كردندوفرمودند: ما رد بخشش خود را قبول نمى‏كنيم.


فروتن و بردبار: 1 - امام حسن به گروهى از تهيدستان برخورد كه بر سفره‏اى نشسته‏بودند وخرده‏هاى نان را مى‏خوردند.
همين كه آنان مركب امام را ديدند،به احترام او برخاستند و آن‏حضرت را به غذا فرا خواندند و به وى گفتند:اى فرزند رسول خدا بفرماييد.
امام در حالى كه مى‏فرمود: "خداوندمتكبران را دوست ندارد" از مركب خود پايين آمد و با آنان شروع به‏خوردن كرد.
پس از تناول غذا، آن‏حضرت آنان را به ميهمانى خودفراخواند و ايشان را خوراك و لباس داد.
2 - آن‏حضرت در دوران خلافت و امامت خود طوفانهاى بسيارسهمناكى را تحمّل كرد كه اگر اين طوفانها بر كوهى اصابت مى‏كردند، آن‏را از جاى كنده بودند.
آن‏حضرت در آن شرايط دشوار و حساس،مسؤوليتى سنگين بر دوش داشت و با بردبارى و صبر توانست از عهده‏تحمّل آن برآيد.
تا آنجا كه مروان، مخالف‏ترين دشمنان وى، در باره حلم‏و بردبارى آن‏حضرت گفت: حلم او چنان بود كه كوهها با حلمش برابرى‏مى‏كرد.
صفت حلم از بارزترين ويژگيهاى امام حسن مجتبى بود و در اين‏خصلت بسيار به پيامبر اكرم شباهت داشت.

پرتوى از بلاغت امام حسن‏عليه السلام‏

نه جبر و نه تفويض‏ هر كه به خداوند و قضا و قدر او ايمان نمى‏آورد البته كافر شده است.
و هر كه گناهش را به گردن پروردگارش اندازد، مرتكب فجور شده است.
همانا خداوند به اجبار اطاعت نمى‏شود و با تسلّط بر او به كسى‏نمى‏بخشد، زيرا او بر آنچه آنان در تصرف دارند، مالك مطلق است و برآنچه آنان را بر انجام آن توانا كرد، تواناست.
پس اگر به طاعت عمل‏كردند خداوند ميان آنان و كردارهايشان حايل نمى‏شود، ولى اگر به‏طاعت نخواهند عمل كنند خداوند هم آنان را به اجبار به عمل وانمى داردو اگر خداوند مخلوقات را بر طاعت خويش مجبور مى‏كرد اجر و پاداش‏را از آنان بر مى‏داشت و اگر خود آنان را بر انجام گناهان وامى داشت،بندگان را عذاب نمى‏كرد و اگر ايشان را به حال خود وامى نهاد اين علامت‏ناتوانى او محسوب مى‏شد، امّا خداوند در مخلوقاتش خواست ومشيّتى‏دارد كه از ديد آنان نهانش ساخته است.
پس اگر آنان به طاعات خداوندعمل كنند آن طاعتها بر ايشان منّت است و اگر به معصيّت رفتار كنند آن‏معاصى، بر ضدّ آنان گواه است.


مرگ در پى توست.
.
.
اى جناده! خود را براى كوچ مهيّا كن و پيش از رسيدن مرگت،توشه‏اى فراهم آر و بدان كه تو در پى دنيايى و مرگ در پى توست.
اندوه‏روزى را كه هنوز بر تو نيامده در روزى كه در آنى به خود راه مده و بدان‏كه تو مالى بيش از آنچه كه قوت توست به دست نمى‏آورى مگر آن كه‏نگاهبان مال ديگرى باشى و بدان كه دنيا در حلالش حساب و در حرامش‏عقاب و در شبهاتش عتاب است.
پس دنيا را به منزله مردارى بدان و از آن‏به اندازه‏اى كه تو را بس آيد بهره‏مند شو.
پس اگر آن مقدار حلال بود، تودر استفاده از آن زهد پيشه كرده‏اى و اگر حرام بود، گناهى مرتكب‏نشده‏اى و تو همان گونه كه از مردار بهره‏مند مى‏شوى از دنيا هم بهره‏مندگشته‏اى.
كه اگر عقابى هم در كار باشد، اندك بود.
براى دنيايت چنان‏بكوش كه انگار هميشه زندگى مى‏كنى و براى آخرتت چنان كار كن كه‏انگار همين فردا مى‏ميرى.
و اگر مى‏خواهى بدون داشتن قوم و قبيله، عزيزو بدون داشتن سلطنت، پر هيبت باشى، از خوارى نافرمانى خداوندبيرون آى و به عزّ طاعت خداوند قدم گذار.
و اگر نيازى در همراهى مردان‏داشتى با كسانى همراه شو كه چون با او نشست و برخاست كردى، تو رابيارايد و چون از او بگيرى تو را حفظ كند و چون از او مددجويى،يارى‏ات كند و اگر سخنى بگويى تو را تصديق كند و اگر قدرت يابى، آن راتحكيم بخشد و اگر دستت را براى دادن فضلى دراز كنى، آن را بگستراندواگر از تو رخنه‏اى ديد، آن را پُر كند و اگر از تو نيكويى ديد آن را به‏حساب آورد و اگر از او چيزى بخواهى به تو ببخشد و اگر تو خاموشى‏گزينى او با تو سخن آغاز كند و اگر گرفتارى براى تو پيش آمد با توهمدردى كند.
كسى كه از جانب او به تو رنج و گزندى نمى‏رسد و راهها ازجانب او بر تو دگرگون نمى‏شود و تو را به هنگام حقيقتها بى ياورنمى‏گذارد و اگر در حال تقسيم با هم به اختلاف برخيزيد او، تو را برخود مقدّم مى‏دارد.


سخنان حكمت بار امام حسن‏ 1 - شوخى هيبت را مى‏خورد و )انسان( خاموش پر هيبت‏تر است.
2 - كسى كه از او درخواست شده آزاد است تا آنگاه كه وعده دهد و به‏واسطه وعده‏اى كه داده، بنده است تا آنگاه كه به وعده‏اش عمل كند.
3 - يقين، پناهگاه سلامت است.
4 - نخستين گام خردمندى، معاشرت نيكو با مردمان است.
5 - خويش كسى است كه دوستى‏اش او را نزديك كرده اگر چه نژادش دورباشد و بيگانه كسى است كه دوستى‏اش او را دور كرده اگر چه نژادش نزديك‏باشد.
هيچ عضوى از دست به بدن نزديكتر نيست، امّا همين دست اگر معيوب‏شود، آن را ببرند و از بدن جدايش كنند.
6 - فرصت به شتاب از دست مى‏رود و دير به دست مى‏آيد.
ونيز از سروده‏هاى حكمت آميز امام حسن‏عليه السلام است كه فرمود: 1 - اگر دنيا مرا نا خشنود كند شكيبايى پيشه مى‏كنم و هر بلاى نا پايدارى‏لاجرم اندك است.
و اگر دنيا مرا خشنود سازد، من به شادمانى او خوشحال نمى‏شوم، زيرا هرسرور نا پايدارى، حقير و اندك است.
2 - اى مردم! لذايذ دنيوى پايدار نيستند و بدانيد كه نشستن در زير سايه‏اى‏كه ناپايدار است، حماقت و سبكسرى است.
3 - خرده‏اى از نان نا مرغوب مرا سير مى‏كند و اندكى آب مرا بس است.
وپاره‏اى از جامه نازك مرا مى‏پوشاند اگر زنده باشم و چنانچه بميرم كفنم مراكافى است.
4 - اگر نيازمندى به نزد من آيد گويم: اى كسى كه اكرام بدو بر من واجب‏فورى است.
5 - و كسى كه فضل او بر هر فاضلى برترى دارد، خوش آمدى كه برترين‏روز جوانمرد وقتى است كه از او حاجتى در خواست مى‏شود.






1) حزقه: مرد كوتاه قامتى است كه به هنگام رفتن گامهاى كوتاه بردارد.
2) الحسن بن على، ص‏21.
3) بحارالانوار، ج‏43، ص‏262.
4) و 3 - بحارالانوار، ج‏43، ص‏264.
5) 6) همان مأخذ، ص‏269.
7) همان مأخذ، ص‏270.
8) بحارالانوار، ج‏43، ص‏275.
9) شرح ابن ابى الحديد، ج‏4، ص‏13.
در اينجا بايد پرسيد اگر واقعاً اشراف و بزرگان عراق به معاويه نامه نوشته بودنداين جنگ براى چه واقع شد و معاويه اين سپاه را براى جنگ با چه كسى بسيج كرد؟به راستى اگر عراقيان خواستار حكومت او بودند چرا بايد 60 هزار سپاهى جمع‏مى‏كرد حال آنكه او مى‏توانست با عدّه‏اى از اوباش خود به شهر داخل شود.
10) تاريخ حاوى مظالمى است كه از خواندن آنها موى بر بدن راست مى‏شود.
بنى اميّه‏براى يافتن جنازه حضرت امير هزاران قبر را نبش كردند تا شايد پيكر بى جان‏آن‏حضرت را بيابند و با جسارت بدان كينه‏هاى كهنه خود را از دل بزدايند، امّاخداوند چنين نخواست و سعى آنها را باطل كرد.
11) جايى نزديك به "اوانا" بر كنار نهر دجله.
12) بحار الانوار، ج‏44، ص‏51.
13) تذكرة الخواص، ص‏207.
14) اين پيمان نامه را علامه باقر شريف قرشى از فصول المهمه، ص‏45 و كشف الغمّة،ص‏170 وبحار الانوار ج‏10، ص‏115 و.
.
نقل كرده و گفته است: آنچه گفته شدبهترين صورت است كه از اين پيمان نامه نقل شده و به خوبى مبين كيفيت صلح‏است.
15) بحار الانوار، ج‏43، ص‏298.
16) نهج البلاغه، خطبه 200 )طبع صبحى صالح(.
17) همان مأخذ، ص‏76.
18) بحارالانوار، ج‏42، ص‏196.
19) بحارالانوار، ج‏44، ص‏43.
20) بحارالانوار، ج‏42، ص‏65.
21) بحارالانوار، ج‏42، ص‏47.
22) همان مأخذ، ص‏56 به بعد.
23) بحارالانوار، ج‏42، ص‏57.
24) به نظر مى‏رسد كه معاويه قصد تهديد قيس را داشته، امّا سكوت كرده است.
25) همان مأخذ، ص‏62.
26) سوره آل عمران، آيه 61: )فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِمَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ‏أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَى‏الْكَاذِبِينَ(.
27) سوره احزاب، آيه 33: )إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ‏تَطْهِيراً(.
28) به سرزمينهايى كه بدون‏جنگ جزو قلمروى اسلام قرار گرفت "فى‏ء" گفته مى‏شود.
29) بحارالانوار، ج‏44، ص‏64 - 62.
30) بحارالانوار، ج‏44، ص‏49.
31) بحار الانوار، ج‏44، ص‏90 - 88.
32) مقصود معاويه، پيامبر اسلام بوده است.
33) پدر جعده در قتل اميرمؤمنان و برادرش در قتل امام حسين مشاركت داشتند.
34) مقصود كتاب "زهد الحسن" است.

زندگی نامه حضرت محمد (ص)

 

 

 

بشارتهاي انبياي الهي دربارة آمدن رسول خدا


از جملة اين بشارتها آية 14 و 15 از كتاب يهودا است كه مي گويد : « لكن خنوخ « ادريس » كه هفتم از آدم بود دربارة همين اشخاص خبر داده گفت اينك خداوند با ده هزار از مقدّسين خود آمد تا بر همه داوري نمايد و جميع بي دينان را ملزم سازد و بر همة كارهاي بي ديني كه ايشان كردند و بر تمامي سخنان زشت كه گناهكاران بي دين به خلاف او گفتند ... »
كه ده هزار مقدس فقط با رسول خدا ( ص ) تطبيق مي كند كه در داستان فتح مكه با او بودند .
و در فصل چهاردهم انجيل يوحنا : 16 ، 17 ، 25 ، 26 چنين است :
« اگر مرا دوست داريد احكام مرا نگاه داريد ، و من از پدر خواهم خواست و او ديگري را كه فارقليط است به شما خواهد داد كه هميشه با شما خواهد بود ، خلاصة حقيقتي كه جهان آن را نتواند پذيرفت زيرا كه آن را نمي بيند و نمي شناسد ، اما شما آن را مي شناسيد زيرا كه با شما مي ماند و در شما خواهد بود . اينها را به شما گفتم مادام كه با شما بودم ، اما فارقليط روح مقدس كه او را پدر به اسم من مي فرستد ، او همه چيز را به شما تعليم دهد و هر آنچه گفتم به ياد آورد . »
بر طبق تحقيق كلمة « فارقليط » كه ترجمة عربي « پريكليتوس » است به معناي « احمد » است و مترجمين اناجيل از روي عمد يا اشتباه آن را به « تسلي دهنده » ترجمه كرده اند .

 
تاريخ ولادت

در بسياري از تواريخ ولادت آن حضرت را در عام الفيل – يعني همان سالي كه ابرهه با پيلان جنگي براي ويران ساختن شهر مكه آمد – نقل كرده اند كه تازه سؤال مي شود عام الفيل چه سالي بوده ؟
قول قطعي و مسلّمي در اين باره ذكر نشده است . و البته مشهور ميان علماي شيعه رضوان الله عليهم آن است كه آن حضرت در شب جمعه هفدهم ربيع الاول به دنيا آمده است .

شب ولادت


معمولاً مقارن ظهور پيغمبران الهي و ولادت آنها حوادث مهم و شگفت انگيزي اتفاق مي افتد كه بدانها «ارهاصات » مي گويند .
از جمله ابن هشام از حسان بن ثابت – شاعر معروف اسلام – نقل مي كند كه وي گفته : به خدا سوگند من پسري نورس در سنّ هفت يا هشت سالگي بودم و آنچه مي شنيدم بخوبي درك مي كردم كه ديدم مردي از يهود بالاي قلعه اي از قلعه هاي مدينه فرياد مي زد : اي يهوديان !
و چون يهوديان پاي ديوار قلعه جمع شدند و از او پرسيدند : چه مي گويي ؟ گفت : بدانيد آن ستاره اي كه با طلوع آن احمد به دنيا خواهد آمد ، ديشب طلوع كرد !
نقل كرده اند كه در آن شب ايوان كسري ، كه با سنگ و گچ ساخته شده بود و سالها روي ساختمان آن زحمت كشيده بودند و هيچ كلنگي در آن كارگر نبود شكافت و چهارده كنگره آن فرو ريخت .


                                                      محل ولادت


ظاهراً مسلّم است كه رسول خدا ( ص ) در شهر مكه به دنيا آمده ، امّا در محل ولادت آن حضرت اختلافي در تواريخ به چشم مي خورد ، مانند آنكه برخي محل ولادت آن حضرت را خانه اي معروف به خانة محمد بن يوسف ثقفي بود دانسته اند و گويند : خانة مزبور همان خانه اي است كه بعداً حضرت فاطمه ( س ) در آن به دنيا آمد و به « زادگاه فاطمه » مشهور گرديد . خانة مزبور را بعدها زبيده ، همسر هارون الرشيد خريداري و در آن مسجدي بنا كرد .


دوران شيرخوارگي


عبدالمطلب از ولادت نوزاد جديد بسيار خرسند گرديد و او را برداشته به درون كعبه آورد و مراسم شكرگزاري را بجاي آورد . سپس درصدد برآمد تا دايه اي براي شيردادن وي فراهم كند . بدين منظور چندي آن حضرت را به ثويبه – كه آزاد كردة ابولهب بود – سپردند . او نيز نوزادي به نام مسروح داشت كه رسول خدا ( ص ) را از شير وي شير داد و پيش از آن نيز حمزه عموي رسول خدا را شير داده بود و از اين رو حمزه برادر رضاعي آن حضرت نيز محسوب مي شد .
به هر صورت دوران شير دادن ثويبه بدان حضرت چند روزي بيشتر طول نكشيد و سپس حليمة سعديه دختر ابوذؤيب كه كنيه اش « امّ كبشه » و از قبيله بني سعد بود آن حضرت را شير داد و به دايگي او مشغول گرديد . در كتاب شريف نهج البلاغه در خطبة قاصعه اميرالمؤمنين ( ع ) فرموده است :
« از روزي كه پيغمبر ( ص ) از شير گرفته شد خداي تعالي بزرگترين فرشتة خود را همنشين او گردانيد كه در شب و روز او را به سوي راه بزرگواري و اخلاقهاي نيكوي جهان وادار كند و ببرد ... »
موّرخين عموماً نوشته اند كه رسول خدا تا سنّ پنج سالگي در ميان قبيلة بني سعد زندگي كرد و سپس حليمه آن حضرت را به نزد مادرش آمنه بازگرداند و به وي سپرد . رسول خدا ( ص ) تا پايان عمر گاهي از آن زمان ياد مي كرد ، و از حليمه و فرزندانش قدرداني مي نمود .
بدين ترتيب پيامبر گرامي اسلام تحت سرپرستي و كفالت جدش عبدالمطلب درآمد .


وفات عبدالمطلب


هشت سال از عمر رسول خدا ( ص ) گذشته بود كه عبدالمطلب از جهان رفت . عبدالمطلب در هنگام مرگ هشتاد و دو سال يا صد و بيست سال و به گفتة جمعي يكصد و چهل سال از عمرش گذشته بود .
ابوطالب با عبدالله ، پدر رسول خدا ( ص ) ، هر دو از يك مادر بودند . از اين رو پيش از عموهاي ديگر به يتيم برادر علاقه داشت و همين سبب شد كه عبدالمطلب نيز سرپرستي آن حضرت را به ابوطالب واگذار كند .
دوران كفالت ابوطالب از رسول خدا دوراني طولاني و پرماجرا و شاهد برخوردهاي سختي با دشمنان آن حضرت و مشركين بود ، زيرا اين دوران تا يازده سال پس از بعثت رسول خدا طول كشيد . دفاع و حمايت ابوطالب از آن بزرگوار با موقعّيتي كه از نظر اجتماعي و خانوادگي در ميان بيست و هفت خانوادة قريش داشت ، در برابر دشمنان مهمترين عامل پيشرفت اسلام و هدف مقدس رسول خدا ( ص ) بود .
ابوطالب گرچه بزرگترين و ثروتمندترين فرزندان عبدالمطلب نبود ، ولي از نظر شرافت و بزرگواري از همة آنها برتر بود و به خاطر حفظ ميراث روحاني خاندان ابراهيم و سخاوت و كرمي كه داشت رياست خاندان بني هاشم پس از عبدالمطلب بدو واگذار شد و با اينكه از نظر مالي در مضيقه و فشار به سر مي برد ، ولي موقعيت و شخصيت او برادران ديگر را تحت الشعاع قرار داد و در سرتاسر عربستان با ديدة عظمت به او نگريسته و به وي احترام مي گذاشتند .
حسن اخلاق و امانت و صداقت رسول خدا ( ص )تدريجاً زبانزد خاص و عام و نقل مجلس مردم در هر كوي و برزن گرديد و آن حضرت را محبوب مردم مكه گردانيد . همين جريان يكي از اسباب و علل ازدواج آن حضرت با خديجه بود .

                                           نسب رسول خدا ( ص )


مطابق آنچه ميان مورخين مسلّم است نسب رسول خدا ( ص ) تا « عدنان » كه بيست و يكمين جدّ آن حضرت بوده اين گونه است :
محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بي قصي بن كلاب بن مره بن كعب بن لوي بن غالب بن فهربن ملك بن نصربن كنانه بن خزيمه بن مدركه بن الياس بن مضر بن نزار معد بن عدنان .
از رسول خدا ( ص ) نيز روايت شده كه فرمود :
چون نسب من به عدنان رسيد خودداري كنيد ( و از او بالاتر نرويد . )
خانداني كه رسول خدا ( ص ) در ميان آنها به دنيا آمد . از بهترين خاندانهاي عرب و شريفترين آنها بود و بزرگترين منصبها و سيادتها در آنها وجود داشت . زيرا منصب سقايت و اطعا حاجيان كه بزرگترين افتخار و بهترين منصبها بود از راه ارث به خاندان بني هاشم و عبدالمطلب جدّ آن بزرگوار رسيده بود .

 
                                                      داستان اصحاب فيل

كشور يمن كه در جنوب غربي عربستان واقع است منطقة حاصلخيزي بود و قبايل مختلفي در آنجا حكومت كردند و از آن جمله قبيله بني حمير بود كه سالها در آنجا حكومت داشتند .
ذونواس يكي از پادشاهان اين قبيله بود كه سالها بر يمن سلطنت مي كرد . وي در يكي از سفرهاي خود به شهر « يثرب » تحت تأثير تبليغات يهودياني كه بدانجا مهاجرت كرده بودند قرار گرفت و از بت پرستي دست كشيده ، به دين يهود درآمد . اين دينِ تازه بشدّت در دل ذونواس اثر گذارد ، تا آنجا كه پيروان اديان ديگر را بسختي شكنجه مي كرد تا به دين يهود درآيند .
مردم « نجران » ، از شهرهاي شمالي و كوهستاني يمن ، كه دين مسيح را پذيرفته و در اعماق جانشان اثر كرده بود ، از پذيرفتن آيين يهود سرپيچي كرده و از اطاعت ذونواس سرباز زدند .
ذونواس خشمگين شد و تصميم گرفت آنها را به سخت ترين وضع شكنجه كند . به همين جهت دستور داد خندقي حفر كنند و آتش زيادي در آن افروخته و مخالفين دين يهود را در آن بيفكنند . بدين ترتيب بيشتر مسيحيان نجران را در آن خندق سوزانده و گروهي را نيز طعمة شمشير كرد و دست ، پا ، گوش و بيني آنها را بريد . جمع كشته شدگان آن روز را بيست هزار نفر نوشته اند .
يكي از مسيحيان نجران كه از معركه جان به در برده بود ، خبر اين كشتار فجيع را به امپراتور روم كه كه به كيش نصاري بود رسانيده و براي انتقام از ذونواس از وي كمك خواهي كرد . امپراتور روم اظهار داشت : نامه اي به نجاشي پادشاه حبشه مي نويسم تا وي شما را ياري كند .
نجاشي لشكري انبوه به يمن فرستاد و شخصي را به نام ارياط بر آن لشكر امير ساخت . ارياط از درياي احمر به كشور يمن رفت . ذونواس لشكري مركب از قبايل يمن با خود برداشته به جنگ حبشيان آمد و هنگامي كه جنگ شروع شد لشكريان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومت نياورده و شكست خوردند . ذونواس كه تاب تحمل اين شكست را نداشت خود را در دريا غرق كرد .
مردم حبشه وارد سرزمين يمن شده و سالها در آنجا حكومت كردند . ابرهه پس از چندي ارياط را كشت و خود به جاي او نشست و مردم يمن را مطيع خويش ساخت و نجاشي را نيز كه از شوريدن او به ارياط خشمگين شده بود به هر ترتيبي بود از خود راضي كرد .
ابرهه متوجه شد كه اعراب آن نواحي ، چه بت پرستان و چه ديگران ، ‌توجّه خاصي به مكه و خانة كعبه دارند . كم كم به فكر افتاد كه اين نفوذ معنوي و اقتصادي مكه ممكن است روزي موجب گرفتاري تازه اي براي او شود . براي رفع اين نگراني تصميم گرفت تا معبدي باشكوه در يمن بنا كند و تا جايي كه ممكن است در زيبايي و تزيينات ظاهري آن نيز بكوشد و سپس اعراب آن ناحيه را به هر وسيله اي كه هست بدان معبد متوجّه ساخته و از رفتن به زيارت كعبه باز دارد .
معبدي بنا نهاد و آن را قليس نام نهاد و در زينت آن حدّ اعلاي كوشش را كرد ، ولي كوچكترين نتيجه اي از زحمات چند سالة خود نگرفت . ابرهه با خود عهد نمود به سوي مكه برود و خانة كعبه را ويران كرده و به يمن بازگردد . سپس لشكر حبشه را با خود برداشت و با چندين فيل – به قصد ويران كردن كعبه و شهر مكه حركت كرد . اعراب كه از ماجرا مطلع شدند درصدد دفع ابرهه و جنگ با او برآمدند ، ولي در برابر سپاه بيكران ابرهه نتوانستند مقاومت كنند .
همين كه ابرهه در سرزمين « مغمس » فرود آمد يكي از سرداران خود به نام اسود بن مقصود را مأمور كرد تا اموال و مواشي مردم آن ناحيه را غارت كرده و به نزد او ببرند . در ميان اين اموال دويست شتر متعلّق به عبدالمطلب بود كه در اطراف مكه مشغول چريدن بودند و سپاهيان اسود آنها را به يغما گرفته و به نزد ابرهه بردند . ابرهه شخصي به مكه فرستاد و بدو گفت : از بزرگ ايشان جويا شو . اگر ديدي قصد جنگ ما را ندارد او را پيش من بياور .
حناطه به شهر مكه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت ، او را به سوي عبدالمطلب راهنمايي كردند و او نزد عبدالمطلب آمد و پيغام ابرهه را رسانيد .
عبدالمطلب به نزد ابرهه آمد . و ابرهه از او پرسيد : « حاجتت چيست ؟ »
عبدالمطلب گفت : « حاجت من آن است كه دستور دهي دويست شتر مرا كه به غارت برده اند به من باز دهند ! »
ابرهه گفت : « آيا در چنين موقعيت حسّاس درباره چند شتر سخن مي گويي ؟ »
عبدالمطلب در پاسخ او گفت : « من صاحب اين شترانم و كعبه نيز صاحبي دارد كه از آن نگاهداري خواهد كرد ! »
عبدالمطلب شتران خود را گرفته و به مكه آمد . چون وارد شهر شد به مردم شهر قريش دستور داد از شهر خارج شوند و به كوه ها و درّه هاي اطراف مكه پناه برند . تا جان خود را از خطر سپاهيان ابرهه محفوظ دارند . از آن سو ابرهه به سپاه مجهز خويش فرمان داد تا به شهر حمله كنند و كعبه را ويران سازند .
نخستين نشانة شكست ايشان در همان ساعات اوليه ظاهر شد ؛ فيل مخصوص از حركت ايستاد و هر چه خواستند او را به پيش برانند نتوانستند . در اين خلال مشاهده كردند كه دسته هاي بي شماري از پرندگان كه شبيه پرستو و چلچله بودند از جانب دريا پيش مي آيند .
پرندگان كه سنگريزه هايي در منقار و چنگال داشتند ، بالاي سر سپاهيان ابرهه سنگريزه ها را رها كردند و به هر يك از آنان كه اصابت كرد هلاك شد و گوشت بدنش فرو ريخت . يكي از سنگريزه ها به سرِ ابرهه اصابت كرد و چون وضع را چنان ديد به افراد اندكي كه سالم مانده بودند دستور داد او را به سوي يمن بازگردانند .
داستان اصحاب فيل از داستانهاي مهم تاريخ است كه سالهاي زيادي مبدأ تاريخ اعراب گرديد و از اموري بود كه بشارت از بعثت پيامبر بزرگوار اسلام مي داد و در ضمن ابهّت و عظمت زيادي به قريش داد و سبب شد تا قبايل ديگر عرب و مردم نقاط ديگر جزيره العرب آنان را « اهل الله » بخوانند ، و نابودي ابرهه و سپاهيانش را به حساب « دفاع خداي تعالي از مردم مكه » بگذارند .
خداي تعالي از زنهاي متعددي كه عبدالمطلب به همسري برگزيد ، ده پسر بدو عطا فرمود به نامهاي : عبدالله ، حمزه ، عباس ، ابوطالب ، زبير ، حارث ، حجل ، مقوم ، ضرار ، ابولهب .
دختران عبدالمطلب نيز شش تن بودند به نامهاي : صفيه ، بره ، ام حكيم ، عاتكه ، أميمه ، أروي .
عبدالله كوچكترين پسر عبدالمطلب بود و زمان ولادت او را برخي 81 سال قبل از هجرت و وفاتش را 52 سال قبل از آن نوشته اند . عبدالمطلب به فرزندش عبدالله بيش از فرزندان ديگر علاقه مند بود و او را بيشتر از ديگران دوست مي داشت . اين محبّت و علاقه به خاطر بشارتها و خبرهايي بود كه كم و بيش از كاهنان و دانشمندان آن زمان شنيده بود .
چيزي كه بشارت كاهنان را تأييد مي كرد ، درخشندگي و نور خاصي بود كه در چهرة عبدالله مشهود بود و هر كه با عبدالله رو به رو مي شد آن نور خيره كننده را مشاهده مي كرد .
عبدالمطلب در صدد برآمد تا از يكي از شريفترين خاندان قريش ، همسري براي عبدالله بگيرد . به همين منظور نزد وهب بن عبد مناف بن زهره بن كلاب بن مره كه بزرگ قبيلة بني زهره بود آمد و دختر او يعني آمنه را كه در آن زمان از نظر فضيلت و مقام بزرگترين زنان قريش بود . براي عبدالله خواستگاري كرد .
تنها مولود اين ازدواج ميمون همان وجود مقدس رسول خدا ( ص ) بود .


                                                         ازدواج با خديجه

خديجه ( س ) دختر خويلد بود و از طرف پدر با رسول خدا ( ص ) عموزاده و نسب هر دو به قصّي بن كلاب مي رسيد .
خديجه از نظر نسب از خانواده هاي اصيل و اشراف مكه بود . از اين رو وقتي بزرگ شد خواستگاران زيادي داشت . بنا به نقل اهل تاريخ سرانجام او را به عقد عتيق بن عائد مخزومي در آوردند ، ولي چند سالي از اين ازدواج نگذشته بود كه عتيق از دنيا رفت و سپس شوهر ديگري كرد كه او را ابوهاله بن منذر اسدي مي گفتند .
خديجه از شوهر دوم دختري پيدا كرد كه نامش را هند گذارد و بدين جهت خديجه را امّ هند مي ناميدند .
شوهر دوم خديجه نيز پس از چند سال از دنيا رفت و ديگر تا سن چهل سالگي شوهر نكرد ، تا وقتي كه به ازدواج رسول خدا ( ص ) درآمد .
در پاره اي از تواريخ است كه ابوطالب مهرية خديجه را بيست شتر قرار دارد و در تاريخ ديگري است كه مهريه پانصد درهم پول بوده است . خداوند از خديجه دو پسر و چهار دختر به آن حضرت عنايت فرمود .
پسران آن حضرت عبارت بودند از قاسم و عبدالله و دختران : زينت ، ام كلثوم ، رقيه و فاطمه زهرا ( س ) .


                                          تجدید بناي كعبه و حكميت رسول خدا


از اتفاقاتي كه پس از ازدواج با خديجه تا بعثت پيش آمد داستان تجديد بناي كعبه و حكميّت رسول خدا ( ص ) است . ده سال پس از ازدواج با خديجه سيلي بنيان كن از كوه هاي مكه سرازير شد و وارد مسجد گرديد و قسمتي از ديوار كعبه را شكافت و ويران كرد . از سوي ديگر كعبه سقف نداشت و ديوارهاي اطراف آن نيز كوتاه بود و ارتفاع آن كمي بيشتر از قامت يك انسان بود . همين موضوع سبب شد تا در آن روزگاران سرقتي در خانة كعبه واقع شد ، و اموال و جواهرات كعبه را كه در چاهي درون كعبه بود بدزدند . با اينكه پس از چندي سارق را پيدا كردند و اموال را از او گرفتند و دستش را به جرم دزدي بريدند ، اما همين سرقت ، قريش را به فكر انداخت تا سقفي براي خانة كعبه بزنند ، ولي اين تصميم به بعد موكول شد . براي انجام اين منظور ناچار بودند ديوارهاي اطراف را خراب كنند و از نو تجديد بنا كنند .
مشكلي كه سر راهشان بو ، يكي نبودن چوب و تخته اي كه بتوانند با آن سقفي بر روي ديوارهاي كعبه بزنند و ديگر وحشت از اينكه اگر بخواهند ديوارها را خراب كنند ، مورد غضب خداي تعالي قرار گيرند و اتفاقي بيفتد كه نتوانند اين كار را به پايان برسانند .
مشكل اول با يك اتفاق غير منتظره كه پيش بيني نكرده بودند حلّ شد و چوب و تختة آن تهيّه گرديد و آن اتفاق اين بود كه يكي از كشتيهاي تجّار رومي كه از مصر مي آمد در نزديكي جدّه به واسطه توفان دريا – يا در اثر تصادف با يكي از سنگهاي كف دريا شكست و صاحب كشتي كه به گفتة برخي نامش « ياقوم » بود از مرمّت و اصلاح كشتي مأيوس شد و از بردن آن صرفنظر كرد . قريش نيز كه از ماجرا خبردار شدند به نزد او رفته و تخته هاي آن را براي سقف كعبه خريداري كردند و به شهر مكه آوردند .
مشكل دوم وحشتي بود كه آنها از اقدام به خرابي و ويراني و زدن كلنگ به ديوار خانه و تجديد بناي آن داشتند و مي ترسيدند مورد خشم خداي كعبه قرار گيرند و به بلايي آسماني يا زميني دچار شوند . به همين جهت مقدمات كار كه فراهم شد و چهار سمت خانه را براي خرابي و تجديد بنا ميان خود قسمت كردند ، جرئت اقدام به خرابي نداشتند تا اينكه وليد بن مغيره به خود جرئت داد و كلنگ را دست گرفته و پيش رفت و گفت : « خدايا تو مي داني كه ما از دين تو خارج نشده و منظوري جز انجام كار خير نداريم . » اين سخن را گفت و كلنگ خود را فرود آورد و قسمتي از ديوار را خراب كرد .
مردم ديگر تماشا مي كردند و جرئت جلو رفتن نداشتند و با هم گفتند : « ما امشب را هم صبر مي كنيم . اگر بلايي براي وليد نازل نشد ، معلوم مي شود كه خداوند به كار ما راضي است و اگر ديديم وليد به بلايي گرفتار شد دست به خانه نخواهيم زد و آن قسمتي را هم كه وليد خراب كرد تعمير مي كنيم . »
فردا كه ديدند وليد صحيح و سالم از خانه بيرون آمد و دنبالة‌ كار گذشتة خود را گرفت ، ديگران نيز پيش رفته روي تقسيم بندي كه كرده بودند اقدام به خرابي ديوارهاي كعبه نمودند .
رسول خدا ( ص ) نيز در اين عمليّات بدانها كمك مي كرد تا وقتي كه ديوارهاي اطراف كعبه به وسيلة سنگهاي كبودي كه از كوههاي مجاور مي آوردند به مقدار قامت يك انسان رسيد و خواستند حجرالاسود را به جاي اولية خود نصب كنند . در اين جا بود كه ميان سران قبايل اختلاف پديد آمد و هر قبيله اي مي خواست افتخار نصب آن سنگ مقدس را به دست آورد .
دسته بندي قبايل شروع شد و هر تيره از تيره هاي قريش جداگانه مسلّح شده و مهيّاي جنگ گرديدند .
بزرگان و سالخوردگان قريش در صدد چاره جويي برآمده دنبال راه حلّي مي گشتند تا موضوع را خردمندانه حلّ كنند كه كار به جنگ و زد و خورد نكشد .
روز چهارم يا پنجم بود كه پس از شور و گفتگو همگي پذيرفتند كه هر چه ابااميه بن مغيره كه سالمندترين افراد قريش بود ، رأي دهد بدان عمل كنند و او نيز رأي داد : « نخستين كسي كه از در مسجد وارد شد در اين كار حكمي كند و هر چه او گفت همگي بپذيرند . » قريش اين رأي را پذيرفتند و چشمها به درب مسجد دوخته شد .
ناگهان محمد ( ص ) را ديدند كه از در مسجد وارد شد . جريان را به او گفتند ، فرمود : « پارچه اي بياوريد . »
پارچه را آوردند رسول خدا ( ص ) پارچه را پهن كرد و حجرالاسود را ميان پارچه گذارد . آن گاه فرمود : « هر يك از شما گوشة آن را بگيريد و بلند كنيد . » رؤساي قبايل پيش آمدند و هر كدام گوشة پارچه را گرفتند و بدين ترتيب همگي در بلند كردن آن سنگ شركت جستند . چون سنگ را محاذي جايگاه اصلي آن آوردند خود آن حضرت پيش رفته و حجرالاسود را از ميان پارچه برداشت و در جايگاه آن گذارد ، سپس ديوار كعبه را تا هيجده ذراع بالا بردند .

 

                                                     نزديك زمان بعثت

رسول خدا ( ص ) به سن سي و هفت سالگي رسيده بود . هر روزي كه مي گذشت آن بزرگوار به خلوت كردن با خود و تفكر در اوضاع و احوال عالم خلقت علاقه نشان مي داد . در هر سال مدتي را در كوه حرا و در غار معروف آن به تنهايي و عبادت بسر مي برد و اوقات فراغت و بخصوص ساعاتي از شب را نيز به تماشاي آسمان و ستارگان خلقت كوه و صحرا و بيابانها و تفكر در آنها مي گذرانيد .
روزها به كندي مي گذشت و هنوز عمر آن حضرت به سي و هفت سال نرسيده بود كه تغيير و تحولي ناگهاني در زندگي وي پديد آمد .
شبها دير به خواب مي رفت و خوراك چنداني نداشت ، بيشتر اوقات را در درهّ هاي اطراف مكه و كوه حرا به سر مي برد و براي رفع تنهايي گاهي شتراني از شتران خديجه و يا ابوطالب را به چرا مي برد ، ولي چه در خواب و چه در بيداري احساس مي كرد كسي او را همراهي مي كند و
گاهي او را به نام صدا مي زند و مي گويد : يا محمد ! ولي همين كه حضرت به اطراف خود نگاه مي كرد كسي را مشاهده نمي نمود .
مورخين مي نويسند : شبها غالباً خوابهايي مي ديد كه در روز تعبير مي شد و همان طور كه در خواب ديده بود در خارج صورت مي گرفت ، تا سرانجام شبي در خواب ديد كسي نزد او آمد و بدو گفت : « يا رسول الله ! »
اين نخستين باري بود كه چنين خوابي ديد و اثر شگفت انگيز در وي گذاشت . سرانجام آن صدايي هاي كه مي شنيد و شبحي كه گاهي در بيابانهاي مكه در اطراف خود احساس مي كرد ، سبب شدند كه نزد خديجه رود و آنچه را در خواب و بيداري مي ديد براي خديجه تعريف كند . بالاخره روزي نزد وي آمده و اظهار داشت :
« جامه اي براي من بياوريد و مرا بدان بپوشانيد كه بر خود بيمناكم ! »
خديجه با كمال ملاطفت بدو گفت :
« نه به خدا سوگند خدا تو را هيچ گاه زبون نمي كند براي آن كه تو زندگي خود را وقف آسايش مردم كرده اي ، صلة رحم مي كني ، بار سنگين گرفتاري و قرض و بدهكاري را از دوش بدهكاران برمي داري ، به بينوايان كمك مي كني ! از ميهمانان نوازش و پذيرايي مي نمايي ، مردم را در رفع مشكلات و گرفتاريهايشان ياري مي دهي ! »


                                                     بعثت رسول خدا ( ص )


چهل سال از عمر رسول خدا ( ص ) گذشته بود كه به طور آشكار فرشتة وحي به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گرديد .
بيست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا ( ص ) در غار « حرا » به عبادت مشغول بود . روز دوشنبه بود و حضرت خوابيده بود . رسول خدا ( ص ) دو فرشته را در خواب ديد كه وارد غار شدند و يكي در بالاي سر آن حضرت نشست و ديگري پايين پاي او ، آنكه بالاي سرش نشست نامش جبرئيل و آن كه پايين پاي آن حضرت نشست نامش ميكائيل بود .
محمد ( ص ) بارها فرشتگان را در خواب ديده بود و در بيداري نيز صداي آنها را مي شنيد كه با او سخن مي گفتند , ولي اين نخستين بار بود كه آشكارا فرشتة الهي را پيش روي خود مي ديد . گفته اند در اين وقت جبرئيل ورقه اي از ديبا به دست او داد و گفت : « اقراء » يعني بخوان .
فرمود : چه بخوانم ! من كه نمي توانم بخوانم !
براي بار دوّم و سوّم همين سخنان تكرار شد و براي بار چهارم جبرئيل گفت :
بخوان به نام پروردگارت كه ( جهان را ) آفريد ، ( خدايي كه ) انسان را از خون بسته آفريد ، بخوان و خداي تو مهمتر است ، خدايي كه ( نوشتن را به وسيلة ) قلم بياموخت .
پيغمبر بزرگوار الهي به خانه بازگشت و به خاطر آنچه ديده و شنيده بود دگرگوني زيادي در حال آن حضرت پديدار گشته بود .
پيغمبر خدا آنجه را ديده و شنيده بود به خديجه گفت و خديجه با شنيدن سخنان همسر بزرگوار چهره اش شكفته گرديد . سخنان رسول خدا ( ص ) كه تمام شد لرزه اي اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود كرد از اين رو به خديجه فرمود :
« من در خود احساس سرما مي كنم مرا با چيزي بپوشان » .
خديجه گليمي آورد و بر بردن آن حضرت انداخت و رسول خدا ( ص ) در زير گليم آرميد .
خديجه محمد ( ص ) را در خانه گذارد و لباس پوشيده پيش ورقه آمد و آنچه را شنيده بود بدو گفت و بازگشت و رسول خدا همچنان كه خوابيده بود احساس كرد فرشتة وحي بر او نازل گرديد و از اين رو گوش فرا داد تا چه مي گويد .
« اي گليم به خود پيچيده برخيز و ( مردم را از عذاب خدا ) بترسان ، و خدا را به بزرگي بستاي ، و جامه را پاكيزه كن ، و از پليدي دوري گزين ، و منّت مگزار ، و زايده طلب مباش ‌، و براي پروردگارت صبر پيشه ساز . »


                                            نخستين مسلمان ، نخستين دستور


اين مطلب از نظر تاريخ و گفتار مورّخين چون ابن اسحاق ، ابن هشام و ديگران مسلّم است كه نخستين مردي كه به رسول خدا ايمان آورد علي بن ابي طالب و نخستين زن خديجه بوده است .
نخستين دستوري هم كه به پيغمبر اسلام نازل گرديد دستور نماز بود . بدين ترتيب كه در همان روزهاي نخست بعثت ، روزي رسول خدا ( ص ) در بالاي شهر مكه بود كه جبرئيل نازل گرديد و با پاي خود به كنار كوه زد و چشمة آبي ظاهر گرديد . سپس جبرئيل براي تعليم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا ( ص ) نيز از او پيروي كرد ،‌ آن گاه جبرئيل نماز را به آن حضرت تعليم داد و نماز خواند .
پس از علي ابن ابي طالب ( ع ) دومين مردي كه به رسول خدا ( ص ) ايمان آورد زيد بن حارثه ، آزاد شدة آن حضرت بود . تدريجاً با دعوت پنهاني رسول خدا ( ص ) گروه معدودي از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جمله اند :
جعفر بن ابي طالب و هسمرش اسماء دختر عميس ، عبدالله بن مسعود ، خباب بن ارت ، عمّار بن ياسر ، صهيب بن سنان – كه اهل روم بود و در مكه زندگي مي كرد – عبيده بن حارث ، عبدالله بن حجش و جمع ديگري كه حدود 50 نفر مي شدند .

                                                               اظهار دعوت

پيغمبر بزرگوار اسلام از جانب خداي تعالي مأمور شد تا دعوت خويش را اظهار كرده و به طور علني مشركين مكه را به اسلام دعوت كند و در مرحلة نخست خويشان و نزديكان خود را انذار نمايد .
چون آيه شريفة و انذر عشيرتك الاقربين نازل گرديد رسول خدا ( ص ) خويشان نزديك خود را از فرزندان عبدالمطلب كه در آن روز حدود چهل نفر يا بيشتر بودند به خانة خود و صرف غذا دعوت كرد و غذاي مختصري را كه معمولاً خوراك چند نفر بيش نبود براي آنها تهيه كرد . چون افراد مزبور به خانة آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگي را كفايت كرده و سير شدند .
در اين وقت بود كه ابولهب فرياد زد : « براستي كه محمد شما را جادو كرد ! »
رسول خدا ( ص ) كه سخن او را شنيد آن روز چيزي نگفت . روز ديگر به علي ( ع ) دستور داد به همان گونه ميهماني ديگري ترتيب دهد و خويشان مزبور را به صرف غذا در خانة آن حضرت دعوت نمايد و چون علي ( ع ) دستور او را اجرا كرد و غذا صرف شد رسول خدا ( ص ) شروع به سخن كرده چنين فرمود :
« بدانيد كه هر يك از شما به من ايمان آورده و در كارم مرا ياري كند و كمك دهد او برادر و وصيّ و وزير من و جانشين پس از من در ميان ديگران خواهد بود .... »
سخنان رسول خدا ( ص ) به پايان رسيد ، ولي هيچ كدام از آنها جز علي ( ع ) دعوت آن حضرت را اجابت نكرد و براي بيعت با او از جاي برنخاست .
سران مكّه براي جلوگيري از پيشرفت مرام مقدس اسلام به فكر افتادند به نزد ابوطالب عموي پيغمبر كه سمت رياست بني هاشم و كفالت رسول خدا را به عهده داشت بروند و با وي در اين باره مذاكره كنند .
ابوطالب سخنان آنها را شنيد و با خوشرويي و با ملايمت آنها را آرام ساخته و با خوشحالي از نزدش بيرون رفتند .
سران مكه چون ادامة كار رسول خدا ( ص ) را مشاهده كردند براي بار دوم به نزد ابوطالب آمدند .
ابوطالب خود را در محذور سختي مشاهده كرد . از طرفي دشمني و جدايي از قريش برايش سخت و مشكل بود و از سوي ديگر نمي توانست رسول خدا ( ص ) را به آنها تسليم كند و يا دست از ياري اش بردارد . اين بود كه محمد ( ص ) را خواست و گفتار قريش را به اطلاع آن حضرت رسانيد و به دنبال آن گفت : « اي محمد اكنون بر جان خود و من نگران باش و كاري كه از من ساخته نيست و طاقت آن را ندارم بر من تحميل نكن . »
رسول خدا ( ص ) گمان كرد كه عمويش مي خواهد دست از ياري او بردارد . از اين رو فرمود : «
به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند ، من دست از اين كار برنمي دارم تا در اين راه هلاك شوم يا آنكه خداوند مرا برايشان نصرت و ياري دهد و بر‌ آنان پيروز شوم . »
و سپس اشك در چشمان آن حضرت حلقه زد و گريست و از جا برخاست و به سوي در اتاق به راه افتاد . ابوطالب كه چنان ديد آن حضرت را صدا زد و گفت : « فرزند برادر برگرد » و چون رسول خدا بازگشت بدو گفت : « برو و هر چه خواهي بگو كه به خدا سوگند هرگز دست از ياري تو برنخواهم داشت ! »
مشركان كه از ملاقاتهاي مكرّر با ابوطالب نتيحه اي نگرفتند به فكر آزار بيشتري نسبت به رسول خدا ( ص ) و مسلماناني كه به آن حضرت ايمان آورده بودند افتادند .
ابوطالب فرزندان هاشم و مطلب را طلبيد و از ايشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا ( ص ) كمك دهند . آنان نيز پس از استماع گفتار ابوطالب سخنش را پذيرفتند ، تنها ابولهب بود كه از قبول آن پيشنهاد خودداري كرد .
روز به روز فشار مشركين نسبت به افراد تازه مسلمان و پيروان رسول خدا بيشتر مي شد .
مسلمانان نيز تا جايي كه تاب تحمل داشتند و مقدورشان بود تحمل مي كردند . شايد گاهي هم به رسول خدا ( ص ) شكوه مي كردند . شكنجه و فشار به حدّي بود كه رسول خدا ( ص ) نيز ديگر تاب تحمل ديدن آن مناظر رقّتبار را نداشت . از اين رو به آنها دستور داد به سرزمين حبشه هجرت كنند . از اين رو گروههاي زيادي آمادة سفر و مهاجرت به حبشه شدند كه نخستين كاروان مركّب بود از يازده نفر مرد و چهار زن .
مشركين قريش براي جلوگيري از گسترش دين اسلام و تعاليم رسول خدا ( ص ) نقشة تازه و خطرناكي كشيدند و تصميم به عقد قراردادي همه جانبه براي قطع رابطه و محاصرة بني هاشم و نوشتن تعهدنامه اي در اين باره گرفتند . چهل نفر از بزرگان قريش و بر طبق نقلي هشتاد نفر از آنها پاي آن را امضا كردند .
مندرجات و مفاد آن تعهدنامه كه شايد مركب از چند ماده بوده در جملات زير خلاصه مي شد :
امضا كنندگان زير متعهد مي شوند كه :
. از اين پس ... هر گونه معامله و داد و ستدي را با بني هاشم و فرزندان مطلب قطع كنند .
. به آنها زن ندهند و از آنها زن نگيرند .
. چيزي به آنها نفروشند و چيزي از ايشان نخرند .
. هيچ گونه پيماني با آن ها نبندند و در هيچ پيشامدي از ايشان دفاع نكنند و در هيچ كاري با ايشان مجلس و انجمني نداشته باشند .
. تا هنگامي كه بني هاشم محمد را براي كشتن به قريش نسپارد و يا به طور پنهاني يا آشكار محمد را نكشند پايبند عمل به اين قرارداد باشند .
اين تعهدنامه ننگين را در خانه كعبه آويختند ابوطالب كه ديد بني هاشم با اين ترتيب نمي توانند در خود شهر مكه زندگي را به سر برند ، آنها را به درّه اي در قسمت شمالي شهر مكه كه متعلق به او بود – و به شعب ابي طالب موسوم بود – برده ، و جوانان بني هاشم و بخصوص فرزندانش علي ، طالب و عقيل را مأمور كرد كه شديداً از پيغمبر اسلام نگهباني و حراست كنند .
براي مقابله با اين محاصرة اقتصادي ، خديجه آن همه ثروتي را كه داشت همه را در همان سالها خرج كرد و خود ابوطالب نيز تمام دارايي خود را داد .
براي سه سال يا چهار سال – بنابر اختلاف تواريخ – وضع به همين منوال گذشت .
استقامت و پايداري بني هاشم در برابر مشركين و تعهدنامة ننگين آنها و تحمل آن همه شدّت و سختي به سود رسول خدا ( ص ) و پيشرفت اسلام تمام شد ، زيرا از طرفي موجب شد تا جمعي از بزرگان قريش كه آن تعهدنامه را امضا كرده بودند به حال آنان رقّت كرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابوطالب و خويشان خود كه در زمرة بني هاشم بودند تحريك كند و در فكر نقض آن پيمان ظالمانه بيفتند . از سوي ديگر افراد زيادي بودند كه در دل متمايل به اسلام گشته ، ولي از ترس قريش جرئت اظهار عقيده و ايمان به رسول خدا ( ص ) را نداشتند و نگران آينده بودند .
در خلال اين ماجرا شبي رسول خدا ( ص ) از طريق وحي مطلع گرديد و جبرئيل به او خبر داد كه موريانه همة آن صحيفه ملعونه را خورده و تنها قسمتي را كه « بسمك اللّهم » در آن نوشته شده بود باقي گذارده و سالم مانده است .
اين دو ماجرا سبب شد كه قريش به دريدن صحيفه حاضر گردند و موقتاً دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند .


                                                                   معراج



داستان معراج رسول خدا ( ص ) در يك شب از مكه معظمه به مسجدالاقصي و از آنجا به آسمانها و بازگشت به مكه در قرآن كريم ، در دو سوره به نحو اجمال ذكر شده ؛ يكي در سورة « اسراء » و ديگري در سورة مباركة « نجم » . در چند حديث آن شب را شب هفدهم ربيع الاول و يا شب بيست و هفتم رجب ذكر كرده و در نقلي هم شب هفدهم رمضان و شب بيست و يكم آن ماه نوشته اند .
حبرئيل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مركبي را كه نامش « براق » بود براي او آورد و رسول خدا ( ص ) بر آن سوار شده و به سوي بيت المقدس حركت كرد و در راه در چند نقطه ايستاد و نمار گزارد ، يكي در مدينه و هجرتگاهي كه سالهاي بعد رسول خدا ( ص ) بدانجا هجرت فرمود ، يكي هم مسجد كوفه ، ديگر در طور سينا و بيت اللحم – زادگاه حضرت عيسي ( ع ) – و سپس وارد مسجد اقصي شد و در آنجا نماز گزارد و از آنجا به آسمان رفت .
در روايات آمده كه در آن شب دنيا به صورت زني زيبا و آرايش كرده خود را بر آن حضرت عرضه كرد ، ولي رسول خدا ( ص ) بدو توجهي نكرده از وي در گذشت .
بر طبق روايتي كه علي بن ابراهيم در تفسير خود از امام صادق ( ع ) روايت كرده رسول خدا ( ص ) فرمود :
« به گروهي گذشتم كه پيش روي آنها ظرفهايي از گوشت پاك و گوشت ناپاك بود و آنها ناپاك را مي خوردند و پاك را مي گذاردند ، از جبرئيل پرسيدم : اينها كيان اند ؟ گفت : افرادي از امت تو هستند كه مال حرام مي خورند و مال حلال را وامي گذارند ؛ و مردمي را ديدم كه لباني چون لبان شتران داشتند و گوشتهاي پهلوشان را چيده و در دهانشان مي گذاردند ، پرسيدم : اينها كيان اند ؟ گفت : اينها كساني هستند كه از مردمان عيبجويي مي كنند ؛ مردمان ديگري را ديدم كه سرشان را به سنگ مي كوفتند و چون حال آنها را پرسيدم پاسخ داد : اينان كساني هستند كه نماز شامگاه و عشاء را نمي خواندند و مي خفتند . مردمي را ديدم كه آتش در دهانشان مي ريختند و از نشيمنگاهشان بيرون مي آمد و چون از وضع آنها پرسيدم ، گفت : اينان كساني هستند كه اموال يتيمان را به ستم مي خورند .
و از آنجا به آسمان دوم رفتيم و در آنجا دو مرد را شبيه به يكديگر ديدم و از جبرئيل پرسيدم : اينان كيان اند ؟ گفت : هر دو پسر خالة يكديگر يحيي و عيسي ( ع ) هستند ، بر آنها سلام كردم و پاسخ داده تهنيت ورود به من گفتند و فرشتگان زيادي را كه به تسبيح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده كردم .
و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتم و در آنجا مرد زيبايي را ديدم كه زيبايي او نسبت به ديگران همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان بود و چون نامش را پرسيدم جبرئيل گفت : اين برادرت يوسف است ، بر او سلام كردم و پاسخ داد و تهنيت و تبريك گفت و فرشتگان بسياري را نيز در آنجا ديدم .
از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتم و مردي را ديدم و چون از جبرئيل پرسيدم گفت : او ادريس است كه خدا وي را به اينجا آورده .
سپس به آسمان پنجم رفتيم و در آنجا مردي را به سن كهولت ديدم كه دورش را گروهي از امتش گرفته بودند و چون پرسيدم كيست ؟ جبرئيل گفت : هارون بن عمران است .
آن گاه به آسمان ششم بالا رفتم و در آنجا مردي گندمگون و بلند قامت را ديدم كه مي گفت : بني اسرائيل پندارند من گرامي ترين فرزندان آدم در پيشگاه خدا هستم ولي اين مرد از من نزد خدا گرامي تر است و چون از جبرئيل پرسيدم : كيست ؟ گفت : برادرت موسي بن عمران است .
سپس به آسمان هفتم رفتيم و در آنجا به فرشته اي برخورد نكردم جز آنكه گفت : اي محمد حجامت كن و به امّت خود نيز سفارش حجامت را بكن و در آنجا مردي را كه موي سر و صورتش سياه و سفيد بود و روي تختي نشسته بود ديدم و جبرئيل گفت ، او پدرت ابراهيم است ، بر او سلام كرده جواب داد و تهنيت و تبريك گفت ، و مانند فرشتگاني را كه در آسمانهاي پيشين ديده بودم در آنجا ديدم ، و سپس درياهايي از نور كه از درخشندگي چشم را خيره مي كرد و درياهايي از ظلمت و تاريكي و درياهايي از برف و يخ لرزان ديدم و چون بيمناك شدم جبرئيل گفت : اين قسمتي از مخلوقات خداست . »
و در حديثي است كه فرمود :
« چون به حجابهاي نور رسيدم جبرئيل از حركت ايستاد و به من گفت : برو ! »
در حديث ديگري فرمود :
« از آنجا به « سدره المنتهي » رسيدم و در آنجا جبرئيل ايستاد و مرا تنها گذارده و گفت : برو !
گفتم : اي جبرئيل در چنين جايي مرا تنها مي گذاري و از من مفارقت مي كني ؟
گفت : « اي محمد اينجا آخرين نقطه اي است كه صعود به آن را خداي عزّ و جلّ براي من مقرّر فرموده و اگر از اينجا بالاتر آيم پر و بالم مي سوزد . »

                                                 وفات ابوطالب و خديجه

مشركين انواع آزار و صدمه را نسبت به رسول خدا ( ص ) انجام مي دادند ، ولي با اين همه احوال حمايت ابي طالب از آن حضرت مانع بزرگي بود كه آنها نتوانند از حدود استهزا و آزارهاي زباني قدم فراتر نهند . اما در اين ميان دست تقدير دو مصيبت ناگوار براي رسول خدا ( ص ) پيش آورد كه دشمنان آن حضرت جرئت بيشتري در اذيت پيدا كرده و آن حضرت را در مضيقة بيشتري قرار دادند به گفته مورخين چند بار نقشه قتل و تبعيد او را كشيده تا سرانجام نيز رسول خدا ( ص ) از ترس آنها شبانه از مكه خارج شد و به مدينه هجرت كرد . يكي مرگ ابوطالب و ديگري فوت خديجه بود كه طبق نقل معروف هر دو در يك سال و به فاصلة كوتاهي اتفاق افتاد .
معروف آن است كه مرگ هر دو در سال دهم بعثت ، سه سال پيش از هجرت اتفاق افتاد ، و ابوطالب پيش از خديجه از دنيا رفت . فاصله ميان مرگ خديجه و ابوطالب را نيز برخي سه روز ، جمعي سي و پنج روز و برخي نيز شش ماه نوشته اند .
هنگامي كه خبر مرگ ابوطالب را به رسول خدا ( ص ) دادند اندوه بسياري آن حضرت را فراگرفت و بي تابانه خود را به بالين ابوطالب رسانده و جانب راست صورتش را چهار بار و جانب چپ را سه بار دست كشيد آن گاه فرمود :
« عموجان در كودكي مرا تربيت كردي و در يتيمي كفالت و سرپرستي نمودي و در بزرگي ياري و نصرتم دادي خدايت از جانب من پاداش نيكو دهد . »
در وقت حركت دادن جنازه پيشاپيش آن مي رفت و درباره اش دعاي خير مي فرمود .
هنوز مدت زيادي و شايد چند روزي از مرگ ابوطالب و آن حادثة غم انگيز نگذشته بود كه رسول خدا ( ص ) به مصيب اندوه بار تازه اي دچار شده و بدن نحيف همسر مهربان و كمك كار وفادار خود را در بستر مرگ مشاهده فرمود و با اندوهي فراوان در كنار بستر او نشسته و مراتب تأثر خود را از مشاهدة آن حال به وي ابلاغ فرمود آن گاه براي دلداري خديجه جايگاهي را كه خدا در بهشت براي وي مهيا فرموده بدو اطلاع داده و خديجه را خرسند ساخت .
هنگامي كه خديجه از دنيا رفت رسول خدا ( ص ) جنازة او را برداشته و در « حجون » ( مكاني در شهر مكه ) دفن كرد ، و چون خواست او را در قبر بگذارد ، خود به ميان قبر رفت و خوابيد و سپس برخاسته جنازه را در قبر نهاد و خاك روي آن ريخت .
نخستين زني را كه رسول خدا ( ص ) پس از مرگ خديجه و پيش از هجرت به مدينه به ازدواج خويش درآورد سوده دختر زمعه بود كه در زمرة مسلمانان اوليه و مهاجرين حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سكران بن عمرو در مكه از دنيا رفت . رسول خدا ( ص ) در چنين شرايطي او را به ازدواج خويش درآورد .


                                                          سفر به طائف


پس از فوت ابوطالب رسول خدا ( ص ) درصدد برآمد تا در مقابل مشركين ، حامي و پناه تازه اي پيدا كند .
در اين ميان به فكر قبيله ثقيف افتاد و درصدد برآمد تا از آنها كه در طائف سكونت داشتند استمداد كند . به همين منظور با يكي دو نفر از نزديكان خود چون علي ( ع ) و زيد بن حارثه و يا چنانكه برخي گفته اند تنها به سوي طائف حركت كرد و در آنجا به نزد سه نفر كه بزرگ ثقيف بودند رفت .
پيغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذيت و آزاري را كه از قوم خود ديده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پيشرفت هدفش ياري كنند ، اما آنها تقاضايش را نپذيرفته و هر كدام سخني گفتند . يكي از آنها گفت : « من پردة كعبه را دريده باشم اگر خدا تو را به پيغمبري فرستاد باشد ! »
رسول خدا ( ص ) مأيوسانه از نزد آنها برخاست – و به نقل ابن هشام – هنگان بيرون رفتن از آنها درخواست كرد كه گفتگوي آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را آگاه نسازند .
اما آنها درخواست پيغمبر خدا را ناديده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنكه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاي آن حضرت كردند . همين سبب شد تا چون رسول خدا ( ص ) خواست از ميان شهر عبور كند از دو طرف او را احاطه كرده و زبان به دشنام و استهزا بگشايند و بلكه پس از چند روز توقف ، روزي بر آن حضرت حمله كرده سنگ بر پاهاي مباركش زدند و بدين وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بيرون كردند .

                                                        مقدمات هجرت

در شهر يثرب – كه بعدها به مدينه موسوم گرديد – دو قبيله به نام اوس و خزرج زندگي مي كردند و در مجاورت ايشان نيز تيره هايي از يهود سكونت داشتند .
ميان قبيله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانه مي كشيد و هر چند وقت يك بار به جان هم مي افتادند . اوس و خزرج كه خود را براي جنگ تازه اي آماده مي كردند و هر دو دسته مي كوشيدند قبايل ديگر عرب را نيز با خود همپيمان كرده نيروي بيشتري براي سركوبي و شكست حريف پيدا كنند . دو قبيله اوس و خزرج به سوي قبايل مكه متوجه شده و هر كدام درصدد برآمدند تا آنها را با خود همپيمان و همراه كنند و از نيروي آنها عليه دشمن خود كمك گيرند .
وقتي پيغمبر خدا از ورود قبيلة اوس به مكه با خبر شد به نزد آنها آمده و پيش از آنكه آنها را به اسلام و ايمان به خداي تعالي دعوت كند فرمود :
« من كاري را به شما پيشنهاد مي كنم كه از آنچه به خاطر آن به اين شهر آمده ايد بهتر است . »
پرسيدند : « آن چيست ؟ »
فرمود : « به خداي يگانه ايمان آوريد و اسلام را بپذيريد . » سپس جريان نبوّت خويش را به آنها اظهار كرده و چند آيه از قرآن نيز بر آنها تلات كرد .
نخستين فردي كه از قبيلة خزرج اسلام آورد ، اسعدبن زراره بود . يك سال پس از مسلمان شدن اسعد ، در موسم حج ، اسعد با پنج يا هفت تن ديگر مردم يثرب به مكه آمد و رسول خدا را در عقبه ديدار كرده و به آن حضرت ايمان آوردند .
سال دوازدهم بعثت اسعد با يازده تن ديگر نزد رسول خدا آمدند هنگامي كه مي خواستند به يثرب بازگردند براي تعليم قرآن از رسول خدا درخواست كمك كردند و رسول خدا مصعب بن عمير را همراه آنان به يثرب فرستاد .


                                               هجرت رسول خدا ( ص )

نفوذ اسلام در شهر يثرب فرج و گشايش بزرگي براي رسول خدا ( ص ) و مسلمان بود . پيغمبر خدا ( ص ) به مسلمان دستور داد هر يك از شما كه تحمّل آزار اينان را ندارد به نزد برادران خود كه در شهر يثرب هستند ، برود . مسلمانان به طور انفرادي و دسته دسته مهاجرت به يثرب را آغاز كردند .
در مكه خانه اي بود به نام دارالندوه كه بزرگان شهر براي مشورت در كارهاي مهم خويش ، در آنجا اجتماع مي كردند . قانونشان هم اين بود كه افراد پايين تر از چهل سال حق ورود به دارالندوه را نداشتند . قريش بزرگان خود را خبر كرده تا براي تصميم قطعي دربارة محمد ( ص ) به شور و گفتگو بپردازند . براي مشورت در اين كار چهل نفر از بزرگان در دارالندوه جمع شدند .
قرار شد كه از هر تيره و قبيله اي از قبايل و تيره هاي عرب حتي از بني هاشم يك مرد را انتخاب كنند و هر كدام شمشيري به دست گيرند و يك مرتبه بر محمد بتازند و همگي بر او شمشير بزنند و در قتل او شركت جويند . بدين ترتيب خون او در ميان قبايل عرب پراكنده خواهد شد و بني هاشم نيز كه خود در قتل او شركت داشته اند ، نمي توانند مطالبة خونش را بكنند .
ده نفر يا به نقلي پانزده نفر كه هر يك يا دو نفر آنها از قبيله اي بودند شمشيرها و خنجرها را آماده كرده و به منظور كشتن پيامبر اسلام شبانه به پشت خانة رسول خدا ( ص ) آمدند .
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و توطئة مشركين را به اطلاع آن حضرت رسانيد . رسول خدا ( ص ) كه به گفتة جمعي از مورخين خود را براي مهاجرت به يثرب از پيش آماده كرده و مقدمات كار را فراهم نموده بود تصميم گرفت همان شب از مكه خارج شود ، اما اين كار خطرهايي را هم در پيش داشت كه مقابلة با آن ها نيز پيش بيني شده بود .
رسول خدا ( ص ) بايد مردي را به جاي خود در بستر بخواباند تا مشركين نفهمند او در بستر مخصوص خود نيست و كار به تعويق بيفتد . پيغمبر به فرمان خدا ، علي ( ع ) را براي اين كار انتخاب كرد و راستي هم كسي جز علي ( ع ) نمي توانست اين مأموريت خطير را انجام دهد . وقتي رسول خدا ( ص ) جريان را به علي ( ع ) گزارش داد و به او فرمود :
« تو امشب بايد در بستر من بخوابي تا من از شهر مكه خارج شوم . »
تنها سؤالي كه علي ( ع ) از رسول خدا ( ص ) كرد اين بود كه پرسيد :
« اگر من اين كار را بكنم جان شما سالم مي ماند ؟ »
رسول خدا ( ص ) فرمود : « آري . »
علي ( ع ) سخني ديگر نگفت و لبخندي زد .
شبي كه از مكه خارج شد به جاي آنكه راه معمولي يثرب را در پيش گيرد و اساساً به سمت شمال غربي مكه و ناحية يثرب برود ، راه جنوب غربي را در پيش گرفت و خود را به غار معروف به « غار ثور » رسانيد و سه روز در آن غار ماند ، آن گاه به سوي مدينه حركت كرد . در اين ميان ابوبكر نيز از ماجرا مطلّع شد و خود را به پيغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد .
خداي تعالي براي گم شدن ردّ پاي رسول خدا ( ص ) عنكبوتي را مأمور كرده بود تا بر در غار تار بتند ، و كبكهايي را فرستاد تا آنجا تخم بگذارند و به هر ترتيبي بود وقتي مشركين به در غار رسيدند ، ابوكرز ، كه در شناختن رد پاي افراد مهارتي بسزا داشت ، نگاه كرد ديد رد پاها قطع شده از اين رو هما جا ايستاد و گفت :
« محمد و رفيقش از اينجا نگذشته و داخل اين غار هم نشده اند ، زيرا اگر به درون آن رفته بودند اين تارها پاره مي شد و اين تخم كبكها مي شكست . »
يأس مشركين از يافتن محمد ( ص ) سبب شد كه راه ها أمن شود و پيغمبر خدا طبق طرح قبلي بتواند از غار بيرون آمده و به سوي مدينه حركت كند .
سه روز از ورود رسول خدا ( ص ) به قباء گذشته بود كه علي ( ع ) نيز از مكه آمد و بدان حضرت ملحق شد . پيغمبر ( ص ) روز دوشنبه وارد قباء شد و روز جمعه از آنجا به سوي مدينه حركت كرد . علي ( ع ) دراين چند روزه طبق دستور رسول خدا ( ص ) امانتهاي مردم را كه نزد آن حضرت گذارده بودند به صاحبانشان بازگرداند و « فواطم » يعني فاطمه دختر رسول خدا ( ص ) و فاطمة بنت اسد مادر آن بزرگوار و فاطمه دختر زيبر را برداشته و به سوي مدينه حركت كرد .


                                                       ورود به مدينه


هنگامي كه رسول خدا ( ص ) از قباء حركت كرد رؤساي قبايلي كه خانه هاشان سر راه آن حضرت بود همگي از خانه هاي خود بيرون آمده و چون پيغمبر اكرم به محلة آنان وارد مي شد تقاضا مي كردند كه در محلة آنان فرود آيد و منزل كند , ولي رسول خدا ( ص ) در پاسخ همه فرمود :
« جلوي شتر را باز كنيد و او را رها كنيد به حال خود بگذاريد كه او مأمور است . »
يعني هر كجا او فرود آمد و زانو زد من همانجا فرود خواهم آمد . چون شتر به محلة بني مالك بن نجار و همان جايي كه اكنون مسجد النبي قرار دارد رسيد ، زانو زد و خوابيد .
از جمله كارهايي كه در سال اول هجرت در مدينه انجام شد ازدواج رسول خدا ( ص ) با عايشه دختر ابوبكر بود .
                                                            

                                                               جهاد

مورّخين غزوات رسول خدا ( ص ) را بيست و شش يا بيست و هفت غزوه ذكر كره اند كه در نُه غزوه از آنها خود آن حضرت جنگ كرده ، و سرايا را سي و هفت و يا چهل سريه نقل كرده اند . منظور از غزوات سفرهايي است كه رسول خدا ( ص ) خود به همراه سپاهيان از مدينه بيرون مي رفت و سرايا آنهايي است كه آن حضرت گروهي از مسلمانان اعم از مهاجر يا انصار را به سويي اعزام مي كرد و خود در مدينه مي ماند . 


                                                  سال دوم هجرت

از حوادث سال دوم هجرت ازدواج ميمون اميرالمؤمين علي ( ع ) با فاطمه دختر رسول خدا ( ص ) بود كه به امر پروردگار صورت گرفت . رسول خدا ( ص ) به كمك يكي از زنان وسايل ازدواج و زفاف زهرا ( س ) را فراهم كرد و پس از جنگ بدر مراسم زفاف و عروسي انجام شد .

                                                             جنگ بدر

رسول خدا ( ص ) در ماه جمادي الاول با گروهي از مهاجرين از مدينه به جايي به نام عشيره رفت ، ولي با كاروان قريش برخورد نكرده و پس از چند روز كه در آنجا ماندند به مدينه بازگشت . در آن وقت كاروان به سوي شام مي رفت . در هنگام مراجعت كاروان نيز پيغمبر اسلام دو نفر از مهاجرين به نام سعيد بن زيد و طلحه را براي كسب اطلاع از آنها فرستاد و به دنبال آن نيز خود آن حضرت آ‎مادة حركت شد .
ابوسفيان شنيد محمد ( ص ) به منظور حملة به كاروان از مدينه خارج شده است . بي درنگ ضمضم بن عمرو غفاري را مأمور ساخت تا بسرعت خود را به مكه برساند و به قريش اطلاع دهد كه كاروان و اموالشان در خطر حملة محمد و يارانش قرار گرفته و براي محافظت كاروان از مكه كوچ كنند .
ابوجهل كه اين خبر را شنيد بي تابانه اين طرف و آن طرف مي رفت و مردم را براي حركت به سوي كاروان تحريك مي نمود . بدين ترتيب بزرگان قريش مانند اميه بن خلف ، ابوجهل عتبه ، شيبه و ديگران با ساز و برگ جنگ از مكه خارج شدند و هنگامي كه در خارج شهر ، سان ديدند سپاهي عظيم و مسلّح كه حدود هزار نفر مي شدند حركت كرده بود و همراه خود هفتصد شتر و دويست يا چهارصد اسب داشتند و همگي زره و اسلحه بر تن داشتند .
ابوسفيان وقتي به حدود بدر رسيد و دانست مسلمانان در آن نزديكيها هستند راه را كج كرده و نگذاشت كاروانيان به بدر نزديك شوند و بسرعت آنها را از منطقه دور كرد و سرانجام توانست كاروانيان را از مناطق خطر بگذراند .
ابوسفيان براي لشكر قريش پيغام فرستاد كه خروج شما براي محافظت كاروان بوده و اكنون كاروان از خطر گذشت و ديگر نيازي به آمدن شما نيست ، اما غرور و نخوت برخي چون ابوجهل كه مغرور تجهيزات و كثرت لشكريان خود شده بودند مانع از بازگشت آنان شد و گفتند : ما بايد تا «بدر » پيش برويم و چند روز در آنجا به عيش و نوش و رقص و پايكوبي بپردازيم و ابهّت و عظمت خود را به رخ عرب و مردم يثرب بكشيم ، تا براي هميشه رعب و ترس از ما در دلشان جاي گير شود و فكر جنگ و كارزار با ما را از سر دور سازند .
لشكر مسلمانان همچنان تا نزديك بدر و چاه هاي آبي كه در آنجا بود پيش رفت و در آن نزديكي توقف نمود .
لشكر قريش براي اطلاع بيشتر از وضع مسلمانان عميربن وهب جمحي را مأمور كردند به مسلمانان نزديك شود و از وضع لشكر و نفرات و تجهيزات آنها اطلاعاتي به دست آورده به آنها گزارش دهد . عميربن وهب بر اسب خود سوار شده يكي دوبار اطراف مسلمانان گردش كرد و به نزد قريش بازگشته و گفت : نفرات آنها سيصد نفر – چيزي كمتر يا بيشتر – است ، كميني هم پشت سر ندارند ، اما اي گروه قريش اين مردمي را كه من مشاهده كردم شترانشان مرگ بر خود بار كرده و شتران آنها حامل مرگ نابوده كننده اي هستند .
افرادي را ديدم كه پناهگاهي جز شمشير ندارند و به خدا سوگند آن طور كه من ديدم اين گروه مردمي هستند كه كشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خود از شما بكشند ، و بدين ترتيب من نمي دانم مصلحت در جنگ باشد يا نه شما خود دانيد اين شما و اين ميدان جنگ !
سخنان عميربن وهب تزلزلي در قريش انداخت . از اين رو جمعي از بزرگان قريش برخاسته به نزد عتبه بن ربيعه كه رياست لشكر را بر عهده داشت آمدند و به او پيشنهاد كردند مردم را به مكه بازگرداند . عتبه رأي آنها را پسنديد و خونبهاي عمروبن حضرمي را نيز به عهده گرفت ، اما چون آتش افروز اين صحنه بيشتر ابوجهل بود ، آنها را پيش ابوجهل فرستاد تا او را نيز متقاعد سازند ، اما باز هم غرور و نخوت كار خود را كرد و ابوجهل متقاعد نشده پافشاري به جنگ داشت .

                                    حملة عمومي و شكست قريش


پيغمبر با سخناني آتشين و خواندن آيات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد .
بدين ترتيب حملات سختي از مسلمانان به صورت فردي و دسته جمعي شروع شد و طولي نكشيد كه در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پيروزي مسلمانان و شكست مشركين نمودار گرديد و دنبالة لشكر قريش رو به مكه شروع به فرار و عقب نشيني كرد و سران قريش يكي پس از ديگري به ضرب شمشير مسلمانان از پاي درمي آمدند .
بر طبق گفتة مشهور در اين جنگ هفتاد نفر از مشركان كشته شدند و هفتاد نفر نيز اسير گشتند و از مسلمانان نيز چهارده نفر به شهادت رسيدند ، كه شش نفر آنها از مهاجر و هشت نفر از انصار بودند .
شكست قريش در جنگ بدر و كشته شدن و اسارت آن گروه زياد از بزرگان ايشان ، آنها را در اندوه زيادي فرو برد و شهر مكه عزاي عمومي گرفت و كمتر خانواده اي بود كه يك يا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسيده يا به اسارت آنها نرفته باشد ، اما پس از چند روز تصميم گرفتند از گريه و نوحه بر كشتگان خودداري كنند .
قريش كم كم به فكر انتقام از كشتگان خويش افتادند .
حفصه دختر عمربن خطاب بود كه رسول خدا ( ص ) در ماه شعبان سال دوم هجرت او را به عقد خويش درآورد و سبب آن نيز اين شد كه هفت ماه پيش از اين ازدواج حفصه شوهر خود خنيس بن حذاقه را در مدينه از دست داد و خنيس از دنيا رفت .


                                                             جنگ احد

قرشيان تصميم گرفتند با تمام قوا و تجهيزات خود به مسلمانان حمله كنند . صفوان بن اميه به ابوسفيان پيشنهاد كرد تمام اموال تجارتي را كه پيش از جنگ بدر به مكه آمده بود ، صرف خريد اسلحه و تجهيزات جنگي كنند و اين پيشنهاد پذيرفته شد از سوي ديگر براي تهية افراد و سربازان جنگي از تمام قبايل اطراف مكه مانند بني كنانه و مردم تهامه نيز كمك گرفتند . بدين ترتيب روزي كه لشكر قريش از مكه حركت كرد سه هزار مرد شمشيرزن كه دويست اسب و سه هزار شتر و هفتصد مرد زره پوش با خود داشتند . در نقل ديگر با سه هزار سوار و دو هزار پياده نظام حركت كردند .
عباس بن عبدالمطب عموي پيغمبر كه در مكه به سر مي برد و در سلك بت پرستان زندگي مي كرد ، حضرت را از تصميم آنها را مطلع ساخت .
براي مقابلة با آنها و تدبيرِ كار ، پيغمبر ( ص ) دستور داد مردم مدينه در مسجد اجتماع كنند و آرا و پيشنهادهاي خود را بيان كنند . خود آن حضرت و جمعي از بزرگان و سالمندان و از آن جمله عبدالله اُبي طرفدارِ ماندن در شهر و قلعه داري بودند و معتقد بودند كه جنگ در داخل برج و باروي شهر و در پيش روي زن و فرزند شكست ناپذير است و مردان و سربازان در چنين موقعيتي تا پاي جان و با تمام نيرو و توان مي جنگند ، اما گروهي از جوانان پرشور كه در جنگ بدر حاضر نبودند و مي خواستند غيبت خود را در آن روز تلافي كنند و برخي ديگر از آنها كه منظرة بدر را ديده بودند و خيال مي كردند هيچ نيرويي بر آنها چيره نخواهد شد و از طرفي ماندن در خانه و حصار را براي خود نوعي سرشكستگي و زبوني و خواري محسوب مي كردند، به خارج شدن از شهر و جنگ در ميدان باز اصرار و پافشاري داشتند .
هنگامي كه پيغمبر ( ص ) از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه آن حضرت بود ، ولي مقداري كه راه رفتند عبدالله بن اُبي با سيصد تن از همراهان خودبه بهانة اينكه با نظر او مخالفت شده از بين راه برگشتند و پيغمبر خدا با هفتصد نفر به سوي احد پيش رفتند .
« احد » نام جايي است كه در يك فرسنگي مدينه كه يك رشته كوه ، آن قسمت از بيابان را با بيابانهاي ديگر از هم جدا مي سازد . لشكريان قريش قبل از آمدن مسلمانان در آنجا موضع گرفته و آمادة جنگ انتقامي خود شده بودند ، هنگامي كه رسول خدا ( ص ) بدانجا رسيد لشكريان خود را طوري ترتيب داد كه كوه احد را پشت سر خود و دشمن را پيش رو قرار دادند و هر دو لشكر آمادة جنگ گرديدند .
در كوه احد درّه و شكافي قرار داشت كه دشمن مي توانست از آنجا خود را به مسلمانان رسانده و از آن سو حمله كنند . پيغمبر ( ص ) عبدالله بن جبير را با پنجاه نفر تيرانداز در آنجا گماشت و بدانها دستور داد از آن دره نگهباني كنند و مراقب باشند از آنجا حمله نكند ، و چون مي دانست نگهباني آن دره براي پيروزي لشكريان بسيار مؤثر است سفارش وتأكيد زيادي به آنها كرد .
ابوسفيان متوجّه اهميت آن تنگه شد . خالدبن وليد را با دويست نفر شمشير زن مأمور كرد تا در كمين آن پنجاه نفر باشند و بدو دستور دارد وقتي ديديد دو لشكر به هم ريختند ، اگر توانستيد از اين تنگه سرازير شده و شمشير در آنها بگذاريد .
حمزه بن عبدالمطلب عموي پيغمبر چون شيري غران به راست و چپ لشكر دشمن حمله مي افكند و هر كه سر راهش مي آمد او را از پاي درمي آورد .
علي بن ابي طالب نيز از يك سو و ساير مسلمانان جانباز و فداكار از مهاجر و انصار نيز سر غيرت آمده و بسختي مشركين را شكست دادند و هزيمت آنان به سوي مكه شروع شد .
سربازان مسلمان پس از اينكه مقداري آنها را تعقيب كردند مغرورانه به سوي ميدان جنگ بازگشته و با خيالي آسوده به جمع آوري غنايم پرداختند و با سابقه اي كه از جنگ بدر و آن پيروزي بيرون از انتظار داشتند اطمينان يافتند كه اينجا هم ديگر شكست نخواهند خورد و مشركين از راهي كه رفته اند باز نخواهند گشت .
وقتي تيراندازان از بالاي دره مشاهده كردند كه مسلمانان به جمع آوري غنايم مشغول شده و مشركين هزيمت كردند ، يكي يكي به منظور به دست آوردن غنيمت و براي آنكه از يكديگر عقب نمانند به سوي دره سرازير شدند و هر چه عبدالله بن جبير فرياد زد : نرويد و از دستور رسول خدا ( ص ) سرپيچي نكنيد ! كسي به حرف او گوش نداد .
خالدبن وليد كه با دويست نفر از جنگجويان قريش در كمين تيراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شكاف عبور كند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند و در هر بار كه مي خواست منظور خود را عملي سازد با رگبار تيرهاي آنان مواجه مي شد ، وقتي متوجه شد ده نفر تيرانداز بيشتر نمانده با همراهان خود بدانها حمله كرد و آنان را كشته و شمشير در ميان مسلماناني كه با خيالي آسوده براي جمع آوري غنايم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگير ساختند .
تدريجاً صحنة جنگ به سود قرشيان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به هزيمت و فرار نهادند . چيزي كه به اين هزيمت و پريشاني جنگجويان مسلمان كمك كرد فريادي بود كه به گوش آنها رسيد كه كسي مي گويد :
- « محمد كشته شد ! »
در گيرودار حملة مشركين سنگي به سوي رسول خدا ( ص ) پرتاب شد و آن سنگ دندان آن حضرت را شكست و قسمتي از لب و صورت را نيز شكافت و ديگر آنكه همچنان كه آن حضرت مشغول دفاع و حمله بود يك بار در گودالي كه مشركين سر راه مسلمانان حفر كرده بودند افتاد كه علي ( ع ) و طلحه آن حضرت را از جا بلند كردند . برخي كه صورت خون آلود و مجروح و نيز افتادن آن حضرت را بر زمين ديده بودند يقين به صحت اين خبر و درستي آن شايعه كردند و آنچه را ديده بودند به ديگران نيز مي گفتند .
حمزه كه همچون شيري غران در برابر دشمنان اسلام به يمين و يسار حمله مي كرد و قريش را متفرق مي ساخت و مرد و مركب را بر زمين مي افكند باحربه اي كه « وحشي » از كمين به تهيگاه او پرتاب كرد از پاي درآمد و به شهادت رسيد .
وحشي از بردگان مكه و قريش بود كه در جنگ احد حاضر گشته و هند همسر ابوسفيان به او گفته بود : اگر بتواني يكي از سه نفر يعني محمد ، علي ، و حمزه را به قتل برساني آنچه بخواهي به تو مي دهم .
وحشي پس از قتل حمزه شكم آن جناب را دريد و جگرش را بيرون آورد و براي هند دختر عتبه برد , و هند قطعه اي از آن جگر را بريد و در دهان گذارد ، ولي نتوانست بخورد و آن را بيرون انداخت و به شكرانة اين مژده و طبق وعده اي كه داده بود طلا و جواهرات خود را بيرون آورد و به وحشي داد . شهداي جنگ ، به طوري كه معروف است جمعاً هفتاد نفر بودند كه ميان آنها مردان بزرگ و رؤساي قبايل و شخصيتهاي گرامي اسلام نيز بودند مانند : حمزه ، مصعب بن عمير ، عبدالله بن حجش – از مهاجرين – عبدالله بن جبير ، سعد بن ربيع , و ديگران از انصار .
از حوادث سال سوم هجري ولادت سبط اكبر رسول خدا ( ص ) حضرت امام حسن مجتبي ( ع ) است به گفتة مشهور در شب نيمة ماه مبارك رمضان در مدينه به دنيا آمد .


                                                       

                                                     سال چهارم هجرت



رسول خدا ( ص ) در اين سال به منظور سرپرستي از زنان بيوة مسلمان و مهاجريني كه شوهران مهاجر خود را در جنگها از دست داده و در شهر مدينه – دور از وطن و قوم و خويشان خود – در وضع اندوهباري زندگي مي كردند دو زن ديگر را به عقد خود درآورد . يكي زينب دختر خزيمه و ديگري ام سلمه دختر أبي اميه مخزومي بود و نام ام سلمه هند بود . بدين ترتيب رسول خدا ( ص ) آن دو را نيز جزء‌ همسران خود قرار داده و ضمن سرپرستي از آنها ، آن دو را از غم و اندوه و غربت و نداري و عوارض ديگري كه شهادت شوهرانشان به دنبال داشت نجات بخشيد .
ام سلمه از زنان بزرگي است كه صرفنظر از افتخار همسري با رسول خدا ( ص ) در ايمان به خدا و روز جزا و پيروي از دستورهاي پيغمبر بزرگوار اسلام به مرتبة والايي رسيد و پس از خديجة كبري ( س ) در ميان همسران پيغمبر از همگان گوي سبقت را در فضل و كمال ربود . پس از رحلت آن حضرت نيز با اينكه عمري طولاني كرد و آخرين همسر رسول خدا ( ص ) بود كه از دنيا رفت ، تا زنده بود حرمت خود و پيغمبر را نگاه داشته و كاري كه مخالف شأن بانوي بزرگي چون او بود از وي ديده نشد و به حق اُم المؤمنين بود .
در ماه شعبان سال چهارم مطابق قول مشهور خداي تعالي مولود جديدي از فاطمة زهرا ( س ) به رسول خدا ( ص ) و علي ابي طالب ( ع ) عنايت فرمود و نام او را حسين گذاردند .
در همين سال فاطمة بنت اسد مادر اميرالمؤمنين علي ( ع ) از دنيا رفت ، و گذشته از اميرالمؤمنين ، رسول خدا نيز در مرگ او بسيار متأثر و غمگين شد .

                                                            غزوة خندق


از حوادث مهم سال پنجم هجرت كه به قول معروف در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد ، جنگ خندق بود . با توجه به كثرت سپاه و تجهيز لشكريان قريش ، محاصره طولاني و نبودن آذوقه كافي در شهر مدينه ، دشواري وضع اقتصادي و كارشكني هاي داخلي كه از ناحية يهود بني قريظه و منافقين شد و به سختي مسلمانان را تهديد مي كرد ، براي پيغمبر اسلام و پيروان آن بزرگوار يكي از سخت ترين جنگها و دشوارترين درگيريهايي بود كه با دشمن داشتند .
قرشيان كه در اثر مبارزات طولاني با مسلمانان تا حدودي خسته به نظر مي رسيدند و از طرفي تدريجاً عقايدشان نسبت به مراسم ديني قريش و آيين بت پرستي سست شده و به حال ترديد درآمده بودند ، براي اطمينان خاطر نسبت به مرام و آيين خود ، از بزرگان يهود و اهل كتاب سؤال كردند : « راستي ! شما كه اهل كتاب هستيد و از آيين ما و محمد اطلاعات كافي داريد به ما بگوييد : آيا آيين ما بهتر است يا دين محمد ؟ »
يهوديان روي دشمني با پيغمبر اسلام و عناد با آن بزرگوار پاسخ دادند : « مطمئن باشيد كه شما بر حق هستيد و آيين شما از دين او بهتر است . »
يهوديان براي اطمينان قريش به مسجدالحرام آمده و در برابر بتهاي مشركين سجده كرده و خواستند با اين رفتار در عمل نيز حقانيت آيين آنها را ثابت كنند .
قريش مكه با اين جريان از نصرت يهود مطمئن شده و با سخنان آنها به آيين باطل خود دلگرم گشته و آمادگي خود را براي جنگ با مسلمانان اعلام كردند .
خبر حركت لشكر قريش به رسول خدا ( ص ) رسيد و براي مقابله با اين لشكر جرّار در فكر فرو رفتند . چاره اي جز آنكه در مدينه بمانند و حالت دفاعي به خود گيرند نديدند ، اما باز هم براي حفظ شهر از حملة دشمن تدبيري لازم بود . از اين جهت پيغمبر اسلام با اصحاب خود در اين باره مشورت كرد و سلمان فارسي كه در آن وقت از قيد بردگي آزاد شده بود ، پيشنهاد داد كه مورد تصويب قرار گرفت و قرار شد كه بدان عمل كنند . سلمان گفت : آن قسمت از شهر مدينه را كه سر راه دشمن مي باشد خندقي حفر كنند . رسول خدا ( ص ) اين نظريه را پسنديد و قرار شد قسمت زيادي از شمال و بخصوص شمال غربي مدينه را به صورت هلالي خندق بكنند . قسمتي را كه پيغمبر دستور حفر خندق در آن قسمت داد ، قسمت شمالي مدينه بود كه شامل ناحية احد مي شد و تا نقطه اي به نام راتج را مي گرفت ، چون در قسمت جنوب غربي و جنوب ، محله قبا و باغستانهاي آنجا بود و در ناحية شرقي نيز يهود بني قريظه ، سكونت داشتند و لشكر دشمن ناچار بود از همان ناحية شمال و قسمتي از شمال غربي به مدينه بتازد ، از اين رو فقط همان قسمت را براي حفر خندق انتخاب كردند .
به دنبال خبر حركت لشكر احزاب وحشت سر تا سر مدينه را فرا گرفت ، با اين تفاوت كه افراد با ايمان با علم به اينكه آزمايش سختي در پيش دارند از اين وحشت داشتند كه آيا بتوانند به خوبي از عهدة آزمايش برآيند يا نه ؟ و افراد سست عقيده و منافق از سرنوشت خود و زن و بچه و اموال و داراييشان وحشت داشتند .
كار حفر خندق شش روزه به پايان رسيد و علت عمدة اين سرعت عمل و پيشرفت كار هم آن بود كه خود پيغمبر اسلام نيز مانند يكي از افراد معمولي كار مي كرد . مسلمانان كه مي ديدند رهبر عالي قدرشان نيز با آن همه گرفتاري و مشكلات كلنگ مي زند و سنگ و خاك به دوش مي كشد ، به فعاليت و كار تشويق مي شدند و موجب سرعت عمل آنها مي گرديد .
عمر بن عوف گويد : سهم من ، سلمان ، حذيفه ، نعمان و شش تن ديگر از انصار چهل ذراع شده بود و مشغول كندن آن قسمت بوديم كه ناگهان سنگ سختي بيرون آمد كه كلنگ در آن كارگر نبود و چند كلنگ را هم شكست ، ولي خود آن سنگ شكسته نشد . ما كه چنان ديديم به سلمان گفتيم : « پيش رسول خدا برو و ماجراي اين سنگ را به آن حضرت بگو تا اگر اجازه مي دهد از پشت سنگ حفر نموده و راه خندق را كج كنيم . »
سلمان خود را به آن حضرت رسانده و جريان را معروض داشت . پيغمبر از جا برخاست و در حالي كه همة آن نه نفر كنار خندق ايستاده بودند تا سلمان دستوري بياورد پيش آنها آمد و كلنگ سلمان را گرفت و وارد خندق شد و با دست خود كلنگي به آن سنگ زد و قسمتي از آن سنگ شكسته شد و برقي خيره كننده جستن كرد كه شعاع زيادي را روشن نمود ، همچون چراغي كه در دل شب فضاي مدينه را روشن سازد . پيغمبر بانگ به تكبير ( الله اكبر ) بلند كرد و مسلمانان ديگر نيز بانگ الله اكبر برداشتند ، سپس رسول خدا ( ص ) كلنگ دوم را زد و قسمت ديگري از سنگ شكسته شد و مانند بار اول برق زيادي جستن كرد و دوباره پيغمبر تكبير گفت و مسلمانان نيز تكبير گفتند و براي سومين بار كلنگ زد و برق جستن نمود و همگي تكبير گفتند .
سلمان ماجراي آن برقهاي زياد و خيره كننده و تكبير آن حضرت را به دنبال آنها پرسيد ؟، پيغمبر در حالي كه ديگران نيز مي شنيدند فرمود :
« كلنگ نخست را كه زدم و آن برق جهيد ، در آن برق قصرهاي حيره و مداين را كه همچون دندانهاي نيش سگان مي نمود مشاهده كردم و جبرئيل به من خبر داد كه امت من آن كاخها را فتح خواهند كرد . در دومين برق كاخهاي سرخ سرزمين روم برايم آشكار شد و جبرئيل به من خبر داد كه امت من بر آنها چيره مي شوند و در سومين برق قصرهاي صنعا را ديدم و جبرئيل مرا خبر داد كه امتم آن قصرها را مي گشايند ، پس بشارت باد شما را ! »
در اين خلال سپاه انبوه قريش و ساير احزاب هم پيمانشان دسته دسته با تجهيزات جنگي كه داشتند از راه رسيدند و در دامنة كوه احد اردو زدند و چون به لشكر مسلمانان برنخوردند به سوي مدينه حركت كرده ، تا كنار خندق پيش آمدند ، به ناچار چون نمي توانستند جلوتر بروند در همان سوي خندق اردو زدند .
در اين ميان خبر پيمان شكني يهود بني قريظه نيز به رسول خدا ( ص ) رسيد و فكر آن حضرت را نگران ساخت . راستي هم كار سختي بود ، زيرا با اين ترتيب دشمن از هر طرف مسلمانان را محاصره كرده بود و اين خطر بود كه بني قريظه در اين حالي كه مردان مسلمانان رو به روي لشكر احزاب در كنار خندق موضع گرفته اند آنها از فرصت استفاده كرده ، به داخل شهر حمله كنند و زنان و كودكان و خانه هاي مردم را مورد هجوم و دستبرد قرار دهند .
اين خبر پنهان نماند و تدريجاً همة مسلمانان از پيمان شكني بني قريظه مطلع شدند و بر ترس و اضطرابشان افزوده شد .
براي پهلوانان و سلحشوراني مانند عمر بن عبدود و عكرمه بن ابي جهل كه به همراه اين سپاه گران به مدينه آمده بودند تا انتقام كشتگان بدر و احد را از سربازان جانباز اسلام بگيرند ، بسيار دشوار و ننگين بود كه بدون هيچ گونه زد و خورد و كشت و كشتار و كارزاري به مكه بازگردند .
هيچ يك از آنان در شجاعت ، شهرت عمر بن عبدود را نداشت و سالخورده تر و با تجربه تر از وي در جنگها نبود ، و بلكه به گفتة اهل تاريخ در آن روزگار هيج شجاعي در ميان عرب شهرت عمر بن عبدود را نداشت . او را « فارس يليل » مي ناميدند و با هزار سوار او را برابر مي دانستند . از اين رو مسلمانان نيز تنها از جنگ با او واهمه داشتند وگرنه همراهان او چندان ابهتي براي آنها نداشتند .
عمر بن عبدود كه توانسته بود خود را به اين سوي خندق برساند و آرزوي خود را كه جنگ در ميدان باز با مسلمانان باشد برآورده سازد ، با نخوت و غروري خاص اسب خود را به جولان درآورده و مبارز طلبيد .
علي ( ع ) اجازه خواست به جنگ او برود . پيغمبر فرمود : « او عمرو است ؟ » . علي ( ع ) عرض كرد : « اگرچه عمرو باشد ! »
رسول خدا ( ص ) كه چنان ديد رخصت جنگ بدو داده فرمود : « پيش بيا ! » و چون علي ( ع ) پيش رفت . حضرت زره خود را بر او پوشانيد و دستار خويش بر سر او بست و شمشير مخصوص خود را به دست او داد آنگاه بدو فرمود : « پيش برو » .
وقتي علي دور شد ، پيغمبر فرمود :
« براستي همة ايمان با همة شرك رو به رو شد ! »
عمرو از اسب پياده شد و اسب را پي كرده به علي حمله كرد ، و شمشيري به جانب سر آن حضرت حواله نمود كه علي ( ع ) سپر كشيد و آن ضربت را رد كرد . با اين حال شمشير عمرو سپر را شكافت و جلوي سرِ علي ( ع ) را نيز زخمدار كرد . اما علي ( ع ) در همان حال مهلتش نداده و شمشير را از پشت سر حواله گردن عمرو كرد و چنان ضربتي زد كه گردنش را قطع نمود و او را بر زمين انداخت .
و در روايت حذيفه است كه علي ( ع ) شمشير را حوالة پاهاي عمرو كرد و هر دو پاي او را از بيخ قطع نمود .
در نقل ديگري است كه جابر گويد : « من در آن وقت به همراه علي ( ع ) رفتم تا جنگ و كارزار آن دو را تماشا كنم و چون به يكديگر حمله كردند غباري بلند شد كه ديگر كسي آن دو را نمي ديد و در ميان آن غبار ناگاه صدا تكبير علي ( ع ) بلند شد و همه دانستند كه عمرو به دست علي ( ع ) به قتل رسيده و كشته شده است . »
جنگ خندق با تمام مشكلاتي كه براي مسلمانان ايجاد كرده بود و فشار دشواري كه براي آنها داشت با نصرت الهي به سود مسلمانان پايان يافت و احزاب به سرعت به سوي مكه كوچ كردند . مسلمانان اثاثيه و خيمه و خرگاه دشمن را برداشته و پبروزمندانه به شهر بازگشتند .
پيغمبر خدا براي شستشوي سر و بدن و رفع خستگي به خانه آمد و به درون خيمه اي كه دخترش فاطمه ( ع ) به همين منظور در خانه زده بود درآمد . پس از اينكه بدن را شستشو داده و بيرون آمد جبرئيل بر او نازل شد و دستور حركت به سوي قلعه هاي بني قريظه را داده و پيغمبر دانست كه مأمور است بدون توقف به جنگ بني قريظه برود .
پيغمبر خدا نماز ظهر را در مدينه خواند و بي درنگ لباس جنگ پوشيد و به بلال دستور داد در مدينه جار زند كه هر كس فرمانبر و مطيع خدا و رسول اوست بايد نماز عصر را در محله بني قريظه بخواند .
بني قريظه كه از ماجرا مطلع شدند ، وارد قلعه هاي خود شده و به استحكام برج و باروي آ‎نها پرداختند و چون علي ( ع ) و همراهان او به پاي قلعه هاي ايشان رسيدند آنان بالاي ديوار آمده و شروع به دشنام دادن به آن حضرت و رسول خدا ( ص ) كردند .
محاصرة يهود بني قريظه شروع شد و تا روزي كه تسليم شدند و به وسيله مسلمانان از پاي درآمدند بيست و پنج روز طول كشيد .
يهود بني قريظه كه از محاصره به تنگ آمدند و حاضر به پذيرفتن اسلام و جزيه هم نشدند چاره اي جز تسليم نداشتند ، اما از سرنوشت خود بيمناك بودند . از اين رو براي سران قبيلة اوس كه همپيمانان آنها بودند پيغام دادند كه ما چاره اي جز تسليم نداريم ، اما شما بايد به ما كمك كنيد و با محمد مذاكره كنيد تا دربارة ما ارفاق كند . با اين پيغام چند تن از افراد قبيلة مزبور به نزد رسول خدا ( ص ) رفته و در اين باره با آن حضرت مذاكره كردند پيغمبر فرمود : « آيا حاضريد حكميت آنها را به يك نفر از شما واگذار كنم ؟ » گفتند : « آري . »
فرمود : « سعد بن معاذ دربارة ايشان حكم كند . » آنها پذيرفتند و سعدبن معاذ را به خاطر زخمي كه داشت و نمي توانست به پاي خود راه برود بر الاغي سوار كرده و بالشي براي او ترتيب دادند و به سوي قلعه هاي بني قريظه حركت دادند .
سعد گفت : « حكم من آن است كه مردانشان كشته شوند و اموالشان قسمت شود و زنان و كودكانشان به اسارت درآيند . » و مسلمانان نيز به دستور رسول خدا ( ص ) بر طبق حكم او عمل كردند .


                                                              صلح حديبيّه

در ماه ذي قعدة سال ششم بود كه رسول خدا ( ص ) در خواب ديد با يارانش به مكه رفتند و به طواف خانة خدا و انجام مناسك عمره موفق گشته اند . پيغمبر اين خواب را براي اصحاب نقل كرده و وعدة آن را به آنها داد . به دنبال آن از مسلمانان و قبايل اطراف مدينه دعوت كرد با او براي انجام عمره به سوي مكه حركت كنند .
قبايل مزبور به جز عدة معدودي دعوت آن حضرت را نپذيرفتند . تنها همان مهاجر و انصار مدينه بودند كه اكثراً آمادة حركت شدند و به همراه آن حضرت از مدينه بيرون رفتند .
پيغمبر اسلام مقداري كه از مدينه بيرون رفت و به « ذيالحليفه » رسيد . جامة احرام پوشيد و هفتاد شتر نيز كه همراه برداشته بود نشانة قرباني بر آنها زد و از جلو براند تا به افرادي كه خبر حركت او را به قريش مي رسانند بفهماند كه به قصد جنگ بيرون نيامده ، بلكه منظور او تنها انجام عمره و طواف خانة خداست .
پيغمبر اسلام و همراهان همچنان « لبّيك » گويان تا « عسفان » كه نام جايي است در دو منزلي مكه پيش راندند و در آنجا به مردي بشير نام كه از قبيلة خزاعه بود ، برخورد و اوضاع را از او جويا شد . بشير در پاسخ آن حضرت عر ض كرد : « قريش كه از حركت شما مطلع شده اند براي جلوگيري از شما همگي از شهر خارج شده و زن و بچه هاي خود را همراه آورده اند و سوگند ياد كرده اند تا نگذارند به هيچ قيمتي شما داخل مكه شويد . »
به دنبال آن ، پيغمبر رو به همراهان كرده فرمود :
« كيست تا ما را از راهي ببرد كه با قريش برخورد نكنيم ؟ »
مردي از قبيلة اسلم جلو افتاده و مهار شتر پيغمبر را به دست گرفت و از ميان دره ها و سنگلاخهاي سخت آنها را عبور داد و همچنان تا « حديبيه » كه نام دهي است در نزديكي مكه ، پيش رفتند .
در آنجا ناگهان شتر از رفتن ايستاد و ديگر پيش نرفت . پيغمبر دانست كه در اين كار سرّي است . از اين رو وقتي اصحاب گفتند : « شتر وامانده و نمي تواند راه برود ؟ » فرمود :
« نه ، وانمانده بلكه آن كس كه فيل را از رفتن به سوي مكه بازداشت اين شتر را هم از حركت باز داشته است و من امروز هر پيشنهادي قريش بكنند كه داير بر مراعات جنبة خويشاوندي باشد مي پذيرم . »
قريشيان با لشكر انبوه از مكه بيرون آمده بودند . رسول خدا ( ص ) به فرستادگان مكه فرمود :
- « ما براي جنگ نيامده ايم ، بلكه منظورمان زيارت خانة خدا و انجام عمره است . »
پيغمبر اسلام ( ص ) عمر را خواست و بدو فرمود :
« بيا و به نزد قريش برو و منظور ما را از اين سفر براي آنان تشريح كن و پيغام ما را به گوش آنها برسان ! »
عمر كه از قريش بر جان خود مي ترسيد صريحاً از انجام اين كار عذر خواست . پيغمبر خدا عثمان را مأمور اين كار كرد . عثمان به مكه آمد و پيغام آن حضرت را رسانيد .
قريش در پاسخ گفتند : « ما اجازه نمي دهيم محمد به اين شهر درآيد و طواف كند . ولي خودت كه به اينجا آمده اي مي تواني برخيزي و طواف كني ؟ »
عثمان گفت : من پيش از پيغمبر اين كار را نخواهم كرد و تا او طواف نكند من طواف نمي كنم ، و به دنبال آن قريشان نگذاردند عثمان به نزد پيغمبر بازگردد و او را در مكه محبوس كردند .
خبر به مسلمانان رسيد كه عثمان را كشته اند ! به دنبال اين خبر هيجاني در مسلمانان پيدا شد . رسول خدا ( ص ) نيز كه در زير درختي نشسته بود فرمود :
« از اينجا برنخيزم تا تكليف خود را با قريش معلوم سازم . »
و به دنبال آن از مسلمانان براي دفاع از اسلام بيعت گرفت و چون اين بيعت در زير درختي انجام شد ، به همين جهت آن را « بيعت شجره » نيز گفته اند .
پس از اينكه كار بيعت پايان يافت خبر ديگري رسيد كه عثمان زنده است و به قتل نرسيده و در دست مشركين زنداني شده .
قريش پس از شور و گفتگوي زياد سهيل بن عمرو را فرستاده بودند تا به نمايندگي از طرف آنها به هر نحو كه مي تواند پيغمبر اسلام را راضي كند تا در آن سال از انجام عمره و ورود به مكه خودداري كرده ، سال ديگر اين كار را انجام دهد .
اين قرارداد و مصالحه به هر نحو هم كه بود از نظر سياسي در چنين وضعي به نفع مسلمانان تمام مي شد ، زيرا از طرف قريش مسلمانان به رسميت شناخته شده بودند بدون آنكه خوني ريخته شود .

                                                              جنگ خيبر

ماه ذي حجه بود كه رسول خدا ( ص ) از حديبيه بازگشت و تا مقداري از ماه محرم در مدينه بود . سپس به آن حضرت خبر رسيد كه يهود خيبر درصدد حمله به مدينه هستند و همين سبب شد تا دستور حركت به خيبر از طرف پيغمبر صادر شود .
لشكر اسلام از مدينه خارج شد و پرچم جنگ را نيز رسول خدا به دست علي بن ابي طالب ( ع ) داد و بسرعت راه خيبر را در پيش گرفتند ، به طوري كه نزديك به دويست كيلومتر راه ، مسافت ميان مدينه و خيبر را سه روزه طي كرد و براي اينكه ميان يهود مزبور و همپيمانانشان از قبيلة غطفان جدايي اندازد ، كه قبيلة مزبور نتوانند به كمك آنها بيايند ، در سر آب « رجيع » كه در نزديكي خيبر بود منزل كرد و آنجا را لشكرگاه خود قرار داد .
صبح كه شد و يهوديان به عادت همه روزه با بيل و كلنگ از قلعه ها براي زراعت بيرون آمدند لشكريان اسلام را مشاهده كردند كه قلعه ها را محاصره كرده و پياده شده اند .
خيبر مركب از هفت قعلة محكم بود كه اطراف آن را مزارع سرسبز و نخلستانها احاطه كرده و محل سكونت چند تيره از يهود بود .
محاصرة قلعه ها شروع شد و هر روز در پاي يكي از قلعه ها جنگ مي شد . يهوديان بسختي از قلعه ها دفاع مي كردند ، زيرا به خوبي مي دانستند اگر شكست بخورند بايد از سراسر جزيره العرب چشم بپوشند و نفوذ يهود در كشور عربستان از ميان خواهد رفت . محاصرة قلعه هاي مزبور با روزي كه يهوديان تسليم شدند بيش از بيست روز طول كشيد و سرانجام نيز فتح اين جنگ مانند اكثر جنگهاي ديگر به دست علي بن ابي طالب ( ع ) انجام شد . به اتفاق اهل تاريخ و حديث ، پيغمبر خدا – با مختصر اختلافي كه در نقل حديث است – فرمود :
‏« فردا پرچم را به دست مردي مي دهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند و بازنگردد تا آن گاه كه خداوند قلعه را به دست او بگشايد ، آن حمله افكني كه فرار نكند ! »
چون روز بعد شد بزرگان اصحاب پيغمبر زودتر از هر روز در حيطة آن حضرت جمع شدند .
رسول خدا ( ص ) فرمود : « علي كجاست ؟ »
گفتند : « به چشم درد سختي مبتلا شده كه پيش پاي خود را نمي بيند . »
پيغمبر فرمود : « او را نزد من آريد . »
و چون علي ( ع ) را به نزد آن حضرت آوردند پيغمبر خدا قدري از آب دهان خود به ديدگان او ماليد و دست بر چشمان او كشيد كه چشمش باز شد و پرچم جنگ را به دست او داد و او را به سوي قلعة يهوديان فرستاد و اين جمله از دعا را نيز بدرقة راه او كرده و گفت :
« خدايا او را از گرما و سرما حفظ كن . »
علي ( ع ) به پاي قلعه آمد . يهوديان به رسم هر روز با سابقه اي كه از فرار كردن مسلمانان در روزهاي پيش داشتند بيرون ريختند . به نقل بسياري از اهل تاريخ در همين جا بود كه مرحب – پهلوان نامي يهود – غرق در اسلحه به ميدان آمد . علي به جنگ او رفته و با دو ضربت مرحب را به خاك انداخت . يهوديان ديگر كه چنان ديدند به قلعه گريختند و با سرعت در قلعه را بستند كه مسلمانان نتوانند وارد شوند . در اين وقت علي ( ع ) به پاي قلعه آمد و پنجة مبارك خود را به حلقه در انداخت و حركت سختي داده ، آن را از جاي خود كند و به صورت سپري روي دست گرفت . سپس آن را به دور افكند و به دنبال آن مسلمانان وارد قلعه شده و آن را فتح كردند .
آخرين ازدواج پيغمبر با مَيمونه دختر حارث بن حزن – و خواهر زن عباس بن عبدالمطلب – بود كه در همين سفر اتفاق افتاد ، و به پيشنهاد عباس بن عبدالمطلب عموي آن حضرت انجام شد .


                                                    سال هشتم هجرت

رسول خدا گروهي را به سركردگي عمرو بن كعب غفاري براي تبليغ اسلام به ناحية شام به جايي به نام « ذات الطلح » فرستاد ، ولي مردم آن ناحيه آنها را نپذيرفته و درصدد قتل آنان – كه جمعاً پانزده نفر بودند – برآمدند و بجز عمرو بن كعب همگي به قتل رسيدند .
عمرو بن كعب نيز با زحمتي توانست خود را از معركه نجات دهد و جان سالم به در برد .
به دنبال آن نيز پيغمبر اسلام حارث بن عمير را با گروهي به سوي شر حبيل بن غسان كه فرماندار شهر بُصري از طرف امپراتور روم بود ، فرستاد و نامه اي هم به منظور دعوت به اسلام بدو نوشت ، ولي شر حبيل حارث را با همراهان وي به قتل رسانيد .
اين دو مارجرا سبب اندوه پيغمبر و خشم مسلمانان مدينه و آمادگي آنها براي جنگ با امپراتور روم گرديد . در ماه جمادي الاولي سال هشتم هجرت رسول خدا ( ص ) لشكر مجهزي را به جنگ روميان به موته كه سر حد شام بود فرستاد .

                                                           جنگ موته

پيغمبر اسلام پرچم جنگ را بسته و سركردگي آنها را ، چنانكه در روايات شيعه آمده است ، به جعفر بن ابيطالب واگذار كرد و فرمود : « اگر براي جعفر اتفاقي افتاد ، زيدبن حارثه امير لشكر باشد و اگر اون هم كشته شد عبدالله بن رواحه . » طبق روايات اهل سنت فرماندهي لشكر را به « زيد بن حارثه » واگذار كرد و فرمود :
« اگر زيد كشته شد فرماندهي لشكر جعفربن ابيطالب باشد و اگر او نيز كشته شد عبدالله بن رواحه فرمانده سپاه باشد ! »
مسلمانان تا « معان » پيش رفتند و در آنجا توقف كردند ، در آن هنگام به آنها خبر رسيد كه هرقل ، امپراتور روم ، با صد هزار سپاه براي جنگ با مسلمانان به سرزمين « مآب » آمده و صد هزار سپاه ديگر نيز از اعراب « لخم » ، « جذام » ، « قين » و « بهراء‌ » كه در آن حدود سكونت داشتند به كمك وي آمده و جمعاً با دويست هزار لشكر آمادة جنگ با مسلمانان شده اند .
سه هزار مجاهد از جان گذشته براي مرگ پرافتخار و رسيدن به شهادت خود را به قلب دويست هزار سپاه مجهز و جنگ آزموده زده بود و از انبوه نيزه ها و شمشيرها و رگبار تيرهايي كه به سويشان مي آمد هراس نداشتند .
زيدبن حارثه در ميان حلقة نيزه هاي دشمن از پاي درآمد و به دنبال او جعفر بن ابيطالب به سرعت خود را به پرچم جنگ رسانده آن را به دست گرفت و به دشمن حمله كرد .
دشمن كه مي كوشيد هر چه زودتر پرچم جنگ را فرود آورد با شمشير دست راست جعفر را قطع كرد ، ولي جعفر با مهارت خاصي پرچم را به دست چپ گرفت ، ولي دست چپش را هم از بدن جدا كردند و او پرچم را به سينه گرفت و با دو بازوي خود نگاه داشت تا وقتي كه شمشير دشمن او را به زمين افكند و به درجة شهادت نايل آمد .
پس از شهادت اين دو فرمانده دلاور و رشيد عبدالله بن رواحه پيش رفت و پرچم را به دست گرفت .
پس از شهادت عبدالله ، مسلمانان خالدبن وليد را به فرماندهي خود انتخاب كردند . او نيز آن روز را تا شب به زد و خوردهاي محتاطانه سپري كرد و چون شب شد عده اي از سپاهيان را به عقب لشكر فرستاد . چون صبح شد آنها با هياهو به نزد لشكريان آمدند ، به طوري كه دشمن خيال كرد نيروي امداد از مدينه رسيده . از اين رو دست به حمله نزدند و لشكر اسلام نيز حمله را متوقف كرد و عملاً جنگ متاركه شد . براي سپاه روم با آن شهامتي كه روز قبل از جنگجويان اسلام ديده بودند همين پيروزي به شمار مي رفت كه لشكر اسلام حمله نكند و از اين رو هر دو لشكر به سوي ديار خود بازگشتند .

                                                                فتح مكه


از جمله مواد قرارداد صلح حديبيه اين بود كه هر يك از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام همپيمان شوند آزاد باشند . از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام « بني بكر » و « خزاعه » كه سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر كدام در پيمان يكي از دو طرف درآمدند .
« خزاعه » با پيغمبر اسلام هم پيمان شدند و « بني بكر » با قريش . بني بكر درصدد حمله به « خزاعه » برآمد . به دنبال اين فكر به مكه رفتند و با برخي از بزرگان قريش مانند عكرمه بن ابي جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاكره كردند آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشة حمله به « خزاعه » را با آنها طرح نموده ، از آنها نيز در اين باره كمك گرفتند .
خزاعه كه بي خبر از همه جا در منزلهاي خود آرميده بودند مورد حملة بني بكر و دستياران قريشي آنها واقع شده و مطابق نقلي بيست نفر آنها به دست بني بكر كشته شد .
رسول خدا ( ص ) كه از شنيدن اين خبر متأثر شده بود به آنها وعدة ياري و كمك داد و آماده بسيج لشكر به سوي مكه و جنگ با قريش گرديد .
هنگام حركت سپاهي گران كه مركب از ده هزار لشكر بود آمادة حركت شد و نخستين بار بود كه مدينه چنين سپاهي را به خود مي ديد .
روز دهم ماه رمضان بود كه سپاه ده هزار نفري اسلام ، مدينه را به قصد فتح مكه ترك كرد . تمام كوشش پيغمبر اسلام كه مي خواست خبر حركت او به قريش نرسد براي آن بود كه مقاومتي از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومت برنخيزد و خوني در مكه ريخته نشود .
سپاه مجهّز اسلام به « ذي طوي » رسيد . از طرف قريش هيچ گونه مقاومت و عكس العملي ديده نمي شد و سكوت شهر مكه را فراگرفته بود . رسول خدا ( ص ) لشكر را بر چهار دسته تقسيم كرد و هر دسته را مأمور ساخت از سمتي وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با كسي جنگ و زد و خورد نكنند ، مگر آنكه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود . فقط چند نفر بودند كه به خاطر سوابق سويي كه داشتند و هيچ گونه اميدي به اصلاحشان نبود خونشان را هدر كرد و فرمان داد آنها را هر كجا يافتند بكشند .
گروه هاي چهارگانه از چهار سمت وارد مكه شدند ، خود پيغمبر نيز از طريق « اذاخر » به شهر درآمد و در كنار قبر ابوطالب و خديجه قبه و سراپرده اي براي آن حضرت نصب كردند كه در آن سكونت كند .
مردم شهر به خانه هاي خود رفته و گروه زيادي هم به مسجد رفته بودند و مكه حالت تسليم به خود گرفته بود . تنها در يكي از محله هاي شهر كه گروهي از قبيلة هذيل و بني بكر سكونت داشتند به تحريك عكرمه بن ابي جهل و صفوان بن اميه سر راه را بر سپاهيان اسلام گرفته و آمادة جنگ شدند و در جايي به نام « خندمه » موضع گرفتند .
سپاهي كه از آن محله مي گذشت سپاهي بود كه تحت فرماندهي خالدبن وليد پيش مي رفت . خالد كه از جريان مطلع شد دستور جنگ داد . شمشيرها كشيده شد و مشركان را تا نزديكي مسجدالحرام به عقب راندند و در اين گيرودار بيست نفر از بني بكر كشته شد و بقيه از جمله عكرمه و صفوان فرار كردند .
گروههاي چهارگانه از چهار سمت مكه خود را به كنار مسجدالحرام رساندند ، رهبر عالي قدر اسلام نيز پس از آنكه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل كرد از خيمه مخصوص بيرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجدالحرام حركت كرد ، شهر مكه كه روزي تمام نيروي خود را براي مبارزه با دعوت الهي پيغمبر اسلام و در هم كوبيدن نداي مقدس آن بزرگوار به كار گرفته بود ، اكنون سكوتي توأم با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شكاف درهاي خانه و گروهي از بالاي كوه ها آن همه عظمت و شكوه نوادة عبدالمطلب و پيامبر بزرگوار اسلام را مشاهده مي كردند .
پيغمبر اسلام در حالي كه مهار شترش در دست محمدبن مسلمه بود با چوبدستي كه در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پياده شد و دست به كار پايين آوردن بتهايي كه بر ديوار كعبه آويخته بودند گرديد تا آنها را بشكند و چون در دسترس نبود ، به علي ( ع ) دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آن ها را به زير افكند .

                                                           جنگ حنين



پيغمبر اسلام پس از فتح مكه پانزده روز در مكه ماند و در اين مدت به نشر تعاليم اسلام و محو آثار شرك و بت پرستي همت گماشت .
اما نيروي اهريمني شيطان فكر خود را به سوي قبايل اطراف مكه متوجه كرد و گروهي از بت پرستان و سركردگان آن حدود را تحريك كرد تا جبهة واحدي بر ضد پيغمبر اسلام تشكيل دهند . در ميان سران قبايل مزبور مالك بن عوف نصري بيش از ديگران جنب و جوش داشت . وي تا جايي كه توانست قبيله هاي ساكن كوههاي جنوبي مكه را كه از هوازن بودند مانند بني سعد ، بني جشم ، بني هلال با خود همراه كرد . نزديك به سي هزار نفر از آنها را در جايي به نام « اوطاس » براي جنگ با مسلمانان و زدن يك ضربة كاري به لشكر اسلام جمع كرد و تحت فرمان او به سوي حنين حركت كردند .
پيغمبر اسلام آمادة تجهيز سپاه و حركت به سوي حنين گرديد . لشكر اسلام با دوازده هزار مرد جنگي به سوي وادي حنين حركت كرد . هنگامي كه چشم ابوبكر در خارج شهر به سپاه مجهز اسلام افتاد ، گفت : « ما ديگر مغلوب نخواهيم شد . » و اين غرور به برخي افراد ديگر نيز سرايت كرد ، ولي همين غرور و حملة ناگهاني دشمن موجب هزيمت آنان شد . و اين ايمان به خدا و پيغمبر اسلام بود كه آنان را دوباره گرد يكديگر جمع كرد .
پيغمبر اسلام مي ديد زحمات بيست و يك ساله اش در راه تبليغ اسلام همگي به مخاطره افتاده و بايد با اقدامي فوري جلوي اين شكست و هزيمت را بگيرد ، از يك سو دست به دعا برداشت و به درگاه ياور حقيقي و پشتيبان واقعي خود معروض داشت .
« خدايا تو را سپاس و شكوة حالِ خود را به درگاه تو مي آورم و تويي تكيه گاه ! »
قرآن كريم در سوره مباركه توبه وقتي اشاره به داستان جنگ حنين مي كند ، و به دنبال آن مي فرمايد .
« سپس خداي تعالي آرامش خود را بر پيغمبر و مؤمنان نازل فرمود ، و لشكرياني كه شما نمي ديديد فرو فرستاد و كافران را معذب ساخت و جزاي كافران اين چنين است . »
باري نصرت الهي فرد آمد . صحنة جنگ تدريجاً عوض شد و مسلماناني كه غالباً از انصار مدينه بودند و به ميدان جنگ باز مي گشتند به جبران فراري كه كرده بودند به سختي در برابر دشمن پابداري كرده و صفوف آنها را به هم ريختند و جنگ سختي از نو در گرفت . قبايل هوازن كه به اين زودي حاضر نبودند پيروزي به دست آورده را از دست بدهند سخت مقاومت مي كردند . سرانجام نيروي دشمن با دادن تلفات سنگين تاب مقاومت نياورده ، رو به فرار گذارد و هر چه اموال و احشام و زن و فرزند داشتند همه را بر جاي نهادند و به سه دسته تقسيم شدند و هر دسته از آنها به سويي گريختند .
رسول خدا دستور داد آنها را تعقيب كنند و تا شكست كامل به دنبال آنها بروند .
مالك بن عوف نيز با گروه بسياري به سوي طائف فرار كرد و در قلعه هاي محكمي كه در طائف بود وارد شدند و چون مي دانستند مسلمانان به سراغ آنها خواهند رفت به استحكام قلعه هاي مزبور پرداختند .

 
                                                              جنگ طائف

رسول خدا ( ص ) در ماه شوال سال هشتم با سپاهيان اسلام به قصد تعقيب دشمن به سوي طائف حركت كرد ، مردم طائف كه مردمي ثروتمند و جنگجو بودند و قلعه هاي محكمي داشتند و چون از ورود سپاهيان اسلام مطلع شدند از بالاي برجها شروع به تيراندازي به سوي لشكر اسلام نمودند ، از اين رو پيغمبر اسلام دستور داد لشكريان عقب نشيني كنند و اردوگاه خود را در جايي كه از تيررس دشمن دورتر بود قرار دهند ، محاصره طول كشيد ، اما قلعه ها گشوده نشد . ادامة محاصره با آن موقعيت كه پش آمده بود بي فايده مي نمود . از اين رو پيامبر اسلام تصميم به بازگشت به مكه و « جعرانه » گرفت و جنگ طائف را به وقت ديگري موكول كرد .
از حوادث سال هشتم يكي هم ولادت ابراهيم بود كه از « ماريه » متولد شد . چيزي از شادي پيغمبر در مورد ولادت اين نوزاد نگذشته بود كه با مرگ دخترش زينب مبدل به غم و اندوه گرديد .


                                                         سال نهم هجرت

 
سال نهم هجرت را به خاطر ورود وفدها ( شخصيتها و هيئتهايي كه به نمايندگي قبايل و ساير ملتها به مدينه مي آمدند ) عام الوفود ناميدند . شهر مدينه هر چند روز يك بار شاهد ورود اين هيئتهاي گوناگون بود تا پيغمبر اسلام را از نزديك ببينند و به دين اسلام درآمده و با رهبر اسلام پيمان دوستي بسته و پيوند خود را به آن حضرت اعلام دارند . از آن جمله كعب بن زهير است كه با شعر و نثر مردم را عليه رسول خدا تحريك مي نمود و رسول خدا از وي درگذشت .

                                                            جنگ تبوك


جنگ تبوك در ماه رجب سال نهم اتفاق افتاد . به پيغمبر اسلام خبر رسيد روميان در صدد تهية سپاه براي حمله به حدود مرزي عربستان و شمال كشور اسلام هستند . رسول خدا ( ص ) با شنيدن اين خبر تصميم گرفت با سپاهي گران شخصاً به جنگ آنان برود .
فاصلة تبوك تا مدينه حدود يك صد فرسخ راه است و از دورترين سفرهاي جنگي بود كه پيغمبر خدا و مسلمانان مي بايستي راه آن را طي كنند .
آن ايام مصادف با اواخر تابستان و فصل گرماي كشندة حجاز و برداشت محصول خرماي مدينه و از نظر خشكسالي و كم آبي نيز سالي استثنايي بود . روزي كه لشكر اسلام از مدينه حركت مي كرد سي هزار سرباز كه مركب از ده هزار سواره و بيست هزار پياده بود همراه داشت .
براي نخستين بار بود كه پيغمبر خدا ( ص ) به علي بن ابي طالب دستور داد در مدينه بماند و سرپرستي خانواده و خويشان او را به عهده بگيرد ، با اينكه در همة نبردها و سفرهاي قبلي علي ( ع‌ ) ملازم ركاب و پرچمدار آن حضرت در جنگها بود .
سپاهيان اسلام به تبوك رسيدند ، اما متوجه شدند كه دشمن از ترس مقابله با لشكر اسلام فرار كرده و به داخل مرزهاي خود عقب نشيني كرده است . احياناً با اين عمل خود ، مي خواستند اساس اين خبر را تكذيب نمايند . فرار دشمن و عقب نشيني آنها ، از نظر سياسي پيروزي بزرگي براي مسلمانان به شمار مي رفت . رسول خدا ( ص ) براي ادامه پيشروي در داخل خاك دشمن يا بازگشت به مدينه ، روي دستور خداي تعالي با سران سپاه به مشورت پرداخت . پس از مذاكره اي كه انجام شد پيشروي در خاك دشمن را مصلحت نديدند ، از اين رو پيغمبر اسلام مدت ده روز در همان تبوك توقف كرد و در اين مدت با مرزداران آن نواحي قراردادها و پيمانهايي به عنوان عدم تعرض منعقد كرد .

                                                            مسجد ضرار


منافقان مدينه كه غالباً وحي آسماني موجب رسوايي و سرافكندگي و كشف توطئه آنان مي گرديد ، به فكر افتادند براي پياده كردن نقشه هاي خائنانه خود از همان نام دين اسلام استفاده و بدين منظور مسجدي در محلة قبا بنا كنند و در زير پوشش دين ، محافل خود را در آنجا تشكيل دهند و مركزي براي اجتماع هم مسلكان و طرح نقشه هاي خود داشته باشند .
كسي كه بيشتر در بناي اين مسجد كوشش داشت و به فكر اين نقشه خطرناك افتاد ابوعامر راهب بود كه پدر همان حنظلة عسيل الملائچكه بود .
رسول خدا ( ص ) بازمي گشت كه در نزديكي مدينه به آن حضرت خبر دادند كه مسجد مزبور به اتمام رسيده و مركز اجتماع منافقان گرديده است . رسول خدا ( ص ) به دستور پروردگار متعال از همان خارج شهر پيش از ورود به مدينه ، دو نفر از قبيلة عمربن عوف را فرستاد تا آن مسجد را كه خداي تعالي « مسجد ضرار » ناميد ويران كنند و اين بناي بظاهر مقدس را كه در واقع به صورت مركز دسته بنديهاي سياسي عليه اسلام و مسلمين درآمده و كانوني براي ايجاد دو دستگي ميان مسلمانان شده بود با خاك يكسان سازند .

                                                        داستان مباهله



از جملة هيئتهايي كه در اين سال به مدينه آمدند هيئت نصاراي نجران بودند كه به دنبال نامه اي كه پيغمبر اسلام به كشيش بزرگ آنجا نوشت و او را به اسلام دعوت فرمود آنها به مدينه آمدند تا از حال آن حضرت از نزديك تحقيق كنند .
هيئت نجران كه شامل گروهي بيش از ده نفر از بزرگان آنها بود به رياست و سرپرستي سه نفر يعني عاقب ، سيد و ابوحارثه به مدينه آمدند و نزد پيامبر رفتند .
سپس براي تحقيق حال ، سؤالاتي از آن حضرت كردند از آن جمله سيد پرسيد : « اي محمد دربارة مسيح چه مي گويي ؟ »
فرمود : « او بنده و رسول خدا بود . »
ولي سيد سخن آن حضرت را نپذيرفته و بناي رد و ايراد را گذارد تا اينكه آيات سورة آل عمران در اين باره بر پبغمبر نازل شد كه از آن جمله اين آيه در پاسخ همين گفتارشان بود كه خدا فرمود :
« همانا حكايت عيسي در نزد خدا حكايت آدم است كه او را از خاك آفريد ... »
در ضمن همين آيات دستور « مباهله » با آنها را نيز به پيغمبر داد كه فرمود :
« و هر كس با وجود اين دانش كه براي تو آمده باز هم دربارة عيسي با تو مجادله كند به آنها بگو : بيايد تا ما پسران خود را بياوريم و شما هم پسرانتان را و ما زنانمان را و شما نيز زنانتان را و ما نفوس خود را و شما هم نفوس خود را ، آنگاه تضرع و لابه كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم . »
بدين ترتيب پيغمبر اسلام به امر خداي تعالي نصاراي نجران را به مباهله دعوت كرد و آنها نيز پذيرفته و گفتند : « فردا براي مباهله مي آييم . »
سپس ابوحارثه به همراهان خود گفت : « فردا كه شد بنگريد . اگر محمد با فرزندان و خاندان خود به مباهله آمد از مباهله با او خودداري كنيد و اگر با اصحاب و پيروانش آمد به مباهله اش برويد . »
چون روز ديگر شد رسول خدا ( ص ) در حالي كه دست حسن و حسين را در دست داشت و فاطمه ( س ) نيز دنبالش بود و علي ( ع ) از پيش رويش مي رفت براي مباهله حاضر شد .
ابوحارثه كه آن منظره را ديد گفت : « به خدا سوگند محمد به همان گونه كه پيمبران براي مباهله روي زمين مي نشينند نشسته است و از اين رو از مباهله با پيغمبر اسلام خودداري كرد . »
تقديرات الهي در سال نهم ، پس از آنكه هيجده ماه از عمر ابراهيم گذشت او را از پيغمبر بازگرفت و مرگش فرا رسيد . مرگ وي رسول خدا ( ص ) را سخت داغدار كرد ، بدانسان كه در فقدان او گريست .
در آن روز كه ابراهيم از دنيا رفت خورشيد گرفت و مردم مدينه گفتند : « خورشيد به خاطر مرگ ابراهيم گرفته است ! »
رسول خدا ( ص ) مردم را مخاطب ساخته فرمود :
« اي مردم همانا خورشيد و ماه دو نشانه از نشانه هاي قدرت حق تعالي هستند كه تحت اراده و فرمان او هستند و براي مرگ و حيات كسي نمي گيرند و هر زمان ديديد آن دو يا يكي از آنها گرفت نماز بگزاريد »


                                                           حجة الوداع


ماه ذي قعدة سال دهم هجرت فرا رسيد و رسول خدا ( ص ) طبق فرمان الهي عازم حج گرديد و به مردم نيز ابلاغ كرد براي انجام حج به همراه او در اين سفر آماده شوند .
كاروان عظيم حج ، مناسك را تحت رهبري پيشواي عظم الشأن اسلام انجام داد و به دستور آن حضرت به سوي مدينه حركت كرد . در اين خلال جبرئيل نازل شد و دستور نصب و تعيين علي ( ع ) را به خلافت و جانشيني در ميان مردم فرود آورده و رسول خدا ( ص ) مأمور به ابلاغ آن گرديد .
كاروان به نزديكي « جُحفه » رسيد . با رسيدن به آن منطقه تدريجاً راه قبايلي كه همراه آن حضرت بودند جدا مي شد . در اين وقت براي دومين بار – و يا بيشتر – جبرئيل نازل شد و آية زير را كه متضمن تأكيد بيشتر و تعجيل در ابلاغ اين دستور بود بر آن حضرت فرود آورد كه خدا فرمود :
« اي پيامبر آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شد ابلاغ كن و اگر ابلاغ نكني رسالت را ابلاغ نكرده اي و خدا تو را از شرّ مردم نگاه مي دارد . »
رسول خدا ( ص ) دستور توقف داد و امر كرد تا آنها را كه از جلو رفته بودند بازگردانند و صبر كرد تا آنها نيز كه از دنبال مي آمدند رسيدند . سپس دستور داد زير درختهاي صحرايي را كه در آنجا قرار داشت ، تميز كردند و منبري از جهاز شتران ترتيب دادند و آن گاه كه روز هيجدهم ذي حجّه الحرام بود ، در هنگام ظهر و وقت گرمي هوا بر جهاز شتران بالا رفت .
رسول خدا ( ص ) پس از حمد و ثناي الهي , در حالي كه علي را نزد خود نگاه داشته بود ، چنين گفت :
« محكات قرآن را بفهميد و از متشابهات آن پيروي نكنيد و اينها را كسي براي شما تفسير نكند جز اين شخص كه دستش را گرفته ام و بازويش را بلند كرده ام ! »
سپس براي معرفي او چنين فرمود :
- و من به شما اعلام مي كنم كه : [ همانا هر كس من مولا و فرمانرواي او هستم ، اين علي مولاي اوست و موضوع فرمانروايي او چيزي است كه خداي عز و جل بر من نازل فرموده است . ]
آگاه باشيد كه من ابلاغ كردم ، آگاه باشيد كه من رساندم ، آگاه باشيد كه شنواندم ، آگاه باشيد كه آشكارا گفتم ، امارت و پيشوايي مؤمنان پس از من براي احدي جز او جايز نيست . »
سپس علي را به اندازه اي روي دست بلند كرد كه پاهاي علي محاذي زانوهاي پيغمبر ( ص ) آمد . آن گاه گفت :
« اي مردم اين مرد برادر و وصي و نگه دارندة علم من و جانشين من است . بر هر كس كه به من ايمان آورده و بر من است تفسير كتاب پروردگارم . »
چون مراسم مزبور به اتمام رسيد و خطبة پيغمبر تمام شد ، عمر بن خطاب علي ( ع ) را ديدار كرد و با اين جملات به او تبريك گفت :
« گوارا باد بر تو اي فرزند ابي طالب كه اكنون مولاي من و مولاي هر مرد با ايمان و زن با ايمان گشتي ! »


                                                  بيماري رسول خدا ( ص )


رسول خدا ( ص ) پس از مراجعت از سفر حجه الوداع درصدد تهيه لشكري عظيم برآمد تا روانة روم كند . فرماندهي لشكر مزبور را به اسامه واگذار كرد و پرچم جنگ را به دست خود به نام اسامه بست و عموم مهاجر و انصار را مأمور كرد تا تحت فرماندهي اسامه در اين جنگ شركت كنند .
اسامه در آن روز حدود بيست سال بيشتر نداشت و همين موضوع براي برخي از پيرمردان و كارآزمودگاني كه مأمور شده بودند تحت فرماندهي او به جنگ بروند گران مي آمد ، از اين رو در كار رفتن به دنبال لشكر تعلل مي كردند .
در اين خلال رسول خدا ( ص ) بيمار شد و در بستر افتاد ، اما با اين حال وقتي مطلع شد كه مردم از رفتن به دنبال لشكر تعلل مي كنند با همان حالت بيماري و تب و سردرد شديد كه داشت دستمالي به سر خود بست و از خانه به مسجد آمد و به منبر رفته فرمود :
« اي مردم فرماندهي اسامه را بپذيريد كه سوگند به جان خودم اگر ( اكنون ) دربارة فرماندهي او مناقشه مي كنيد پيش از اين نيز دربارة فرماندهي پدرش حرفها زديد ، ولي او شايسته و لايق فرماندهي است چنانكه پدرش نيز لايق اين مقام بود . »
اسامه در صدد حركت بود كه پيك ام ايمن آمد كه حال پيغمبر سخت شده و مرگ آن حضرت نزديك شده و بدين ترتيب اسامه و همراهانش توقف كردند .
سخنان پيغمبر ( ص ) و رفتار آن حضرت در روزهاي آخر عمر همه حكايت از اين داشت كه مرگ خود را نزديك مي داند و با گفتار و كردار از مرگ خود خبر مي دهد .
حال پيغمبر روز به روز بدتر مي شد و حضرت براي اينكه تب و حرارت بدنش تخفيف يابد و بتواند براي وداع با مردم به مسجد برود دستور داد هفت مشك آب از چاه هاي مختلف مدينه بكشند و بر بدنش بريزند ، سپس دستمالي بر سر بسته و در حالي كه يك دست روي شانة اميرالمؤمنين ( ع ) و دست ديگرش را بر شانه فضل بن عباس گذارده بود به مسجد آمد و بر منبر رفته فرمود :
« اي گروه مردم نزديك است كه من از ميان شما بروم پس هر كس امانتي پيش من دارد بيايد تا به او بپردازم و هر كس به من وام و قرضي داده مرا آگاه كند . اي مردم ميان خدا و بندگان چيزي نيست كه سبب وصول خير يا دفع شري شود جز عمل و كردار ، سوگند بدانكه مرا به حق به نبوت برانگيخته ، رهايي ندهد كسي را جز عمل نيك و رحمت پروردگار و من كه پيغمبر اويم اگر نافرماني او را بكنم هر آينه به دوزخ مي افتم ! بار خدايا آيا ابلاغ كردم !؟‌ »
آن گاه از منبر فرود آمده نماز كوتاهي با مردم خواند سپس به خانة ام سلمه رفت و يك روز يا دو روز در اتاق ام سلمه بود ، سپس عايشه پيش ام سلمه آمد و از او درخواست كرد آن حضرت را به اتاق خود ببرد و پرستاري آن حضرت را خود به عهده گيرد . همسران ديگر آن حضرت نيز با اين پيشنهاد موافقت كرده و حضرت را به اتاق عايشه بردند .
چون روز ديگر شد حال پيغمبر سخت شد و ازحال رفت و ملاقات با آن حضرت ممنوع گرديد . چون به حال آمد فرمود : « برادر و يار مرا پيش من آريد » و دوباره از حال رفت . ام سلمه برخاست و گفت : علي را نزدش بياوريد كه جز او را نمي خواهد ، از اين رو به نزد علي ( ع ) رفته او را كنار بستر آن حضرت آوردند . چون چشمش به علي افتاد اشاره كرد و علي پيش رفت و سر خود را روي سينة پيغمبر ( ص ) خم كرد .
رسول خدا ( ص ) زماني طولاني با او به طور خصوصي و در گوشي سخن گفت و در اين وقت دوباره از حال رفت . علي ( ع ) نيز برخاست و گوشه اي نشست . سپس از اتاق آن حضرت خارج شد . چون از علي ( ع ) پرسيدند : « پيغمبر با تو چه گفت ؟ » فرمود :
« هزار باب علم به من آموخت كه هر بابي هزار باب ديگر را بر من گشود . به چيزي مرا وصيت كرد كه ان شاءالله تعالي بدان عمل خواهم كرد . »
و چون حالت احتضار و هنگام رحلتش فرا رسيد به علي ( ع ) فرمود :
« اي علي سر مرا در دامن خود گير كه امر خدا آمد و چون جانم بيرون رفت آن را به دست خود بگير و به روي خود بكش ، آن گاه مرا رو به قبله كن و كار غسل و نماز و كفن مرا به عهده بگير و تا هنگام دفن از من جدا مشو » .
و بدين ترتيب علي ( ع ) سر آن حضرت را به دامن گرفت و پيغمبر از حال رفت .
رحلت رسول خدا ( ص ) در روز دوشنبه بيست و هفتم ماه صفر اتفاق افتاد ، و در آن موقع شصت و سه سال از عمر شريف آن حضرت گذشته بود . علي ( ع ) جنازه را غسل داد و حنوط و كفن كرد . سپس به تنهايي بر او نماز خواند ،‌ آن گاه از خانه بيرون آمده و رو به مردم كرد و گفت :
- « همانا پيغمبر در زندگي و پس از مرگ امام و پيشواي ماست اكنون دسته دسته بياييد و بر او نماز بخوانيد . »
در همان اتاقي كه پيغمبر از دنيا رفته بود قبري حفر كرده و همانجا آن حضرت را دفن كردند . سپس اميرالمؤمنين علي ( ع ) داخل قبر شد و بند كفن را از طرف سر باز كرد و گونة مباك رسول خدا ( ص ) را روي خاك نهاد و لحد چيده خاك روي قبر ريختند و بدين ترتيب با يك دنيا اندوه و غم بدن مطهر رسول خدا ( ص ) را در خاك دفن كردند .

                              آخرين وصاياي رسول‏ خدا صلى ‏الله ‏عليه ‏و آله


مسلم اين است كه پيامبر اكرم(ص) در حضور مسلمانان، اميرمؤمنان را وصى خود قرار داده و على(ع) نيز اين وصايت را پذيرفته است و عهد كرده است كه به آنچه رسول خدا(ص) مى‏فرمايد عمل نمايد. اميرمؤمنان(ع) در اين باره مى‏فرمايد: وقتى رسول خدا(ص) در مريضى آخر خود در بستر بيمارى افتاده بود، من سر مبارك وى را بر روى سينه خود نهاده بودم و سراى حضرت(ص) انباشته از مهاجر و انصار بود و عباس عموى پيامبر(ص) رو به روى او نشسته بود و رسول خدا(ص) زمانى به هوش مى‏آمد و زمانى از هوش مى‏رفت. اندكى كه حال آن جناب بهتر شد، خطاب به عباس فرمود:« اى عباس، اى عموى پيامبر(ص)! وصيت مرا در مورد فرزندانم و همسرانم قبول كن و قرض هاى مرا ادا نما و وعده‏هايى كه به مردم داده‏ام به جاى آور و چنان كن كه بر ذمه من چيزى نماند.»

عباس عرض كرد:«اى رسول خدا(ص) من پيرمردى هستم كه فرزندان و عيال بسيار دارم و دارايى و اموال من اندك است [چگونه وصيت تو را بپذيرم و به وعده‏هايت عمل كنم] در حالى كه تو از ابر پر باران و نسيم رها شده بخشنده ‏تر بودى [و وعده‏هاى بسيار داده‏اى] خوب است از من درگذرى و اين وظيفه بر دوش كسى نهى كه توانايى بيشترى دارد!»

رسول خدا(ص) فرمود:« آگاه باش كه اينك وصيت‏ خود را به كسى خواهم گفت كه آن را مى‏پذيرد و حق آن را ادا مى‏نمايد و او كسى است كه اين سخنان را كه تو گفتى نخواهد گفت! يا على(ع) بدان كه اين حق توست و احدى نبايد در اين امر با تو ستيزه كند، اكنون وصيت مرا بپذير و آنچه به مردمان وعده داده‏ام به جاى ‏آر و قرض مرا ادا كن. يا على(ع) پس از من امر خاندانم به دست توست و پيام مرا به كسانى كه پس از من مى‏آيند برسان.»

اميرمؤمنان(ع) گويد:« من وقتى ديدم كه رسول خدا(ص) از مرگ خود سخن مى‏گويد، قلبم لرزيد و به خاطر آن به گريه درآمدم و نتوانستم كه درخواست پيامبر(ص) را با سخنى پاسخ گويم.»

پيامبر اكرم(ص) دوباره فرمود:« يا على آيا وصيت من را قبول مى‏كنى!؟» و من در حالتى كه گريه گلويم را مى‏فشرد و كلمات را نمى‏توانستم به درستى ادا نمايم، گفتم:

آرى اى رسول خدا(ص)! آن گاه رو به بلال كرد و گفت: اى بلال! كلاهخُود و زره و پرچم مرا كه «عقاب‏» نام دارد و شمشيرم ذوالفقار و عمامه‏ام را كه «سحاب‏» نام دارد برايم بياور...[ سپس رسول خدا(ص) آنچه كه مختص خود وى بود از جمله لباسى كه در شب معراج پوشيده بود و لباسى كه در جنگ احد بر تن داشت و كلاه هايى كه مربوط به سفر، روزهاى عيد و مجالس دوستانه بود و حيواناتى كه در خدمت آن حضرت بود را طلب كرد] و بلال همه را آورد مگر زره پيامبر(ص) كه در گرو بود. آن گاه رو به من كرد و فرمود: « يا على(ع) برخيز و اينها را در حالى كه من زنده‏ام، در حضور اين جمع بگير تا كسى پس از من بر سر آنها با تو نزاع نجويد.»

من برخاستم و با اين كه توانايى راه رفتن نداشتم، آنها را گرفتم و به خانه خود بردم و چون بازگشتم و رو به روى پيامبر(ص) ايستادم، به من نگريست و بعد انگشترى خود را از دست ‏بيرون آورد و به من داد و گفت: « بگير يا على اين مال توست در دنيا و آخرت!»

بعد رسول خدا(ص) فرمود:« يا على(ع) مرا بنشان.» من او را نشاندم و بر سينه من تكيه داد و هر آينه مى‏ديدم كه رسول خدا(ص) از بسيارى ضعف سر مبارك را به سختى نگاه مى‏دارد و با وجود اين، با صداى بلند كه همه اهل خانه مى‏شنيدند فرمود:« همانا برادر و وصى من و جانشينم در خاندانم على بن ابى‏طالب است. اوست كه قرض مرا ادا مى‏كند و وعده‏هايم را وفا مى‏نمايد. اى بنى‏هاشم، اى بنى‏عبدالمطلب، كينه على(ع) را به دل نداشته باشيد و از فرمان هايش سرپيچى نكنيد كه گمراه مى‏شويد و با او حسد نورزيد و از وى برائت نجوييد كه كافر خواهيد شد.»

سپس به من گفت:« مرا در بسترم بخوابان.» و بلال را فرمود كه حسن(ع) و حسين(ع) را نزد او بياورد بلال رفت و آنها را با خود آورد. پيامبر(ص) آن دو را به سينه خويش چسباند و آنها را مى‏بوييد.

على(ع) مى‏گويد: من پنداشتم كه حسن(ع) و حسين(ع) باعث‏ شدند كه اندوه و رنج پيامبر(ص) فزونى يابد، خواستم آن دو را از حضرت(ص) جدا سازم. فرمود:« يا على(ع) آنها را واگذار تا مرا ببويند و من هم آنها را ببويم! بگذار تا آن دو از وجود من بهره گيرند و من نيز از وجود ايشان بهره گيرم! به راستى كه پس از من مشكلات بسيار خواهند داشت و مصايب سختى را تحمل خواهند كرد، پس لعنت ‏خداوند بر آن كس باد كه حق حسن(ع) و حسين(ع) را پست ‏شمارد. پروردگارا! من اين دو را و على صالح ‏ترين مؤمنان را به تو مى‏سپارم!»



                                                         در محضر فرشتگان


از برخى روايات استفاده مى‏شود كه رسول خدا(ص) در محضر فرشتگان مقرب، على(ع) را وصى خود قرار داد و آنان شاهد بودند، از آن جمله روايتى است كه از امام كاظم(ع) نقل شده است كه اميرالمؤمنين فرمود: در شبى از شب هاى بيماري پيامبر(ص) من نشسته بودم و حضرت(ص) بر سينه من تكيه داده بود و فاطمه(س) دخترش نيز حضور داشت. رسول خدا(ص) فرموده بود كه همسرانش و ساير زنان از نزد وى بيرون روند و آنها رفته بودند. پيامبر اكرم(ص) به من فرمود: «اى اباالحسن! از جاى خود برخيز و رو به روى من بايست.»

من برخاستم و جبرئيل به جاى من نشست و پيامبر(ص) بر سينه وى تكيه داد و ميكائيل در جانب راست پيامبر(ص) بنشست. حضرت فرمود:« يا على(ع) دست هاى خود را بر هم بگذار!»

من اين كار را انجام دادم. آن گاه فرمود:« من با تو عهد بسته بودم و اينك آن عهد را تازه مى‏كنم، در محضر جبرئيل و ميكائيل كه دو امين پروردگار جهانيانند. يا على! تو را به حقى كه اين دو بر گردن تو دارند، هر چه در وصيت من آمده است ‏بايد به جاى آورى و مفاد آن را بپذيرى و صبر را پيشه خود سازى و بر راه و روش من پايدارى كنى نه روش فلان كس و فلان كس! اكنون هر چه را خدا به تو عنايت كرده است‏ با قدرت پذيرا باش.»

من دست هايم را به روى هم نهاده بودم و پيامبر(ص) دست مبارك خود را بين دو دست من گذاشت، به طورى كه گويى بين آن دو چيزى قرار مى‏داد، سپس فرمود:« من بين دست هايت ‏حكمت و دانش آنچه را برايت پيش خواهد آمد، نهادم، تا چيزى از سرنوشت تو نباشد كه از آن آگاه نباشى و هر گاه مرگ تو فرا رسيد وصيت ‏خود را به امام پس از خود بگوى، بنابر آنچه من به تو وصيت كردم و همانند من عمل كن و نيازى به كتاب و نوشته‏اى نيست.»



                                           نزول كتاب وصيت از آسمان


امام موسى بن جعفر(ع) فرمود به پدرم اباعبدالله (ع) عرض كردم:« آيا نويسنده وصيت، حضرت على(ع) نبود و رسول خدا(ص) مفاد آن را بر او نمى‏خواند، در حالى كه جبرئيل و ساير فرشتگان شاهد بودند؟» پدرم مدتى سكوت كرد، بعد فرمود: «اى اباالحسن! ماجرا چنين بود كه گفتى لكن هنگامى كه زمان رحلت رسول خدا(ص) رسيد، وصيت‏ به صورت كتابى نوشته شده از آسمان نازل شد و جبرئيل(ع) همراه با فرشتگانى كه امين خداى تبارك و تعالى هستند، آن را نزد رسول اكرم(ص) آورد و به ايشان گفت:« اى محمد(ص) هر كس كه نزد توست ‏بيرون فرست مگر وصى خود را كه بايد كتاب وصيت را بگيرد و ما شاهد باشيم كه تو وصيت را به وى دادى و او اجراى آن را ضمانت كند.»

رسول خدا(ص) همگان را دستور داد كه از خانه بيرون روند. تنها على(ع) و فاطمه(س) بين پرده و در اتاق باقى ماندند.

جبرئيل(ع) به پيامبر(ص) عرض كرد:« پروردگارت تو را سلام مى‏رساند و مى‏گويد: اين كتابى است كه من با تو عهد بسته بودم و شرط كرده بودم [عمل به آن را] و من خود شاهد هستم و فرشتگانم را بر تو شاهد گرفتم و من تنها براى شهادت كافى هستم اى محمد(ص)!»

وقتى سخن به اين جا رسيد، مفاصل پيامبر(ص) به لرزه درآمد و گفت:«اى جبرئيل! خداى من، اوست كه سلام است و سلام از وى است و سلام به سوى او باز مى‏گردد. راست گفت‏ خداى عزوجل و نيكى نمود، كتاب را به من ده!»

جبرئيل كتاب وصيت را به رسول اكرم(ص) داد و گفت كه آن را به اميرمؤمنان(ع) دهد. چون على(ع) كتاب را گرفت، رسول خدا(ص) فرمود: «بخوان!»

اميرمؤمنان(ع) آن را كلمه به كلمه خواند، سپس رسول خدا(ص) به او گفت: يا على(ع) اين عهد خدايم تبارك و تعالى به سوى من است و خواسته وى و امانت او پيش من است و به راستى كه من آن را ابلاغ كردم و خيرخواهى نمودم و امانت را ادا كردم.»

على(ع) عرض كرد: « پدر و مادرم فداى تو باد! من هم شهادت مى‏دهم كه تو پيام خود را ابلاغ كردى و نصيحت ‏خود گفتى و در آنچه فرمودى صادق بودى و گوش و چشم و گوشت و خون من نيز بر اين امر گواه است!»

جبرئيل(ع) گفت:« من نيز بر آنچه مى‏گوييد گواه هستم!»

پيامبر(ص) فرمود:« يا على(ع) وصيت مرا گرفتى و دانستى كه چيست و با خداوند و من پيمان بستى كه به هر چه در آن است عمل كنى.»

على(ع): «آرى، پدر و مادرم فداى تو باد! انجام آن به عهده من است و بر خداست كه مرا يارى دهد و توفيق عطا فرمايد كه به مفاد آن وفا كنم.»

رسول خدا(ص): « يا على(ع) اراده نموده‏ام كه بر پيمان تو شاهد بگيرم كه روز قيامت ‏شهادت دهند كه من به وظيفه خود عمل كردم.»

على(ع): «آرى گواه گيريد!»

پيامبر اكرم(ص):« همانا من جبرئيل و ميكائيل(ع) كه هر دو در اين جا حاضرند و فرشتگان مقرب خداوند نيز با آنهايند بر آنچه اينك بين من و تو گذشت ‏شاهد مى‏گيرم.»

على(ع):« بله شهادت دهند، پدر و مادرم فدايت! من هم آنها را گواه مى‏گيرم.»

و رسول خدا(ص) فرشتگان را شاهد گرفت... سپس رسول اكرم، فاطمه، حسن، حسين عليهم السلام را به حضور خواند و مانند اميرالمؤمنين(ع) آنها را از وصيت ‏خود آگاه كرد. آنان هم مانند على(ع) سخن گفتند و قبول كردند و سرانجام كتاب وصيت ‏با طلايى كه آتش به آن نرسيده بود مهر شد و تحويل اميرمؤمنان(ع) گشت.



                                                       مفاد وصيت


از جمله مفاد اين وصيت كه به دستور خداى تعالى پيامبراكرم(ص) انجام آن را بر على(ع) شرط نمود اين بود كه فرمود: « يا على(ع) به آنچه در اين وصيت آمده است وفا كن، آن كس كه خدا و رسولش را دوست دارد، دوست ‏بدار و با هر كه با خدا و رسولش دشمنى ورزد، دشمن باش و از آنان بيزارى بجوى و صبور باش و خشم خود را فرو خور، گرچه حق تو پايمال گردد و خمس تو غصب شود و هتك حرمت ‏حرم تو كنند.»

على(ع) عرض كرد:« پذيرفتم اى رسول خدا(ص)!»

اميرالمؤمنين(ع) گويد: سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد من هر آينه شنيدم كه جبرئيل(ع) به نبى‏اكرم(ص) مى‏گفت:« اى محمد(ص) به على(ع) بگوى كه حرم تو هتك مى‏گردد كه حرم خدا و رسول خدا(ص) نيز هست و محاسن تو از خون روشن سرت خضاب خواهد شد.»

من چون معناى اين كلمات را كه جبرئيل امين مى‏گفت فهم كردم [و دانستم كه حرم من هتك خواهد شد] به روى درافتادم و از حال رفتم و چون بازآمدم، گفتم: «آرى پذيرفتم و راضى هستم! اگر چه به حرم من جسارت روا دارند و سنت هاى خدا و رسول را معطل گذارند و كتاب خدا پاره پاره شود و كعبه خراب گردد و محاسنم از خون روشن سرم خضاب شود، پيوسته صبورى خواهم كرد و كار را به خدا وا مى‏گذارم تا اين كه نزد تو حاضر گردم.»

و باز از جمله موارد وصيت رسول خدا(ص) اين بود كه در خانه‏اش، كه در آن جان سپرده بود، دفن گردد و با سه پارچه كفن شود كه يكى از آنها يمنى باشد و كسى جز على(ع) داخل قبر نشود و به على(ع) فرمود:« يا على(ع) تو و دخترم فاطمه(س) و حسن و حسين عليهما السلام با هم بر من نماز بخوانيد و نخست هفتاد و و پنج تكبير بگوييد. سپس نماز را با پنج تكبير به جاى آور و آن را تمام كن و البته اين كار پس از آن است كه از طرف خداوند به تو اجازه نماز داده شود.»

على(ع) عرض كرد: «پدر و مادرم فداى تو باد! چه كسى به من اجازه نماز مى‏دهد؟»

فرمود:«جبرئيل(ع) به تو اجازه خواهد داد. و پس از شما هر كس از خاندانم حاضر شد، گروه گروه بر من نماز بخوانند، سپس زنان ايشان و در آخر مردم نماز بخوانند.»

و نيز فرمود: هرگاه من جان تسليم نمودم و تو تمام آنچه را كه من وصيت كرده‏ام انجام دادى و مرا در قبرم پنهان ساختى، پس در خانه خود آرام گير و آيات قرآن را بر طبق تاليف آن گردآورى كن و واجبات و احكام را چنان كه نازل شده‏اند، ثبت نما و سپس باقى آنچه را گفته‏ام به جاى آور و هيچ سرزنشى بر تو نيست و بايد كه صبورى كنى بر ستم هايى كه ايشان در حق تو روا دارند تا اين كه به سوى من آيى.»



                                                     اتمام حجت ‏با على(ع)


رسول خدا هنگامى كه كتاب وصيت‏ خود را به اميرمؤمنان(ع) داد فرمود: در قبال اين وصيت فرداى قيامت در برابر خداى تبارك و تعالى كه پروردگار عرش است مى‏بايست جوابگو باشى! به راستى كه من روز قيامت ‏با استناد به حلال و حرام خدا و آيات محكم و متشابه، آن سان كه خداوند نازل فرموده و در كتاب وى جمع آمده است، با تو محاجه خواهم كرد و از تو حجت‏ خواهم طلبيد در مورد آنچه تو را امر كردم و انجام واجبات الهى آن گونه كه نازل شده‏اند و احكام شريعت و در مورد امر به معروف و نهى از منكر و دورى جستن از آن، و بر پاى داشتن حدود الهى و عمل به فرمان هاى حق و تمامى امور دين و هم از تو حجت ‏خواهم خواست درباره گزاردن نماز در وقت ‏خود و اعطاى زكات به مستحقين آن و حج‏ بيت الله و جهاد در راه خدا. پس تو چه پاسخى خواهى داشت‏ يا على(ع)!؟

اميرمؤمنان(ع) عرض كرد: پدر و مادرم فدايت! اميد دارم به سبب بلندى مرتبت تو در نزد خدا و مقام ارجمندى كه پيش او دارى و نعماتى كه تو را ارزانى داشته است، خداوند مرا يارى نمايد و استقامت عطا فرمايد و من فرداى قيامت ‏با شما ملاقات نكنم در حالى كه در انجام وظيفه خود سستى و تقصيرى كرده باشم و يا تفريط نموده باشم و باعث درهم شدن چهره مباركتان در برابر من و ديدگان پدران و مادران خود شوم. بلكه مرا خواهى يافت كه تا زنده‏ام پيوسته بر طبق وصيت‏ شما رفتار كنم و راه و روش شما را دنبال نمايم تا با اين حالت نزدتان شرفياب شوم و بعد از من فرزندانم به ترتيب بدون هيچ گونه تقصيرى و تفريطى چنين خواهند كرد. در اين لحظه رسول خدا(ص) از هوش برفت و على(ع)، پيامبر(ص) را در آغوش گرفت در حالى كه مى‏گفت: « پدر و مادرم فداى تو باد! پس از تو چه دهشتى ما را فرا خواهد گرفت و وحشت دختر تو و پسرانت چه اندازه خواهد بود و غصه‏هاى من بعد از تو چه طولانى خواهد بود، اى برادرم! از خانه من اخبار آسمان ها قطع خواهد شد و پس از تو ديگر جبرئيل و ميكائيل نخواهم ديد و ديگر هيچ اثرى از آنها نخواهم يافت و صداى آنها را نخواهم شنيد.» و رسول خدا همچنان مدهوش بود.



                                                   آخرين سفارش ها


امام كاظم عليه السلام نقل مى‏كند كه از پدرم پرسيدم: وقتى فرشتگان پيامبر(ص) را ترك گفتند چه اتفاقى افتاد؟ فرمود: رسول خدا(ص)، فاطمه، على، حسن و حسين عليهم السلام را به گرد خود خواند و به كسانى كه در خانه بودند فرمود:« از نزد من بيرون برويد» و همسر خود «ام سلمه‏» را فرمود كه بر درگاه بايستد تا كسى وارد خانه نشود. ام سلمه اطاعت كرد. آن گاه رسول خدا(ص) به على(ع) گفت: « يا على نزديك من بيا.» على(ع) پيشتر رفت، پيامبراكرم(ص)، دست زهرا(س) را گرفت و بر سينه گذاشت ‏بعد با دست ديگر خود دست على(ع) را گرفت و چون خواست ‏با آنها سخنى بگويد، اشك از چشمانش فرو غلتيد و نتوانست كلامى بگويد. فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام وقتى حالت گريه پيامبر(ص) را مشاهده كردند به سختى به گريه درآمدند و فاطمه(س) گفت: اى پيامبر خدا(س) رشته قلبم از هم گسست و جگرم آتش گرفت وقتى كه گريه شما را ديدم. اى آقاى پيامبران از اولين تا آخرين آنها، اى امين پروردگار و رسول او، اى محبوب خدا! فرزندانت پس از تو، كه را دارند و با آن خوارى كه بعد از تو مرا فرا گيرد چه كنم؟ چه كسى على(ع) را كه ياور دين است، كمك خواهد كرد؟ چه كسى وحى خدا و فرمان هايش را دريافت ‏خواهد كرد. سپس به سختى گريست و پيامبر(ص) را در آغوش گرفت و چهره او را بوسيد و على، حسن و حسين عليهم السلام نيز چنين كردند.

رسول خدا(ص) سربلند كرد و دست فاطمه(س) را در دست على(ع) نهاد و گفت: «اى اباالحسن! اين امانت ‏خدا و امانت محمد رسول خدا در دست توست و در مورد فاطمه(س) خدا را و مرا به ياد داشته باش! و به راستى كه تو چنين رفتار مى‏كنى.

يا على(ع) سوگند به خدا كه فاطمه(س) سيده زنان بهشت است از اولين تا آخرين آنها. به خدا قسم! فاطمه(س) همان مريم كبرى است. آگاه باش كه من به اين حالت نيافتاده بودم مگر اين كه براى شما و فاطمه(س) دعا كردم و خدا آنچه خواسته بودم به من عطا فرمود.

اى على(ع) هر چه فاطمه(س) به تو فرمان داد به جاى آور كه هر آينه من به فاطمه(س) امورى را بيان داشته‏ام كه جبرئيل من را به آنها امر كرد. بدان اى على(ع) كه من از آن كس راضيم كه دخترم فاطمه(س) از او راضي باشد و پروردگار و فرشتگان هم با رضايت او راضى خواهند شد.

واى بر آن كس كه بر فاطمه(س) ستم كند، واى بر آن كس كه حق وى را از او بستاند. واى بر آن كس كه هتك حرمت او كند. واى بر آن كس كه در خانه‏اش را آتش زند، واى بر آن كه ‏دوست وى را بيازارد و واى بر آن كه با او كينه ورزد و ستيزه كند. خداوندا من از ايشان بيزارم و آنان نيز از من برى هستند.»

در اين وقت رسول خدا(ص)، فاطمه، على، حسن و حسين - عليهم السلام - را به نام خواند و آنان را در بر گرفت و عرضه داشت:

« بار خدايا! من با اينان و هر كس كه پيروى ايشان كند سر صلح دارم و بر عهده من است كه آنان را داخل بهشت ‏سازم و هر كس با اينها بستيزد و بر ايشان ستم كند يا بر اينها پيشى گيرد يا از ايشان و شيعيانشان بازپس ماند، من دشمن او هستم و با او مى‏جنگم و بر من است كه آنان را به دوزخ درآورم.

سوگند به خدا اى فاطمه(س)! راضى نخواهم شد تا اين كه تو راضى شوى! نه به خدا سوگند راضى نمى‏شوم مگر آن كه تو راضى شوى! نه به خدا سوگند راضى نخواهم شد مگر آن كه تو رضا شوى!»

زندگینامه امام محمد باقر (ع)

بسم الله الرحمن الرحیم
 
 
زندگی نامه امام باقر (ع) 

ولادت

امام ابو جعفر،باقر العلوم،پنجمين پيشواى ما،جمعه‏ى نخستين روز ماه رجب سال پنجاه و هفت هجرى در شهر مدينه چشم به جهان گشود. (1) او را«محمد»ناميدند و«ابو جعفر»كنيه و«باقر العلوم‏»يعنى‏«شكافنده‏ى دانشها»لقب آن گرامى است.

به هنگام تولد هاله‏يى از شكوه و عظمت نوزاد اهل بيت را فرا گرفته بود،و همچون ديگر امامان پاك و پاكيزه به دنيا آمد.



 
 

امام باقر (ع) از دو سو-پدر و مادر-نسبت‏به پيامبر و حضرت على و زهرا عليهم السلام مى‏رساند،زيرا پدر او امام زين العابدين فرزند امام حسين،و مادر او بانوى گرامى‏«ام عبد الله‏» (2) دختر امام مجتبى عليهم السلام است.

عظمت امام باقر (ع) زبانزد خاص و عام بود،هر جا سخن‏از والايى هاشميان و علويان و فاطميان به ميان مى‏آمد او را يگانه وارث آنهمه قداست و شجاعت و بزرگوارى مى‏شناختند و هاشمى و علوى و فاطميش مى‏خواندند.

راستگوترين لهجه‏ها و جذاب‏ترين چهره‏ها و بخشنده‏ترين انسانها برخى از ويژگيهاى امام باقر عليه السلام است.

گوشه‏يى از شرافت و بزرگوارى آن گرامى را در گزارش زير مى‏خوانيم:

پيامبر (ص) به يكى از ياران پارساى خود«جابر بن عبد الله انصارى‏»فرمود.اى جابر!تو زنده مى‏مانى و فرزندم‏«محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب‏»را كه نامش در تورات‏«باقر»است در مى‏يابى،بدانهنگام سلام مرا بدو برسان.

پيامبر در گذشت و جابر عمرى دراز يافت-و بعدها روزى به خانه‏ى امام زين العابدين آمد و امام باقر را كه كودكى خرد سال بود ديد،به او گفت:پيش بيا...امام باقر (ع) آمد.

گفت:برو...

امام باز گشت.جابر اندام و راه رفتن او را تماشا كرد و گفت:به خداى كعبه سوگند آيينه‏ى تمام نماى پيامبر است.آنگاه از امام سجاد پرسيد اين كودك كيست؟

فرمود:امام پس از من فرزندم‏«محمد باقر»است.

جابر برخاست و بر پاى امام باقر بوسه زد و گفت:فدايت‏شوم اى فرزند پيامبر (ص) ،سلام و درود پدرت پيامبر خدا (ص) رابپذير چه او ترا سلام رسانده است.

ديدگان امام باقر پر از اشگ شد و فرمود:سلام و درود بر پدرم پيامبر خدا باد تا بدان هنگام كه آسمانها و زمين پايدارند و بر تو اى جابر كه سلام او را به من رساندى. (3)

 

علم امام

دانش امام باقر عليه السلام نيز همانند ديگر امامان از سر چشمه‏ى وحى بود،آنان آموزگارى نداشتند و در مكتب بشرى درس نخوانده بودند،«جابر بن عبد الله‏»نزد امام باقر (ع) مى‏آمد و از آنحضرت دانش فرا مى‏گرفت و به آن گرامى مكرر عرض مى‏كرد:اى شكافنده‏ى علوم! گواهى مى‏دهم تو در كودكى از دانشى خدا داد برخوردارى (4) .

«عبد الله بن عطاء مكى‏»مى‏گفت:هرگز دانشمندان را نزد كسى چنان حقير و كوچك نيافتم كه نزد امام باقر عليه السلام،«حكم بن عتيبه‏»كه در چشم مردمان جايگاه علمى والايى داشت در پيشگاه امام باقر چونان كودكى در برابر آموزگار بود (5) .

شخصيت آسمانى و شكوه علمى امام باقر (ع) چنان خيره كننده بود كه‏«جابر بن يزيد جعفى‏»به هنگام روايت از آن گرامى مى‏گفت:«وصى اوصياء و وارث علوم انبياء محمد بن على بن الحسين مرا چنين روايت كرد...» (6)

مردى از«عبد الله عمر»مساله‏يى پرسيد و او در پاسخ درماند،به سئوال كننده امام باقر را نشان داد و گفت از اين كودك بپرس و مرا نيز از پاسخ او آگاه ساز.آن مرد از امام پرسيد و پاسخى قانع كننده شنيد و براى‏«عبد الله عمر»بازگو كرد،عبد الله گفت:اينان خاندانى هستند كه دانششان خداداد است (7) .

«ابو بصير»مى‏گويد:با امام باقر عليه السلام به مسجد مدينه وارد شديم،مردم در رفت و آمد بودند.امام به من فرمود:از مردم بپرس آيا مرا مى‏بينند؟از هر كه پرسيدم آيا ابو جعفر را ديده‏اى پاسخ منفى شنيدم،در حاليكه امام در كنار من ايستاده بود.در اين هنگام يكى از دوستان حقيقى آن حضرت‏«ابو هارون‏»كه نابينا بود به مسجد در آمد.امام فرمود:از او نيز بپرس.

از ابو هارون پرسيدم:آيا ابو جعفر را ديدى؟

فورا پاسخ داد:مگر كنار تو نايستاده است؟

گفتم:از كجا دريافتى؟

گفت:چگونه ندانم در حاليكه او نور رخشنده‏يى است (8) .

و نيز«ابو بصير»مى‏گويد:امام باقر (ع) از يكى ازافريقائيان حال يكى از شيعيان خود به نام‏«راشد»را جويا شد.پاسخ داد خوب بود و سلام مى‏رساند.

امام فرمود خدا رحمتش كند.

با تعجب گفت:مگر او مرده است؟

فرمود:آرى.

گفت:چه وقت در گذشت؟

فرمود:دو روز پس از خارج شدن تو.

گفت:به خدا سوگند او بيمار نبود...

فرمود:مگر هر كس مى‏ميرد به جهت‏بيمارى است؟

آنگاه ابو بصير از امام در مورد آن در گذشته سئوال كرد.

امام فرمود:او از دوستان و شيعيان ما بود،گمان مى‏كنيد كه چشمهاى بينا و گوشهاى شنوايى براى ما همراه شما نيست وه چه پندار نادرستى است!به خدا سوگند هيچ چيز از كردارتان بر ما پوشيده نيست پس ما را نزد خودتان حاضر بدانيد و خود را به كار نيك عادت دهيد و از اهل خير باشيد تا به همين نشانه و علامت‏شناخته شويد.من فرزندان و شيعيانم را به اين برنامه فرمان مى‏دهم (9) .

يكى از راويان مى‏گويد در كوفه به زنى قرآن مى‏آموختم،روزى با او شوخى كردم،بعد به ديدار امام باقر شتافتم،فرمود:

آنكه (حتى) در پنهان مرتكب گناه شود خداوند به او اعتنا و توجهى ندارد،به آن زن چه گفتى؟ از شرمسارى چهره‏ام را پوشاندم و توبه كردم،امام فرمود:تكرار نكن (10) .


 

اخلاق امام

مردى از اهل شام در مدينه ساكن بود و به خانه‏ى امام بسيار مى‏آمد و به آن گرامى مى‏گفت: «...در روى زمين بغض و كينه‏ى كسى را بيش از تو در دل ندارم و با هيچكس بيش از تو و خاندانت دشمن نيستم!و عقيده‏ام آنست كه اطاعت‏خدا و پيامبر و امير مؤمنان در دشمنى با توست،اگر مى‏بينى به خانه‏ى تو رفت و آمد دارم بدان جهت است كه تو مردى سخنور و اديب و خوش بيان هستى!»در عين حال امام عليه السلام با او مدارا مى‏فرمود و به نرمى سخن مى‏گفت.چندى بر نيامد كه شامى بيمار شد و مرگ را رويا روى خويش ديد و از زندگى نوميد شد،پس وصيت كرد كه چون در گذرد ابو جعفر«امام باقر»بر او نماز گزارد.

شب به نيمه رسيد و بستگانش او را تمام شده يافتند،بامداد وصى او به مسجد آمد و امام باقر عليه السلام را ديد كه نماز صبح به پايان برده و به تعقيب (11) نشسته است،و آن گرامى همواره چنين بود كه پس از نماز به ذكر و تعقيب مى‏پرداخت.

عرض كرد:آن مرد شامى به ديگر سراى شتافته و خود چنين خواسته كه شما بر او نماز گزاريد.

فرمود:او نمرده است...شتاب مكنيد تا من بيايم.

پس برخاست و وضو و طهارت را تجديد فرمود و دو ركعت نماز خواند و دستها را به دعا برداشت،سپس به سجده رفت و همچنان تا بر آمدن آفتاب،در سجده ماند،آنگاه به خانه‏ى شامى آمد و بر بالين او نشست و او را صدا زد و او پاسخ داد،امام او را بر نشانيد و پشتش را به ديوار تكيه داد و شربتى طلبيد و به كام او ريخت و به بستگانش فرمود غذاهاى سرد به او بدهند و خود بازگشت.

ديرى بر نيامد كه شامى شفا يافت و به نزد امام آمد و عرض كرد:

«گواهى مى‏دهم كه تو حجت‏خدا بر مردمانى (12) ...»

«محمد بن منكدر»-از صوفيان آن روزگار-مى‏گويد:

در روز بسيار گرمى از مدينه بيرون رفتم،ابو جعفر محمد بن على بن الحسين را ديدم-همراه با دو تن از غلامانشان-يا دو تن از دوستانش-از سركشى به مزرعه‏ى خويش باز مى‏گردد با خود گفتم:مردى از بزرگان قريش در چنين وقتى در پى دنياست!بايد او را پند دهم.

نزديك آمدم و سلام كردم،امام در حالى كه عرق از سر و رويش مى‏ريخت‏با تندى پاسخم داد. گفتم:خدا ترا به سلامت‏بدارد آيا شخصيتى چون شما در اين هنگام و با اين‏حال در پى دنيا مى‏رود!اگر در اين حالت مرگ در رسد چه مى‏كنى؟

فرمود به خدا سوگند اگر مرگ در رسد در حال اطاعت‏خداوند خواهم بود زيرا من بدينوسيله خود را از تو و ديگر مردمان بى نياز مى‏سازم،از مرگ در آنحالت‏بيمناكم كه سرگرم گناهى باشم.

گفتم:رحمت‏خدا بر تو باد،مى‏پنداشتم كه شما را پند مى‏دهم اما تو مرا پند دادى و آگاه ساختى (13) .


 

امام و امويان

امام چه خانه نشين باشد و چه در متن اجتماع در مقام امامتش تفاوتى رخ نمى‏دهد زيرا امامت چونان رسالت،منصبى است‏خدايى و مردمان را نمى‏رسد كه بدلخواه خويش امامى برگزينند.

غاصبان و متجاوزان هماره به مقام والاى امام رشك مى‏بردند و بهر وسيله براى غصب و تصرف حكومت و خلافت كه ويژه‏ى امامان بود دست مى‏يازيدند و در راه اين منظور از هيچ جنايتى نيز باك نداشتند.امامت امام در زمان خلافت وليد و سليمان بن عبد الملك و عمر بن عبد العزيز و يزيد بن عبد الملك و هشام بوده است.

برخى از دوران امامت امام باقر عليه السلام مقارن حكومت ظالمانه‏ى هشام بن عبد الملك اموى مى‏بود و هشام و ديگر امويان به خوبى مى‏دانستند كه اگر حكومت ظاهر را با ستم و جنايت‏به غصب گرفته‏اند هرگز نمى‏توانند حكومت دردلها را از خاندان پيامبر بربايند.

عظمت معنوى امامان گرامى چنان گيرا بود كه گاه دشمنان و غاصبان خود مرعوب مى‏ماندند و به تواضع برمى‏خاستند:

هشام در يكى از سالها به حج آمده بود و امام باقر و امام صادق عليهما السلام نيز جزو حاجيان بودند،روزى امام صادق (ع) در اجتماع عظيم حج ضمن خطابه‏يى فرمود:

«سپاس خداى را كه محمد (ص) را به راستى فرستاد و ما را به او گرامى ساخت،پس ما برگزيدگان خدا در ميان آفريدگان و جانشينان خدا (در زمين) هستيم،رستگار كسى است كه پيرو ما باشد و شور بخت آنكه با ما دشمنى ورزد».

امام صادق عليه السلام بعدها مى‏فرمود:گفتار مرا به هشام خبر بردند ولى متعرض ما نشد تا به دمشق بازگشت و ما نيز به مدينه برگشتيم به حاكم خود در مدينه فرمان داد تا من و پدرم را به دمشق بفرستد.

به دمشق در آمديم و هشام تا سه روز ما را بار نداد،روز چهارم بر او وارد شديم،هشام بر تخت نشسته بود و درباريان در برابرش به تير اندازى و هدف گيرى سرگرم بودند.

هشام پدرم را به نام صدا زد و گفت:با بزرگان قبيله‏ات تيراندازى كن.

پدرم فرمود:من پير شده‏ام و تيراندازى از من گذشته است،مرا معذور دار.

هشام اصرار ورزيد و سوگند داد كه بايد اين كار را بكنى‏و به پير مردى از بنى اميه گفت كمانت را به او بده پدرم كمان برگرفت و تيرى به زه نهاد و پرتاب كرد،اولين تير درست در وسط هدف نشست،دومين تير را در كمان نهاد و چون شست از پيكان برداشت‏بر پيكان تير اول فرود آمد و آن را شكافت،تير سوم بر دوم و چهارم بر سوم...و نهم بر هشتم نشست،فرياد از حاضران برخاست،هشام بى قرار شد و فرياد زد:

آفرين ابا جعفر!تو در عرب و عجم سر آمد تيراندازنى،چطور مى‏پندارى زمان تيراندازى تو گذشته است...و در همان هنگام تصميم بر قتل پدرم گرفت و سر به زير افكنده فكر مى‏كرد و ما در برابر او ايستاده بوديم،ايستادن ما طولانى شد و پدرم از اين بابت‏به خشم آمد و آن گرامى چون خشمگين مى‏شد به آسمان مى‏نگريست و خشم در چهره‏اش آشكار مى‏شد، هشام غضب او را دريافت و ما را به سوى تخت‏خود فرا خواند و خود برخاست و پدرم را در برگرفت و او را بر دست راست‏خود بر تخت نشانيد و مرا نيز در برگرفت و بر دست راست پدرم نشاند،و با پدرم به گفتگو نشست و گفت:

قريش تا چون تويى را در ميان خود دارد بر عرب و عجم فخر مى‏كند،آفرين بر تو،تيراندازى را چنين از چه كسى و در چند مدت آموخته‏يى؟

پدرم فرمود:مى‏دانى كه مردم مدينه تيراندازى مى‏كنند و من در جوانى مدتى به اين كار مى‏پرداختم و بعد ترك كردم تا هم اكنون كه تو از من خواستى.

هشام گفت از آنگاه كه خويش را شناختم تا كنون‏تيراندازى بدين زبردستى نديده بودم و گمان نمى‏كنم كسى در روى زمين چون تو بر اين هنر توانا باشد،آيا فرزندت جعفر نيز مى‏تواند همچون تو تيراندازى كند؟

فرمود:ما«كمال‏»و«تمام‏»را به ارث مى‏بريم،همان كمال و تمامى كه خدا بر پيامبرش فرود آورد آنجا كه مى‏فرمايد: «اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا» (14) ...زمين از كسى كه بر اين كارها كاملا توانا باشد خالى نمى‏ماند.

چشم هشام با شنيدن اين جملات در حدقه گرديد و چهره‏اش از خشم سرخ شد،اندكى سر فرو افكند و دوباره سر برداشت و گفت:مگر ما و شما از دودمان‏«عبد مناف‏»نيستيم كه در نسبت‏برابريم؟

امام فرمود:آرى اما خدا ما را ويژگيهايى داده كه به ديگران نداده است.

پرسيد:مگر خدا پيامبر را از خاندان‏«عبد مناف‏»به سوى همه‏ى مردم و براى همه‏ى مردم از سفيد و سياه و سرخ نفرستاده است؟شما از كجا اين دانش را به ارث برده‏ايد در حاليكه پس از پيامبر اسلام پيامبرى نخواهد بود و شمايان پيامبر نيستيد؟

امام بى درنگ فرمود:خداوند در قرآن به پيامبر مى‏فرمايد:

«زبانت را پيش از آنكه به تو وحى شود براى خواندن قرآن‏حركت مده (15) »پيامبرى كه به تصريح اين آيه زبانش تابع وى است‏به ما ويژگيهايى داده كه به ديگران نداده است و به همين جهت‏با برادرش على (ع) اسرارى را مى‏گفت كه به ديگران هرگز نگفت و خداوند در اين باره مى‏فرمايد: «و تعيها اذن واعية‏» (16) -يعنى آنچه به تو وحى مى‏شود و اسرار تو را-گوشى فرا گيرنده فرا مى‏گيرد.

و پيامبر خدا به على (ع) فرمود:از خدا خواستم كه آن را گوش تو قرار دهد.و نيز على بن ابيطالب (ع) در كوفه فرمود«پيامبر خدا هزار در از دانش به روى من گشود كه از هر در هزار در ديگر گشوده شد»...همانطور كه خداوند پيامبر را كمالاتى ويژه داد پيامبر (ص) نيز على (ع) را برگزيد و چيزهايى به او آموخت كه به ديگران نياموخت و دانش ما از آن منبع فياض است و تنها ما آن را به ارث برده‏ايم نه ديگران.

هشام گفت:على مدعى علم غيب بود حال آنكه خدا كسى را بر غيب دانا نساخت.

پدرم فرمود:خدا بر پيامبر خويش كتابى فرود آورد كه در آن همه چيز از گذشته و آينده تا روز رستخيز بيان شده است زيرا در همان كتاب مى‏فرمايد: «و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شيئى‏» (17) -بر تو كتابى فرو فرستاديم كه بيان كننده‏ى همه چيز است-و در جاى ديگر فرمود: «همه چيز را در كتاب روشن به حساب آورده‏ايم (18) »و نيز:هيچ چيز را در اين كتاب فرو گذار نكرديم (19) »و خداوند به پيامبر فرمان داد همه‏ى اسرار قرآن را به على بياموزد،و پيامبر به امت مى‏فرمود:على از همه‏ى شما در قضاوت داناتر است...هشام ساكت ماند...و امام از بارگاه او خارج شد. (20)

 

مناظرات امام

«عبد الله بن نافع‏»از دشمنان امير مؤمنان حضرت على عليه السلام بود و مى‏گفت:اگر در روى زمين كسى بتواند مرا قانع سازد كه در كشتن‏«خوارج نهروان‏»حق با على بوده است من بدو روى خواهم آورد.اگر چه در مشرق يا مغرب بوده باشد.

به عبد الله گفتند:آيا مى‏پندارى فرزندان على (ع) نيز نمى‏توانند به تو ثابت كنند؟گفت مگر در ميان فرزندان او دانشمندى هست؟

گفتند:اين خود سند نادانى توست!مگر ممكن است در دودمان حضرت على (ع) دانشمندى نباشد؟!پرسيد:در اين زمان دانشمندشان كيست،امام باقر عليه السلام را به او معرفى كردند و او با ياران خويش به مدينه آمد و از امام تقاضاى ملاقات كرد...امام به يكى از غلامان خويش فرمان داد بار و بنه‏ى او را فرود آورد و به او بگويد فردا نزد امام حاضر شود.

بامداد ديگر عبد الله با ياران خويش به مجلس امام آمد و آن گرامى نيز فرزندان و بازماندگان مهاجران و انصار را فرا خواند و چون همه گرد آمدند امام در حاليكه جامه‏اى سرخ فام بر تن داشت و ديدارش چون ماه فريبنده و زيبا بود فرمود:

سپاس ويژه خدايى است كه آفريننده‏ى زمان و مكان و چگونگى‏هاست‏حمد خدايى را كه نه چرت دارد و نه خواب آنچه در آسمانها و زمين است ملك اوست...گواهم كه جز«الله‏»خدايى نيست و«محمد»بنده‏ى برگزيده و پيامبر اوست،سپاس خدايى را كه به نبوتش ما را گرامى داشت و به ولايتش ما را مخصوص گردانيد.

اى گروه فرزندان مهاجر و انصار!هر كدامتان فضيلتى از على بن ابيطالب به خاطر داريد بگوييد.

حاضران هر يك فضيلتى بيان كردند تا سخن به‏«حديث‏خيبر»رسيد،گفتند:پيامبر در نبرد با يهودان خيبر،فرمود.

«لاعطين الراية غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله،كرارا غير فرار لا يرجع حتى يفتح الله على يديه‏»«فردا پرچم را به مردى مى‏سپارم كه دوستدار خدا و پيامبر است و خدا و پيامبر نيز او را دوست مى‏دارند،رزم آورى است كه هرگز فرار نمى‏كند و از نبرد فردا باز نمى‏گردد تا خداوند به دست او حصار يهودان را فتح فرمايد».

-و ديگر روز پرچم را به امير مؤمنان سپرد و آن گرامى بانبردى شگفتى آفرين يهودان را منهزم ساخت و قلعه‏ى عظيم آنان را گشود.

امام باقر (ع) به عبد الله بن نافع فرمود:در باره‏ى اين حديث چه مى‏گويى؟

گفت:حديث درستى است اما على بعدها كافر شد و خوارج را به ناحق كشت!

فرمود:مادرت در سوگ تو بنشيند،آيا خدا آنگاه كه على را دوست مى‏داشت مى‏دانست كه او«خوارج‏»را مى‏كشد يا نمى‏دانست؟اگر بگويى خدا نمى‏دانست كافر خواهى بود.

گفت:مى‏دانست.

فرمود:خدا او را بدان جهت كه فرمانبردار اوست دوست مى‏داشت‏يا به جهت نافرمانى و گناه.

گفت:چون فرمانبردار خدا بود خداوند او را دوست مى‏داشت (يعنى اگر در آينده نيز گناهكار مى‏بود خداوند مى‏دانست و هرگز دوستدار او نمى‏بود پس معلوم مى‏شود كشتن خوارج طاعت‏خدا بوده است)فرمود:برخيز كه محكوم شدى و جوابى ندارى.

عبد الله برخاست و اين آيه را تلاوت كرد: «حتى يتبين لكم الخيط الابيض من الخيط الاسود من الفجر» (21) -اشاره به آنكه حقيقت چون سپيده صبح آشكار شد-و گفت‏«خدا بهتر مى‏داند رسالت‏خويش را در چه خاندانى قراردهد.

ضرب سكه‏ى اسلامى به دستور امام باقر عليه السلام (24)

در سده‏ى اول هجرى صنعت كاغذ در انحصار روميان بود و مسيحيان مصر نيز كه كاغذ مى‏ساختند به روش روميان و بنا بر مسيحيت نشان‏«اب و ابن و روح‏»بر آن مى‏زدند،«عبد الملك اموى‏»مرد زيركى بود،كاغذى از اين گونه را ديد و در مارك آن دقيق شد و فرمان داد آن را براى او به عربى ترجمه كنند،و چون معناى آن را دريافت‏خشمگين شد كه چرا در مصر كه كشورى اسلامى است‏بايد مصنوعات چنين نشانى داشته باشد،بى درنگ به فرماندار مصر نوشت كه از آن پس بر كاغذها شعار توحيد-شهد الله انه لا اله الا هو-بنويسند و نيز به فرمانداران ساير ايالات اسلامى نيز فرمان داد كاغذهايى را كه نشان مشركانه‏ى مسيحيت دارد از بين ببرند و از كاغذهاى جديد استفاده كنند.

كاغذهاى جديد با نشان توحيد اسلامى رواج يافت و به شهرهاى روم نيز رسيد و خبر به قيصر بردند و او در نامه‏يى به‏«عبد الملك‏»نوشت:

صنعت كاغذ هماره با نشان رومى مى‏بود و اگر كار تو درمنع آن درست است پس خلفاى گذشته‏ى اسلام خطا كار بوده‏اند و اگر آنان به راه درست رفته‏اند پس تو در خطا هستى (25) ، من همراه اين نامه براى تو هديه‏اى لايق فرستادم و دوست دارم كه اجناس نشان دار را به حال سابق واگذارى و پاسخ مثبت تو موجب سپاسگزارى ما خواهد بود.عبد الملك هديه را نپذيرفت و به قاصد قيصر گفت:اين نامه پاسخى ندارد.

قيصر ديگر بار هديه‏اى دو چندان دفعه‏ى پيش براى او گسيل داشت و نوشت:

گمان مى‏كنم چون هديه را ناچيز دانستى نپذيرفتى،اينك دو برابر فرستادم و مايلم هديه را همراه با خواسته‏ى قبلى من بپذيرى.عبد الملك باز هديه را رد كرد و نامه را نيز بى جواب گذاشت.

قيصر اين بار به عبد الملك نوشت:دو بار هديه‏ى مرا رد كردى و خواسته مرا بر نياوردى براى سوم بار هديه را دو چندان سابق فرستادم و سوگند به مسيح اگر اجناس نشان دار را به حال پيش برنگردانى فرمان مى‏دهم تا زر و سيم را با دشنام به پيامبر اسلام سكه بزنند و تو مى‏دانى كه ضرب سكه ويژه‏ى ما روميان است،آنگاه چون سكه‏ها را با دشنام به پيامبرتان ببينى عرق شرم بر پيشانيت مى‏نشيند،پس همان بهتر كه هديه را بپذيرى و خواسته‏ى ما را بر آورى تا روابط دوستانه‏مان چون‏گذشته پا بر جا بماند.

عبد الملك در پاسخ بيچاره ماند و گفت فكر مى‏كنم كه ننگين‏ترين مولودى كه در اسلام زاده شده من باشم كه سبب اين كار شدم كه به رسول خدا (ص) دشنام دهند و با مسلمانان به مشورت پرداخت ولى هيچكس نتوانست چاره‏اى بينديشد،يكى از حاضران گفت:تو خود راه چاره را مى‏دانى اما به عمد آن را وا مى‏گذارى!

عبد الملك گفت:واى بر تو،چاره‏اى كه من مى‏دانم كدامست؟

گفت:بايد از«باقر»اهل بيت چاره‏ى اين مشكل را بجويى.

عبد الملك گفتار او را تصديق كرد و به فرماندار مدينه نوشت‏«امام باقر» (ع) را با احترام به شام بفرستد،و خود فرستاده‏ى قيصر را در شام نگهداشت تا امام عليه السلام بشام آمد و داستان را به او عرض كردند،فرمود:

تهديد قيصر در مورد پيامبر (ص) عملى نخواهد شد و خداوند اين كار را بر او ممكن نخواهد ساخت و راه چاره نيز آسان است،هم اكنون صنعتگران را گرد آور تا به ضرب سكه بپردازند و بر يك رو سوره‏ى توحيد و بر روى ديگر نام پيامبر (ص) را نقش كنند و بدين ترتيب از مسكوكات رومى بى نياز مى‏شويم.و توضيحاتى نيز در مورد وزن سكه‏ها فرمود تا وزن هر ده درهم از سه نوع سكه هفت مثقال باشد (26) و نيزفرمود نام شهرى كه در آن سكه مى‏زنند و تاريخ سال ضرب را هم بر سكه‏ها درج كنند.

عبد الملك دستور امام را عملى ساخت و به همه‏ى شهرهاى اسلامى نوشت كه معاملات بايد با سكه‏هاى جديد انجام شود و هر كس از سابق سكه‏اى دارد تحويل دهد و سكه‏ى اسلامى دريافت دارد،آنگاه فرستاده‏ى قيصر را از آنچه انجام شده بود آگاه ساخت و باز گرداند.

قيصر را از ماجرا خبر دادند و درباريان از او خواستند تا تهديد خود را عملى سازد،قيصر گفت: من خواستم عبد الملك را به خشم آورم و اينك اين كار بيهوده است چون در بلاد اسلام ديگر با پول رومى معامله نمى‏كنند (27) .


ياران و اصحاب امام

در مكتب امام ابو جعفر باقر العلوم-كه درود فرشتگان بر او-شاگردانى نمونه و ممتاز پرورش يافتند كه اينك به نام برخى از آنان اشاره مى‏شود:

1-«ابان بن تغلب‏»:محضر سه امام را دريافته بود-امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السلام-ابان از شخصيتهاى علمى عصر خود بود و در تفسير،حديث،فقه، قرائت و لغت تسلط بسيارى داشت.والايى دانش ابان چنان بود كه امام باقر (ع) بدو فرمود در مسجد مدينه بنشين و براى مردمان فتوى بده زيرا دوست دارم مردم چون تويى را در ميان شيعيان ما ببينند.

ابان هر وقت‏به مدينه مى‏آمد حلقه‏هاى درس مى‏شكست و در مسجد جايگاه خطابه‏ى پيامبر را براى تدريس او خالى مى‏كردند.

چون خبر درگذشت ابان را به امام صادق (ع) عرض كردند فرمود:به خدا سوگند مرگ ابان قلبم را به درد آورد. (28)

2-«زراره‏»:دانشمندان شيعه ميان پروردگان امام باقر و امام صادق عليهما السلام شش تن را برتر مى‏شمرند و زراره يكى از آنهاست.امام صادق (ع) خود مى‏فرمود:اگر«بريد بن معويه‏»و«ابو بصير»و«محمد بن مسلم‏»و«زراره‏»نمى‏بودند آثار پيامبرى (معارف شيعه) از ميان مى‏رفت،آنان بر حلال و حرام خدا امينند.و باز مى‏فرمود:«بريد»و«زراره‏»و«محمد بن مسلم‏»و«احول‏»در زندگى و مرگ نزد من محبوبترين مردمانند.

زراره در دوستى امام چنان استوار بود كه امام صادق عليه السلام ناگزير شد براى حفظ جان او به عيبجويى و بدگويى او تظاهر كند و در پنهان بدو پيام داد اگر از تو بدگويى مى‏كنم براى ايمن داشتن توست زيرا دشمنان،ما را به هر كس علاقمند ببينند به آزار او مى‏كوشند...و تو به دوستى ما شهرت دارى و من ناچارم چنين تظاهر كنم...زراره از قرائت و فقه و كلام و شعر و ادب عرب بهره‏اى گسترده داشت و نشانه‏هاى فضيلت و ديندارى در او آشكار بود. (29)

3-«كميت اسدى‏»:شاعرى سر آمد بود و زبان گويايش در قالب نغز شعر در دفاع از اهل يت‏سخنان پر مغز مى‏سرود،شعرش چنان كوبنده و رسواگر بود كه پيوسته از طرف خلفاى اموى تهديد به مرگ مى‏شد.

باز گو كردن حقايق و به ويژه دفاع از اهل بيت پيامبر در آن زمان چنان خطرناك بود كه جز مردان مرد جرات اقدام بدان نداشتند،و كميت از قويترين چهره‏هايى است كه در دوران حكومت اموى از مرگ نهراسيد و تا آنجا كه يارايش بود حق گفت و سيماى امويان را بر مردم آشكار ساخت.

كميت در برخى از اشعار خويش امامان راستين را در برابر بنى اميه چنين معرفى مى‏كند:

«آن راهبران دادگر همچون بنى اميه نيستند كه انسانها وحيوانها را يكى بدانند،آنان همچون عبد الملك و وليد و سليمان و هشام اموى نيستند كه چون بر منبر نشينند سخنانى بگويند كه خود هرگز عمل نمى‏كنند،امويان سخنان پيامبر را مى‏گويند اما خود كارهاى زمان جاهليت را انجام مى‏دهند» (30)

كميت‏شيفته‏ى امام باقر (ع) بود و در راه اين مهر خويشتن را فراموش مى‏كرد،روزى در برابر امام و در مدح او اشعار شيوايى را كه سروده بود مى‏خواند،امام به كعبه رو كرد و سه بار فرمود: خدايا كميت را رحمت كن آنگاه به كميت فرمود صد هزار درهم از خاندانم براى تو جمع آورى كرده‏ام.

كميت گفت:به خدا سوگند هرگز سيم و زر نمى‏خواهم،فقط يكى از پيراهنهاى خود را به من عطا فرماييد.و امام پيراهن خود را به او داد. (31)

روزى ديگر در خدمت امام باقر نشسته بود،امام به دلتنگى از زمانه اين شعر بر خواند:

ذهب الذين يعاش فى اكنافهم لم يبق الا شاتم او حاسد

«رادمردانى كه مردم در پناهشان زندگى مى‏كردند رفتند و جز حسودان يا بدگويان كسى باقى نمانده است‏»

كميت فورا پاسخ داد:

و بقى على ظهر البسيطة واحد فهو المراد و انت ذاك الواحد

«اما بر روى زمين يكتن از آن بزرگمردان باقى است كه هم او مراد جهانيان است و تو آن يكتن هستى.» (32)

4-«محمد بن مسلم‏»:فقيه اهل بيت و از ياران راستين امام باقر و امام صادق عليهما السلام بود،چنانكه گفتيم امام صادق (ع) او را يكى از آن چهار تن به شمار آورده كه آثار پيامبرى بوجودشان پا بر جا و باقى است.

محمد كوفى بود و براى بهره‏گرفتن از دانش بيكران امام باقر (ع) به مدينه آمد و چهار سال در مدينه ماند.

«عبد الله بن ابى يعفور»مى‏گويد به امام صادق (ع) عرض كردم گاه از من سئوالاتى مى‏شود كه پاسخ آن را نمى‏دانم و به شما نيز دسترسى ندارم،چه كنم؟

امام‏«محمد بن مسلم‏»را به من معرفى كرد و فرمود:چرا از او نمى‏پرسى (33) ...

در كوفه زنى شب هنگام به خانه‏ى محمد بن مسلم آمد و گفت:همسر پسرم مرده است و فرزندى زنده در شكم دارد،تكليف ما چيست؟

«محمد بن مسلم‏»گفت:بنابر آنچه امام باقر العلوم (ع) فرموده است‏بايد شكم او را بشكافند و بچه را بيرون آورند،سپس مرده را دفن كنند.

آنگاه از زن پرسيد مرا از كجا يافتى؟

زن گفت:اين مساله را به نزد«ابو حنيفه‏»بردم و او گفت‏در اين باره چيزى نمى‏دانم ولى به نزد محمد بن مسلم برو و اگر فتوايى داد مرا آگاه ساز...

ديگر روز محمد بن مسلم در مسجد كوفه‏«ابو حنيفه‏»را ديد كه در جمع اصحاب خويش همان مساله را طرح كرده مى‏خواهد پاسخ را به نام خود به آنان بگويد!

«محمد»به طعنه سرفه‏يى كرد و ابو حنيفه دريافت و گفت‏«خدايت‏بيامرزد بگذار زندگى كنيم (34) »


 

شهادت امام باقر عليه السلام

امام گرامى باقر العلوم،هفتم ذيحجه‏ى سال 114 هجرى در پنجاه و هفت‏سالگى در زمان ستمگر اموى‏«هشام بن عبد الملك‏»مسموم و شهيد شد،در شامگاه وفات به امام صادق عليه السلام فرمود:«من امشب جهان را بدرود خواهم گفت،هم اكنون پدرم را ديدم كه شربتى گوارا نزد من آورد و نوشيدم و مرا به سراى جاويد و ديدار حق بشارت داد»

ديگر روز تن پاك آن درياى بيكران دانش خدايى را در خاك بقيع كنار آرامگاه امام مجتبى و امام سجاد عليهما السلام به خاك سپردند،سلام خدا بر او باد (35) .

و اينك در نشيب پايان موجى از دانش آن گرامى را در سخنان زير به تماشا بنشينيم:

دروغ خرابى ايمان است (36) .

مؤمن،ترسو و حريص و بخيل نمى‏شود (37) .

حريص بر دنيا همچون كرم ابريشم است كه هر چه پيله را بر خود بيشتر بپيچد بيرون آمدنش مشكلتر مى‏شود (38) ...

از طعن بر مؤمنان بپرهيزيد (39) .

برادر مسلمانت را دوست‏بدار و براى او آنچه براى خود مى‏خواهى بخواه و آنچه را بر خود نمى‏پسندى بر او نپسند (40) .

...اگر مسلمانى براى ديدار يا حاجتى به خانه‏ى مسلمانى بيايد و او در خانه باشد و اجازه‏ى ورود به او ندهد و خود نيز به ديدار او بيرون نيايد،پيوسته اين صاحب خانه در لعنت‏خدا خواهد بود تا آنگاه كه يكديگر را ملاقات كنند (41) ...

همانا خداوند با حيا و بردبار را دوست مى‏دارد (42) .

آنكه خشمش را از مردم باز دارد خداوند عذاب قيامت را از او باز دارد (43) .

آنانكه امر به معروف و نهى از منكر را عيب مى‏دانند بد مردمانى هستند (44) .

همانا خداوند بنده‏يى را كه دشمن داخل خانه‏ى او شود و او با وى مبارزه نكند دشمن دارد (45) .

«پايان‏»

پى‏نوشتها:


1- مصباح المتهجد شيخ طوسى ص 557

2- امام صادق (ع) در باره‏«ام عبد الله‏»فرمود از زنهاى با ايمان و پرهيزكار و نيكو كار بود... تواريخ النبى و الآل تسترى ص 47

3- امالى شيخ صدوق ص 211 چاپ سنگى

4- علل الشرايع شيخ صدوق ج 1 ص 222 چاپ قم

5- ارشاد شيخ مفيد ص 246 چاپ آخوندى

6- ارشاد شيخ مفيد ص 246 چاپ آخوندى

7- مناقب ابن شهر آشوب ج 3 ص 329 چاپ نجف

8- بحار الانوار ج 46 ص 243 به نقل از خرائج راوندى.

9- بحار الانوار ج 46 ص 243 به نقل از خرائج رواندى

10- بحار الانوار ج 46 ص 247 به نقل از خرائج رواندى

11- تعقيب:دعاها و ذكرهايى است كه بدون فاصله پس از نماز مى‏خوانند.

12- امالى شيخ طوسى ص 261 چاپ سنگى با اختصار

13- ارشاد مفيد چاپ آخوندى ص 247

14- سوره‏ى مائده آيه‏ى 3

15- سوره‏ى القيامه آيه‏ى 16

16- سوره‏ى الحاقه آيه‏ى 12

17- سوره نحل آيه‏ى 89

18- سوره‏ى يس آيه‏ى 12

19- سوره‏ى انعام آيه‏ى 38

20- دلائل الامامة طبرى شيعى ص 104- 106 چاپ دوم نجف.با اختصار و نقل به معنى در پاره‏اى از جملات

21- سوره بقره آيه‏ى 187

22- سوره‏ى انعام آيه‏ى 124

23- مستفاد از كافى ج 8 ص 349.

24- برخى از دانشمندان اين موضوع را به امام سجاد عليه السلام نسبت داده‏اند و برخى ديگر گفته‏اند امام باقر (ع) به دستور امام سجاد عليه السلام اين پيشنهاد را كرده است.براى اطلاع بيشتر به كتاب العقد المنير ج 1 مراجعه شود

25- قيصر با اين مقدمه مى‏خواست تعصب عبد الملك را بر انگيزد تا براى تصويب كار خلفاى گذشته از منع كاغذ رومى دست‏باز دارد.

26- امام عليه السلام فرمود:سه نوع سكه ضرب شود،نوع اول هر درهم يك مثقال و ده‏درهم آن 10 مثقال،و نوع دوم هر ده درهم 6 مثقال و نوع سوم هر ده درهم 5 مثقال باشد بدين ترتيب هر سى درهم از سه نوع 21 مثقال مى‏شد و اين برابر با سكه‏هاى رومى بود و مسلمانان موظف بودند سى درهم رومى كه 21 مثقال بود بياورند و سى درهم جديد بگيرند.

27- «المحاسن و المساوى بيهقى‏»ج 2 ص 232- 236 چاپ مصر- «حيوة الحيوان دميرى‏»چاپ سنگى ص 24با اختصار و نقل به معنى در پاره‏اى از جملات.

توجه:در اين داستان خوانديم كه سكه‏هاى اسلامى در زمان امام باقر (ع) به صلاح ديد آن بزرگوار ساخته و رائج‏شده است و اين مطلب با آنچه در برخى از كتابها آمده است كه در زمان حضرت على (ع) در بصره به دستور آن حضرت سكه‏هاى اسلامى زده شده و آن حضرت پايه گذار آن بوده منافاتى ندارد زيرا منظور اين است كه آغاز سكه زدن در زمان حضرت على عليه السلام بوده و تكميل و شيوع آن در زمان امام باقر عليه السلام انجام شده است‏براى اطلاع بيشتر به كتاب غاية التعديل مرحوم سردار كابلى ص 16 مراجعه شود.

28- جامع الروات ج 1 ص 9

29- جامع الروات ج 1 ص 117 و 324- 325

30- الشيعة و الحاكمون ص 128

31- سفينة البحار ج 2 ص 496

32- منتهى الآمال چاپ 1372 قمرى ص 7 ج 2

33- تحفة الاحباب محدث قمى ص 351- جامع الرواة ج 2 ص 164

34- رجال كشى ص 162 چاپ دانشگاه مشهد

35- به كتاب‏هاى:كافى ج ا ص 469 و ج 5 ص 117 و بصائر الدرجات ص 141 چاپ سنگى و تواريخ النبى و الآل تسترى ص 40 و انوار البهيه محدث قمى ص 69 چاپ سنگى مراجعه شود.

36- و 37- و 38- وسائل الشيعه چاپ سنگى ج 2 ص 233 و 6 و 474

39- و 40- و 41- و 42- و 43- همان كتاب ج 2 صفحات 240 و 229 و 231 و 455 و 469.

44- فروع كافى ص 343

45- وسائل الشيعة ج 2 ص 433

زندگینامه امام خمینی (ره)

امام خمینی (ره) از ولادت تا رحلت
 

در روز بيستم جمادى الثانى 1320 هجرى قمرى مطابق با 30 شهريـور 1281 هجرى شمسى ( 24 سپتامپر 1902 ميلادى) در شهرستان خمين از توابع استان مركزى ايران در خانواده اى اهل علـم و هجرت و جهاد و در خـانـدانـى از سلاله زهـراى اطـهـر سلام الله عليها, روح الـلـه المـوسـوى الخمينـى پـاى بـر خـاكدان طبيعت نهاد .
او وارث سجاياى آباء و اجدادى بـود كه نسل در نسل در كار هـدايـت مردم وكسب مـعارف الهى كـوشيـده انـد. پـدر بزرگـوار امام خمينـى مرحوم آيه الـله سيد مصطفى مـوسـوى از معاصريـن مرحـوم آيه الـلـه العظمـى ميرزاى شيـرازى (رض) که پـس از آنكه ساليانـى چنـد در نجف اشـرف علـوم و معارف اسلامـى را فـرا گرفته و به درجه اجتهـاد نايل آمـده بـود بـه ايـران بازگشت و در خمـيـن ملجأَ مردم و هادى آنان در امـور دينـى بـود. در حـالـيكه بيـش از 5 مـاه از ولادت روح الـلـه نمى گذشت, طاغوتيان و خوانين تحت حمايت عمال حكومت وقت نداى حق طلبـى پـدر را كه در برابر زورگـوئـيهايشان بـه مقاومت بـر خاسته بـود, با گلـوله پاسـخ گفـتـنـد و در مـسير خمـيـن به اراك وى را بـه شهادت رسانـدنـد. بستگان شهيـد بـراى اجراى حكـم الهى قصاص به تهران (دار الحكـومه وقت) رهـسـپار شـدند و بر اجراى عـدالت اصـرار ورزيدند تا قاتل قصاص گرديد
بديـن ترتبيب امام خـميـنى از اوان كـودكى با رنج يـتـيـمىآشـنا و با مفهوم شهادت روبرو گرديد. وى دوران كـودكـى و نـوجـوانى را تحت سرپرستى مادر مـومـنـه اش (بانـو هاجر) كه خـود از خاندان علـم و تقـوا و از نـوادگان مـرحـوم آيـه الـلـه خـوانسـارى ( صاحب زبـده التصانيف ) بوده است و همچنيـن نزد عمه مـكـرمه اش ( صاحبـه خانم ) كه بانـويى شجاع و حق‌جـو بـود سپرى كرد اما در سـن 15 سالگى از نعمت وجـود آن دو عزيز نيز محـروم گـرديد .

هجرت به قم، تحصیل دروس تکمیلی و تدریس علوم اسلامی

 

اندكـى پـس از هجرت آيه الله العظمـى حاج شيخ عبد الكريـم حايرى يزدى ـ رحـمه الله عليه ـ ( نـوروز 1300 هـجـرى شمسـى, مـطابق بـا رجب المـرجب 1340 هجـرى قمـرى ) امام خمينى نيز رهـسپار حـوزه علميه قـم گرديد و به سرعت مراحل تحصيلات تكميلى علوم حـوزوى را نزد اسـاتيد حـوزه قـم طـى كرد. كه مـى تـوان از فرا گرفتـن تـتـمـه مباحث كـتاب مطـول ( در علـم معانى و بيان ) نزد مرحوم آقا مـيـرزا محمـد علـى اديب تهرانـى و تكميل دروس سطح نزد مرحـوم آيه الـله سيد محمد تقـى خـوانسارى, و بيشتر نزد مرحـوم آيه الـله سـيـد عـلى يثربى كاشانى و دروس فـقـه و اصـول نزد زعيـم حـوزه قـم آيـه الـله العظمى حاج شيخ عبدالكريـم حايرى يزدى ـ رضـوان الـلـه عليهـم نام برد .
پـس از رحلت آيه الله العظمـى حـايـرى يزدى تلاش امـام خمينـى به همراه جمعى ديگر از مجتهديـن حـوزه علميه قـم به نـتيجـه رسـيـد و آيه الله العظمـى(رض) به عنـوان زعـيـم حـوزه عـلمـيـه عازم قـــم گـرديـد. در اين زمان, امام خمينـى به عـنـوان يـكـى از مـدرسيـن و مجتهديـن صـاحب راى در فـقـه و اصـول و فلسفه و عرفــان و اخلاق شناخته مى شد . حضرت امام طى سالهاى طولانى در حوزه علميه قـم به تدريـس چنديـن دوره فقه, اصـول, فلسفه و عرفان و اخـلاق اسـلامى در فيضيه, مسجـد اعظم, مسجـد محمـديه, مـدرسه حـاج ملاصـادق, مسجد سلماسى و ... همت گماشت و در حـوزه علميه نجف نيز قريب 14 سال در مسجـد شيخ اعظـم انصــــارى (ره) معارف اهل بـيت و فـقـه را در عاليترين سطـوح تدريـس نمود و در نجف بـود كه بـراى نخـستـيـن بار .مبانـى نظرى حكـومت اسلامـى را در سلسله درسهاى ولايت فـقيه بازگـو نمود.

امام خمینی (ره) در سنگر مبارزه و قیام

 

روحيه مبارزه و جهاد در راه خـدا ريـشـه در بينـش اعـتـقـادى و تربـيت و محيط خانـوادگى و شرايط سـيـاسى و اجـتماعى طـول دوران زندگى آن حضرت داشـتـه است. مـبارزات ايـشان از آغاز نـوجـوانـى آغـاز و سـيـر تكاملى آن به مـوازات تكـامـل ابـعاد روحى و عـلمى ايـشان از يكـسـو و اوضاع و احـوال سياسـى و اجتماعى ايـران و جـوامع اسـلامـى از سـوى ديگـر در اشكـال مخـتـلف ادامـه يـافـته است و در ســـال 41و1340 ماجراى انجمـنهاى ايالـتى و ولايـتى فرصـتـى پـديـد آورد تا ايـشان در رهبـريت قـيام و روحـانيـت ايـفاى نقـش كنـد و بـديـن تـرتـيـب قـيـام سراسرى روحانيت و ملت ايـران در 15 خـرداد سال 1342 با دو ويـژگـى برجستـه يعنى رهـبرى واحد امام خمـيـنى و اسلامـى بـودن انگـيـزه ها و شعارها و هدفهـاى قيام, سرآغـازى شـد بر فـصـل نـويـن مـبارزات مـلـت ايران كه بـعد ها تحت نام انقلاب اسلامى در جهان شناخـتـه و معرفـى گردید امام خمـيـنـى خاطـره خـويـش از جنـگ بيـن المـلل اول را در حاليكه نـوجـوانى 12 ساله بـوده چنين ياد مـى كند : مـن هـر دو جـنـگ بـيـن المللـى را يادم هست ... مـن كـوچـك بـودم لكـن مـدرسـه مى رفـتـم و سربازهاى شـوروى را در هـمان مركزى كه ما داشـتـيـم در خـمـيـن, مـن آنجا آنهـا را مى ديـدم و ما مـورد تاخت و تاز واقع مى شـديـم در جـنـگ بيـن المـلـل اول. حضـرت امام در جايى ديگر با ياد آورى اسامى بـرخى از خوانيـن واشـرار سـتمگر كه در پناه حكـومت مـركـزى بـه غـارت اموال و نواميـس مردم مى پرداختند مى فـرمايد : مـن از بچگى در جـنـگ بـودم ... ما مـورد زلقـى هـا بـوديـم, مـورد هـجـوم رجـبعلـيـهـا بــوديـم و خـودمان تفنگ داشتيـم و مـن در عيـن حالى كه تـقـريـبا شـايـد اوايـل بلوغم بود, بـچـه بودم, دور ايـن سنگـرهايى كه بـسـتـه بـود نـد در مـحل ما و اينها مى خـواسـتند هجـوم كـنند و غـارت كـنند, آنجا مى رفـتـيــم سنگرها را سركشـى مى كرديـم. كـودتاى رضا خان در سـوم اسفـند 1299 شمسـى كه بنابر گـواهـى اسـناد و مدارك تاريخـى و غـير قابـل خـدشـه بـوسيله انگليـسها حـمايت و سازمانـدهـى شـده بـود هـر چـنـد كـه بـه سلطنت قاجاريه پايان بخشيد و تا حـدودى حكـومت مـلوك الطـوايـفـى خـوانيـن و اشـرار پـاركنـده را محدود سـاخت اما درعـوض آنچـنـان ديكتاتـورى پديد آورد كه در سايـه آن هـزار فامـيـل بر سرنـوشـت مـلـت مظلـوم ايـران حاكـم شدند ودودمان پهـلـوى به تنهايى عهـده دار نقـش سابق خوانين و اشرار گرديد .
در چنين شرايطـى روحانيت ايران كه پـس از وقايع نهـضـت مشروطيت در تنگناى هجـوم بى وقـفـه دولتهـاى وقت و عـمال انگليسى از يكـسو و دشمـنی‌هاى غرب باختگان روشنفـكر مـآب از سـوى ديگر قـرار داشت براى دفاع از اسـلام و حـفـظ موجـوديت خـويـش بـه تكاپـو افـتاد. آيه الـلـه العظمى حاج شيخ عـبدالـكريـم حايرى بـه دعـوت علماى وقت قـم از اراك به ايـن شهـر هجرت كرد واندكـى پـس از آن امـام خـميـنى كه با بـهـره گيرى از استعداد فـوق العاده خـويـش دروس مقـدماتى و سطـوح حـوزه علميه را در خـميـن و ارا ك با سـرعـت طى كرده بود به قـم هجرت كـرد و عملا در تـحكيـم موقعيت حـوزه نـو تاسيـس قـم مـشاركـتى فعال داشت.
زمان چندانـى نگذشت كه آن حضرت در اعداد فضلاى برجـسته اين حـوزه در عرفـان و فلسفه و فقه و اصـول شنـاخته شـد.
پـس از رحلت آيـه اللـه العظمى حايرى ( 10 بهمـن 1315 ه-ش ) حـوزه علميه قـم را خطر انحلال تهـديد مى كرد. عـلماى مـتـعهـد به چاره جويى برخاستند. مدت هشت سال سرپرستى حـوزه علمـيـه قـم را آيات عـظـام :
سيد محمد حجت, سيد صدر الديـن صدر و سيـد محـمـد تقـى خـوانسارى -رضوان الـلـه عليهـم ـ بر عهده گرفتند. در ايـن فاصله و بـخصـوص پـس از سقوط رضاخان, شرايط براى تحقق مرجعيت عظمى فراهـم گرديد. آيه الله العظمى بروجردى شخصيت علمى برجسته اى بـود كـه مـى تـوانست جانشين مناسبـى براى مـرحوم حايرى و حفـظ كيان حـوزه بـاشـد. ايـن پيشنهاد از سـوى شاگردان آيـه الـلـه حايرى و از جمله امام خـمـيـنـى به سرعت تعقيب شـد. شخص امام در دعـوت از آيـه الـلـه بـروجردى براى هجرت به قـم و پذيرش مسئوليت خطـير زعامت حـوزه مجدانه تلاش كرد.
امام خمينـى كه با دقـت شـرايط سياسـى جامعه و وضعـيـت حـوزه ها را زير نظر داشت و اطـلاعات خـويش را از طريق مطالـعه مـستمر كتب تاريخ معاصـر و مجلات و روزنـامـه هاى وقـت و رفـت و آمـد بـه تهـران و درك محضر بزرگانى همچون آيـه الـلـه مـدرس تكـميل مى كرد دريافـته بـود كه تـنها نقـطـه امـيـد بـه رهـايـى و نجات از شـرايط ذلت بارى كه پـس از شكست مشروطيت و بخصـوص پـس از روى كار آوردن رضا خان پديد آمده است, بيدارى حوزه هاى عـلمـيـه و پيش از آن تضـميـن حيات حوزه ها و ارتبـاط معنـوى مـردم بـا روحـانيت مـى بـاشـد.
امام خمينى در تعقيب هدفهاى ارزشمند خويش در سال 1328 طرح اصلاح اساس ساختار حـوزه علميه را با هـمـكارى آيـه الـلـه مـرتضـى حايـرى تهـيـه كرد و بـه آيـه الـلـه بـروجردى پـيشـنهاد داد. ايـن طرح از سوى شاگردان امام و طلاب روشـن ضمير حـوزه مـورد اسـتقبال و حمايت قرار گرفت .
اما رژيـم در محاسباتـش اشـتـبـاه كرده بـود. لايحه انجـمـنـهاى ايالتى و ولايتى كـه به مـوجـب آن شـرط مسـلمان بودن, سوگـند به قرآن كريـم و مرد بـودن انـتخاب كـنـنـدگان و كانديـداها تغيير مـى يافت در 16 مهـر 1341 به تصـويب كـابـيـنـه اميـر اسـد الـلـه علـم رسيـد. آزادى انتخابات زنان پـوششـى براى مخفى نگـه داشـتـن هـدفـهاى ديگر بـود.
حذف و تغيير دو شـرط نخـست دقـيـقا بـه منظور قانـونـى كـردن حضـور عناصر بهايـى در مصـادر كـشـور انتخاب شـده بـود. چـنانكه قـبـلا نـيـز اشاره شد پـشتـيـبـانى شـاه از رژيـم صهـيـونيـستـى در تـوسعه مناسبات ايران و اسرائـيل شرط حمايـتهاى آمـريـكـا از شـاه بـود. نـفـوذ پـيـروان مـسـلك استعـمـارى بهـائـيت در قـواى سه گانه ايران ايـن شرط را تحقق مـى بخشيد. امام خمـيـنـى به هـمراه عـلماى بزرگ قـم و تهـران به محض انتشار خبر تصويب لايحه مـزبور پـس از تبادل نـظـر دسـت به اعـتـراضات همه جانبه زدند .
نقـش حضرت امام در روشـن ساختـن اهداف واقعى رژيـم شـاه و گوشـزد كـردن رسالت خطير علما و حـوزه هاى علمـيـه در ايـن شـرايـط بـسيـار مـوثـر وكارساز بـود. تلگرافـهـا و نامـه هـای سرگـشـاده اعـتـراض آمـيز علما به شاه و اسـد الـلـه علـم مـوجى از حـمايـت را در اقـشار مخـتلف مردم برانگيخت. لحـن تلگرافـهـاى امام خمـيـنـى به شاه و نخست وزير تند و هشـدار دهنده بود. در يكـى از ايـن تلگرافها آمده بـود :
اينجانب مجددا به شما نصيحت مى كنـم كه بـه اطاعت خـداوند مـتعـال و قانـون اساسـى گردن نهيد واز عواقب وخـيـمـه تخلف از قـرآن و احـكام علماى ملت و زعماى مسلميـن و تخـلف از قانـون اساسی بـترسيد وعـمـدا و بـدون مـوجب مـمـلكت را به خطـر نـيـنـدازيد و الا علماى اسلام درباره شمـا از اظهار عقيـده خـوددارى نخـواهنـد كـرد .
بديـن ترتـيـب ماجراى انجـمنهاى ايـالـتى و ولايـتـى تجربـه اى پيروز و گرانقدر براى ملت ايران بـويژه از آن جهـت بـود كـه طى آن ويـژگـيـهـاى شخصيتـى را شناخـتـنـد كه از هر جهـت براى رهـبـرى امت اسلام شايسته بـود. باو جـود شكست شـاه در ماجـراى انجـمـنها, فـشـار آمريكـا بـراى انجـام اصلاحـات مـورد نظر ادامـه يافت. شـاه در ديـماه 1341 اصـول ششگانه اصلاحات خويـش را بر شمرد و خـواستار رفـراندوم شد . امام خمينى بار ديگـر مراجع و عـلمـاى قـم را بـه نـشـست و چاره جويى دوباره فراخواند .
با پيشنهاد امام خمينى عـيـد باسـتانـى نـوروز سـال 1342 در اعـتراض به اقدامات رژيم تحريـم شد. در اعلامـيه حضـرت امام از انـقـلاب سـفـيـد شاه بـه انقـلاب سـيـاه تعـبـيـر و هـمـسـويـى شـاه بـا اهـداف آمريكا و اسرائيل افـشا شده بود . از سـوى ديگـر, شـاه در مـورد آمادگى جامـعـه ايـران بـراى انجام اصلاحات آمـريكا به مـقامات واشـنگـتـن اطـمـيـنان داده بـود و نام اصـلاحات را انقـلاب سـفـيـد نهاده بـود. مخالـفت عـلما براى وى بسيار گران مى‌آمد .
امام خمـيـنى در اجـتماع مردم, بى پروا از شخـص شـاه به عنـوان عـامل اصلـى جنايات و هـم پـيـمان بـا اسـرائـيـل ياد مـى كـرد و مـردم را بـه قـيام فرا مـى خـوانـد. او در سـخـنـرانى خـود در روز دوازده فـرورديـن 1342 شديـدا از سـكـوت عـلماى قـم و نجف و ديگر بلاد اسلامى در مقابل جنايات تازه رژيـم انـتـقـاد كرد و فـرمـود : امـروز سكـوت هـمـراهى بـا دستگـاه جبـار است حضـرت امـام روز بعد ( 13 فرورديـن 42 ) اعلامـيـه معروف خـود را تحت عنـوان شاه دوستى يعنى غارتگرى منـتـشر ساخت .
راز تأثير شگـفت پـيـام امام و كـلام امـام در روان مخاطـبـيـنـش كه تا مرز جانـبازى پيـش مـى رفت را بايـد در هـمـيـن اصـالت انـديشه, صلابت راى و صـداقت بـى شـائبه اش بـا مـردم جستجـو كـرد .
سال 1342 با تحريـم مراسـم عـيـد نوروز آغـاز و با خـون مظـلـوميـن فيضيه خـونرنگ شد. شـاه بر انجام اصـلاحات مـورد نظـر آمـريكـا اصـرار مـى ورزيـد و امام خـمـيـنى بر آگاه كردن مردم و قـيـام آنـان در بـرابـر دخـالتهاى آمـريكـا و خيـانـتهاى شاه پـافـشـارى داشـت. در چهـارده فرورديـن 1342 آيـه الله العظمـى حكيـم از نجف طـى تلگـرافـهـايى بـه علما و مراجع ايران خـواستار آن شد كـه همگـى به طـور دسـتـه جمـعى به نجف هجرت كنند. اين پيشنهاد براى حفـظ جان عـلما و كيان حـوزه ها مطرح شده بود .
حضرت امام بـدون اعـتـنا بـه ايـن تهـديـدها, پاسخ تلگـراف آيـه الـلـه العـظـمى حكيـم را ارسال نمـوده و در آن تاكيـد كرده بـود كـه هـجـرت دسـتـه جمـعى علما و خالـى كـردن حـوزه علميه قـم به مصلحت نيست .
امام خميـنـى در پيامـى( بـه تايخ 12 / 2 / 1342 ) به مناسـبـت چهـلـم فاجعـه فـيـضـيـه بـر همـراهـى عـلما و مـلت ايران در رويارويـى سـران ممـالك اسلامـى و دول عربـى بـا اسـرائيل غاصب تـاكيد ورزيد وپيمانهاى شـاه و اسـرائيل را محكـوم كرد .

قیام 15 خرداد

ماه محرم 1342 كه مـصادف با خرداد بـود فـرا رسـيد. امام خمينى از ايـن فـرصت نهـايت اسـتفاده را در تحـريك مردم بـه قيام عـليـه رژيـم مستبد شاه به عمل آورد.
امام خمينى در عـصـر عاشـوراى 13 خرداد سال 1342شمسى در مـدرسه فيضـيـه نطق تاريخـى خـويـش را كه آغازى بر قيام 15 خرداد بود ايراد كرد.
در هميـن سخنرانى بـود كه امام خمـيـنى بـا صداى بلند خطاب به شاه فرمـود : آقا مـن به شما نصيحت مـى كنـم، اى آقاى شـاه ! اى جنـاب شاه! مـن به تو نصیحت مى كـنم دسـت بـردار از اين كارها، آقا اغـفـال مى كنند تو را. مـن مـيل ندارم كـه يـك روز اگر بـخـواهـند تـو بـروى، همه شكر كـنند... اگر ديكـته مى دهند دسـتت و مى گـويند بخـوان، در اطـرافـش فكـر كـن.... نصـيحت مرا بـشـنـو... ربط ما بـيـن شـاه و اسرائيل چيست كه سازمان امنيت مـى گـويد از اسرائـيـل حرف نزنـيـد... مگر شاه اسـرائـيلـى است ؟ شاه فـرمان خامـوش كـردن قـيـام را صادر كـرد. نخست جمع زيادى از ياران امام خمينـى در شـامگاه 14 خرداد دستگيـر و ساعت سه نيمه شب ( سحـرگاه پانزده خـرداد 42 ) صـدها كماندوى اعـزامـى از مركز، منزل حضرت امـام را محاصره كردند و ايشان را در حاليكه مشغول نماز شب بـود دستگيـر و سـراسـيـمـه بـه تهـران بـرده و در بازداشــتگاه باشگاه افـسـران زنـدانـى كـردنـد و غروب آنروز به زندان قـصر مـنتقل نمـودنـد. صـبحگاه پـانـزده خـرداد خبـر دستگيرى رهـبـر انقلاب بـه تهـران، مـشهـد، شيـراز وديگـر شهرها رسيـد و وضعيتـى مشـابه قـم پـديد آورد.
نزديكترين نديم هميشگى شاه، تيمـسار حسيـن فردوست در خاطراتش از بكارگيرى تجربيات و همكارى زبـده ترين ماموريـن سـياسى و امـنيـتى آمريكا براى سركـوب قـيام و هـمچنيـن از سراسـيمگـى شاه و دربـار وامراى ارتـش وساواك در ايـن ساعـات پرده بـرداشـتـه و تـوضـيح داده است كه چگـونه شـاه و ژنـرالهـايـش ديـوانه وار فرمان سركـوب صادر مى كردند.
امام خمينـى، پـس از 19 روز حبـس در زنـدان قـصـر بـه زنـدانـى در پـادگـان نظامـى عشـرت آبـاد منتقل شـد.
با دستگيرى رهبـر نهـضـت و كـشتار وحشيانه مـردم در روز 15 خـرداد 42، قيام ظاهرا سركوب شد. امـام خمـينى در حبـس از پاسخ گفتـن بـه سئوالات بازجـويان، با شهـامت و اعلام ايـنكه هـيـئـت حاكمه در ايـران و قـوه قضائيه آنرا غـير قـانـونـى وفـاقـد صلاحـيت مـى داند، اجتـناب ورزيـد. در شامگاه 18 فـرورديـن سال 1343 بـدون اطلاع قـبـلى، امام خمينى آزاد و به قـم منتقل مـى شـود. بـه محض اطلاع مردم، شـادمـانى سراسر شهر را فرا مـى گيرد وجشنهاى باشكـوهى در مـدرسه فـيـضـيـه و شهـر بـه مـدت چـنـد روز بـر پا مـى شـود. اوليـن سالگـرد قـيام 15خـرداد در سال 1343 با صـدور بيانيه مـشتـرك امام خمـيـنـى و ديگر مراجع تقليد و بيانيه هاى جداگانه حـوزه هاى علمـيه گرامـى داشـتـه شـد و به عنـوان روز عزاى عمـومـى معرفـى شـد.
امـام خمـينـى در 4 آبـان 1343 بـيانـيـه اى انقلابـى صادر كرد و درآن نـوشـت : دنـيا بـدانـد كه هر گرفـتارى اى كـه ملـت ايـران و مـلـل مسلمـيـن دارنـد از اجـانب اسـت، از آمـريكاست، ملـل اسلام از اجـانب عمـومـا و از آمـريكـا خصـوصـا متنفــر است... آمـريكـاست كه از اسـرائيل و هـواداران آن پشتيبـانـى مـى كنـد. آمريكاست كه به اسرائيل قـدرت مـى دهـد كه اعراب مسلـم را آواره كند. افشاگرى امام عليه تصـويب لايحه كاپيتـولاسيون، ايران را در آبان سـال 43 در آستـانه قيـامـى دوبـاره قرار داد.
سحرگاه 13 آبان 1343 دوباره كماندوهاى مـسلح اعـزامى از تـهـران، مـنزل امام خمـيـنى در قـم را محاصره كـردنـد. شگـفـت آنـكه وقـت باز داشت، هـمـاننـد سال قـبـل مصادف با نيايـش شبـانه امام خمينـى بـود.حضرت امام بازداشت و بـه هـمراه نيروهاى امـنـيـتى مـستقيما بـه فرودگاه مهرآباد تهران اعـزام و بـا يك فـرونـد هـواپـيـماى نظامى كـه از قبل آماده شـده بـود، تحت الحـفـظ مامـوريـن امـنيـتى و نظامى بـه آنكارا پـرواز كـرد. عـصـر آنـروز سـاواك خـبـر تـبـعـيـد امـام را بـه اتهام اقـدام عليه امنيت كشـور ! در روزنـامه ها مـنتـشـر سـاخت.
علی رغم فضاى خفقان موجى از اعتراضها بـه صـورت تـظـاهـرات در بـازار تهران، تعطيلى طولانى مدت دروس حوزه ها و ارسال طومارها و نامـه ها به سازمانهاى بيـن المللـى و مـراجع تقليـد جلـوه گـر شد.
اقامت امام در تركيه يازده ماه به درازا كشيد در اين مدت رژيم شاه با شدت عمل بـى سابقه اى بقاياى مقاومت را در ايران در هـم شكـست و در غياب امام خمينى به سرعت دست به اصلاحات آمريكا پـسند زد. اقـامت اجبارىدر تـركيـه فـرصتـى مغـتـنـم بـراى امـام بـود تا تـدويـن كتـاب بزرگ تحـريـر الـوسيله را آغاز كند.

تبعید امام خمینی (ره) از ترکیه به عراق

روز 13 مهرماه 1343 حضرت امام به هـمـراه فرزنـدشان آيه الله حاج آقا مصطفـى از تركيه به تبعيدگاه دوم، كشـور عراق اعزام شدند. امام خمينى پس از ورود بـه بـغداد بـراى زيارت مرقـد ائـمه اطهار(ع) به شهــرهــاى كاظميـن، سامـرا و كـربلا شتـافت ويك هـفـته بعد بـه محل اصلـى اقـامت خـود يعنـى نجف عزيمت كرد.
دوران اقامت 13 ساله امام خمـينى در نجف در شرايطى آغاز شد كه هر چند در ظاهر فشارها و محدوديـتهاى مستقيـم در حـد ايـران و تـركيه وجـود نـداشت اما مخالفـتها و كارشكـنـيها و زخـم زبانهـا نـه از جـبـهـه دشمـن روياروی بـلكه از ناحيه روحانى نمايان و دنيا خـواهان مخفى شده در لباس ديـن آنچنان گـسترده و آزاردهنده بود كه امام با هـمـه صـبر و بـردبارى معروفـش بارها از سخـتى شرايط مبارزه در ايـن سالها بـه تلخى تمام ياد كرده است. ولى هـيچـيـك از ايـن مصـائب و دشـواريها نـتـوانـست او را از مـسيــرى كه آگـاهانه انتخاب كرده بود باز دارد.
امام خمينى سلسله درسهاى خارج فـقه خـويـش را با همه مخالفتها و كارشكنيهاى عناصر مغرض در آبان 1344 در مسجد شيخ انصارى (ره) نجف آغاز كرد كه تا زمان هجـرت از عراق به پاريـس ادامه داشت. حوزه درسى ايشان به عنـوان يكى از برجسته تريـن حوزه هاى درسى نجف از لحـاظ كيفيت و كميت شـاگـردان شنـاخته شـد.
امام خمينـى از بدو ورود بـه نجف بـا ارسال نامـه ها و پيك‌هايى بـه ايران، ارتباط خويـش را بـا مـبارزيـن حـفـظ نـموده و آنان را در هـر منـاسبـتـى بـه پـايـدارى در پيگيـرى اهـداف قـيام 15 خـرداد فـرا مى خواند.
امام خمينى در تمام دوران پـس از تـبـعـيد، علی رغـم دشواريهاى پديد آمـده، هيچگاه دست از مبارزه نـكـشيـد، وبـا سخنـرانيها و پيامهـاى خـويـش اميـد به پيـروزى را در دلها زنـده نگـاه مى داشت.
امام خمينى در گفتگـويى با نمانيده سازمان الفـتـح فـلسطيـن در 19 مهر 1347 ديـدگاههاى خويش را درباره مسائل جهان اسلام و جهاد ملت فلسطين تشريح كرد و در همين مصاحبه بر وجوب اختصاص بخشى از وجـوه شـرعى زكات بـه مجـاهـدان فلسطينـى فتـوا داد.
اوايل سال 1348 اختلافات بـيـن رژيـم شاه و حزب بـعث عراق بـر سر مرز آبـى دو كشـور شدت گرفت. رژيـم عراق جمع زيادى از ايـرانـيان مقيـم اين كشـور را در بـدتريـن شرايط اخراج كرد. حزب بـعث بـسـيار كوشيد تا از دشمـنى امام خمـيـنى با رژيـم ايـران در آن شرايط بـهـره گيرد.
چهار سال تـدريس، تلاش و روشنگرى امام خمـيـنـى تـوانسته بـود تا حـدودى فضاى حـوزه نجف را دگرگـون سازد. اينـك در سال 1348 علاوه بر مبارزين بيـشمار داخل كشور مخاطبين زيادى در عراق، لبـنان و ديگر بـلاد اسلامـى بـودنـد كه نهـضت امام خمينى را الگـوى خويـش مى دانستند.

امام خمینی (ره) و استمرار مبارزه (1356 - 1350)

نيمه دوم سال 1350 اختلافات رژيـم بعثـى عراق و شاه بالا گـرفت و به اخراج و آواره شـدن بسيارى از ايرانيان مقيـم عراق انجاميد. امام خمينى طـى تلگرافى به رئيـس جمهور عراق شديدا اقدامات ايـن رژيـم را محكـوم نمود. حضرت امام در اعتراض به شرايط پيـش آمـده تصميـم به خـروج از عراق گـرفت اما حكـام بـغداد بـا آگـاهـى از پيـامـدهـاى هجـرت امـام در آن شـرايط اجـازه خـروج ندادند سال 1354 در سالگرد قيام 15 خـرداد، مـدرسه فيضيه قـم بار ديگر شاهـد قيام طلاب انقلابـى بـود. فريادهاى درود بر خمينـى ومـرگ بر سلسله پهلـوى به مـدت دو روز ادامه داشت پيـش از ايـن سازمانهـاى چـريكـى متلاشـى شـده وشخصيتهاى مذهبى و سياسى مبارز گرفـتار زندانهاى رژيم بودند.
شاه در ادامه سياستهاى مذهـب ستيز خود در اسفنـد 1354 وقيحـانه تاريخ رسمـى كشـور را از مـبدا هجرت پيامـبـر اسلام بـه مبدا سلطنت شاهان هخامنشى تغـيير داد. امام خمينى در واكنشى سخت، فـتوا به حرمت استفاده از تاريخ بـى پايـه شاهنشاهـى داد. تحريـم اسـتفـاده از ايـن مبدا موهـوم تاريخى هـمانند تحريـم حزب رستاخيز از سـوى مردم ايران اسـتقبال شـد و هر دو مـورد افـتـضاحـى براى رژيـم شاه شـده و رژيـم در سـال 1357 ناگزيـر از عقـب نشينـى و لغو تـاريخ شاهنشاهى شد.

اوجگیری انقلاب اسلامی در سال 1356 و قیام مردم

امام خمينـى كه بـه دقت تحـولات جارى جهان و ايـران را زيـر نظر داشت از فـرصت به دست آمـده نهـايت بـهـره بـردارى را كـرد. او در مرداد 1356 طـى پيامى اعلام كرد : اكنون به واسطـه اوضاع داخلى و خارجى و انعـكاس جنايات رژيـم در مجامع و مطـبـوعات خارجى فرصتى است كه بايد مجامع علمى و فـرهـنگى و رجال وطـنـخـواه و دانشجويان خارج و داخل و انجمـنهاى اسلامى در هر جايـى درنگ از آن استفاده كنند و بى پرده بپا خيزند.
شهادت آيه الله حاج آقا مصطفى خمـينى در اول آبان 1356 و مراسم پر شكـوهـى كه در ايران برگزار شـد نقـطـه آغازى بـر خيزش دوباره حـوزه هاى علميه و قيام جامعه مذهـبى ايران بـود. امام خمـينى در همان زمان به گـونه اى شگفت ايـن واقعه را از الطـاف خفـيـه الهى ناميده بـود. رژيـم شاه با درج مقاله اى تـوهـيـن آمـيـز عـليـه امام در روزنامه اطلاعات انتقام گرفت. اعتراض بـه ايـن مـقـاله، بـه قـيام 19 دى مـاه قـم در سـال 56 منجـر شد كـه طى آن جمعى از طلاب انقلابـى به خـاك و خـون كشيـده شـدند. شاه علی رغم دست زدن به كشتارهاى جمعى نتـوانست شعله هاى افروخته شده را خاموش كند.
او بسيج نطـامـى و جهاد مسلحـانه عمـومـى را به عنوان تنها راه باقـيمانـده در شرايط دست زدن آمريكا بـه كـودتاى نظامـى ارزيـابـى مى كرد.

هجرت امام خمینی (ره) از عراق به پاریس

 

در ديدار وزراى خارجه ايران و عراق در نـيـويـورك تصـمـيـم به اخراج امام خمينـى از عراق گرفته شـد. روز دوم مـهـر 1357 مـنزل امـام در نجف بـوسيله قـواى بعثـى محاصره گرديـدانعكاس ايـن خبـر با خشـم گستـرده مسلمانان در ايران، عراق و ديگـر كشـورها مـواجه شـد.
روز 12 مهر ،امام خمينى نجف را به قصد مرز كـويت ترك گـفـت. دولت كويـت با اشاره رژيـم ايـران از ورود امـام بـه ايـن كـشـور جلوگـيـرى كـرد. قـبـلا صحـبـت از هجـرت امام بـه لبـنـان و يا سـوريه بـود امـا ايشان پـس از مشـورت با فـرزنـدشان ( حجه الاسلام حاج سيـد احمـد خمينـى ) تصميـم بـه هجـرت به پاريـس گرفت. در روز 14 مهـر ايشان وارد پاريس شدند.
و دو روز بعد در منزل يكى از ايرانـيـان در نوفـل لـوشـاتــو ( حـومـه پاريـس ) مستقـر شـدنـد. مامـوريـن كاخ اليزه نظر رئيـس جـمهـور فـرانسه را مبنـى بـر اجتناب از هرگـونه فـعـالـيـت سـياسـى بـه امام ابلاغ كـردنـد. ايـشـان نيز در واكـنـشــى تنـد تصـريح كـرده بـود كه ايـنگونـه محدوديتها خلاف ادعاى دمكراسى است و اگر او ناگزير شـود تا از ايـن فرودگـاه بـه آن فـرودگـاه و از ايـن كـشـور بـه آن كـشـور بـرود بـاز دست از هـدفهايـش نخـواهـد كشيـد.
امام خمـيـنى در ديـماه 57 شـوراى انقلاب را تكشيل داد. شاه نيز پـس از تشكيل شـوراى سلطـنـت و اخـذ راى اعـتـماد بـراى كـابـينه بختيار در روز 26 ديـماه از كشـور فـرار كـرد. خـبـر در شـهـر تهران و سپـس ايران پيچيد و مردم در خيابانها به جشـن و پايكـوبى پرداختند.

بازگشت امام خمینی (ره) به ایران پس از 14 سال تبعید

اوايل بهمـن 57 خبر تصميم امام در بازگشت بـه كـشور منتشر شد. هر كس كه مى شنيد اشك شوق فرو مى ريخت. مردم 14 سال انتظار كشيده بـودنـد. اما در عيـن حال مردم و دوستان امام نگـران جان ايشان بـودند چرا كه هنوز دولت دست نشانده شاه سر پا و حكومت نظامى بر قرار بود. اما امام خمينى تصميـم خويـش را گرفته و طى پيامـهـايى به مردم ايران گـفـته بـود مى خـواهد در ايـن روزها سرنـوشـت سـاز و خطير در كنار مردمـش باشد. دولت بخـتـيار با هماهنگى ژنرال هايزر فـرودگـاههاى كشـور را به روى پـروازهـاى خـارجى بست.
دولت بختيار پـس از چنـد روز تـاب مقـاومـت نـيـاورد و ناگزيـر از پذيرفتـن خـواست ملت شـد. سرانجام امام خمينـى بامداد 12 بهمـن 1357 پـس از 14 سال دورى از وطـن وارد كشـور شـد. استقبال بـى سـابـقـه مـردم ايـران چنـان عـظـيـم و غـيـر قـابل انكـار بــود كه خبرگزاريهاى غربـى نيز ناگزير از اعـتـراف شـده و مستـقـبـليـن را 4 تا 6 ميليون نفر برآورد كردند.

رحلت امام خمینی (ره)، وصال یار، فراق یاران

 

امام خمينى هـدفها و آرمانها و هـر آنچه را كه مـى بايــست ابـلاغ كنـد ، گفته بـود و در عمـل نيز تـمام هستيـش را بـراى تحقق هـمان هـدفها بـكار گرفته بـود. اينك در آستـانه نيمه خـرداد سـال 1368 خـود را آماده ملاقات عزيزى مى كرد كه تمام عمرش را براى جلب رضاى او صرف كرده بـود و قامتش جز در بـرابـر او ، در مـقابل هيچ قدرتى خـم نشده ، و چشـمانش جز براى او گريه نكرده بـود. سروده هاى عارفانه اش همه حاكى از درد فـراق و بيان عطـش لحظه وصال محبوب بـود. و اينك ايـن لحظه شكـوهمنـد بـراى او ، و جانــكاه و تحمل ناپذير بـراى پيروانـش ، فـرا مـى رسيد. او خـود در وصيتنامه اش نـوشـته است : با دلى آرام و قلبـى مطمئن و روحى شاد و ضميرى اميدوار به فضل خدا از خدمت خـواهران و برادران مرخص و به سـوى جايگاه ابــدى سفر مى كنـم و به دعاى خير شما احتياج مبرم دارم و از خداى رحمن و رحيـم مى خـواهـم كه عذرم را در كوتاهى خدمت و قصـور و تقصير بپذيـرد و از مـلت امـيدوارم كه عذرم را در كـوتاهى ها و قصـور و تقصيـرها بـپذيـرنـد و بـا قــدرت و تصميـم و اراده بــه پيش بروند.
شگفت آنكه امام خمينـى در يكـى از غزلياتـش كه چنـد سال قبل از رحلت سروده است :
انتظار فرج از نيمه خرداد كشم             سالها مى گذرد حادثه ها مى آيد
ساعت 20 / 22 بعداز ظهر روز شنبه سيزدهـم خـرداد ماه سـال 1368 لحظه وصال بـود. قــلبـى از كار ايستـاد كه ميليـونها قلــب را بـه نور خدا و معنـويت احـيا كرده بـود. بــه وسيله دوربين مخفـى اى كه تـوسط دوستان امــام در بيمارستان نصب شده بـود روزهاى بيمارى و جريان عمل و لحظه لقاى حق ضبط شده است. وقتى كه گوشه هايـى از حالات معنوى و آرامـش امام در ايـن ايـام از تلويزيون پخـش شـد غوغايى در دلها بر افكند كه وصف آن جــز با بودن در آن فضا ممكـن نيست. لبها دائمـا به ذكـر خـدا در حـركت بود.
در آخرين شب زندگى و در حالى كه چند عمل جراحى سخت و طولانى درسن 87 سالگى تحمل كرده بود و در حاليكه چنديـن سرم به دستهاى مباركـش وصل بـود نافله شب مى خـواند و قـرآن تلاوت مـى كرد. در ساعات آخر ، طمانينه و آرامشى ملكـوتـى داشـت و مـرتبا شـهادت بـه وحـدانيت خـدا و رسالت پيـامبـر اكرم (ص) را زمـزمه مـى كـرد و بـا چنيـن حــالتى بـود كه روحـش به ملكـوت اعلى پرواز كرد. وقتى كه خبر رحلت امــام منتشر شـد ، گـويـى زلزله اى عظيـم رخ داده است ، بغضها تـركيـد و سرتاسر ايران و همـه كانـونهايـى كـه در جـهان بـا نام و پيام امام خمينـى آشـنا بـودنـد يــكپارچه گـريستند و بـر سر و سينه زدنـد. هيچ قلـم و بيـانـى قـادر نيست ابعاد حـادثه را و امواج احساسات غير قابل كنترل مردم را در آن روزها تـوصيف كند.
مـردم ايـران و مسلمانان انقلابى ، حق داشتـند اين چنيـن ضجه كـنند و صحنه هايى پديد آورند كه در تاريخ نمونه اى بـديـن حجم و عظـمت براى آن سراغ نداريـم. آنان كسـى را از دست داده بـودند كـه عـزت پـايمال شـده شان را بـاز گـردانده بود ، دست شاهان ستمگر ودستهاى غارتگران آمريكايى و غربـى را از سرزمينشان كـوتاه كرده بود ، اسلام را احــيا كـرده بــود ، مسلمـيـن را عــزت بـخـشـيـده بـــود ، جمهـورى اسلامـى را بـر پـا كـرده بـود ، رو در روى همـه قـدرتهاى جهـنمـى و شيـطانـى دنـيا ايستاده بـود و ده سال در بـرابـر صـدها تـوطئه برانـدازى و طـرح كـودتا و آشـوب و فتنه داخلـى و خارجـى مقاومت كرده بود و 8 سـال دفـاعى را فـرمانـدهـى كرده بـود كه در جبهه مقابلـش دشمنـى قـرار داشت كه آشكارا از سـوى هر دو قـدرت بزرگ شرق و غرب حمايت همه جانبه مـى شـد. مردم ،رهبر محبـوب و مرجع دينـى خـود و منادى اسلام راستيـن را از دست داده بـودند.
شايـد كسانـى كه قـادر به درك و هضـم ايـن مفاهيـم نيستنـد ، اگـر حالات مردم را در فيـلمهاى مـراسـم توديع و تشييع و خاكسپارى پيكر مطهر امام خمينـى مشاهده كنـنـد و خـبر مرگ دهها تـن كه در مقابل سنگينـى ايـن حادثه تاب تحمـل نيـاورده و قـلبـشان از كار ايستـاده بـود را بشنـوند و پيكرهايى كه يكـى پـس از ديـگرى از شـدت تـاثـر بيهوش شـده ، بر روى دسـتها در امـواج جمعـيت به سـوى درمانگاهها روانه مى شـدند را در فيلمها و عكسها ببيننـد، در تفسير ايـن واقعيتها درمانده شوند.
امـا آنـانكه عشـق را مـى شنـاسنـد و تجـربـه كـرده انـد، مشكلـى نـخواهند داشت. حقيقـتا مردم ايران عاشق امام خمينى بـودند و چـه شعار زيبا و گـويايى در سالگرد رحلتـش انتخاب كرده بـودند كه:
عشق به خمينـى عشق به همه خوبيهاست.
روز چهاردهم خرداد 1368 ، مجلس خبرگان رهبری تشكيل گرديـد و پـس از قرائت وصيتنامه امـام خمينى تـوسـط حضرت آيـه الله خامنه اى كه دو ساعت و نيـم طـول كشيد ، بحث و تبـادل نظر براى تعييـن جانشينـى امام خمينـى و رهبر انقلاب اسلامـى آغاز شد و پـس از چنديـن ساعت سـرانجام حضرت آيـه الله خامنه اى ( رئيـس جمهور وقت ) كه خود از شـاگـردان امـام خمينـى ـ سلام الله عليه ـ و از چهره هاى درخشـان انقلاب اسلامـى و از يـاوران قيـام 15 خـرداد بـود و در تـمـام دوران نهضت امـام درهمـه فـراز و نشيبها در جـمع ديگـر يــاوران انـقلاب جـانبـازى كرده بود ، به اتفاق آرا براى ايـن رسالـت خطير بـرگـزيده شد. سالها بـود كه غـربيـها و عوامل تحت حمايتشان در داخل كشـور كه از شكست دادن امـام مايـوس شـده بـودند وعده زمان مرگ امـام را مى دادند.
اما هـوشمندى ملت ايران و انتخاب سريع و شايسته خـبرگان و حمايـت فـرزنـدان و پيـروان امـام همه اميدهاى ضـد انقلاب را بـر بـاد دادنـد و نه تنها رحلت امـام پايان راه او نبـود بلكه در واقع عصر امام خمينـى در پهـنه اى وسيعـتر از گـذشـته آغاز شده بـود. مگر انديشه و خـوبى و معنويت و حقيقت مى ميرد ؟ روز و شـب پانزدهـم خرداد 68 ميلونها نفر از مردم تهران و سـوگوارانى كه از شهرها و روستاها آمـده بـودند ، در محل مصلاى بـزرگ تهـران اجتماع كردنـد تـا بـراى آخـريـن بـار با پيكر مطهر مـردى كه بـا قيـامش قـامت خميـده ارزشها و كرامتها را در عصر سياه ستـم استـوار كرده و در دنـيا نهـضتـى از خـدا خواهى و باز گشت به فطرت انسانى آغاز كرده بود ، وداع كنند.
هيچ اثرى از تشريـفات بـى روح مـرسـوم در مراسـم رسمى نبـود. همه چيز، بسيجى و مردمى وعاشقانه بـود. پيـكر پاك و سبز پوش امـام بـر بـالاى بـلنـدى و در حلـقه ميليـونها نفـر از جمعيت مـاتـم زده چـون نگينى مى درخشيد. هر كس به زبان خويـش با امامـش زمـزمه مى كرد و اشك مـى ريخت. سـرتاسـر اتـوبان و راههاى منتهى به مصلـى مملـو از جميعت سياهپوش بود.
پـرچمهاى عزا بـر در و ديـورا شهر آويخته و آواى قرآن از تمام مساجد و مراكـز و ادارات و مـنازل به گـوش مـى رسيـد. شـب كـه فـرا رسيـد هزاران شمع بياد مشعلـى كه امـام افـروخـته است ، در بـيابـان مصلـى و تپه هـاى اطـراف آن روشـن شـد. خـانـواده هـاى داغدار گرداگرد شمعـها نشسته و چشمانشان بر بلنداى نـورانـى دوخته شـده بود.
فرياد يا حسيـن بسيجيان كه احساس يتيمى مـى كـردنـد و بــر سـر و سينه مـى زدنـد فـضا را عـاشـورايـى كرده بـود. بـاور اينـكـه ديـگر صداى دلنشيـن امام خمينـى را در حسينيه جماران نخـواهند شنيد ، طاقتـها را بـرده بـود. مـردم شـب را در كـنار پيـكـر امـام بـه صبـح رسانيدند. در نخستین ساعت بامداد شانزدهم خــرداد ، ميلیونها تـن به امامت آيه الله العظمـى گلپايگانى(ره) با چشمانى اشكبار برپيكر امام نماز گزاردند.
انبـوهى جمعيت و شكوه حماسه حضـور مـردم در روز ورود امام خمـينى به كشـور در 12 بهمـن 1357 و تـكـرار گسـتـرده تـر ايـن حماسـه در مـراسـم تشييع پيكر امام ، از شگفـتيهاى تـاريخ اسـت. خـبرگـزاريهاى رسمـى جهـانـى جمعيت استقبال كننده را در سال 1357 تا 6 ميليـون نفر و جمعيت حاضـر در مــراسـم تشـييـع را تا 9 ميليـون نفر تخميـن زدند و ايـن در حالى بـود كه طى دوران 11 ساله حكومت امام خمينى به واسطه اتحـاد كشـورهای غربى و شرقى در دشمنى با انقلاب و تحميل جنگ 8 ساله و صـدهـا تـوطـئه ديـگـر آنـان ، مردم ايـران سخـتيها و مشكلات فـراوانـى را تحـمـل كرده و عزيزان بى شمارى را در ايـن راه از دست داده بـودند و طـبعا مـى بـايـست بـتدریج خسته و دلسرد شـده باشنـد امـا هرگز اين چنيـن نشـد. نسل پرورش يـافـته در مكتب الـهى امام خمينى به ايـن فرمـوده امام ايـمان كامـل داشـت كه :در جهـان حجـم تحمل زحمـتها و رنجها و فداكاريها و جان نثـاريها ومحروميتها مناسب حجـم بـزرگى مقصـود و ارزشمندى وعلـو رتـبـه آن است پـس از آنـكه مراسـم تـدفيـن به علت شـدت احسـاسات عـزاداران امـكان ادامـه نيافت ، طـى اطلاعيه هاى مـكرر از راديـو اعلام شـد كـه مـردم بـه خانه هايشان بازگردند ، مراسـم به بعد مـوكـول شــده و زمــان آن بعـدا اعلام شد. براى مسئوليـن تـرديـدى نـبـود كه هر چه زمان بگذرد صـدها هزار تـن از علاقه مندان ديگر امـام كـه از شهـرهاى دور راهـى تهران شده اند نيز بر جمعيت تشييع كننـده افـزوده خـواهـد شـد ، ناگزير در بعدازظهر همان روز مراسم تـدفـين بـا همان احساسات و بـه دشـوارى انـجـام شـد كـه گـوشـه هـايـى از اين مـراسـم بـوسـيـله خبرنگـاران بـه جهان مخابره شـد و بدين سان رحلت امام خمينـى نيز همچـون حياتـش منـشأَ بيـدارى و نهضتـى دوباره شـد و راه و يادش جاودانه گرديد چرا كـه او حقيـقت بـود و حقيقت هميشه زنـده است و فناناپذير.

زندگینامه امام علی بن موسی الرضا(ع)

زندگینامه امام علی بن موسی الرضا عليه السلام

مقدمه :

امام علي ‌بن موسي‌الرضا عليه‌السلام هشتمين امام شيعيان از سلاله پاك رسول خدا و هشتمين جانشين پيامبر مكرم اسلام مي‌باشند.

ايشان در سن 35 سالگي عهده‌دار مسئوليت امامت ورهبري شيعيان گرديدند و حيات ايشان مقارن بود با خلافت خلفاي عباسي كه سختي‌ها و رنج بسياري رابر امام رواداشتند و سر انجام مامون عباسی ايشان رادرسن 55 سالگی به شهادت رساند.دراين نوشته به طور خلاصه, بعضی ازابعاد زندگانی آن حضرت را بررسی می نماييم.

نام ،لقب و كنيه امام :

نام مبارك ايشان علي و كنيه آن حضرت ابوالحسن و مشهورترين لقب ايشان "رضا" به معناي "خشنودي" مي‌باشد. امام محمدتقي عليه‌السلام امام نهم و فرزند ايشان سبب ناميده شدن آن حضرت به اين لقب را اينگونه نقل مي‌فرمايند :" خداوند او را رضا لقب نهاد زيرا خداوند در آسمان و رسول خدا و ائمه اطهار در زمين از او خشنود بوده‌اند و ايشان را براي امامت پسنديده اند و همينطور ( به خاطر خلق و خوي نيكوي امام ) هم دوستان و نزديكان و هم دشمنان از ايشان راضي و خشنود بود‌ند".

يكي از القاب مشهور حضرت " عالم آل محمد " است . اين لقب نشانگر ظهور علم و دانش ايشان مي‌باشد.جلسات مناظره متعددی که امام با دانشمندان بزرگ عصر خويش, بويژه علمای اديان مختلف انجام داد و در همه آنها با سربلندی تمام بيرون آمد دليل کوچکي براين سخن است، که قسمتي از اين مناظرات در بخش " جنبه علمي امام " آمده است. اين توانايي و برتري امام, در تسلط بر علوم يكي از دلايل امامت ايشان مي‌باشد و با تأمل در سخنان امام در اين مناظرات, كاملاً اين مطلب روشن مي‌گردد كه اين علوم جز از يك منبع وابسته به الهام و وحي نمي‌تواند سرچشمه گرفته باشد.  

پدر و مادر امام :

پدر بزرگوار ايشان امام موسي كاظم (عليه السلام ) پيشواي هفتم شيعيان بودند كه در سال 183 ه.ق. به دست هارون عباسي به شهادت رسيدند و مادرگراميشان " نجمه " نام داشت.

تولد امام :

حضرت رضا (عليه السلام ) در يازدهم ذيقعده‌الحرام سال 148 هجري در مدينه منوره ديده به جهان گشودند. از قول مادر ايشان نقل شده است كه :" هنگامي‌كه به حضرتش حامله شدم به هيچ وجه ثقل حمل را در خود حس نمي‌كردم و وقتي به خواب مي‌رفتم, صداي تسبيح و تمجيد حق تعالي وذکر " لااله‌الاالله " رااز شكم خود مي‌شنيدم, اما چون بيدار مي‌شدم ديگر صدايي بگوش نمي رسيد. هنگامي‌كه وضع حمل انجام شد، نوزاد دو دستش را به زمين نهاد و سرش را به سوي آسمان بلند كرد و لبانش را تكان مي‌داد؛ گويي چيزي مي‌گفت" (2).

نظير اين واقعه, هنگام تولد ديگر ائمه و بعضي از پيامبران الهي نيز نقل شده است, از جمله حضرت عيسي كه به اراده الهي در اوان تولد, در گهواره لب به سخن گشوده و با مردم سخن گفتند كه شرح اين ماجرا در قرآن كريم آمده است. (3)

زندگي امام در مدينه :

حضرت رضا (عليه السلام) تا قبل از هجرت به مرو در مدينه زادگاهشان، ساكن بودند و در آنجا در جوار مدفن پاك رسول خدا و اجداد طاهرينشان به هدايت مردم و تبيين معارف ديني و سيره نبوي مي پرداختنند. مردم مدينه نيز بسيار امام را دوست مي داشتند و به ايشان همچون پدري مهربان مي نگريستند.تا قبل ازاين سفر با اينکه امام بيشترسالهای عمرش را درمدينه گذرانده بود, اما درسراسرمملکت اسلامي پِيروان بسياری داشت که گوش به فرمان اوامر امام بودند.

امام در گفتگويي كه با مامون درباره ولايت عهدی داشتند، در اين باره اين گونه مي فرمايند:" همانا ولايت عهدی هيچ امتيازي را بر من نيفزود. هنگامي كه من در مدينه بودم فرمان من در شرق و غرب نافذ بود واگرازکوچه های شهر مدينه عبورمي کردم, عزيرتراز من كسي نبود . مردم پيوسته حاجاتشان را نزد من مي آوردند و كسي نبود كه بتوانم نياز او ر ا برآورده سازم, مگر اينكه اين كار را انجام مي دادم و مردم به چشم عزيز و بزرگ خويش، به من مى نگريستند ".

امامت حضرت رضا (عليه السلام ) :

امامت و وصايت حضرت رضا (عليه السلام ) بارها توسط پدر بزرگوار و اجداد طاهرينشان و رسول اكرم (صلي الله وعليه واله )اعلام شده بود. به خصوص امام كاظم (عليه السلام ) بارها در حضور مردم ايشان را به عنوان وصي و امام بعد از خويش معرفي كرده بودند كه به نمونه‌اي از آنها اشاره مي‌نمائيم.

يكي از ياران امام موسي كاظم (عليه السلام ) مي‌گويد:" ما شصت نفر بوديم كه موسي بن‌جعفر به جمع ما وارد شد و دست فرزندش علي در دست او بود. فرمود :" آيا مي‌دانيد من كيستم ؟" گفتم:" تو آقا و بزرگ ما هستي". فرمود :" نام و لقب من را بگوئيد". گفتم :" شما موسي بن جعفر بن محمد هستيد ". فرمود :" اين كه با من است كيست ؟" گفتم :" علي بن موسي بن جعفر". فرمود :" پس شهادت دهيد او در زندگاني من وكيل من است و بعد از مرگ من وصي من مي باشد"". (4)     در حديث مشهوری نيزکه جابر از قول نبى ‌اكرم نقل مي‌كند امام رضا (عليه السلام ) به عنوان هشتمين امام و وصي پيامبر معرفي شده‌اند. امام صادق (عليه السلام ) نيز مكرر به امام كاظم مي‌فرمودند كه "عالم‌ آل‌محمد از فرزندان تو است و او وصي بعد از تو مي‌باشد".

اوضاع سياسي :

مدت امامت امام هشتم در حدود بيست سال بود كه مي‌توان آن را به سه بخش جداگانه تقسيم كرد :

1- ده سال اول امامت آن حضرت، كه همزمان بود با زمامداري هارون.

2- پنج سال بعد از‌ آن كه مقارن با خلافت امين بود.

3- پنج سال آخر امامت آن بزرگوار كه مصادف با خلافت مأمون و تسلط او بر قلمرو اسلامي آن روز بود.

مدتي از روزگار زندگاني امام رضا (عليه السلام ) همزمان با خلافت هارون الرشيد بود. در اين زمان است كه مصيبت دردناك شهادت پدر بزرگوارشان و ديگر مصيبت‌هاي اسفبار براي علويان ( سادات و نوادگان اميرالمؤمنين) واقع شده است. در آن زمان كوشش‌هاي فراواني در تحريك هارون براي كشتن امام رضا (عليه السلام ) مي‌شد تا آنجا که در نهايت هارون تصميم بر قتل امام گرفت؛ اما فرصت نيافت  نقشه خود را عملي كند. بعد از وفات هارون فرزندش امين به خلافت رسيد. در اين زمان به علت مرگ هارون ضعف و تزلزل بر حكومت سايه افكنده بود و اين تزلزل و غرق بودن امين درفساد و تباهی باعث شده بود كه او و دستگاه حكومت, از توجه به سوي امام و پيگيري امر ايشان بازمانند. از اين رو مي‌توانيم اين دوره را در زندگي امام دوران آرامش بناميم.

اما سرانجام مأمون عباسي توانست برادر خود امين را شكست داده و اورابه قتل برساند و لباس قدرت  را به تن نمايد و توانسته بود با سركوب شورشيان فرمان خود را در اطراف واکناف مملكت اسلامي جاري كند. وي حكومت ايالت عراق را به يكي از عمال خويش واگذار كرده بود و خود در مرو اقامت گزيد  و فضل ‌بن ‌سهل را كه مردي بسيار  سياستمدار بود ، وزير و مشاور خويش قرار داد. اما خطري كه حكومت او را تهديد مي‌كردعلويان بودند كه بعد از قرني تحمل شکنجه وقتل و غارت, اکنون با استفاده از فرصت دودستگي در خلافت هر يك به عناوين مختلف در خفا و آشكار علم مخالفت با مأمون را برافراشته و خواهان براندازي حكومت عباسي بودند؛ به علاوه آنان در جلب توجه افكار عمومي مسلمين به سوي خود ، و كسب حمايت آنها موفق گرديده بودند و دليل آشكاربر اين مدعا اين است كه هر جا علويان بر ضد حكومت عباسيان قيام و شورش مي کردند, انبوه مردم از هر طبقه دعوت آنان را اجابت کرده و به ياري آنها بر مي‌خواستندو اين ،بر اثر ستم‌ها وناروائيها وانواع شكنجه‌های دردناكي بود كه مردم و بخصوص علويان از دستگاه حكومت عباسي ديده بودند. ا زاين رو مأمون درصدد بر آمده بود تاموجبات برخورد با علويان را برطرف كند. بويژه كه او تصميم داشت تشنجات و بحران‌هايي را كه موجب ضعف حكومت او شده بود از ميان بردارد و براي استقرار پايه‌هاي قدرت خود ، محيط را امن و آرام سازد. لذا با مشورت وزير خود فضل‌بن‌سهل تصميم گرفت تا دست به خدعه‌اي بزند. او تصميم گرفت تا خلافت را به امام پيشنهاد دهد وخود از خلافت به نفع امام كناره‌ گيري كند, زيرا حساب مي‌كرد نتيجه از دو حال بيرون نيست ، يا امام مي‌پذيرد و يا نمي‌پذيرد و در هر دو حال براي خوداو و خلافت عباسيان، پيروزي است. زيرا اگر بپذيرد ناگزير, بنابر شرطي كه مأمون قرار مي‌داد ولايت عهدي آن حضرت را خواهد داشت و همين امر مشروعيت خلافت او را پس از امام نزد تمامي گروه‌ها و فرقه‌هاي مسلمانان تضمين مي‌كرد. بديهي است  براي مأمون آسان بود در مقام ولايتعهدي بدون اين كه كسي آگاه شود، امام را از ميان بردارد تا حكومت به صورت شرعي و قانوني به او بازگردد. در اين صورت علويان با خوشنودي به حكومت مي‌نگريستند و شيعيان خلافت او را شرعي تلقي مي‌كردند و او را به عنوان جانشين امام مي پذيرفتند.ازطرف ديگر چون مردم حکومت را مورد تاييدامام مي دانستند لذا قيامهايی که برضدحکومت مي شد جاذبه و مشروعيت خود را از دست مي‌داد.

او مي‌انديشيد اگر امام خلافت را نپذيرد ايِشان را به اجبار وليعهد خودمي کند که دراينصورت بازهم خلافت وحکومت او درميا ن مردم و شيعيان توجيه مي گردد وديگر اعتراضات وشورشهايي که به بهانه غصب خلافت وستم, توسط عباسيان انجام مي گرفت دليل وتوجيه خودراازدست مي دادوبااستقبال مردم ودوستداران امام مواجه نمي شد. ازطرفي اومي توانست امام را نزد خود ساكن كند و از نزديك مراقب رفتار امام و پيروانش باشد و هر حركتي از سوي امام و شيعيان ايشان را سركوب كند.  همچنين اوگمان مي کردکه ازطرف ديگر شيعيان و پيروان امام ، ايشان را به خاطر نپذيرفتن خلافت  در معرض سئوال و انتقاد قرار خواهند دادوامام جايگاه خودرادرميان دوستدارانش ازدست مي دهد.

سفر به سوي خراسان :

مأمون براي عملي كردن اهداف ذكر شده چند تن از مأموران مخصوص خود را به مدينه, خدمت حضرت رضا (عليه السلام ) فرستاد تا حضرت را به اجبار به سوي خراسان روانه كنند. همچنين دستور داد حضرتش را از راهي كه كمتر با شيعيان برخورد داشته باشد, بياورند. مسير اصلي در آن زمان راه كوفه ، جبل ، كرمانشاه و قم بوده است كه نقاط شيعه‌نشين و مراكز قدرت شيعيان بود. مأمون احتمال مي‌داد كه ممكن است شيعيان با مشاهده امام در ميان خود به شور و هيجان آيند و مانع حركت ايشان شوند و بخواهند آن حضرت را در ميان خود نگه دارند كه در اين صورت مشكلات حكومت چند برابر مي‌شد. لذا امام را از مسير بصره ، اهواز و فارس به سوي مرو حركت داد.ماموران او نيزپيوسته حضرت رازير نظر داشتندواعمال امام رابه او گزارش مي دادند.

حديث سلسلة الذهب :

در طول سفر امام به مرو ، هركجا توقف مي‌فرمودند, بركات زيادي شامل حال مردم ان منطقه می شد. از جمله هنگامي‌كه امام در مسير حركت خود وارد نيشابور شدند و در حالي كه در محملي قرار داشتند از وسط شهر نيشابور عبور كردند. مردم زيادي كه خبر ورود امام به نيشابور را شنيده بودند, همگي به استقبال حضرت آمدند. در اين هنگام دو تن از علما و حافظان حديث نبوي, به همراه گروه‌هاي بيشماري از طالبان علم و اهل حديث و درايت، مهار مرکب را گرفته وعرضه داشتند :" اي امام بزرگ و اي فرزند امامان بزرگوار، تو را به حق پدران پاك و اجداد بزرگوارت سوگند مي‌دهيم كه رخسار فرخنده خويش را به ما نشان دهي و حديثي از پدران و جد بزرگوارتان پيامبر خدا براي ما بيان فرمايي تا يادگاري نزد ما باشد ". امام دستور توقف مركب را دادند و ديدگان مردم به مشاهده طلعت مبارك امام روشن گرديد. مردم از مشاهده جمال حضرت بسيار شاد شدند به طوري كه بعضي از شدت شوق مي‌گريستند و آنهايي كه نزديك ايشان بودند ، بر مركب امام بوسه مي‌زدند. ولوله عظيمي در شهر طنين افكنده بود به طوري كه بزرگان شهر با صداي بلند از مردم مي‌خواستند كه سكوت نمايند تا حديثي از آن حضرت بشنوند. تا اينكه پس از مدتي مردم ساكت شدند و حضرت حديث ذيل را كلمه به كلمه از قول پدر گراميشان و از قول اجداد طاهرينشان به نقل از رسول خدا و به نقل از جبرائيل از سوي حضرت حق سبحانه و تعالي املاء فرمودند: " كلمه لااله‌الاالله حصار من است پس هركس آن را بگويد داخل حصار من شده و كسيكه داخل حصار من گردد ايمن از عذاب من خواهد بود. " سپس امام فرمودند: " اما اين شروطي دارد و من خود از جمله آن شروط هستم ".

اين حديث بيانگر اين است كه از شروط اقرار به كلمه لااله‌الاالله كه مقوم اصل توحيد در دين مي‌باشد، اقرار به امامت آن حضرت و اطاعت وپذيرش گفتار و رفتارامام مي‌باشد كه از جانب خداوند تعالي تعيين شده است. در حقيقت امام شرط رهايي از عذاب الهي را توحيد و شرط توحيد را قبول ولايت و امامت مي‌دانند.

ولايت عهدي :

باري ، چون حضرت رضا (عليه السلام ) وارد مرو شدند, مأمون از ايشان استقبال شاياني كرد و در مجلسي كه همه اركان دولت حضور داشتند صحبت كرد و گفت :" همه بدانند من در آل عباس و آل علي (عليه السلام ) هيچ كس را بهتر و صاحب حق‌تر به امر خلافت از علي‌بن‌موسي‌رضا (عليه السلام ) نديدم". پس از آن به حضرت رو كرد و گفت:" تصميم گرفته‌ام كه خود را از خلافت خلع كنم و آنرا به شما واگذار نمايم". حضرت فرمودند:" اگر خلافت را خدا براي تو قرار داده جايز نيست كه به ديگري ببخشي و اگر خلافت از آن تو نيست ، تو چه اختياري داري كه به ديگري تفويض نمايي ". مأمون بر خواسته خود پافشاري كرد و بر امام اصرار ورزيد. اما امام فرمودند :‌ " هرگز قبول نخواهم كرد ". وقتي مأمون مأيوس شد گفت:" پس ولايت عهدي را قبول كن تا بعد از من شما خليفه و جانشين من باشيد". اين اصرار مأمون و انكار امام تا دو ماه طول كشيد و حضرت قبول نمي‌فرمودند و مي‌گفتند :" از پدرانم شنيدم, من قبل از تو از دنيا خواهم رفت و مرا با زهر شهيد خواهند كرد و بر من ملائك زمين و آسمان خواهند گريست و در وادي غربت در كنار هارون ‌الرشيد دفن خواهم شد". اما مأمون بر اين امر پافشاري نمود تا آنجاكه مخفيانه و در مجلس خصوصي حضرت را تهديد به مرگ كرد. لذا حضرت فرمودند :" اينك كه مجبورم, قبول مي‌كنم به شرط آنكه كسي را نصب يا عزل نكنم و رسمي را تغيير ندهم و سنتي را نشكنم و از دور بر بساط خلافت نظرداشته باشم". مأمون با اين شرط راضي شد. پس از آن حضرت, دست را به سوي آسمان بلند كردند و فرمودند: " خداوندا ! تو مي‌داني كه مرا به اكراه وادار نمودند و به اجبار اين امر را اختيار كردم؛ پس مرا مؤاخذه نكن همان گونه كه دو پيغمبر خود يوسف و دانيال را هنگام قبول ولايت پادشاهان زمان خود مؤاخذه نكردي. خداوندا عهدي نيست جز عهد تو و ولايتي نيست مگر از جانب تو، پس به من توفيق ده كه دين تو را برپا دارم و سنت پيامبر تو را زنده نگاه دارم. همانا كه تو نيكو مولا و نيكو ياوري هستي" .

جنبه علمي امام :

مأمون كه پيوسته شور و اشتياق مردم نسبت به امام واعتبار بي‌همتاي امام را در ميان ايشان مي‌ديد مي خواست تااين قداست واعتبار را خدشه دارسازدوازجمله کارهايی که برای رسيدن به اين هدف انجام داد تشکيل جلسات مناظره‌اي بين امام و دانشمندان علوم مختلف از سراسر دنيا  بود، تا آنها با امام به بحث بپردازند، شايد بتوانند امام را ازنظر علمي شکست داده ووجهه علمي امام را زيرسوال ببرند.که شرح يكي از اين مجالس را مي‌آوريم:

"براي يكي از اين مناظرات مأمون فضل‌بن‌سهل را امر كرد كه اساتيد كلام و حكمت را از سراسر دنيا دعوت كند تا با امام به مناظره بنشينند. فضل نيز اسقف اعظم  نصاري و بزرگ علمای يهود و روساي صابئين ( پيروان حضرت يحيي) بزرگ موبدان زرتشتيان و ديگر متكلمين وقت را دعوت كرد. مأمون هم آنها را به حضور پذيرفت و از آنها پذيرايي شاياني كرد و به آنان گفت:" دوست دارم كه با پسر عموی من ( مأمون از نوادگان عباس عموی پيامبر است كه ناگزير پسر عمومي امام می باشد.) كه از مدينه پيش من آمده مناظره كنيد". صبح رروز بعد مجلس آراسته‌اي تشكيل داد و مردي را به خدمت حضرت رضا (عليه السلام ) فرستاد و حضرت را دعوت كرد. حضرت نيز دعوت او را پذيرفتند و به او فرمودند :" آيا مي‌خواهي بداني كه مأمون كي از اين كار خود پشيمان مي‌شود". او گفت : "بلي فدايت شوم". امام فرمودند :" وقتي مأمون دلايل مرا بر رد اهل تورات از خود تورات و بر اهل انجيل از خود انجيل و از اهل زبور از زبورشان و بر صابئين بزبان ايشان و بر آتش‌پرستان بزبان فارسي و بر روميان به زبان رومي‌شان بشنود و ببيند كه سخنان تك ‌تك اينان را رد كردم و آنها سخن خود را رها كردند و سخن مرا پذيرفتند آنوقت مأمون مي‌فهمد كه توانايي كاري را كه مي‌خواهد انجام دهد ندارد و پشيمان مي‌شود و لاحول و لا قوه الا بالله العلي العظيم". سپس حضرت به مجلس مأمون تشريف ‌فرما شدند و با ورود حضرت مأمون ايشان را براي جمع معرفي كرد و سپس گفت : " دوست دارم با ايشان مناظره كنيد ". حضرت رضا (عليه السلام)نيز با تمامي آنها از كتاب خودشان درباره دين و مذهبشان مباحثه نمودند. سپس امام فرمود:" اگر كسي درميان شما مخالف اسلام است بدون شرم و خجالت سئوال كند". عمران صایي كه يكي از متكلمين بود از حضرت سئوالات بسياري كرد و حضرت تمام سئوالات او را يك به يك پاسخ گفتند و او را قانع نمودند. او پس از شنيدن جواب سئوالات خود از امام  شهادتين را بر زبان جاري كرد و اسلام آورد و با برتري مسلم امام، جلسه به پايان رسيد و مردم متفرق شدند. روز بعد حضرت، عمران صایي را به حضور طلبيدند و او را بسيار اكرام كردند و از آن به بعد عمران صایي خود يكي از مبلغين دين مبين اسلام گرديد.

رجاءابن ضحاک که ازطرف مامون مامور حرکت دادن امام ازمدينه به سوی مرو بود,مي گويد: "آن حضرت در هيچ شهری وارد نمي شد مگر اينکه مردم از هرسو به او روی مي آوردند و مسائل ديني خود را از امام می پرسيدند.ايشان نيز به آنها پاسخ مي گفت و احاديث بسياری از پيامبر خدا و حضرت علي (عليه السلام) بيان مي فرمود.هنگامي که ازاين سفربازگشتم نزد مامون رفتم .او ازچگونگي رفتار امام در طول سفر پرسيد و من نيز آنچه را در طول سفر از ايشان ديده بودم بازگوکردم . مامون گفت: "آری، ای پسرضحاک !ايشان  بهترين، دانا ترين و عابدترين مردم روي زمين است"".  

اخلاق و منش امام:

خصوصيات اخلاقي و زهد و تقواي آن حضرت به گونه اي بود كه حتي دشمنان خويش را نيز شيفته و مجذوب خود كرده بود. با مردم در نهايت ادب تواضع و مهرباني رفتار مي كرد و هيچ گاه خود را از مردم جدا نمي نمود.

يكي از ياران امام مي گويد:" هيچ گاه نديدم كه امام رضا (عليه السلام) در سخن بر كسي جفا ورزد و نيز نديدم كه سخن كسي را پيش از تمام شدن قطع كند. هرگز نيازمندي را كه مي توانست نيازش را برآورده سازد رد نمي كرد در حضور ديگري پايش را دراز نمي فرمود. هرگز نديدم به کسي ازخدمتکارانش بدگوئي کند.  خنده او قهقه نبود بلكه تبسم مي فرمود. چون سفره غذا به ميان مي آمد, همه افراد خانه حتي دربان و مهتر را نيز بر سر سفره خويش مي نشاند و آنان همراه با امام غذا مي خوردند. شبها كم مي خوابيد و بسياري از شبها را به عبادت مي گذراند. بسيار روزه مي گرفت و روزه سه روز در ماه را ترك نمي كرد. كار خير و انفاق پنهان بسيار داشت. بيشتر در شبهاي تاريك, مخفيانه به فقرا كمك مي كرد". (5) يكي ديگر از ياران ايشان مي گويد:" فرش آن حضرت در تابستان حصير و در زمستان پلاسي بود. لباس او در خانه درشت و خشن بود, اما هنگامي كه در مجالس عمومي شركت مي كرد ،  خود را مي آراست (لباسهاي خوب و متعارف مي پوشيد). (6) شبي امام ميهمان داشت، در ميان صحبت چراغ ايرادي پيدا كرد، ميهمان امام دست پيش آورد تا چراغ را درست كند، اما امام نگذاشت و خود اين كار را انجام داد و فرمود:" ما گروهي هستيم كه ميهمانان خود را به كار نمي گيريم". (7)

شخصي به امام عرض كرد:" به خدا سوگند هيچكس در روي زمين ازجهت برتري و شرافت اجداد، به شما نمي رسد". امام فرمودند:" تقوي به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگار آنان را بزرگوار ساخت". (8)

مردي از اهالي بلخ مي گويد:" در سفر خراسان با امام رضا( عليه السلام) همراه بودم. روزي سفره گسترده بودند و امام همه خدمتگذران حتي سياهان را بر آن سفره نشاند تا همراه ايشان غذا بخورند. من به امام عرض كردم:" فدايت شوم بهتر است اينان بر سفره اي جداگانه بنشينند".امام فرمود:" ساكت باش, پروردگار همه يكي است. پدر و مادر همه يكي است و پاداش هم به اعمال است". (9)

ياسر، خادم حضرت مي گويد: "امام رضا (عليه السلام) به ما فرموده بود:" اگر بالاي سرتان ايستادم (و شما را براي كاري طلبيدم) و شما مشغول غذا خوردن بوديد بر نخيزيد تا غذايتان تمام شود:، به همين جهت بسيار اتفاق مي افتاد كه امام ما را صدا مي كرد و در پاسخ او مي گفتند:" به غذا خوردن مشغولند" و آن گرامي مي فرمود: "بگذاريد غذايشان تمام شود"". (10)

يكبار غريبي خدمت امام رسيد و سلام كرد و گفت:" من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم. ازحج بازگشته ام و خرجي راه را تمام كرده ام اگر مايليد مبلغي به من مرحمت كنيد تا خود را به وطنم برسانم و در آنجا معادل همان مبلغ را صدقه خواهم داد زيرا من در شهر خويش فقير نيستم و اينك در سفر نيازمند مانده ام". امام برخاست و به اطاقي ديگر رفت واز پشت در دست خويش را بيرون آورد و فرمود:" اين دويست دينار را بگير و توشه راه كن و لازم نيست كه از جانب من معادل آن صدقه دهي".

آن شخص نيز دينار ها را گرفت و رفت. از امام پرسيدند:" چرا چنين كرديد كه شما را هنگام گرفتن دينار ها نبيند؟" فرمود:" تا شرمندگي نياز و سوال را در او نبينم ".(11)

امامان معصوم و گرامي ما در تربيت پيروان و راهنمايي ايشان تنها به گفتار اكتفا نمي كردند و در مورد اعمال آنان توجه و مراقبت ويژه اي مبذول مي داشتند.

يكي از ياران امام رضا (عليه السلام) مي گويد:" روزي همراه امام به خانه ايشان رفتم. غلامان حضرت مشغول بنايي بودند. امام در ميان آنها غريبه اي ديد و پرسيد:" اين كيست ؟" عرض كردند:" به ما كمك مي كند و به او دستمزدي خواهيم داد".امام فرمود:" مزدش را تعيين كرده ايد؟" گفتند:" نه هر چه بدهيم مي پذيرد".امام برآشفت و به من فرمود:" من بارها به اينها گفته ام كه هيچكس را نياوريد مگر آنكه قبلا مزدش را تعيين كنيد و قرارداد ببنديد. كسي كه بدون قرارداد و تعيين مزد، كاري انجام مي دهد، اگر سه برابر مزدش را بدهي باز گمان مي كند مزدش را كم داده اي ولي اگر قرارداد ببندي و به مقدار معين شده بپردازي از تو خشنود خواهد بود که طبق قرار عمل     كرده اي و در اين صورت اگر بيش از مقدار تعيين شده چيزي به او بدهي, هر چند كم و ناچيز باشد؛ مي فهمد كه بيشتر پرداخته اي و سپاسگزار خواهد بود"". (12)

خادم حضرت مي گويد:" روزي خدمتكاران ميوه اي مي خوردند. آنها ميوه را به تمامي نخورده و باقي آنرا دور ريختند. حضرت رضا (عليه السلام) به آنها فرمود:" سبحان الله اگر شما از آن بي نياز هستيد, آنرا به كساني كه بدان نيازمندند بدهيد"".

مختصري از كلمات حكمت‌آميز امام :     

امام فرمودند : "دوست هركس عقل اوست و دشمن هركس جهل و ناداني و حماقت است".  

امام فرمودند : "علم و دانش همانند گنجي مي‌ماند كه كليد آن سئوال است، پس بپرسيد. خداوند شما را رحمت كند زيرا در اين امرچهار طايفه داراي اجر مي‌باشند :

1- سئوال كننده 
2- آموزنده 
3- شنونده
4- پاسخ دهنده "

امام فرمودند :" مهرورزي و دوستي با مردم نصف عقل است".

امام فرمودند :"چيزي نيست كه چشمانت آنرا  بنگرد مگر آنكه در آن پند و اندرزي است".

امام فرمودند :"  نظافت و پاكيزگي از اخلاق پيامبران است".

شهادت امام :

در نحوه به شهادت رسيدن امام نقل شده است كه مأمون به يكي از خدمتکاران خويش دستور داده بود تا ناخن‌هاي دستش را بلند نگه دارد و بعد به او دستور دادتا دست خود را به زهر مخصوصي آلوده كند و در بين ناخن‌هايش زهر قرار دهد و اناري را با دستان زهر‌آلودش دانه كند و او دستور مأمون را اجابت كرد. مأمون نيز انار زهرآلوده را خدمت حضرت گذارد و اصرار كرد كه امام ازآن انار تناول کنند.اما حضرت از خوردن امتناع فرمودند و مأمون اصرار كرد تا جايي‌كه حضرت را تهديد به مرگ نمود و حضرت به جبر, قدري از آن انار مسموم تناول فرمودند. بعد از گذشت چند ساعت زهر اثر كرد و حال حضرت دگرگون گرديد و صبح روز بعد در سحرگاه روز 29 صفر سال 203 هجري قمري امام رضا ( عليه السلام ) به شهادت رسيدند .

تدفين امام :

به قدرت و اراده الهي امام جواد ( عليه السلام ) فرزند و امام بعد از آن حضرت به دور از چشم دشمنان,  بدن مطهر ايشان را غسل داده وبر آن نماز گذاردند و پيکر پاك ايشان با مشايعت بسياري از شيعيان و دوستداران آن حضرت در مشهد دفن گرديد و قرنهاست كه مزار اين امام بزرگوار مايه بركت و مباهات ايرانيان است.

منابع:

(1)-  منتهي الاامال
(2)-  منتهي الاامال
(3)-   سوره مريم آيه 30
(4)-    عيون اخبارالرضا  جلد 1  صفحه 21
(5)-    اعلام الوری  صفحه 314
(6)-   اعلام الوری  صفحه 315
(7)-   اصول کافي جلد 6  صفحه 383
(8)-   عيون اخبارالرضا  جلد2  صفحه 174
(9)-   اصول کافي جلد 8  صفحه 230
(10)-  اصول کافي جلد 6  صفحه 298
(11)-   مناقب جلد 4  صفحه 360
(12) - اصول کافي جلد 5  صفحه 288

زندگینامه مقام معظم رهبری

 

رهبر عاليقدر حضرت آيت الله سيد على خامنه‌ای فرزند مرحوم حجت الاسلام والمسلمين حاج سيد جواد حسينى خامنه‌ای ، در روز 24 تيرماه 1318 برابر با 28 صفر 1358 قمرى در مشهد مقدس چشم به دنيا گشود. ايشان دومين پسر خانواده هستند. زندگى سيد جواد خامنه‌ای مانند بيشتر روحانيون و مدرسّان علوم دينى، بسيار ساده بود. همسر و فرزندانش نيز معناى عميق قناعت و ساده زيستى را از او ياد گرفته بودند و با آن خو داشتند.
رهبر بزرگوار در ضمن بيان نخستين خاطره هاى زندگى خود از وضع و حال زندگى خانواده شان چنين مى گويند:
«پدرم روحانى معروفى بود، امّا خيلى پارسا و گوشه گير... زندگى ما به سختى مى گذشت. من يادم هست شب هايى اتفاق مى افتاد که در منزل ما شام نبود! مادرم با زحمت براى ما شام تهيّه مى کرد و... آن شام هم نان و کشمش بود.»
امّا خانه اى را که خانواده سيّد جواد در آن زندگى مى کردند، رهبر انقلاب چنين توصيف مى کنند:
 «منزل پدرى من که در آن متولد شده ام ـ تا چهارـ پنج سالگى من ـ يک خانه 60 ـ 70 مترى در محّله فقير نشين مشهد بود که فقط يک اتاق داشت و يک زير زمين تاريک و خفه اى! هنگامى که براى پدرم ميهمان مى آمد (و معمولاً پدر بنا بر اين که روحانى و محل مراجعه مردم بود، ميهمان داشت) همه ما بايد به زير زمين مى رفتيم تا مهمان برود. بعد عدّه اى که به پدر ارادتى داشتند، زمين کوچکى را کنار اين منزل خريده به آن اضافه کردند و ما داراى سه اتاق شديم.»
رهبرانقلاب از دوران کودکى در خانواده اى فقير امّا روحانى و روحانى پرور و پاک و صميمي، اينگونه پرورش يافت و از چهار سالگى به همراه برادر بزرگش سيد محمد به مکتب سپرده شد تا الفبا و قرآن را ياد بگيرند. سپس، دو برادر دوران تحصيل ابتدايى را در مدرسه تازه تأسيس اسلامى «دارالتعّليم ديانتى» گذراندند.

در حوزه علميه

 

ایشان پس از آشنایی با جامع‌المقدمات و صرف و نحو در دبیرستان وارد حوزه علمیه شدند و نزد پدر و ديگر اساتيد وقت ادبيات و مقدمات را خواندند.
درباره انگيزه ورود به حوزه علميه و انتخاب راه روحانيت مى گويند:
«عامل و موجب اصلى در انتخاب اين راه نورانى روحانيت پدرم بودند و مادرم نيز علاقه مند و مشوّق بودند».
ايشان کتب ادبى ار قبيل «جامع المقدمات»، «سيوطى»، «مغنى» را نزد مدرّسان مدرسه «سليمان خان» و «نوّاب» خواندند و پدرش نيز بر درس فرزندانش نظارت مى کردند. کتاب «معالم» را نيز در همان دوره خواندند. سپس «شرايع الاسلام» و «شرح لمعه» را در محضر پدرش و مقدارى را نزد مرحوم «آقا ميرزا مدرس يزدى» و رسائل و مکاسب را در حضور مرحوم حاج شيخ هاشم قزوينى و بقيه دروس سطح فقه و اصول را نزد پدرش خواندند و دوره مقدمات و سطح را به طور کم سابقه و شگفت انگيزى در پنچ سال و نيم به اتمام رساندند. پدرشان مرحوم سيد جواد در تمام اين مراحل نقش مهّمى در پيشرفت اين فرزند برومند داشتند. رهبر بزرگوار انقلاب، در زمينه منطق و فلسفه، کتاب منظومه سبزوار را ابتدا از «مرحوم آيت الله ميرزا جواد آقا تهرانى» و بعدها نزد مرحوم «شيخ رضا ايسى» خواندند.

در حوزه علميه نجف اشرف

آيت الله خامنه‌ای که از هيجده سالگى در مشهد درس خارج فقه و اصول را نزد مرجع بزرگ مرحوم آيت الله العظمى ميلانى شروع کرده بودند. در سال 1336 به قصد زيارت عتبات عاليات، عازم نجف اشرف شدند و با مشاهده و شرکت در درسهاى خارج مجتهدان بزرگ حوزه نجف از جمله مرحوم سيد محسن حکيم، سيد محمود شاهرودى، ميرزا باقر زنجانى، سيد يحيى يزدى، و ميرزا حسن بجنوردى، اوضاع درس و تدريس و تحقيق آن حوزه علميه را پسنديدند و ايشان را از قصد خود آگاه ساختند. ولى پدر موافقت نکرد. پس از مدّتى ايشان به مشهد باز گشتند.

در حوزه علميه قم

 آيت الله خامنه‌ای از سال 1337 تا 1343 در حوزه علميه قم به تحصيلات عالى در فقه و اصول و فلسفه، مشغول شدند و از محضر بزرگان چون مرحوم آيت الله العظمى بروجردى، امام خمينى، شيخ مرتضى حائرى يزدى وعلّامه طباطبائى استفاده کردند. در سال 1343، از مکاتباتى که رهبر انقلاب با پدرشان داشتند، متوجّه شدند که يک چشم پدر به علت «آب مرواريد» نابينا شده است، بسيار غمگين شدند و بين ماندن در قم و ادامه تحصيل در حوزه عظيم آن و رفتن به مشهد و مواظبت از پدر در ترديد ماندند. آيت الله خامنه‌ای به اين نتيجـه رسيدند که به خاطر خدا از قــم به مشهد هجرت کنند واز پدرشان مواظبت نمايند. ايشان در اين مـورد مى گويند:
«به مشهد رفتم و خداى متعال توفيقات زيادى به ما داد. به هر حال به دنبال کار و وظيفه خود رفتم. اگر بنده در زندگى توفيقى داشتم، اعتقادم اين است که ناشى از همان بّرى «نيکى» است که به پدر، بلکه به پدر و مادر انجام داده ام». آيت الله خامنه‌ای بر سر اين دو راهى، راه درست را انتخاب کردند. بعضى از اساتيد و آشنايان افسوس مى خوردند که چرا ايشان به اين زودى حوزه علميه قم را ترک کردند، اگر مى ماندند در آينده چنين و چنان مى شدند!... امّا آينده نشان داد که انتخاب ايشان درست بوده و دست تقدير الهى براى ايشان سر نوشتى ديگر و بهتر و والاتر از محاسبات آنان، رقم زده بود. آيا کسى تصّور مى کرد که در آن روز جوان عالم پراستعداد 25 ساله، که براى رضاى خداوند و خدمت به پدر و مادرش از قم به مشهد مى رفت، 25 سال بعد، به مقام والاى ولايت امر مسلمين خواهد رسيد؟! ايشان در مشهد از ادامه درس دست برنداشتند و جز ايام تعطيل يا مبازره و زندان و مسافرت، به طور رسمى تحصيلات فقهى و اصول خود را تا سال 1347 در محضر اساتيد بزرگ حوزه مشهد به ويژه آيت الله ميلانى ادامه دادند. همچنين ازسال 1343 که در مشهد ماندگار شدند در کنار تحصيل و مراقبت از پدر پير و بيمار، به تدريس کتب فقه و اصول و معارف دينى به طلّاب جوان و دانشجويان نيز مى پرداختند.

مبارزات سياسى

آيت الله خامنه‌ای به گفته خويش «از شاگردان فقهى، اصولى، سياسى و انقلابى امام خمينى (ره) هستند» امـّا نخستين جرقـّه هاى سياسى و مبارزاتى و دشمنى با طاغوت را مجاهد بزرگ و شهيد راه اسلام شهيد «سيد مجتبى نوّاب صفوى» در ذهن ايشان زده است، هنگامي که نوّاب صفوى با عدّه اى از فدائيان اسلام در سال 31 به مشهد رفته در مدرسه سليمان خان، سخنرانى پر هيجان و بيدار کننده اى در موضوع احياى اسلام و حاکميت احکام الهى، و فريب و نيرنگ شاه و انگليسى و دروغگويى آنان به ملـّت ايران، ايراد کردند. آيت الله خامنه‌ای آن روز از طـّلاب جوان مدرسه سليمان خان بودند، به شدّت تحت تأثير سخنان آتشين نوّاب واقع شدند. ايشان مى گويند: «همان وقت جرقه هاى انگيزش انقلاب اسلامى به وسيله نوّاب صفوى در من به وجود آمده و هيچ شکى ندارم که اولين آتش را مرحوم نوّاب در دل ما روشن کرد».

همراه با نهضت امام خمينى (قدس سره)

آيت الله خامنه اى از سال 1341 که در قم حضورداشتند و حرکت انقلابى واعتراض آميز امام خمينى عليه سياستهاى ضد اسلامى و آمريکا پسند محمد رضا شاه پهلوى، آغاز شد، وارد ميدان مبارزات سياسى شدند و شانزده سال تمام با وجود فراز و نشيب هاى فراوان و شکنجه ها و تعبيدها و زندان ها مبارزه کردند و در اين مسير ازهيچ خطرى نترسيدند. نخستين بار در محرّم سال 1338 از سوى امام خمينى (قدس سره) مأموريت يافتند که پيام ايشان را به آيت الله ميلانى و علماى خراسان در خصوص چگونگى برنامه هاى تبليغاتى روحانيون در ماه محرّم و افشاگرى عليه سياست هاى آمريکايى شاه و اوضاع ايران و حوادث قم، برسانند. ايشان اين مأموريت را انجام دادند و خود نيز براى تبليغ، عازم شهر بيرجند شدند و در راستاى پيام امام خمينى، به تبليغ و افشاگرى عليه رژيم پهلوى و آمريکا پرداختند. بدين خاطر در 9 محرّم «12 خرداد 1342» دستگير و يک شب بازداشت شدند و فرداى آن روز به شرط اينکه منبر نروند و تحت نظر باشند آزاد شدند. با پيش آمدن حادثه خونين 15خرداد، باز هم ايشان را از بيرجند به مشهد آورده، تحويل بازداشتگاه نظامى دادند و ده روز در آنجا با سخت ترين شرايط و شکنجه و آزارها زندانى شدند.

دوّمين بازداشت

در بهمن 1342 - رمضان 1383- آيت الله خامنه‌ای با عدّه اى از دوستانشان براساس برنامه حساب شده اى به مقصد کرمان حرکت کردند. پس از دو ـ سه روز توقف در کرمان و سخنرانى و منبر و ديدار با علما و طلّاب آن شهر، عازم زاهدان شدند. سخنرانى ها و افشاگرى هاى پرشور ايشان به ويژه درايـّام ششم بهمن ـ سالگرد انتخابات و رفراندوم قلّابى شاه ـ مورد استقبال مردم قرار گرفت. در روزپانزدهم رمضان که مصادف با ميلاد امام حسن (ع) بود، صراحت و شجاعت و شور انقلابى ايشان در افشاگرى سياستهاى شيطانى و آمريکايى رژيم پهلوى، به اوج رسيد و ساواک شبانه ايشان را دستگير و با هواپيما روانه تهران کرد. رهبر بزرگوار، حدود دو ماه ـ به صورت انفرادى ـ در زندان قزل قلعه زندانى شدند و انواع اهانت ها و شکنجه ها را تحمّل کردند.

سوّمين و چهارمين بازداشت

کلاسهاى تفسير و حديث و انديشه اسلامى ايشان در مشهد و تهران با استقبال کم نظير جوانان پرشور و انقلابى مواجه شد. همين فعاليت ها سبب عصبانيت ساواک شد و ايشان را مورد تعقيب قرار دادند. بدين خاطر در سال 1345 در تهران مخفيانه زندگى مى کردند و يک سال بعد ـ 1346ـ دستگير و محبوس شدند. همين فعاليّت هاى علمى و برگزارى جلسات و تدريس و روشنگرى عالمانه و مصلحانه بود که موجب شد آن بزرگوار بار ديگر توسط ساواک جهنّمى پهلوى در سال 1349 نيز دستگير و زندانى گردند.

پنجمين بازداشت

حضرت آيت الله خامنه اى «مد ظله» درباره پنجمين بازداشت خويش توسط ساواک مى نويسد:
«از سال 48 زمينه حرکت مسلحانه در ايران محسوس بود. حساسيّت و شدّت عمل دستگاههاى جارى رژيم پيشين نيز نسبت به من، که به قرائن دريافته بودند چنين جريانى نمى تواند با افرادى از قبيل من در ارتباط نباشد، افزايش يافت. سال 50 مجدّداً و براى پنجمين بار به زندان افتادم. برخوردهاى خشونت آميز ساواک در زندان آشکارا نشان مى داد که دستگاه از پيوستن جريان هاى مبارزه مسلـّحانه به کانون هاى تفـّکر اسلامى به شدّت بيمناک است و نمى تواند بپذيرد که فعاليّـت هاى فکرى و تبليغاتى من در مشهد و تهران از آن جريان ها بيگانه و به کنار است. پس از آزادى، دايره درسهاى عمومى تفسير و کلاسهاى مخفى ايدئولوژى و... گسترش بيشترى پيدا کرد».

بازداشت ششم

 در بين سالهاى 1350ـ1353 درسهاى تفسير و ايدئولوژى آيت الله خامنه‌ای در سه مسجد «کرامت» ، «امام حسن(ع)» و «ميرزا جعفر» مشهد مقدس تشکيل می‌شد و هزاران نف ر ازمردم مشتاق به ويژه جوانان آگاه و روشنفکر و طلّاب انقلابى و معتقد را به اين سه مرکز مى کشاند و با تفکّرات اصيل اسلامى آشنا مى ساخت. درس نهج البلاغـه ايشان از شور و حال ديگـرى برخوردار بود و در جزوه هاى پلى کپى شده تحت عنوان: «پرتوى از نهج البلاغه» تکثير و دست به دست مى گشت. طلّاب جوان و انقلابى که درس حقيقت و مبارزه را از محضر ايشان مى آموختند، با عزيمت به شهرهاى دور و نزديکِ ايران، افکار مردم را با آن حقايق نورانى آشنا و زمينه را براى انقلاب بزرگ اسلامى آماده مى ساختند. اين فعاليـّت ها موجب شد که در دى ماه 1353 ساواک بى رحمانه به خانه آيت الله خامنه‌ای در مشهد هجوم برده، ايشان را دستگير و بسيارى از يادداشت ها و نوشته هايشان را ضبط کنند. اين ششمين و سخت ترين بازداشت ايشان بود و تا پاييز 1354 در زندان کميته مشترک شهربانى زندان بودند. در اين مدت در سلولى با سخت ترين شرايط نگه داشته شدند. سختى هايى که ايشان در اين بازداشت تحمّل کردند، به تعبير خودشان «فقط براى آنان که آن شرايط را ديده اند، قابل فهم است». پس از آزادى از زندان، به مشهد مقدس برگشتند و باز هم همان برنامه و تلاش هاى علمى و تحقيقى و انقلابى ادامه داشت. البته ديگر امکان تشکيل کلاسهاى سابق را به ايشان ندادند.

در تبعيد

رژيم جنايتکار پهلوى در اواخر سال 1356، آيت الله خامنه‌ای را دستگير و براى مدّت سه سال به ايرانشهر تبعيد کرد. در اواسط سال 1357 با اوجگيرى مبارزات عموم مردم مسلمان و انقلابى ايران، ايشان از تبعيدگاه آزاد شده به مشهد مقدس بازگشتند و در صفوف مقدم مبارزات مردمى عليه رژيم سفـّاک پهلوى قرار گرفتند و پس از پانزده سال مبارزه مردانه و مجاهدت و مقاومت در راه خدا و تحمّل آن همه سختى و تلخى، ثمره شيرين قيام و مقاومت و مبارزه؛ يعنى پيروزى انقلاب کبير اسلامى ايران و سقوط خفـّت بار حکومتِ سراسر ننگ و ظالمانه پهلوى، و برقرارى حاکميت اسلام در اين سرزمين را ديدند.

در آستانه پيروزى

درآستانه پيروزى انقلاب اسلامى، پيش از بازگشت امام خمينى(قدس سره) از پاريس به تهران،و از سوی ایشان «شوراى انقلاب اسلامى» با شرکت افراد و شخصيت هاى مبارزى همچون شهيد مطهرى، شهيد بهشتى، هاشمى رفسنجانى و... در ايران تشکيل گرديد، آيت الله خامنه‌ای نيز به فرمان امام بزرگوار به عضويت اين شورا درآمد. پيام امام توسط شهيد مطهرى «ره» به ايشان ابلاغ گرديد و با دريافت پيام رهبر کبير انقلاب، از مشهد به تهران آمدند.

پس از پيروزى

 

آيت الله خامنه اى پس از پيروزى انقلاب اسلامى نيز همچنان پرشور و پرتلاش به فعاليّت هاى ارزشمند اسلامى و در جهت نزديکتر شدن به اهداف انقلاب اسلامى پرداختند که همه در نوع خود و در زمان خود بى نظير و بسيار مهّم بودند که در اين مختصر فقط به ذکر رئوس آنها مى پردازيم:
پايه گذارى «حزب جمهورى اسلامى» با همکارى و همفکرى علماى مبارز و هم رزم خود: شهيد بهشتى، شهيد باهنر، هاشمى رفسنجانى و... دراسفند 1357.
● معاونت وزارت دفاع در سال 1358.
● سرپرستى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، 1358.
● امام جمعه تهران، 1358.
● نماينده امام خميني«قدّس سرّه» در شوراى عالى دفاع ، 1359.
● نماينده مردم تهران در مجلس شوراى اسلامى، 1358.
● حضور فعّال و مخلصانه در لباس رزم در جبهه هاى دفاع مقدس، در سال 1359 با شروع جنگ تحميلى عراق عليه ايران و تجاوز ارتش متجاوز صدام به مرزهاى ايران؛ با تجهيزات و تحريکات قدرت هاى شيطانى و بزرگ ازجمله آمريکا و شوروى سابق.
● ترور نافرجام ايشان توسط منافقين در ششم تيرماه 1360 در مسجد ابوذر تهران.
● رياست جمهورى؛ به دنبال شهادت محمد على رجايى دومين رئيس جمهور ايران، آيت الله خامنه‌ای در مهر ماه 1360 با کسب بيش از شانزده ميليون رأى مردمى و حکم تنفيذ امام خمينى (قدس سره) به مقام رياست جمهورى ايران اسلامى برگزيده شدند. همچنين از سال 1364 تا 1368 براى دومين بار به اين مقام و مسئوليت انتخاب شدند.
● رياست شوراى انقلاب فرهنگ، 1360.
● رياست مجمع تشخيص مصلحت نظام، 1366.
● رياست شوراى بازنگرى قانون اساسى، 1368.
● رهبرى و ولايت امّت، که از سال 1368، روز چهاردهم خرداد پس از رحلت رهبر کبيرانقلاب امام خمينى (قدس سره) توسط مجلس خبرگان رهبرى به اين مقام والا و مسئوليت عظيم انتخاب شدند، و چه انتخاب مبارک و درستى بود که پس از رحلت امام راحل، با شايستگى تمام توانستند امّت مسلمان ايران، بلکه مسلمانان جهان را رهبرى نمايند.

تأليف و تحقيق

1ـ طرح کلى انديشه اسلامى در قرآن.
2ـ از ژرفاى نماز
3ـ گفتارى در باب صبر
4ـ چهار کتاب اصلى علم رجال
5 ـ ولايت
6ـ گزارش از سابقه تاريخى و اوضاع کنونى حوزه علميه مشهد.
7ـ زندگينامه ائمه تشيع (چاپ نشده)
8 ـ پيشواى صادق
9ـ وحدت و تحزّب
10ـ هنر از ديدگاه آيت الله خامنه‌ای
11ـ درست فهميدن دين
12- عنصر مبارزه در زندگى ائمه «عليهم السلام»
13- روح توحيد، نفى عبوديت غير خدا
14- ضرورت بازگشت به قرآن
15- سيره امام سجاد «عليه السلام»
16- امام رضا «عليه السلام» و ولايتعهدى
17- تهاجم فرهنگى (تدوين شده از سخنان و پيامهاى معظم له)
18ـ حديث ولايت (مجموعه پيامها و سخنان ايشان که تا کنون 9 جلد آن چاپ شده است.)
و...

ترجمه

1ـ صلح امام حسن (ع) ، تأليف راضى آل ياسين.
2ـ آينده در قلمرو اسلام ، تأليف سيد قطب.
3ـ مسلمانان در نهضت آزادى هندوستان، تأليف عبدالمنعم نمرى نصرى.
4ـ ادعانامه عليه تمدّن غرب، تأليف سيد قطب.
و...

زندگینامه حضرت علی (ع)

 پرتوى از سيره و سيماى اميرالمؤمنين على(عليه السلام)

 اميرالمؤمنين على(عليه السلام)، چهارمين پسر ابوطالب، در حدود سى سال پس از واقعه فيل و بيست و سه سال پيش از هجرت در مكّه معظّمه، از مادرى بزرگوار و باشخصيّت، به نام فاطمه، دختر اسد بن هشام بن عبدمناف ، روز جمعه سيزده رجب در كعبه به دنيا آمد.
على(عليه السلام) تا شش سالگى در خانه پدرش ابوطالب بود.
در اين تاريخ كه سنّ رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) از سىسال گذشته بود در مكّه قحطى و گرانى پيش آمد و اين امر سبب شد كه على(عليه السلام) به مدّت هفت سال در خانه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)، تا اوّل بعثت، زندگى كند و در مكتب كمال و فضيلت آن حضرت تربيت شود.
اميرالمؤمنين در خطبه 192 نهج البلاغه مىفرمايد:«وَ لَقَدْ كُنْتُ أَتـَّبِعُهُ إِتّباعَ الْفَصيلِ اَثَرَ أُمِّهِ، يَرْفَعُ لى فى كُلِّ يَوْم مِنْ أَخْلاقِهِ عَلَمًا، وَ يَأْمُرُنى بِالاِْقْتِداء بِهِ.»«و من در پى او بودم چنانكه بچّه در پى مادرش، هر روز براى من از خلق و خوى خويش نشانه هاى برپا مىداشت و مرا به پيروى آن مىگماشت.»بعد از آن كه محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) به پيامبرى مبعوث گرديد، على(عليه السلام)نخستين مردى بود كه به او گرويد.
براى اوّلين بار ابوطالب پسر خود را ديد كه با پسرعموى خود مشغول نمازاند.
گفت: پسر جان چه كار مىكنى؟ گفت: پدر، من اسلام آورده ام و براى خدا با پسر عموى خويش نماز مىگزارم.
ابوطالب گفت: از وى جدا مشو كه البته تو را جز به خير و سعادت دعوت نكرده است.
ابن عبّاس مىگويد: نخستين كسى كه با رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)نماز گزارد، على بود.
روز دوشنبه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)به مقام نبوّت برانگيخته شد، و از روز سه شنبه على نماز خواند.
در سال سوم بعثت بعد از نزول آيه «وَ أَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الاَْقربينَ»; يعنى «خويشان نزديكتر خود را انذار كن!» رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بنى عبدالمطّلب را كه حدود چهل نفر بودند دعوت كرد و به آنها ناهار داد، امّا آن روز نشد سخن بگويد، روز ديگر آنها را دعوت كرد و بعد از صرف ناهار به آنها فرمود: كدام يك از شما مرا يارى كرده و به من ايمان مىآورد تا برادر و جانشين بعد از من باشد، على(عليه السلام)برخاست و فرمود: اى رسول خدا! من حاضرم تو را در اين راه يارى دهم.
فرمود: بنشين.
آن گاه سخن خويش را تكرار كرد و كسى برنخاست و فقط على(عليه السلام)برخاست و فرمود: من آماده ام.
فرمود بنشين.
بار سوم رسولخدا(صلى الله عليه وآله وسلم)سخن خود را تكراركرد.
باز على(عليه السلام) برخاست و آمادگى خود را براى يارى و همراهى پيامبر اعلام كرد.
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:«إِنَّ هذا أَخى وَ وَصِيّيى وَ وَزيرى وَ وارِثى وَ خَليفَتى فيكُمْ مِنْ بَعْدى.» «اين على، برادر و وصىّ و وارث و جانشين من در ميان شما پس از من مىباشد.»بعد از سيزده سال دعوت رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) در مكّه، مقدّمات هجرت آن حضرت به مدينه فراهم شد.
در شب هجرت، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) به على(عليه السلام)فرمود: لازم است در بستر من بخوابى، على(عليه السلام) در بستر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)خوابيد و آن شب كه اوّل ربيع الاوّل سال چهاردهم بعثت بود، ليلة المبيت ناميده مىشود و بر اساس روايات در همين شب آيه اى درباره على(عليه السلام)نازل شد.
چند شب پيش از هجرت، شبى رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)، همراه على(عليه السلام) به جانب كعبه حركت كردند.
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) به على(عليه السلام)فرمود: روى شانه من سوار شو.
على(عليه السلام) روى شانه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) سوار شد و مقدارى از بتهاى كعبه را از جا كندند و درهم شكستند و آنگاه متوارى شدند تا قريش ندانند كه اين كار را چه كسى انجام داده است.
بعد از هجرت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)، على(عليه السلام) به فاصله سه روز بعد، از آن كه امانت هاى رسول خدا را به صاحبانش داد، همراه فواطم; يعنى مادرش فاطمه بنت اسد و فاطمه دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) و فاطمه دختر زبير و مسلمانانى كه تا آن روز موفّق به هجرت نشده بودند، عازم مدينه گرديد.
وقتى وارد مدينه شد پاهايش مجروح شده بود، رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) چون او را ديد از فداكارى آن حضرت قدردانى و تشكر كرد.
در سال اوّل هجرت كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) ميان مهاجر و انصار رابطه برادرى را برقرار ساخت به على(عليه السلام) فرمود: «أَنْتَ أَخي فِي الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ.»«تو در دنيا و آخرت برادر من هستى.»در سال دوم هجرت، اميرالمؤمنين(عليه السلام) با فاطمه زهرا(عليها السلام) ازدواج كرد.
در رمضان سال دوم هجرت، دو افتخار بزرگ نصيب على بن ابيطالب(عليه السلام) شد; روز نيمه ماه رمضان سال دوم (يا سوم) خداوند، امام حسن مجتبى(عليه السلام) را به على(عليه السلام)داد و در هفدهم ماه رمضان سال دوم، جنگ بدر پيش آمد كه شجاعت و قهرمانى اميرالمؤمنين(عليه السلام) زبانزد خاصّ و عامّ گرديد.
شيخ مفيد مىگويد: مسلمانان در جنگ بدر هفتاد نفر از كفّار را كشتند كه 36 نفر آنها را على(عليه السلام) به تنهايى كشت و در كشتن بقيّه هم ديگران را يارى نمود.
در شوّال سال سوم هجرت، غزوه معروف اُحُد پيش آمد.
نام على(عليه السلام)در اين غزوه هم مانند «بدر» پرآوازه است.
در همين غزوه بود كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)در باره على(عليه السلام)فرمود : «إِنِّ عَلِيًّا مِنّى وَ أَنَا مِنْهُ.» «همانا على از من است و من از اويم.»و در همين غزوه بود كه منادى در آسمان ندا كرد : «لا سَيْفَ اِلاّ ذُوالْفَقارِ وَ لا فَتى اِلاّ عَلِىٌّ.» «شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست.»در سال سوم (يا چهارم) هجرت بود كه خداوند متعال، امام حسين(عليه السلام) را به اميرالمؤمنين عطا فرمود، پسرى كه نُه نفر امام بر حقّ از نسل مبارك وى پديد آمدند.
در شوّال سال پنجم، غزوه خندق (يا احزاب) پيش آمد و على(عليه السلام) در مقابل عمرو بن عبدود به مبارزه ايستاد، رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:«بَرَزَ الاِْيمانُ كُلُّهُ إِلَى الشِّرْكِ كُلِّهِ.» «تمام ايمان كه على است در مقابل تمام شرك كه عمرو بن عبدود است به جنگ ايستاد.»و نيز فرمود:«لَمُبارَزَةُ عَلِىٍّ لِعَمْرو أَفْضَلُ مِنْ أَعْمالِ أُمّتى إِلى يَوْمِ الْقِيمَةِ.» «مبارزه على در مقابل عمرو، برتر از اعمال امّتم تا روز قيامت است.»در سال هفتم هجرت، غزوه «خيبر» روى داد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «إِنّى دافِعٌ الرّايَةَ غَدًا إِلى رَجُل يُحِبُّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ، كَرّار غَيْرِ فَرّار، لا يَرْجِعُ حَتّى يَفْتَحَ اللّهُ لَهُ.»«فردا اين پرچم را به دست كسى مىدهم كه خدا و رسولش را دوست مىدارد، و خدا و رسولش هم او را دوست مىدارند، و حمله كننده اى است كه گريزنده نيست و برنمىگردد تا خداوند به دست او فتح و پيروزى آوَرَد.»در سال هشتم هجرت، در بيستم ماه رمضان، رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) مكّه را فتح كرد و آخرين سنگر مستحكم بتپرستى را از ميان برداشت
بعد از فتح مكّه غزوه «حنين» و سپس غزوه «طائف» پيش آمد و على(عليه السلام) همراه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بود، در غزوه حنين فقط نُه نفر از جمله اميرالمؤمنين با رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) باقى ماندند و ديگران گريختند.
در سال نهم هجرت، غزوه تبوك پيش آمد، و از 27 غزوه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)، فقط در اين غزوه على(عليه السلام) همراه آن حضرت نبود، چون پيغمبر او را به جانشينى خود در مدينه گذاشت، و حديث معروف «منزلت» در همين باره است كه پيامبر اكرم به على(عليه السلام)فرمود:«أَما تَرْضى أَنْ تَكُونَ مِنّى بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسىإِلاّ أَنَّهُ لانَبِىَّ بَعْدى.»«آيا خشنود نيستى كه منزلت تو نسبت به من، همانند منزلت هارون نسبت به موسى باشد، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.»و در همين سال بود كه على(عليه السلام) دستور يافت تا آيات سوره برائت را از ابوبكر بگيرد و آنها را از طرف پيغمبر بر بتپرستان بخواند.
در سال دهم هجرت، در پنجم ذىالقعده، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)، على(عليه السلام) را به يمن فرستاد تا مردم را به اسلام دعوت كند، و بر اثر دعوت وى بسيارى از مردم به دين مبين اسلام درآمدند.
در همين سال بود كه قضيّه «غدير خم» پيش آمد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)در آن روز ضمن معرّفى اميرالمؤمنين به عنوان جانشين خود، فرمود: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ»«هر كه من رهبر اويم، اين على رهبر اوست.» اين حديث را 110 نفر صحابى و 84 نفر از تابعين و 360 نفر از دانشمندان سُنّى از قرن دوم تا قرن سيزدهم هجرى روايت كرده اند.
در سال يازدهم هجرى، رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) از دنيا رفت، على(عليه السلام) مىگويد:«وَفاضَتْ بَيْنَ نَحْرى وَ صَدْرى نَفْسُكَ.»«جان گرامىات ميان سينه و گردنم از تن مفارقت نمود.»در حالى كه بنا به وصيّت نبىّ(صلى الله عليه وآله وسلم)، وصىِّ او على(عليه السلام) مشغول غسل و كفن و دفن حضرتش بود، «اصحاب سقيفه» در سقيفه بنى ساعده دست به نوعى كودتا زدند.
توطئه شومى كه آثار و عوارض آن تاريخ را سياه و سرنوشت مردم را تيره و تباه كرد و سنّت سيّئه اى پايه گذارى شد كه از آن پس در هر عصر و نسل در ظلمت شب، بوزينگان اموى و عبّاسى يكى پس از ديگرى بر تخت جستند و رهبرى امّت اسلامى را به بازى گرفتند.
به عبارت ديگر آنچه در سقيفه اتفاق افتاد زيربناى خيانتى بزرگ و تاريخى به مسلمانان بود، زيرا به تعبير فنّى كلمه، با تقدّم «مفضول» بر «افضل»، اصحاب سقيفه با تردستىتمام در اين ماجرا پيروز شدند و اميرالمؤمنين(عليه السلام) را با آن همه سوابقِ درخشانِ جهاد و دانش و تقوا، خانه نشين نمودند.
و 25 سال تمام، نه تنها حقِّ مسلّمِ على(عليه السلام)زيرپاى زر و زور و تزوير نهاده شد، بلكه مهمتر آن كه حقِّ تمامى آحاد و افراد و ملّتى كه بايد زمامدارى عادل و آگاه بر آنها حكومت كند پايمال گرديد.
سرانجام همين نوع خلافت بود كه زمينه سلطه و حاكميّت بنىاميّه و سپس بنىعبّاس را فراهم ساخت، و همين سنّت سَيِّـئَه تقدّمِ مفضول بر افضل بود كه بهانه اى به دست بهانه جويان داد تا «حقيقت» را فداى «مصلحت» نفسانى خويش كنند.
در دوران حكومت پنج ساله اميرالمؤمنين، عواملى دست به دست هم داد و مانع اصلاحات و عدالتى كه على(عليه السلام) مىخواست شد.
در اين مدّت، وقتِ اميرالمؤمنين بيشتر صرف خنثى كردن توطئه ها و مبارزه با ناكثين; يعنى پيمان شكنانى چون طلحه و زبير و قاسطين; يعنى ستمگران و زورگويانى چون معاويه و پيروانش و مارقين; يعنى خارج شوندگان از اطاعت على(عليه السلام) چون خوارج نهروان، گرديد.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) در تمام دوران عمر 63 ساله خود، در حدّ اعلاى پاكى و تقوا، درستى، ايمان و اخلاص، روى حساب «لا تَأخُذُهُ فِى اللّهِ لَوْمَةَلائِم» زندگى كرد و جز خدا هدفى نداشت و هر كارى كه مىكرد به خاطر خدا بود، و اگر به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)آن همه شيفته بود براى خدا بود.
او غرق ايمان و اخلاص به خداى متعال بود.
او تمام عمرش را با طهارت و تقوا سپرى كرد و طيّب و طاهر و آراسته به تقوا خدا را ملاقات نمود، در خانه خدا به دنيا آمد و در خانه خدا هم از دنيا رفت.
او به راستى دلباخته حقّ بود، همان وقتى كه شمشير بر فرق مباركش رسيد فرمود: «فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ»; «به خداى كعبه رستگار شدم.» شهادت آن حضرت در شب 21 رمضان سال چهلم هجرى اتفاق افتاد.

علي در همه جنگها که پيغمبر اکرم شرکت فرموده بود حاضر شد جز جنگ تبوک که آن حضرت او را در مدينه به جاي خود نشانيده بود و در هيچ جنگي پاي به عقب نگذاشت و از هيچ حريفي روي نگردانيد و در هيچ امري مخالفت پيامبر (ص) را نکرد چنانچه آن حضرت فرمود:

((هرگز علي از حق و حق از علي جدا نمي شود)).

علي (ع) در روز رحلت پيامبر اکرم 33 سال داشت و با اينکه در همه فضايل ديني سرآمد و در ميان اصحاب پيغمبر ممتاز بود به عنوان اينکه او جوان است و مردم به واسطه خون  هاي که در جنگها پيشاپيش پيامبر اکرم (ص) ريخته با وي دشمنند از خلافت کنارش زدند و به اين ترتيب دست آن حضرت از شئونات عمومي به کلي قطع شد وي نيز گوشه خانه را گرفته به تربيت افراد پرداخت و 25 سال که زمان سه خليفه پس از رحلت پيامبر اکرم(ص) بود گذرانيده و پس از کشته شدن خليفه سوم مردم با آن حضرت بيعت نموده و به خلافت برگزيدند.

آن حضرت در خلافت خود که تقريبا 4 سال و 9 ماه طول کشيد سيرت پيامبر اکرم (ص) را داشت و به خلافت خود صورت نهضت و انقلاب داده به اصلاحات پرداخت و البته اين اصلاحات به ضرر برخي از سودجويان تمام مي شد و از اين رود عده اي از صحابه که پيشاپيش آنها عايشه , طلحه ,  زبير و معاويه بودند خون خليفه سوم را دستاويز قرار داده سر به مخالفت برافراشتند و بناي شورش و آشوب گري گذاشتند.

آن حضرت براي خوابانيدن فتنه جنگي با عايشه و طلحه و زبير در نزديکي بصره کرد که به جنگ جمل معروف است و جنگي با معاويه در مرز عراق و شام کرد که به جنگ صفين معروف است و يک سال و نيم ادامه داشت و نيز جنگي با خوارج در نهروان کرد و به جنگ نهروان معروف است . به اين ترتيب در ايام خلافت خود بيشتر مساعي آن حضرت صرف رفع اختلافات داخلي بود و پس از گذشت زمان کوتاه سحر روز نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجري در مسجد کوفه در سر نماز به دست ابن ملجم ملعون که از خوارج بود ضربتي خورده و در شب بيست و يکم همان ماه به شهادت رسيد.


 

نكته هاى برجسته از سيره امام على(عليه السلام)

1 ـ در جريان شوراى شش نفرى كه به دستور عمر براى انتخاب خليفه بعد از او تشكيل شد، عبدالرّحمان بن عوف كه خود را از خلافت معذور داشته بود ظاهراً در مقام بى طرفى قرار گرفت و نامزدى خلافت را در امام على و عثمان منحصر دانست و بر آن شد تا در ميان آنان يكى را برگزيند.
از على خواست تا با او به كتاب خدا و سنّت رسول الله و روش ابوبكر و عمر بيعت كند.
امّا امام على(عليه السلام) فرمود: «من بر اساس كتاب خدا و سنّت رسول خدا و طريقه و روش خود در اين كار مىكوشم.»امّا همين مسأله چون به عثمان پيشنهاد شد، در دم پذيرفت و به آسانى به خلافت رسيد!
2 ـ امام على(عليه السلام) پس از قتل عثمان آن گاه كه بنا به درخواست اكثريت قاطع مردم مسلمان، ناچار به پذيرش رهبرى بر آنان گرديد، در شرايطى حكومت را به دست گرفت كه دشوارى ها در تمام زمينه ها آشكار شده بود، ولى امام با همه مشكلات موجود، سياست انقلابى خود را در سه زمينه: حقوقى، مالى وادارى، آشكار كرد.
الف ـ در عرصه حقوقى:اصلاحات او در زمينه حقوقى، لغو كردن ميزان برترى در بخشش و عطا و يكسانى و برابر دانستن همه مسلمان ها در عطايا و حقوق بود و فرمود: «خوار نزد من گرامى است تا حقّ وى را باز ستانم، و نيرومند نزد من ناتوان است تا حقّ ديگرى را از او بگيرم.»
ب ـ در عرصه مالى:امام على(عليه السلام) همه آنچه را كه عثمان از زمين ها بخشيده بود و آنچه از اموال كه به طبقه اشراف هبه كرده بود، مصادره نموده و آنان را در پخش اموال به سياست خود آگاه ساخت، و فرمود: «اى مردم! من يكى از شمايم، هر چه من داشته باشم شما نيز داريد و هر وظيفه كه بر عهده شما باشد بر عهده من نيز هست.
من شما را به راه پيغمبر مىبرم و هر چه را كه او فرمان داده است در دل شما رسوخ مىدهم.
جز اين كه هر قطعه زمينى كه عثمان آن را به ديگران داده و هر مالى كه از مال خدا عطا كرده بايد به بيت المال باز گردانيده شود.
همانا كه هيچ چيز حقّ را از ميان نمىبرد، هر چند مالى بيابم كه با آن زنى را به همسرى گرفته باشند و كنيزى خريده باشند و حتّى مالى را كه در شهرها پراكنده باشند آنها را باز مىگردانم.
در عدل، گشايش است و كسى كه حقّ بر او تنگ باشد، ستم بر او تنگتر است.»
ج ـ در عرصه ادارى:امام على(عليه السلام) سياست ادارى خود را با دو كار عملى كرد:
1 ـ عزل واليان عثمان در شهرها.
2 ـ واگذاشتن زمامدارى به مردانى كه اهل دين و پاكى بودند.
به همين جهت فرمان داد تا عثمان بن حنيف، والى بصره گردد و سهل بن حنيف، والى شام، و قيس بن عباده، والى مصر و ابو موسى اشعرى، والى كوفه، و درباره طلحه و زبير كه بر كوفه و بصره ولايت داشتند نيز چنين كرد و آنها را با ملايمت از كار بر كنار ساخت.
امام(عليه السلام) معاويه را عزل نمود و حاضر به حاكميّت چنان عنصر ناپاكى بر مردم شام نبود.
موضع امام در آن شرايط و اوضاع، هجوم به معاويه و پاكسازى او از نظر سياسى بود.
او خويشتن را مسئول مىديد كه مسقيماً انشعاب و كوشش در تمرّد و سر پيچى غير قانونى را از بين ببرد و اين خلل را معاويه و خطّ بنى اميّه به وجود آورده بودند.
امام(عليه السلام)مىبايست اين متمرّدان را پاكسازى كند; زيرا پاكسازى كالبد اسلام از آن پليدى ها، وظيفه امام بود; هر چند امرى دشوار مىنمود.
به عبارت ديگر علّت عزل معاويه و اعلان جنگ بر ضدّ او، انگيزه مكتبى بود كه انگيزه اى بزرگ به شمار مىرفت.
و بدين گونه امام على(عليه السلام)در دو ميدان نبرد مىكرد: ميدانى بر ضدّ تجزيه سياسى و ميدانى بر ضدّ انحراف داخلى در جامعه اسلامى، انحرافى كه در نتيجه سياست سابق از جبهه گيرى غير اسلامى شكل گرفته بود.
و از اينجا ارزش كارهاى امام(عليه السلام) در پاكسازى آن اوضاع منحرف و باز ستاندن اموال از خائنان، بى هيچ نرمى و مدارا، آشكار مىگردد.
امام على(عليه السلام) مىفرمود: «همانا كه معاويه خطّى از خطهاى اسلام و مكتب بزرگ آن را نشان نمىدهد بلكه جاهليّت پدرش ابوسفيان را مجسّم مىسازد.
او مىخواهد موجوديّت اسلام را به چيزى ديگر تبديل سازد و جامعه اسلامى را به مجمعى ديگر تغيير دهد، مىخواهد جامعه اى بسازد كه به اسلام و قرآن ايمان نداشته باشند.
او مىخواهد «خلافت» به صورت حكومت قيصر و كسرى در آيد.»با همه مشكلاتى براى كه امام(عليه السلام) پيش آمد آن حضرت از مسير خويش عقب نشينى نكرد، بلكه در خطّ خويش باقى ماند و كار ضربه زدن به تجزيه طلبان را تا پايان زندگانى شريف خود ادامه داد و تا آن دم كه در مسجد كوفه به خون خويش در غلطيد، براى از بين بردن تجزيه، با سپاهى آماده حركت به سوى شام بود تا سپاهى را كه از باقى سپاهيان اسلام جدا شده بود و به رهبرى معاويه اداره مىشد از بين ببرد.
بنابراين امام(عليه السلام) در چشم مسلمانان آگاه تنها كسى بود كه مىتوانست پس از عميق شدن انحراف و ريشه دوانيدن آن در پيكره اسلام، دست به كار شود و با هر عامل جور و تبعيض و انحصار طلبى بجنگد.
از ميان سخنان سازنده امام(عليه السلام)، چهل حديث را كه هر كدام درسى از معارف پربار آن «انسان كامل» است برگزيدم، باشد كه در پرتو اشعّه تابناك آن خورشيد هدايت و ولايت، فضاى تاريك جهل و ضلالت را بشكافيم و به رشد و تعالى كاملِ انسانى خويش نائل آييم.

 



 

چهل حديث

قالَ أَميرُالمُؤْمِنينَ عَلِىُّ بْنُ أَبيطالب(عليه السلام) :

1- خير پنهانى و كتمان گرفتارى
مِنْ كُنُوزِ الْجَنَّةِ الْبِرُّ وَ إِخْفاءُ الْعَمَلِ وَ الصَّبْرُ عَلَى الرَّزايا وَ كِتْمانُ الْمَصائِبِ.
از گنجهاى بهشت; نيكى كردن و پنهان نمودن كار[نيك] و صبر بر مصيبتها و نهان كردن گرفتاريها (يعنى عدم شكايت از آنها) است.
2- ويژگى هاى زاهد
أَلزّاهِدُ فِى الدُّنْيا مَنْ لَمْ يَغْلِبِ الْحَرامُ صَبْرَهُ، وَ لَمْ يَشْغَلِ الْحَلالُ شُكْرَهُ.
زاهد در دنيا كسى است كه حرام بر صبرش غلبه نكند، و حلال از شكرش باز ندارد.
3- تعادل در جذب و طرد افراد
«أَحْبِبْ حَبيبَكَ هَوْنًا ما عَسى أَنْ يَعْصِيَكَ يَوْمًا ما. وَ أَبْغِضْ بَغيضَكَ هَوْنًا ما عَسى أَنْ يَكُونَ حَبيبَكَ يَوْمًا ما.»
با دوستت آرام بيا، بسا كه روزى دشمنت شود، و با دشمنت آرام بيا، بسا كه روزى دوستت شود.
4- بهاى هر كس
قيمَةُ كُلِّ امْرِء ما يُحْسِنُ.
ارزش هر كسى آن چيزى است كه نيكو انجام دهد.
5- فقيه كامل
«اَلا أُخْبِرُكُمْ بِالْفَقيهِ حَقَّ الْفَقيهِ؟ مَنْ لَمْ يُرَخِّصِ النّاسَ فى مَعاصِى اللّهِ وَ لَمْ يُقَنِّطْهُمْ مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ وَ لَمْ يُؤْمِنْهُمْ مِنْ مَكْرِ اللّهِ وَ لَمْ يَدَعِ القُرآنَ رَغْبَةً عَنْهُ إِلى ما سِواهُ، وَ لا خَيْرَ فى عِبادَة لَيْسَ فيها تَفَقُّهٌ. وَ لاخَيْرَ فى عِلْم لَيْسَ فيهِ تَفَكُّرٌ. وَ لا خَيْرَ فى قِراءَة لَيْسَ فيها تَدَبُّرٌ.»
آيا شما را از فقيه كامل، خبر ندهم؟ آن كه به مردم اجازه نـافرمانى خـدا را ندهـد، و آنهـا را از رحمت خدا نوميد نسازد، و از مكر خدايشان آسوده نكند، و از قرآن رو به چيز ديگر نكنـد، و خيـرى در عبـادت بدون تفقّه نيست، و خيـرى در علم بدون تفكّر نيست، و خيرى در قرآن خواندن بدون تدبّر نيست.
6- خطرات آرزوى طولانى و هواى نفس
«إِنَّما أَخْشى عَلَيْكُمْ إِثْنَيْنِ: طُولَ الاَْمَلِ وَ اتِّباعَ الْهَوى، أَمّا طُولُ الاَْمَلِ فَيُنْسِى الاْخِرَةَ وَ أَمّا إِتِّباعُ الْهَوى فَإِنَّهُ يَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ.»
همانا بر شما از دو چيز مىترسم: درازى آرزو و پيروى هواى نفس. امّا درازى آرزو سبب فراموشى آخرت شود، و امّا پيروى از هواى نفس، آدمى را از حقّ باز دارد.
7-مرز دوستى
«لاَ تَتَّخِذَنَّ عَدُوَّ صَديقِكَ صَديقًا فَتَعْدى صَديقَكَ.»
با دشمنِ دوستت دوست مشو كه [با اين كار] با دوستت دشمنى مىكنى.
8-اقسام صبر
«أَلصَّبْرُ ثَلاثَةٌ: أَلصَّبْرُ عَلَى الْمُصيبَةِ، وَ الصَّبْرُ عَلَىالطّاعَةِ، وَ الصَّبْرُ عَلَى الْمَعْصِيَةِ.»
صبر بر سه گونه است: صبر بر مصيبت، و صبر بر اطاعت، و صبر بر [ترك] معصيت.
9- تنگدستى مقدَّر
مَنْ ضُيِّقَ عَلَيْهِ فى ذاتِ يَدِهِ، فَلَمْ يَظُنَّ أَنَّ ذلِكَ حُسْنُ نَظَر مِنَ اللّهِ لَهُ فَقَدْ ضَيَّعَ مَأْمُولاً.
وَ مَنْ وُسِّعَ عَلَيْهِ فى ذاتِ يَدِهِ فَلَمْ يَظُنَّ أَنَّ ذلِكَ اسْتِدْراجٌ مِنَ اللّهِ فَقَدْ أَمِنَ مَخُوفًا.
هر كه تنگدست شد و نپنداشت كه اين از لطف خدا به اوست، يك آرزو را ضايع كرده و هر كه وسعت در مال يافت و نپنداشت كه اين يك غافلگيرى از سوى خداست، در جاى ترسناكى آسوده مانده است.
10- عزّت، نه ذلّت
اَلْمَنِيَّةُ وَ لاَ الدَّنِيَّةُ وَ التَّجَلُّدُ وَ لاَ التَّبَلُّدُ وَ الدَّهْرُ يَوْمانِ: فَيَوْمٌ لَكَ وَ يَوْمٌ عَلَيْكَ فَإِذا كانَ لَكَ فَلا تَبْطَرْ،وَ إِذا كانَ عَلَيْكَ فَلا تَحْزَنْ فَبِكِلَيْهِما سَتُخْتَبَرُ.
مردن نه خوار شدن! و بى باكى نه خود باختن! روزگار دو روز است، روزى به نفع تو، و روزى به ضرر تو! چون به سودت شد شادى مكن، و چون به زيانت گرديد غم مخور، كه به هر دوى آن آزمايش شوى.
11- طلب خير
ما حارَ مَنِ اسْتَخارَ، وَ لا نَدِمَ مَنِ اسْتَشارَ.
هر كه خير جويد سرگردان نشود، و كسى كه مشورت نمايد پشيمان نگردد.
12- وطن دوستى
عُمِّرَتِ الْبِلادُ بِحُبِّ الأَوْطانِ.
شهرها به حبّ و دوستى وطن آباداند.
13- سه شعبه علوم لازم
أَلْعِلْمُ ثَلاثَةٌ: أَلْفِقْهُ لِلاَْدْيانِ، وَ الطِّبُّ لِلاَْبْدانِ،وَ النَّحْوُ لِلِّسانِ.
دانش سه قسم است: فقه براى دين، و پزشكى براى تن، و نحو براى زبان.
14- سخن عالمانه
تَكَلَّمُوا فِى الْعِلْمِ تَبَيَّنَ أَقْدارُكُمْ.
عالمانه سخن گوييد تا قدر شما روشن گردد.
15- منع تلقين منفى
لا تُحَدِّثْ نَفْسَكَ بِفَقْر وَ لا طُولِ عُمْر.
فقر و تنگدستى و طول عمر را به خود تلقين نكن.
16- حرمت مؤمن
سِبابُ الْمُؤْمِنِ فِسْقٌ وَ قِتالُهُ كُفْرٌ وَ حُرْمَةُ مالِهِ كَحُرْمَةِ دَمِهِ.
دشنام دادن به مؤمن فسق است، و جنگيدن با او كفر، و احترام مالش چون احترام خونش است.
17- فقر جانكاه
أَلْفَقْرُ الْمَوْتُ الاَْكْبَرُ، وَ قِلَّةُ الْعِيالِ أَحَدُ الْيَسارَيْنِ وَ هُوَ نِصْفُ الْعَيْشِ.
فقر و ندارى بزرگترين مرگ است! و عائله كم يكى از دو توانگرى است، كه آن نيمى از خوشى است.
18- دو پديده خطرناك
أَهْلَكَ النّاسَ إِثْنانِ: خَوْفُ الْفَقْرِ وَ طَلَبُ الْفَخْرِ.
دو چيز مردم را هلاك كرده: ترس از ندارى و فخرطلبى.
19- سه ظالم
أَلْعامِلُ بِالظُّلْمِ وَ المُعينُ عَلَيْهِ وَ الرّاضِىُ بِهِ شُرَكاءُ ثَلاثَةٌ.
شخص ستمكار و كمك كننده بر ظلم و آن كه راضى به ظلم است، هر سه با هم شريكاند.
20- صبر جميل
أَلصَّبْرُ صَبْرانِ: صَبْرٌ عِنْدَ الْمُصيبَةِ حَسَنٌ جَميلٌ، وَ أَحْسَنُ مِنْ ذلِكَ الصَّبْرُ عِنْدَ ما حَرَّمَ اللّهُ عَلَيْكَ.
صبر بر دو قسم است: صبر بر مصيبت كه نيكو و زيباست، و بهتر از آن صبر بر چيزى است كه خداوند آن را حرام گردانيده است.
21- اداى امانت
أَدُّوا الاَْمانَةَ وَ لَوْ إِلى قاتِلِ وُلْدِ الاَْنْبياءِ.
امانت را بپردازيد گرچه به كشنده فرزندان پيغمبران باشد.
22- پرهيز از شهرت طلبى
قالَ(عليه السلام) لِكُمَيْلِ بْنِ زِياد:رُوَيْدَكَ لاتَشْهَرْ، وَ أَخْفِ شَخْصَكَ لا تُذْكَرْ، تَعَلَّمْ تَعْلَمْ وَ اصْمُتْ تَسْلَمْ، لا عَلَيْكَ إِذا عَرَّفَكَ دينَهُ، لا تَعْرِفُ النّاسَ وَ لا يَعْرِفُونَكَ.
آرام باش، خود را شهره مساز، خود را نهان دار كه شناخته نشوى، ياد گير تا بدانى، خموش باش تا سالم بمانى.
بر تو هيچ باكى نيست، آن گاه كه خدا دينش را به تو فهمانيد، كه نه تو مردم را بشناسى و نه مردم تو را بشناسند (يعنى، گمنام زندگى كنى).
23- عذاب شش گروه
إِنَّ اللّهَ يُعَذِّبُ سِتَّةً بِسِتَّة : أَلْعَرَبَ بِالْعَصَبيَّةِ وَ الدَّهاقينَ بِالْكِبْرِ وَ الاُْمَراءَ بِالْجَوْرِ وَ الْفُقَهاءَ بِالْحَسَدِ وَ التُّجّارَ بِالْخِيانَةِ وَ أَهْلَ الرُّسْتاقِ بِالْجَهْلِ.
خداوند شش كس را به شش خصلت عذاب كند:عرب را به تعصّب، و خان هاى ده را به تكبّر، و فرمانروايان را به جور، و فقيهان را به حسد، و تجّار را به خيانت، و روستايى را به جهالت.
24- اركان ايمان
أَلاِْيمانُ عَلى أَرْبَعَةِ أَرْكان: أَلتَّوَكُّلِ عَلَى اللّهِ، وَ التَّفْويضِ إِلَى اللّهِ وَ التَّسْليمِ لاَِمْرِللّهِ، وَ الرِّضا بِقَضاءِ اللّهِ.
ايمان چهارپايه دارد: توكّل بر خدا، واگذاردن كار به خدا، تسليم به امر خدا و رضا به قضاى الهى.
25- تربيت اخلاقى
«ذَلِّلُوا أَخْلاقَكُمْ بِالَْمحاسِنِ، وَ قَوِّدُوها إِلَى الْمَكارِمِ. وَ عَوِّدُوا أَنْفُسَكُمُ الْحِلْمَ.»
اخلاق خود را رامِ خوبى ها كنيد و به بزرگوارى هايشان بكشانيد و خود را به بردبارى عادت دهيد.
26- آسانگيرى بر مردم و دورى از كارهاى پست
«لاتُداقُّوا النّاسَ وَزْنًا بِوَزْن، وَ عَظِّمُوا أَقْدارَكُمْ بِالتَّغافُلِ عَنِ الدَّنِىِّ مِنَ الاُْمُورِ.»
نسبت به مردم، زياد خرده گيرى نكنيد، و قدر خود را با كناره گيرى از كارهاى پست بالا بريد.
27- نگهبانان انسان
«كَفى بِالْمَرْءِ حِرْزًا، إِنَّهُ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ النّاسِ إِلاّ وَ مَعَهُ حَفَظَةٌ مِنَ اللّهِ يَحْفَظُونَهُ أَنْ لا يَتَرَدّى فى بِئْر وَ لا يَقَعَ عَلَيْهِ حائِطٌ وَ لا يُصيبَهُ سَبُعٌ، فَإِذا جاءَ أَجَلُهُ خَلُّوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ أَجَلِهِ.»
آدمى را همين دژ بس كه كسى از مردم نيست، مگر آن كه با او از طرف خدا نگهبان هاست كه او را نگه مىدارند كه به چاه نيفتد، و ديوار بر سرش نريزد، و درنده اى آسيبش نرساند، و چون مرگ او رسد او را در برابر اجلش رها سازند.
28- روزگار تباهىها
«يَأْتى عَلَى النّاسِ زَمانٌ لا يُعْرَفُ فيهِ إلاَّ الْماحِلُ وَ لا يُظَرَّفُ فيهِ إِلاَّ الْفاجِرُ وَ لا يُؤْتَمَنُ فيهِ إِلاَّ الْخائِنُ وَ لا يُخَوَّنُ إِلاَّ المُؤتَمَنُ، يَتَّخِذُونَ اْلَفْئَ مَغْنًَما وَ الصَّدَقَةَ مَغْرَمًا وَصِلَةَ الرَّحِمِ مَنًّا، وَ الْعِبادَةَ استِطالَةً عَلَى النّاسِ وَ تَعَدِّيًا و ذلِكَ يَكُونُ عِنْدَ سُلطانِ النِّساءِ، وَ مُشاوَرَةِ الاِْماءِ، وَ إِمارَةِ الصِّبيانِ.»
زمانى بر مردم خواهد آمد كه در آن ارج نيابد، مگر فرد بىعرضه و بىحاصل، و خوش طبع و زيرك دانسته نشود، مگر فاجر، و امين و مورد اعتماد قرار نگيرد، مگر خائن و به خيانت نسبت داده نشود، مگر فرد درستكار و امين! در چنين روزگارى، بيتالمال را بهره شخصى خود گيرند، و صدقه را زيان به حساب آورند، وصله رحم را با منّت به جاى آرند، و عبادت را وسيله بزرگى فروختن و تجاوز نمودن بر مردم قرار دهند و اين وقتى است كه زنان، حاكم و كنيزان، مشاور و كودكان، فرمانروا باشند!
29- زيركى به هنگام فتنه
«كُنْ فِى الْفِتْنَةِ كَابْنِ اللَّبُونِ; لا ظَهْرٌ فَيُرْكَبَ، وَ لا ضَرْعٌ فَيُحْلَبَ.»
هنگام فتنه چون شتر دو ساله باش كه نه پشتى دارد تا سوارش شوند و نه پستانى تا شيرش دوشند.
30- اقبال و ادبار دنيا
«إذا أَقْبَلَتِ الدُّنيا عَلى أَحَد أَعارَتْهُ مَحاسِنَ غَيْرِهِ، وَ إِذا أَدْبَرَتْ عَنْهُ سَلَبَتْهُ مَحاسِنَ نَفْسِهِ.»
چون دنيا به كسى روى آرد، نيكويى هاى ديگران را بدو به عاريت سپارد، و چون بدو پشت نمايد، خوبى هايش را بربايد.
31- ناتوان ترين مردم
«أَعْجَزُ النّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اكْتِسابِ الاِْخْوانِ، وَ أَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَيَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.»
ناتوانترين مردم كسى است كه توانِ به دست آوردن دوستان را ندارد، و ناتوانتر از او كسى است كه دوستى به دست آرد و او را از دست بدهد.
32- فرياد رسى و فرح بخشىِ گرفتار
«مِنْ كَفّاراتِ الذُّنُوبِ الْعِظامِ إِغاثَةُ الْمَلْهُوفِ وَ التَّنْفيسُ عَنِ الْمَكْرُوبِ.»
از كفّاره گناهان بزرگ، فرياد خواه را به فرياد رسيدن، و غمگين را آسايش بخشيدن است.
33- نشانه كمال عقل
«إِذا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْكَلامُ.»
چون خرد كمال گيرد، گفتار نقصان پذيرد.
34- رابطه با خدا
«مَنْ أَصْلَحَ ما بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللّهِ أَصْلَحَ اللّهُ ما بَيْنَهُ وَ بَيْنَ النّاسِ وَ مَنْ أَصْلَحَ أَمْرَ آخِرَتِهِ أَصْلَحَ اللّهُ لَهُ أَمْرَ دُنْياهُ. وَ مَنْ كانَ لَهُ مِنْ نَفْسِهِ واعِظٌ كانَ عَلَيْهِ مِنَ اللّهِ حافِظٌ.»
آن كه ميان خود و خدا را اصلاح كند، خدا ميان او و مردم را اصلاح مىكند و آن كه كار آخرتِ خود را درست كند، خدا كار دنياى او را سامان دهد. و آن كه او را از خود بر خويشتن واعظى است، خدا را بر او حافظى است.
35- افراط و تفريط
«هَلَكَ فِىَّ رَجُلانِ مُحِبٌّ غال وَ مُبْغِضٌ قال.»
دو تن به خاطر من هلاك شدند: دوستى كه اندازه نگاه نداشت و دشمنى كه بغض ـ مرا ـ در دل كاشت.
36- روايت و درايت
«إِعْقِلُوا الْخَبَرَ إِذا سَمِعْتُمُوهُ عَقْلَ رِعايَة لاعَقْلَ رِوايَة، فَإِنَّ رُواةَ الْعِلْمِ كَثيرٌ، وَ رُعاتُهُ قَليلٌ.»
هر گاه حديثى را شنيديد آن را با دقّت عقلى فهم و رعايت كنيد، نه بشنويد و روايت كنيد! كه راويان علم بسيارند و رعايت كنندگانِ آن اندك در شمار.
37- پاداش تارك گناه
«مَا الُْمجاهِدُ الشَّهيدُ فى سَبيلِ اللّهِ بِأَعْظَمَ أَجْرًا مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ، لَكادَ الْعَفيفُ أَنْ يَكُونَ مَلَكًا مِنَ الْمَلائِكَةِ.»
مُزد جهادگرِ كشته در راه خدا بيشتر نيست از مرد پارسا كه ـ معصيت كردن ـ تواند ـ ليكن ـ پارسا ماند و چنان است كه گويى پارسا فرشته اى است از فرشته ها.
38- پايان ناگوار گناه
«أُذْكُرُوا انقِطاعَ اللَّذّاتِ وَ بَقاءَ التَّبِعاتِ.»
به ياد آريد كه لذّتها تمام شدنى است و پايان ناگوار آن بر جاى ماندنى.
39- صفت دنيا
«فى صِفَةِ الدُّنْيا: تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ.»
در صفت دنيا فرموده است:مىفريبد و زيان مىرساند و مىگذرد.
40- دينداران آخر الزّمان
«يَأْتى عَلَى النّاسِ زَمانٌ لا يَبْقى فيهِ مِنَ الْقُرْآنِ إِلاّ رَسْمُهُ وَ مِنَ الاِْسْلامِ إِلاَّ اسْمُهُ. مَساجِدُهُمْ يَوْمَئِذ عامِرَةٌ مِنَ الْبِناءِ خَرابٌ مِنَ الْهُدى. سُكّانُها وَ عُمّارُها شَرُّ أَهْلِ الاَْرْضِ، مِنْهُمْ تَخْرُجُ الْفِتْنَةُ وَ إِلَيْهِمْ تَأْوِى الْخَطيئَةُ يَرُدُّونَ مَنْ شَذَّ عَنْها فيها.
وَ يَسُوقُونَ مَنْ تَأَخَّرَ إِلَيْها.
يَقُولُ اللّهُ تَعالى «فَبى حَلَفْتُ لاََبْعَثَنَّ عَلى أُولئِكَ فِتْنَةً أَتْرُكَ الْحَليمَ فيها حَيْرانَ» وَ قَدْ فَعَلَ. وَ نَحْنُ نَسْتَقيلُ اللّهَ عَثْرَةَ الْغَفْلَةِ.»
مردم را روزگارى رسد كه در آن از قرآن جز نشان نماند و از اسلام جز نام آن، در آن روزگار ساختمان مسجدهاى آنان نو و تازه ساز است و از رستگارى ويران. ساكنان و سازندگان آن مسجدها بدترين مردم زمين اند، فتنه از آنان خيزد و خطا به آنان درآويزد.
آن كه از فتنه به كنار ماند بدان بازش گردانند، و آن كه از آن پس افتد به سويش برانند.
خداى تعالى فرمايد: «به خودم سوگند، بر آنان فتنه اى بگمارم كه بردبار در آن سرگردان مانَد» و چنين كرده است، و ما از خدا مىخواهيم از لغزش غفلت درگذرد.

 

 مطالب مرتبط با زندگینامه و سیره حضرت علی (ع) که در قسمت سمت چپ نیز قرار دارد...

 

 

ولادت و حسب و نسب

تربيت اوليه آن حضرت

على عليه السلام هنگام بعثت

نقش على (ع) در هجرت

خدمات نظامى على (ع)

غزوه أحزاب يا خندق

فتح مكه

نص بر امامت آنحضرت

غوغاى سقيفه

رحلت پيغمبر(ص)

خلافت ابوبكر

شوراى شش نفرى عمر

نيازمندى خلفاء بوجود على (ع)

علل قتل عثمان

انتخاب بخلافت

جنگ جمل

جنگ صفين

معاويه كيست؟

حكميت و نتايج آن

جنگ نهروان

شهادت على عليه السلام

زندگینامه حضرت مهدی(عج)

 

ولادت
ولادت حضرت مهدی صاحب الزمان ( ع ) در شب جمعه ، نيمه شعبان سال 255يا 256
هجری بوده است .
پس از اينکه دو قرن و اندی از هجرت پيامبر ( ص ) گذشت ، و امامت به امام دهم
حضرت هادی ( ع ) و امام يازدهم حضرت عسکری ( ع ) رسيد ، کم کم در بين فرمانروايان
و دستگاه حکومت جبار ، نگراني هايی پديد آمد . علت آن اخبار و احاديثی بود که در
آنها نقل شده بود : از امام حسن عسکری ( ع ) فرزندی  تولد خواهد يافت که تخت و
کاخ جباران و ستمگران را واژگون خواهد کرد و عدل و داد را جانشين ظلم و ستم ستمگران
خواهد نمود . در احاديثی که بخصوص از پيغمبر ( ص ) رسيده بود ، اين مطلب زياد
گفته شده و به گوش زمامداران رسيده بود .
در اين زمان يعنی هنگام تولد حضرت مهدی ( ع ) ، معتصم عباسی  ، هشتمين خليفه عباسی ،
که حکومتش از سال 218هجری آغاز شد ، سامرا ، شهر نوساخته را مرکز حکومت عباسی 
قرار داد .
اين انديشه - که ظهور مصلحی پايه های حکومت ستمکاران را متزلزل مي نمايد و بايد از
تولد نوزادان جلوگيری کرد ، و حتی مادران بيگناه را کشت ، و يا قابله هايی را
پنهانی به خانه ها فرستاد تا از زنان باردار خبر دهند - در تاريخ نظايری دارد . در
زمان حضرت ابراهيم ( ع ) نمرود چنين کرد . در زمان حضرت موسی ( ع ) فرعون نيز به
همين روش عمل نمود . ولی خدا نخواست . همواره ستمگران مي خواهند مشعل حق را خاموش
کنند ، غافل از آنکه ، خداوند نور خود را تمام و کامل مي کند ، اگر چه کافران و
ستمگران نخواهند .
در مورد نوزاد مبارک قدم حضرت امام حسن عسکری ( ع ) نيز داستان تاريخ به گونه ای 
شگفت انگيز و معجزه آسا تکرار شد .
امام دهم بيست سال - در شهر سامرا - تحت نظر و مراقبت بود ، و سپس امام
يازدهم ( ع ) نيز در آنجا زير نظر و نگهبانی حکومت به سر مي برد .
" به هنگامی که ولادت ، اين اختر تابناک ، حضرت مهدی ( ع ) ، نزديک گشت ، و
خطر او در نظر جباران قوت گرفت ، در صدد بر آمدند تا از پديد آمدن اين نوزاد
جلوگيری کنند ، و اگر پديد آمد و بدين جهان پای  نهاد ، او را از ميان بردارند .
بدين علت بود که چگونگی احوال مهدی ، دوران حمل و سپس تولد او ، همه و همه ، از
مردم نهان داشته مي شد ، جز چند تن معدود از نزديکان ، يا شاگردان و اصحاب خاص
امام حسن عسکری ( ع ) کسی او را نمي ديد . آنان نيز مهدی  را گاه بگاه مي ديدند ، نه
هميشه و به صورت عادی " .


شيعيان خاص ، مهدی ( ع ) را مشاهده کردند
در مدت 5 يا 4 سال آغاز عمر حضرت مهدی  که پدر بزرگوارش حيات داشت ،
شيعيان خاص به حضور حضرت مهدی ( ع ) مي رسيدند .
از جمله چهل تن به محضر امام يازدهم رسيدند و از امام خواستند تا حجت و امام
بعد از خود را به آنها بنماياند تا او را بشناسند ، و امام چنان کرد .
آنان پسری را ديدند که بيرون آمد ، همچون پاره ماه ، شبيه به پدر خويش . امام
عسکری فرمود : " پس از من ، اين پسر امام شماست ، و خليفه من است در ميان شما ،
امر او را اطاعت کنيد ، از گرد رهبری او پراکنده نگرديد ، که هلاک مي شويد و
دينتان تباه مي گردد . اين را هم بدانيد که شما او را پس از امروز نخواهيد ديد ،
تا اينکه زمانی دراز بگذرد . بنابراين از نايب او ، عثمان بن سعيد ، اطاعت
کنيد " . و بدين گونه ، امام يازدهم ، ضمن تصريح به واقع شدن غيبت کبری ، امام
مهدی را به جماعت شيعيان معرفی فرمود ، و استمرار سلسله ولايت را اعلام داشت .
يکی  از متفکران و فيلسوفان قرن سوم هجری که به حضور امام رسيده است ، ابو سهل
نوبختی مي باشد .
باری ، حضرت مهدی ( ع ) پنهان مي زيست تا پدر بزرگوارش حضرت امام حسن عسکری 
در روز هشتم ماه ربيع الاول سال 260هجری ديده از جهان فرو بست . در اين روز بنا
به سنت اسلامی ، مي بايست حضرت مهدی بر پيکر مقدس پدر بزرگوار خود نماز گزارد ،
تا خلفای ستمگر عباسی جريان امامت را نتوانند تمام شده اعلام کنند ، و يا بد
خواهان آن را از مسير اصلی منحرف کنند ، و وراثت معنوی  و رسالت اسلامی و ولايت
دينی را به دست ديگران سپارند . بدين سان ، مردم ديدند کودکی همچون خورشيد تابان
با شکوه هر چه تمامتر از سرای امام بيرون آمد ، و جعفر کذاب عموی خود را که آماده
نماز گزاردن بر پيکر امام بود به کناری زد ، و بر بدن مطهر پدر نماز گزارد .


ضرورت غيبت آخرين امام
بيرون آمدن حضرت مهدی ( ع ) و نماز گزاران آن حضرت همه جا منتشر شد .
کارگزاران و ماموران معتمد عباسی به خانه امام حسن عسکری (ع ) هجوم بردند،
اما هر چه بيشتر جستند کمتر يافتند ، و در چنين شرايطی بود که برای بقای 
حجت حق تعالی ، امر غيبت امام دوازدهم پيش آمد و جز اين راهی برای حفظ
جان آن " خليفه خدا در زمين " نبود ، زيرا ظاهر بودن حجت حق و حضورش در بين مردم
همان بود و قتلش همان . پس مشيت و حکمت الهی  بر اين تعلق گرفت که حضرتش را
از نظرها پنهان نگهدارد ، تا دست دشمنان از وی  کوتاه گردد ، و واسطه فيوضات
ربانی ، بر اهل زمين سالم ماند . بدين صورت حجت خدا ، هر چند آشکار نيست ، اما
انوار هدايتش از پس پرده غيبت راهنمای مواليان و دوستانش مي باشد . ضمنا اين
کيفر کردار امت اسلامی است که نه تنها از مسير ولايت و اطاعت امير المؤمنين علی 
( ع ) و فرزندان معصومش روی بر تافت ، بلکه به آزار و قتل آنان نيز اقدام کرد ،
و لزوم نهان زيستی آخرين امام را برای حفظ جانش سبب شد .
در اين باب سخن بسيار است و مجال تنگ ، اما برای  اينکه خوانندگان به اهميت
وجود امام غايب در جهان بينی تشيع پی برند ، به نقل قول پروفسور هانری کربن
- مستشرق فرانسوی - در ملاقاتی که با علامه طباطبائی داشته ، مي پردازيم :
" به عقيده من مذهب تشيع تنها مذهبی است که رابطه هدايت الهيه را ميان خدا و
خلق ، برای هميشه ، نگهداشته و بطور استمرار و پيوستگی  ولايت را زنده و پابر جا
مي دارد ... تنها مذهب تشيع است که نبوت را با حضرت محمد - صلی الله عليه و آله
و سلم - ختم شده مي داند ، ولی ولايت را که همان رابطه هدايت و تکميل مي باشد ،
بعد از آن حضرت و برای هميشه زنده مي داند . رابطه ای  که از اتصال عالم انسانی به
عالم الوهی کشف نمايد ، بواسطه دعوتهای دينی قبل از موسی و دعوت دينی موسی و
عيسی و محمد - صلوات الله عليهم - و بعد از حضرت محمد ، بواسطه ولايت جانشينان
وی ( به عقيده شيعه ) زنده بوده و هست و خواهد بود ، او حقيقتی است زنده که
هرگز نظر علمی نمي تواند او را از خرافات شمرده از ليست حقايق حذف نمايد ...
آری تنها مذهب تشيع است که به زندگی اين حقيقت ، لباس دوام و استمرار پوشانيده
و معتقد است که اين حقيقت ميان عالم انسانی و الوهی  ، برای هميشه ، باقی و پا
برجاست " يعنی  با اعتقاد به امام حی غايب .


صورت و سيرت مهدی ( ع )
چهره و شمايل حضرت مهدی ( ع ) را راويان حديث شيعی و سنی چنين نوشته اند :
" چهره اش گندمگون ، ابروانی هلالی و کشيده ، چشمانش سياه و درشت و جذاب ،
شانه اش پهن ، دندانهايش براق و گشاد ، بيني اش کشيده و زيبا، پيشاني اش بلند
و تابنده . استخوان بندي اش استوار و صخره سان ، دستان و انگشتهايش درشت .
گونه هايش کم گوشت و اندکی متمايل به زردی  - که از بيداری شب عارض شده -
بر گونه راستش خالی مشکين . عضلاتش پيچيده و محکم ، موی سرش بر لاله گوش
ريخته ، اندامش متناسب و زيبا ، هياتش خوش منظر و رباينده ، رخساره اش در
هاله ای از شرم بزرگوارانه و شکوهمند غرق . قيافه اش از حشمت و شکوه رهبری سرشار .
نگاهش دگرگون کننده ، خروشش درياسان ، و فريادش همه گير " .
حضرت مهدی صاحب علم و حکمت بسيار است و دارنده ذخاير پيامبران است . وی 
نهمين امام است از نسل امام حسين ( ع ) اکنون از نظرها غايب است . ولی مطلق و
خاتم اولياء و وصی اوصياء و قائد جهانی و انقلابی  اکبر است . چون ظاهر شود ، به
کعبه تکيه کند ، و پرچم پيامبر ( ص ) را در دست گيرد و دين خدا را زنده و احکام
خدا را در سراسر گيتی جاری کند . و جهان را پر از عدل و داد و مهربانی کند .
حضرت مهدی ( ع ) در برابر خداوند و جلال خداوند فروتن است . خدا و عظمت خدا در
وجود او متجلی است و همه هستی او را فراگرفته است . مهدی ( ع ) عادل است و
خجسته و پاکيزه . ذره ای از حق را فرو نگذارد . خداوند دين اسلام را به دست او عزيز
گرداند . در حکومت او ، به احدی ناراحتی نرسد مگر آنجا که حد خدايی جاری گردد .
مهدی ( ع ) حق هر حقداری را بگيرد و به او بدهد . حتی  اگر حق کسی زير دندان ديگری 
باشد ، از زير دندان انسان بسيار متجاوز و غاصب بيرون کشد و به صاحب حق باز
گرداند . به هنگام حکومت مهدی ( ع ) حکومت جباران و مستکبران ، و نفوذ سياسی 
منافقان و خائنان ، نابود گردد . شهر مکه - قبله مسلمين - مرکز حکومت انقلابی مهدی 
شود . نخستين افراد قيام او ، در آن شهر گرد آيند و در آنجا به او بپيوندند ...
برخی به او بگروند ، با ديگران جنگ کند ، و هيچ صاحب قدرتی و صاحب مرامی ، باقی 
نماند و ديگر هيچ سياستی و حکومتی ، جز حکومت حقه و سياست عادله قرآنی ، در جهان
جريان نيابد . آری ، چون مهدی ( ع ) قيام کند زمينی  نماند ، مگر آنکه در آنجا
گلبانگ محمدی : اشهد ان لا اله الا الله ، و اشهد ان محمدا رسول الله ، بلند گردد .
در زمان حکومت مهدی ( ع ) به همه مردم ، حکمت و علم بياموزند ، تا آنجا که زنان
در خانه ها با کتاب خدا و سنت پيامبر ( ص ) قضاوت کنند . در آن روزگار ، قدرت
عقلی توده ها تمرکز يابد . مهدی ( ع ) با تاييد الهی  ، خردهای مردمان را به کمال
رساند و فرزانگی  در همگان پديد آورد ... .
مهدی ( ع ) فرياد رسی است که خداوند او را بفرستد تا به فرياد مردم عالم برسد .
در روزگار او همگان به رفاه و آسايش و وفور نعمتی  بيمانند دست يابند . حتی 
چهارپايان فراوان گردند و با ديگر جانوران ، خوش و آسوده باشند . زمين گياهان
بسيار روياند آب نهرها فراوان شود ، گنجها و دفينه های  زمين و ديگر معادن استخراج
گردد . در زمان مهدی ( ع ) آتش فتنه ها و آشوبها بيفسرد ، رسم ستم و شبيخون و
غارتگری برافتد و جنگها از ميان برود .
در جهان جای ويرانی نماند ، مگر آنکه مهدی ( ع ) آنجا را آباد سازد .
در قضاوتها و احکام مهدی ( ع ) و در حکومت وی ، سر سوزنی  ظلم و بيداد بر کسی نرود
و رنجی بر دلی ننشيند .
مهدی ، عدالت را ، همچنان که سرما و گرما وارد خانه ها شود ، وارد خانه های مردمان
کند و دادگری او همه جا را بگيرد .


شمشير حضرت مهدی ( ع )
شمشير مهدی ، سيف الله و سيف الله المنتقم است . شمشيری است خدائی ،
شمشيری است انتقام گيرنده از ستمگران و مستکبران . شمشير مهدی شمشير انتقام
از همه جانيان در طول تاريخ است . درندگان متمدن آدمکش را مي کشد ، اما بر سر
ضعيفان و مستضعفان رحمت مي بارد و آنها را مي نوازد .
روزگار موعظه و نصيحت در زمان او ديگر نيست . پيامبران و امامان و اولياء حق
آمدند و آنچه لازمه پند دادن بود بجای آوردند . بسياری  از مردم نشنيدند و راه باطل
خود را رفتند و حتی اولياء حق را زهر خوراندند و کشتند . اما در زمان حضرت مهدی 
بايد از آنها انتقام گرفته شود .
مهدی ( ع ) آن قدر از ستمگران را بکشد که بعضی گويند : اين مرد از آل محمد ( ص )
نيست . اما او از آل محمد ( ص ) است يعنی از آل حق ، آل عدالت ، آل عصمت و
آل انسانيت است .
از روايات شگفت انگيزی که در مورد حضرت مهدی  ( ع ) آمده است ، خبری است که از
حضرت امام محمد باقر ( ع ) نقل شده و مربوط است به 1290سال قبل . در اين روايت
حضرت باقر ( ع ) مي گويند :
" مهدی ، بر مرکبهای پر صدايی ، که آتش و نور در آنها تعبيه شده است ، سوار
مي شود و به آسمانها ، همه آسمانها سفر مي کند " .
و نيز در روايت امام محمد باقر ( ع ) گفته شده است که بيشتر آسمانها ، آباد و
محل سکونت است . البته اين آسمان شناسی اسلامی ، که از مکتب ائمه طاهرين ( ع )
استفاده مي شود ، ربطی به آسمان شناسی يونانی و هيئت بطلميوسی ندارد ... و هر چه
در آسمان شناسی يونانی ، محدود بودن فلک ها و آسمانها و ستارگان مطرح است ، در
آسمان شناسی اسلامی ، سخن از وسعت و ابعاد بزرگ است و ستارگان بيشمار و قمرها
و منظومه های فراوان . و گفتن چنين مطالبی از طرف پيامبر اکرم ( ص ) و امام باقر
( ع ) جز از راه ارتباط با عالم غيب و علم خدائی امکان نداشته است .


غيبت کوتاه مدت يا غيبت صغري
مدت غيبت صغری بيش از هفتاد سال بطول نينجاميد ( از سال 260ه. تا سال 329ه. )
که در اين مدت نايبان خاص ، به محضر حضرت مهدی ( ع ) مي رسيدند ، و پاسخ نامه ها
سؤوالات را به مردم مي رساندند . نايبان خاص که افتخار رسيدن به محضر امام ( ع ) را
داشته اند ، چهار تن مي باشند که به " نواب خاص " يا " نايبان ويژه " معروفند .
1 - نخستين نايب خاص مهدی ( ع ) عثمان بن سعيد اسدی است . که ظاهرا بعد از سال
260هجری وفات کرد ، و در بغداد به خاک سپرده شد . عثمان بن سعيد از ياران و
شاگردان مورد اعتماد امام دهم و امام يازدهم بود و خود در زير سايه امامت پرورش
يافته بود .
2 - محمد بن عثمان : دومين سفير و نايب امام ( ع ) محمد بن عثمان بن سعيد فرزند
عثمان بن سعيد است که در سال 305هجری وفات کرد و در بغداد بخاک سپرده شد .
نيابت و سفارت محمد بن سعيد نزديک چهل سال بطول انجاميد .
3 - حسين بن روح نوبختی : سومين سفير ، حسين بن روح نوبختی بود که در سال 326
هجری فوت کرد .
4 - علی بن محمد سمری : چهارمين سفير و نايب امام حجه بن الحسن ( ع ) است که در
سال 329هجری قمری در گذشت و در بغداد دفن شد . مدفن وی نزديک آرامگاه عالم و
محدث بزرگ ثقه الاسلام محمد بن يعقوب کلينی است .
همين بزرگان و عالمان و روحانيون برجسته و پرهيزگار و زاهد و آگاه در دوره غيبت
صغری واسطه ارتباط مردم با امام غايب و حل مشکلات آنها بوسيله حضرت مهدی ( ع )
بودند .


غيبت دراز مدت يا غيبت کبری و نيابت عامه
اين دوره بعد از زمان غيبت صغری آغاز شد ، و تاکنون ادامه دارد .اين مدت
دوران امتحان و سنجش ايمان و عمل مردم است .
در زمان نيابت عامه ، امام ( ع ) ضابطه و قاعده ای  به دست داده است تا در هر
عصر ، فرد شاخصی که آن ضابطه و قاعده ، در همه ابعاد بر او صدق کند ، نايب عام
امام ( ع ) باشد و به نيابت از سوی امام ، ولی  جامعه باشد در امر دين و دنيا .
بنابراين ، در هيچ دوره ای پيوند امام ( ع ) با مردم گسيخته نشده و نبوده است .
اکنون نيز ، که دوران نيابت عامه است ، عالم بزرگی  که دارای همه شرايط فقيه و
دانای دين بوده است و نيز شرايط رهبری را دارد ، در راس جامعه قرار مي گيرد و
مردم به او مراجعه مي کنند و او صاحب " ولايت شرعيه " است به نيابت از حضرت
مهدی ( ع ) . بنابراين ، اگر نايب امام ( ع ) در اين دوره ، حکومتی را درست و
صالح نداند آن حکومت طاغوتی است ، زيرا رابطه ای با خدا و دين خدا و امامت و
نظارت شرعی اسلامی ندارد . بنابر راهنمايی امام زمان ( عجل الله فرجه ) برای حفظ
انتقال موجوديت تشيع و دين خدا ، بايد هميشه عالم و فقيهی در راس جامعه شيعه
قرار گيرد که شايسته و اهل باشد ، و چون کسی  - با اعلميت و اولويت - در راس
جامعه دينی و اسلامی قرار گرفت بايد مجتهدان و علمای  ديگر مقام او را پاس دارند ،
و برای نگهداری وحدت اسلامی و تمرکز قدرت دينی  او را کمک رسانند ، تا قدرتهای 
فاسد نتوانند آن را متلاشی و متزلزل کنند .
گر چه دوری ما از پناهگاه مظلومان و محرومان و مشتاقان - حضرت مهدی ( ع ) - بسيار
درد آور است ، ولی بهر حال - در اين دوره آزمايش - اعتقاد ما اينست که حضرت
مهدی ( ع ) به قدرت خدا و حفظ او ، زنده است و نهان از مردم جهان زندگی مي کند ،
روزی  که " اقتضای تام " حاصل شود ، ظاهر خواهد شد ، و ضمن انقلابی پر شور و حرکتی 
خونين و پردامنه ، بشريت مظلوم را از چنگ ظالمان نجات خواهد داد ، و رسم توحيد
و آيين اسلامی  را عزت دوباره خواهد بخشيد .


اعتقاد به مهدويت در دوره های گذشته
اعتقاد به دوره آخرالزمان و انتظار ظهور منجی در دينهای ديگر مانند :
يهودی ، زردشتی ، مسيحی و مدعيان نبوت عموما ، و دين مقدس اسلام ،
خصوصا ، به عنوان يک اصل مسلم مورد قبول همه بوده است .


اعتقاد به حضرت مهدی  ( ع ) منحصر به شيعه نيست
عقيده به ظهور حضرت مهدی ( ع ) فقط مربوطبه شيعيان و عالم تشيع نيست ،
بلکه بسياری از مذاهب اهل سنت ( مالکی ، حنفی  ، شافعی و حنبلی و ... ) به
اين اصل اعتقاد دارند و دانشمندان آنها ، اين موضوع را در کتابهای فراوان خود
آورده اند و احاديث پيغمبر ( ص ) را درباره مهدی ( ع ) از حديثهای متواتر و
صحيح مي دانند .


قرآن و حضرت مهدی ( ع )
در قرآن کريم درباره حضرت مهدی و ظهور منجی در آخر الزمان و حکومت صالحان و
پيروزی نيکان بر ستمگران آياتی آمده است از جمله : " ما در زبور داوود ، پس
از ذکر ( = تورات ) نوشته ايم که سرانجام ، زمين را بندگان شايسته ما ميراث برند
و صاحب شوند " .
حضرت امام محمد باقر ( ع ) درباره " بندگان شايسته " فرموده است : منظور اصحاب
حضرت مهدی در آخر الزمان هستند .
و نيز : " ما مي خواهيم تا به مستضعفان زمين نيکی کنيم ، يعنی : آنان را پيشوايان
سازيم و ميراث بران زمين " .
بسم الله الرحمن الرحيم . انا انزلناه فی ليله القدر ...
ما قرآن را در شب قدر فرو فرستاديم . تو شب قدر را چگونه شبی مي دانی ؟ شب قدر
از هزار ماه بهتر است . در آن شب ، فرشتگان و روح ( جبرئيل ) به اذن خدا ، همه
فرمانها و سرنوشتها را فرود مي آورند . آن شب ، تا سپيده دمان ، همه سلام است و
سلامت .
چنانکه از آيه های " سوره قدر " بروشنی فهميده مي شود ، در هر سال شبی هست که از
هزار ماه به ارزش و فضيلت برتر است . آنچه از احاديثی  که در تفسير اين سوره ،
و تفسير آيات آغاز سوره دخان فهميده مي شود ، اين است که فرشتگان ، در شب قدر ،
مقدرات يکساله را به نزد " ولی مطلق زمان " مي آورند و به او تسليم مي دارند . در
روزگار پيامبر اکرم ( ص ) محل فرشتگان در شب قدر ، آستان مصطفی ( ع ) بوده
است .
هنگامی  که در شناخت قرآنی ، به اين نتيجه مي رسيم که " شب قدر " در هر سال هست ،
بايد توجه کنيم پس " صاحب شب قدر " نيز بايد هميشه وجود داشته باشد و گرنه
فرشتگان بر چه کسی فرود آيند ؟ پس چنانکه " قرآن کريم " تا قيامت هست و
" حجت " است ، صاحب شب قدر هست و همو " حجت " است . " حجت " خدا در اين
زمان جز حضرت ولی عصر ( ع ) کسی نيست .
چندانکه حضرت رضا عليه السلام مي فرمايد : " امام ، امانتدار خداست در زمين ، و
حجت خداست در ميان مردمان ، و خليفه خداست در آباديها و سرزمينها ... " .
فيلسوف معروف و متکلم بزرگ و رياضي دان مشهور اسلامی  ، خواجه نصيرالدين طوسی 
مي گويد :
" در نزد خردمندان روشن است که لطف الهی منحصر است در تعيين امام ( ع ) و وجود
امام به خودی خود لطف است از سوی خداوند ، و تصرف او در امور لطفی است ديگر .
و غيبت او ، مربوطبه خود ماست . "


طول عمر امام زمان ( ع )
درازی عمر امام ( ع ) با در نظر گرفتن عمرهای درازی که قرآن بدانها گواهی مي دهد ،
و در کتابهای تاريخی نيز افراد معمر ( دارای عمر دراز ) زياد بوده اند ، و در گذشته
و حال نيز چنين کسانی بوده و هستند ، عمر زياد حضرت مهدی  ( ع ) به هيچ دليلی محال
نيست ، بلکه از نظر عقلی و ديد وسيع علمی و امکان واقع شدن بهيچ صورت بعيد نيست .
از اينها گذشته اگر از نظر قدرت الهي ، بدان نظر کنيم ، امری ناممکن نيست .
در برابر قدرت خدا - که بر هر چيز تواناست - عمرهايی  مانند عمر حضرت نوح ( ع )
و عمر بيشتر از آن حضرت و يا کمتر از آن کاملا امکان دارد. برای خدای قدير و حکيم ،
کوچک و بزرگ ، کم و بسيار ، همه و همه مساوی است . بنابراين حکمت کامل و بالغ
او ، تا هر موقع اقتضا کند بنده خود را در نهايت سلامت زنده نگاه مي دارد .
پس طبق حکمت الهی ، امام دوازدهم ، مهدی موعود ( ع ) بايد از انظار غايب باشد
و سالها زنده بماند و راز دار جهان و واسطه فيض برای جهانيان باشد تا هر وقت
خدا اراده کند ظاهر گردد ، و عالم را پس از آنکه از ظلم و جور پر شده ، از قسط
و عدل پر کند .


                                                             منبع سایت تبیان


انتظار ظهور قائم ( ع )
بر خلاف آنان که پنداشته اند انتظار ظهور يعنی دست روی دست گذاشتن و از حرکتهاي
اصلاحی جامعه کنار رفتن و فقط " گليم " خود را از آب بيرون بردن ، و به جريانات
اسلام دينی و اجتماعی بي تفاوت ماندن ، هرگز چنين پنداری درست نيست ... بر عکس ،
انتظار يعنی در طلب عدالت و آزادگی و آزادی فعاليت کردن و در نپذيرفتن ظلم و
باطل و بردگی و ذلت و خواری ، مقاومت کردن و در برابر هر ناحقی و ستمی و ستمگری 
ايستادن است .
" مجاهدات خستگی ناپذير و " فوران های خونين شيعه " در طول تاريخ ، گواه اين است
که در مکتب ، هيچ سازشی و سستی راه ندارد . شيعه در حوزه " انتظار " يعنی ،
انتظار غلبه حق بر باطل ، و غلبه داد بر بيداد ، و غلبه علم بر جهل ، و غلبه تقوا
بر گناه ، همواره آمادگی خود را برای مشارکت در نهضتهای پاک و مقدس تجديد
مي نمايد ، و با ياد تاريخ سراسر خون و حماسه سربازان فداکار تشيع ، مشعل خونين
مبارزات عظيم را بر سر دست حمل مي کند " .
اينکه به شيعه دستور داده اند که به عنوان " منتظر " هميشه سلاح خود را آماده داشته
باشد ، و با ياد کردن نام " قائم آل محمد ( ص ) " قيام کند ناشی از همين آمادگی 
است . ناشی  از همين قيام و اقدام است .
پايان اين بحث را از نوشته زنده ياد آيه الله طالقانی  ، عالم مبارز اسلامی بهره
مي بريم که مي گويد :
" ... توجه دادن مردم به آينده درخشان و دولت حق و نويد دادن به اجرای کامل
عدالت اجتماعی ، و تاسيس حکومت اسلام و ظهور يک شخصيت خدا ساخته و بارز ، که
مؤسس و سرپرست آن حکومت و دولت است ، از تعاليم مؤسسين اديان است ، و در
مکتب تشيع ، که مکتب حق اسلام و حافظ اصلی معنويات آن است ، جزء عقيده قرار
داده شده ... و پيروان خود را به انتظار چنين روزی  ترغيب نموده ، و حتی انتظار
ظهور را از عبادات دانسته اند ، تا مسلمانان حق پرست ، در اثر ظلم و تعدی 
زمامداران خودپرست و تسلط دولتهای باطل ، و تحولات اجتماعی و حکومت ملل ماده
پرست ، اعم از شرقی و غربی ، خود را نبازند و دل قوی دارند و جمعيت را آماده
کنند .
و همين عقيده است که هنوز مسلمانان را اميدوار و فعال نگاه داشته است ، اين
همه فشار و مصيبت از آغاز حکومت دودمان دنائت و رذالت اموی ، تا جنگهای صليبی 
و حمله مغول ، و اختناق و تعديهای دولتهای استعماری  ، بر سر هر ملتی وارد مي آمد ،
خاکسترش هم به باد فنا رفته بود . ليکن دينی که پيشوايان حق آن دستور مي دهند که
چون اسم صريح " قائم " مؤسس دولت حقه اسلام برده مي شود ، بپا بايستيد و آمادگی 
خود را برای انجام تمام دستورات اعلام کنيد ، و خود را هميشه نيرومند و مقتدر
نشان دهيد ، هيچ وقت ، نخواهد مرد ... . "

زندگینامه امام حسین (ع)

امام حسین فرزند دومین امام علی و حضرت زهرا علیه السلام است . آن حضرت در شهر مدینه به روز سوم شعبان (مصباح المتهجد/758) از سال سوم ( کافی 4638) یا پنجم شعبان از سال چهارم هجرت (ارشاد / 198) دیده به جهان گشود . کنیه ایشان ابوعبدالله و از جمله لقبهایشان رشید - طیب - وفی - زکی - مبارک - سبط و سید آمده است ( کشف الغمه 216/2 ) آن حضرت شش ماه و ده روز با برادر مهترش امام حسن علیه السلام فاصله سنی داشت و مراحل رشد و نمو خویش را مدت کمتر از هفت سال در مصاحبت با رسول الله صلی الله علیه و آله و سی سال در کنار امیرالمومنین و ده سال با امام حسن علیهما السلام گذراند. ( تاریخ اهل البیت /76) و به سال 49 یا 50 هجری پس از شهادت مظلومانه امام حسن علیه السلام امامت شیعیان را بر عهده گرفت .( کافی 461/1 و 462 امامت آن حضرت مقارن با حکمرانی معاویه بود و از آنجا که امام حسن علیه السلام با او صلح کرده بود ایشان نیز همان روش و سیره را ادامه داد . چه با مجاهدتهای امام حسن علیه السلام حق و باطل برای مسلمانان شناخته شده بود و اصل اسلام در خطر جدی قرار نداشت . خطر از آنجا آغاز شد که معاویه به سال 59 هجری تصمیم گرفت پسرش یزید را به عنوان خلیفه پس از خود تعیین کند و برای اطمینان از وقوع چنین امری بر آن شد که در زمان حیات خود از مردم برای او بیعت بگیرد .معاویه خود نخستین کسی شد که با پسرش یزید دست بیعت داد . ( مروج الذهب 36/3 و 37 ابن سعد در طبقات می نویسد : حسین بن علی بن ابیطالب از جمله اشخاصی بود که با یزید دست بیعت نداد . وی می افزاید : با مرگ معاویه در سال 60 هجری پسرش یزید بر مسند خلافت تکیه زد و مردم با وی بیعت کردند. آن گاه یزید با ارسال نامه ای به حاکم مدینه نوشت : مردم را فراخوان و از آنان بیعت گیر . و از بزرگان قریش آغاز کن و نخستین آنان حسین بن علی باشد ( تراثنا ش 164/10  چون حاکم مدینه از امام حسین علیه السلام بیعت خواست حضرتش در پاسخ گفت : ما خاندان نبوت و معدن رسالتیم . و یزید فاسق میگسار و آدم کش است . و مثل من با مثل او بیعت نکنند . و در سخنی دیگر فرمود : و بر اسلام سلام باد آنگاه که این امت به حاکمی چون یزید مبتلا شود و غیره . مسعودی مینویسد : یزید مردی عیاش بود . پرندگان شکاری و سگ و میمون و یوز نگه میداشت و میگساری می کرد . . . و در ایام وی غنا در مکه و مدینه رواج یافت و لوازم لهو و لعب به کار رفت و مردم آشکارا میگساری می کردند  .

و درباره رفتار او با رعیت می گوید : فرعون در کار رعیت از او عادل تر و در کار خاصه و عامه مردم خویش منصف تر بود . ( مروج الذهب 77/3 و 78

امام حسین علیه السلام چون اوضاع مدینه را واژگونه یافت درنگ در آن شهر مقدس را جایز ندانست و در روز یکشنبه دو روز مانده به آخر رجب از سال 60 هجری به اتفاق اهل بیت و یاران خود راهی مکه شد . ( ارشاد / 201

آن حضرت هدف از خروج خویش را در وصیتی به برادرش محمد بن حنفیه چنین بیان فرمود : حقیقت آنکه من از روی سرمستی و گردنکشی و فساد و ظلم خارج نشده ام و جز این نیست که خارج شدم برای اصلاح در امت جدم صلی الله علیه و آله . اراده دارم امربه معروف و نهی از منکر کنم و مطابق سیرت جدم و پدرم علی بن ابیطالب علیه السلام رفتار کنم و غیره

امام حسین علیه السلام به فاصله 5 روز در شب جمعه سوم ماه شعبان به مکه معظمه وارد گردید . ( ارشاد / 202

*          *         *

چون مردم کوفه در عراق از مرگ معاویه و امتناع امام حسین علیه السلام از بیعت یزید اطلاع یافتند نامه های فراوان در پشتیبانی از امام حسین علیه السلام امضاء کردند و حضرتش را به کوفه فراخواندند . آنان نوشتند : ما در انتظار تو با کسی بیعت نکرده ایم و در راه تو آماده جانبازی هستیم و بخاطر تو در نماز جمعه و جماعت دیگران حاضر نمی شویم . امام حسین علیه السلام در پاسخ به درخواستهای مردم کوفه مسلم بن عقیل را در نیمه ماه مبارک رمضان به جانب کوفه روانه کرد . و به او گفت : نزد مردم کوفه برو . اگر آنچه نوشته اند حق باشد مرا خبر ده تا به تو ملحق شوم . مسلم به روز پنجم شوال وارد کوفه شد چون خبر ورودش انتشار یافت 12000 کسب و بقولی 18000 نفر با او بیعت کردند . وی این مطلب را به امام حسین علیه السلام گزارش داد و از آن حضرت خواست به کوفه بیاید . اخبار کوفه به یزید رسید . وی در اولین عکس العمل نعمان بن بشیر حاکم کوفه را عزل و بجای او عبید الله بن زیاد را نصب کرد ( مروج الذهب 66/3 ) و به او فرمان داد که مسلم بن عقیل را به قتل برساند . ( تاریخ طبری 258/4 ) و از طرفی مزدوران خود را بسیج کرد تا امام حسین علیه السلام را در شهر مکه غافلگیر کرده ازمیان بردارد چون امام علیه السلام از توطئه سوء قصد به جان مبارکش آگاهی یافت از سر حفظ حرمت و قداست بیت الله الحرام مناسک حج را به اضطرار پایان برد و به روز هشتم ذی حجه از سال 60 هجری مکه را به قصد عراق وداع گفت . ابن عباس بعد از واقعه کربلا در نامه اش به یزید می نویسد : هرگز فراموش نخواهم کرد که حسین بن علی را از حرم پیامبر خدا ( ص ) به حرم خدا طرد کردی و آن گاه مردانی را پنهانی بر سر او فرستادی تا غافلگیر او را بکشند . سپس او را از حرم خدا به کوفه راندی وترسان و نگران از مکه بیرون شد با اینکه در گذشته و حال عزیزترین مردم بطحا بود و اگر در مکه اقامت میگزید و خونریزی در آن را روا می شمرد از همه مردم مکه و مدینه در دو حرم بیشتر فرمان برده می شد. لیکن او خوش نداشت که حرمت خانه و حرمت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را حلال شمارد. و بزرگ شمرد آنچه را که تو بزرگ نشمردی از آنجا که در نهان مردانی در پی او به مکه فرستادی تا در حرم با او بجنگند. عبید الله با حیله و تزویر مسلم بن عقیل و پناه دهنده او هانی بن عروه را در کوفه به طرز دلخراشی به شهادت رساند . ( تاریخ طبری 300/4 ) و از آنجا که می دانست امام حسین علیه السلام رو به شهر کوفه می آید سپاهی به سرکردگی حر بن یزید ریاحی برای زیر نظر گرفتن سپاه آن حضرت به منطقه قادسیه گسیل کرد . حربن یزید در محلی به نام شراف با امام حسین علیه السلام روبرو شد و سخنانی بینشان رد و بدل گردید. آن حضرت نامه های اهل کوفه را که دو خرجین بود به حربن یزید عرضه کرد و دعوت آنان را خاطرنشان ساخت و راه خود را ادامه داد . . . تا آنکه به روز دوم محرم سال 61 هجری به ناحیه نینوا وارد شد

در این زمین بود که ابن زیاد در رسید و نامه ای به حربن یزید تسلیم کرد . متن نامه این بود : آن گاه که این نامه تو را رسد و فرستاده ما پیش تو آید بر حسین سخت گیر و او را در بیابانی فرود آر که نه دژ در آن باشد و نه آب

حربن یزید در اجرای دستور ابن زیاد کاروان امام حسین علیه السلام را در نقطه ای به نام کربلا متوقف کرد . فردای آن روز عمر بن سعد فرستاده عبید الله بن زیاد نیز با چهار هزار جنگجو وارد شد . شایان گفتن است که حربن یزید پیش از شهادت امام حسین علیه السلام از کرده خود اظهار پشیمانی و توبه کرد و در جرگه یاران آن حضرت به درجه رفیع شهادت نائل آمد . عمر بن سعد سه روز مانده به عاشورا پانصد سواره بر کرانه فرات مامور کرد تا کاروان حسینی به آب دسترسی نداشته باشد. ( تاریخ طبری 311/4 و 312 ) و روز نهم محرم تاسوعا  امام حسین علیه السلام و اصحابش به طور کامل در حلقه محاصره دشمن واقع شدند و دشمن یقین کرد که دیگر برای آن حضرت یاوری نخواهد آمد . عصر تاسوعا دستور حمله و آغاز جنگ از جانب دشمن صادر گردید

امام حسین علیه السلام چون تحرکات دشمن را بدید برادرش عباس بن علی علیهما السلام را فرمود : سوارشو - جانم به فدایت ای برادر - تا آنان را دیدار کنی و بگویی : شما را چیست و چه در سر دارید ؟! و غیره

حضرت عباس علیه السلام با آنان به مذاکره پرداخت و آنان پذیرفتند که حمله را تا فردا به تعویض اندازند .  سر انجام آن فردا ( عاشورا ) فرارسید

عمربن سعد با سی هزار جنگجو حمله را آغاز کرد . ( امالی الصدوق / 101 و 374 ) و سپاه امام حسین که 32 سواره و 40 پیاده بودند ( کامل ابن اثیر 560/2 ) مردانه در برابر حملات ایستادند و شجاعانه جنگیدند و کشتند و کشته شدند . هر کس از یاران آن حضرت شهادت می یافت جای خالیش پیدا بود ولی سربازی که از سپاه یزید بر خاک می افتاد سربازی دیگر جایش را می گرفت

جنگ همچنان به راه خود ادامه می داد تا بدانجا که اصحاب امام حسین علیه السلام همگی کشته شدند . در این هنگام نوبت به خاندان حضرتش رسید . اولین کس از آنان که پای در میدان گذارد پسر مهترش علی اکبر بود. ( تاریخ طبری 341/4 ) و به دنبال او دیگر کسان امام حسین علیه السلام از جمله فرزندان امام علی و امام حسن علیهما السلام و جعفر طیار و عقیل به میدان رفتند و پس از رزمی دلاورانه شهد شهادت به کام ریختند . و عباس بن علی علیهما السلام هم که به قصد آب آوردن نبرد خویش را آغاز کرده بود مورد هجوم دشمن واقع شد و هستی خویش را فدای حسین علیه السلام ساخت

حساسترین لحظه عاشورا آن هنگام بود که عزیز زهرا و جگر گوشه مصطفی بی یار و یاور باقی ماند و دشمن از هر سو به حضرتش حمله آورد و غیره

حجاج بن عبدالله که خود در صحنه حاضر بود می گوید : به خدا هرگز شکسته ای را ندیده بودم که فرزند و کسان و یارانش کشته شده باشند و چون او ثابت قدم و آرام خاطر باشد . . . خدا پیش از او و پس از او کسی را همانندش ندیدم . وقتی حمله می برد پیادگان از راست و چپ او همچون بزغالگان از حمله گرگ فراری می شدند

همو اضافه می کند : به خدا در این حال بود که زینب دختر فاطمه به طرف آن حضرت آمد . . . در این وقت عمر بن سعد نزدیک حسین رسید . زینب به او گفت : آیا ابو عبدالله کشته می شود و تو نگاه می کنی !؟

گوید : گویی اشکهای عمر را می بینم که بر دو گونه و ریشش روان بود . وروی از زینب بگردانید . . . ( تاریخ طبری 245/4

برای امام حسین علیه السلام شش ( ارشاد / 253 ) یا نه ( تاریخ اهل البیت / 102 ) یا ده ( کشف الغمه 250/2 ) فرزند از مادران مختلف شمرده اند که از آن فرزندان علی اکبر و عبدالله شیر خوار ( علی اصغر ) در کنار پدر به شهادت رسیدند و امام سجاد علیه السلام پیشوای چهارم شیعیان گردید .

زندگی نامه حضرت ولی عصر

 

                                        زندگی نامه حضرت ولی عصر :

از ولادت امام زمان‏ عليه السلام به دليل شرايط سياسى آن دوران تولد ايشان در زير پرده كتمان پوشيده ماند. امام حسن عسكرى‏عليه السلام ‏تولّد فرزند خويش را جز به اصحاب خاص خود در ميان ننهاد.امامت ايشان بنا به حديثهاي بسياري بود كه از پيامبر (ص) و امامان پيشين روايت شده بود. امام زمان (عج) پس از آنكه بر جنازه پدر نمازگزارد از چشم مردمان پنهان شد. سبب پنهان شدن آن حضرت اين بود كه خليفه هاي عباسي تصميم به كشتن او داشتند. در روايتى ‏از كتاب غيبت، از عدّه‏ اى از اصحاب امام عسكرى نقل شده است كه‏ گفتند:

"نزد امام عسكرى‏عليه السلام گرد آمده بوديم و از وى در باره حجّت ‏وپيشواى پس از او پرسش مى‏كرديم. در مجلس او چهل مرد حضورداشتند. عثمان بن سعيد بن عمر عمرى در برابر آن‏حضرت بر پا خاست ‏وگفت: فرزند رسول خدا! مى‏خواهم در باره مطلبى از شما سؤال كنم كه‏خود بدان داناتر از منى. امام به او فرمود: بنشين عثمان! عثمان ناراحت‏ وخشمگين برخاست تا خارج شود. امّا آن‏حضرت فرمود: كسى بيرون ‏نرود. هيچ كدام از ما بيرون نرفتيم. تا پس از ساعتى كه امام، عثمان را باصداى رسا ندا داد. عثمان روى پاهايش برخاست. امام فرمود: آيا شما رابه خاطر مطلبى كه آمده ‏ايد، آگهى دهم؟ همه گفتند: آرى اى فرزندرسول خدا! فرمود: شما آمده ‏ايد تا در باره حجّت پس از من سؤال كنيد:همه گفتند: آرى. ناگهان پسرى را ديديم مثل پاره ماه، شبيه ‏تر از هركسى به امام عسكرى! فرمود: اين پس از من پيشواى شماست و جانشين ‏من بر شما. او را فرمان بريد و پس از من به تفرقه دچار نشويد كه در دين ‏خويش به هلاكت افتيد. بدانيد كه شما پس از اين روز او را نخواهيد ديد تا عمرش كامل گردد. از عثمان بن سعيد آنچه را مى‏گويد بپذيريد و فرمان‏ او را اطاعت كنيد. كه او جانشين امام شماست و كار به دست اوست".

دوره امامت، چگونه آغاز شد؟

خلفاى عبّاسى بنابر عادت معمول خويش، هر گاه فرصتى براى كشتن ‏اولياء اللَّه مى‏يافتند، فوراً آنها را به زهر از پاى در مى‏آوردند. معتصم نيز، امام حسن عسكرى‏عليه السلام را به زهر شهيد كرد و سپس درصدد يافتن فرزندِ آن‏حضرت بر آمد تا او را نيز از ميان بردارد و به خيال‏ خويش دنباله امامت را نيست و نابود گرداند. معتصم عده ‏اى را به خانه امام فرستاد تا هر كه و هر چه در آنجاست ‏توقيف كنند. احمد بن عبد اللَّه بن ‏يحيى بن خاقان پسر وزير معتصم در اين باره مى‏گويد: چون امام حسن عسكرى بيمار شد. پدرم به من پيغام داد كه امام بيمارشده. آنگاه خود همان لحظه سوار شد و به دار الخلافه رفت و سپس باپنج نفر از خادمان ‏

                                                                                         

 

معتصم شتابان بازگشت. همه آنان ‏از افراد مورد وثوق و خواص خليفه بودند. يكى از آنها هم "نحرير" بود. پدرم ‏به آنها دستور داده بود در خانه حسن بن على باشند و اوضاع و احوال او رازير نظر بگيرند. همچنين در پى عده ‏اى از پزشكان فرستاده بود و به آنان ‏دستور داده بود كه در خانه امام حسن عسكرى رفت و آمد كنند وهر بام ‏وشام از او پرستارى ومراقبت كنند. چون دو روز از اين ماجرا گذشت، كسى نزد پدرم آمد و به وى خبرداد كه آن‏حضرت بيمارى‏اش شدت يافته و ضعيف شده است. پدرم ‏سوار شد و به خانه آن‏حضرت رفت و به پزشكان دستور داد بخوبى حال ‏آن‏حضرت را تحت نظر بگيرند. همچنين در پى قاضى القضات فرستاد وبه‏ او دستور داد كه پيش او بيايد و ده تن از كسانى را كه به دين و امانتدارى‏وپرهيز گارى آنان مطمئن است، انتخاب كند و با خود بياورد. آنگاه‏ تمام آنها را به خانه امام حسن فرستاد و بديشان تكليف كرد كه شبانه روزهمانجا بمانند. آنها در آنجا بودند تا آنكه امام حسن عسكرى‏عليه السلام ‏درگذشت. رحلت او چند روز گذشته از ماه ربيع الاوّل سال 260 واقع‏ شد. با رحلت او سامراء يكصدا ناله بر مى‏آورد كه ابن الرضا از دنيا رفت. خليفه عدّه ‏اى را به خانه آن‏حضرت فرستاد تا خانه و اتاقها را بازرسى‏كنند وهر آنچه در خانه است مهر و موم نمايند و نشان فرزند آن‏حضرت ‏را بجويند. بدين گونه قدرت جاهلى و استكبارى مى‏كوشيد، ريشه ‏هاى امامت رااز بيخ بركند و حركت اصيل مكتبى را دستخوش نابودى سازد. امّا به ‏مقصود خود نايل نيامدند كه دست خداوند بر فراز دستان آنها بود. يُرِيدُونَ أَن يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَن يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ‏الْكَافِرُونَ(7)؛ "خواهند پرتو خدا را با دهانهاى خويش فرونشانندامّاخداوندچنين نخواهد مگر آنكه پرتو خويش را به انجام رساند، هر چند كه ‏كافران نا خوش دارند."

 پنهان بودن ميلاد حجّت اللَّه‏ :

·   قال رسول الله (ع):  المهدي من ولدي، اسمه اسمي و كنيته كنيتي، أشبه الناس بي خلقاً و خلقاً، تكون له غيبه و حيره تضل فيه الامم، ثم يقبل كالشهاب الثاقب و يملاها عدلا و قسطا كما ملثت ظلما و جوراً.(بحارالانوار/ ج 51، ص 17، ح 13، به نقل از كمال الدين.)

 پيامبر اكرم (ص) فرمودند: مهدي از فرزندان من است، نامش نام من (م ح م د) و كنيه اش كنيه من (ابوالقاسم) مي باشد، ‌در صورت و سيرت از همه كس به من شبيه تر است. براي او غيبتي است كه در آن مردم دچار حيرت مي گردند و بسياري از دسته ها و گروههاي مردم، گمراه مي شوند، آنگاه مانند ستاره تاباني از پرده غيبت بدر آيد و زمين را پر از عدل و داد كند آن چنان كه پر از ظلم و ستم شده باشد.

 نام امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف

  از جمله القاب شريف آن حضرت مهدي، قائم، منتظر، خاتم، حجه، صاحب و منصور است؛ كه با بيان احاديث معصومين (ع)، وجه تناسب برخي از اين لقبها با وجود مباركش بيان مي گردد.

                                                                                           

1-             مهدي

 ·     عن ابي عبدالله (ع) قال:

 اذا قام القائم (ع)، دعا الناس الي الاسلام جديدا و هداهم الي امر قد د ثر و ضل عنه الجمهور و انما سمي القائم مهد يا لانه يهدي الي امر مضلول عنه... (بحارالانوار، ج 51، ص 30 ، ح 7، به نقل از ارشاد شيخ مفيد)

 از حضرت امام جعفر صادق (ع) روايت شده است كه فرمود: هنگامي كه قائم قيام نمايد، بار ديگرمردم را به اسلام دعوت مي كند و به احكام از بين رفته و فراموش شده آن آشنا مي گرداند و چون از جانب خداوند به امور گمشده و از ميان رفته راهنمايي مي شود،‌ او را مهدي مي گويند.

  2-             قائم

 عن الثمالي قال: سالت الباقر (ع): يابن رسول الله! الستم كلكم قائمين بالحق. قال: بلي. قلت:

 ·                 فلم سمي القائم قائماً؟

 قال: لما قتل جدي الحسين (ع)، ضجت الملائكه الي الله عزوجل بالبكاء و النحيب. و قالوا: الهنا و سيدنا. اتغفل عمن قتل صفوتك و ابن صفوتك، و خيرتك من خلقك؟ فاوحي الله عزو جل اليهم: قروا ملائكتي، فوعزتي و جلالي لا نتقمن منهم و لو بعد حين. ثم كشف الله عز و جل عن الائمه من ولد الحسين (ع) للملائكه، فسرت الملائكه بذلك، فاذا احدهم قائم يصلي، فقال الله عزو جل، بذلك القائم انتقم منهم. بحارالانوار/ج 51،‌ص 29و 28، ح 1، به نقل از علل الشرايع

 ابوحمزه ثمالي گويد: از حضرت امام محمد باقر (ع) پرسيدم: اي پسر رسول خدا! مگر همه شما ائمه، قائم به حق نيستيد؟ فرمود: بلي. عرض كردم: پس چرا فقط امام زمان (ع) قائم ناميده شده است؟‌ فرمود: چون جد م امام حسين (ع) به شهادت رسيد،‌ صداي ناله فرشتگان برخاست و به شد ت به درگاه الهي گريستند و گفتند: پروردگارا! آيا قاتلين بهترين بندگان و زاده اشرف مخلوقات و برگزيده آفريد گانت را به حال خود مي گذاري؟ خداوند به آنها وحي فرستا د كه اي فرشتگان من آرام گيريد، ‌به عزت و جلالم سوگند،‌از آنها انتقام خواهم گرفت، هر چند بعد از گذشت زمانها باشد. آنگاه پروردگار عالم، امامان از اولاد امام حسين (ع) را به آنها نشان داد و فرشتگان از ديدن آنان مسرور گشتند. ناگاه ديدند يكي از آنها ايستاده است و نماز مي گزارد. خداوند فرمود: به وسيله اين قائم از آنها انتقام مي گيرم.

 ·      عن الصقربن دلف .... فقلت له (لابي جعفر محمد بن علي الرضا (ع): يابن رسول الله و لم سمي القائم؟ ‌قال:‌ لانه يقوم بعد موت ذكره و ارتداد اكثر القائلين بامامته.... (بحارالانوار/ ج 51/ ص 30/ ح 4/ به نقل از كمال الدين)

                                                                                      

 صقربن دلف مي گويد به امام محمد تقي (ع) گفتم: اي فرزند رسول خدا! چرا آن حضرت را قائم مي گويند؟ ‌امام در پاسخ فرمودند: زيرا آن حضرت بعد از آن كه نامش از خاطرها فراموش مي شود و اكثر معتقدين به امامتش از دين خدا بر مي گردند، قيام مي كند.

 ·                 عن ابي عبدالله (ع) قال:

      ..... و سمي القائم لقيامه بالحق. (بحارالانوار/ ج 51/ ص 30/ ح 7/ به نقل از ارشاد مفيد)

 از امام جعفر صادق (ع) نقل شده است كه فرمود: آن حضرت را به جهت اين كه براساس حق قيام مي كند، ‌قائم مي نامند.

  3-             منتظر

 ·              عن القربن دلف، فقلت له (لابي جعفر محمدبن علي الرضا (ع) : و لم سمي المنتظر؟

     قال: لان له غيبه تكثر ايامها و يطول امدها، فينتظرخروجه المخلصون و ينكره المرتابون و يستهزي بذكره الجاحدون و يكذب فيها الوقاتون و يهلك فيها المستعجلون و ينجو فيها المسلمون. (بحارالانوار/ ج 51/ ص 30/ ح 4/ به نقل از كمال الدين، ص 378. در كتاب بحارالانوار، به جاي يكذب، يكثر آمده است)

 صقربن دلف از امام جواد (ع) پرسيد: چرا آن حضرت را منتظر مي گويند؟‌ فرمود: چون براي مدتي طولاني غيبت مي نمايد. افراد با اخلاص منتظر ظهورش خواهند بود. و اهل شك و ترديد وجود  وي را انكار مي كنند. و منكران چون يادي ا زاو مي شود تمسخرمي كنند! كساني كه وقت ظهور را تعيين

مي كنند، دروغ مي گويند، ‌شتاب  كنند گان به هلاكت مي رسند و آنها كه در مقام تسليم هستند، ‌رستگاري مي يابند.

  4-             منصور

 ·       عن ابي جعفر(ع) في قوله تعالي: «و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا»(سوره اسري، آيه 33)  قال: الحسين،‌«فلا يسرف في القتل انه كان منصورا» قال: سمي الله المهدي المنصور.... (بحارالانوار/ ج 51/ ص 30، 31/ ح 8/ به نقل از تفسير فرات بن ابراهيم)

 از امام محمد باقر (ع) روايت شده است كه آن حضرت در تفسير آيه شريفه و من قتل مظلوما (و آن كس كه به ستم كشته شده است) فرمود: او حسين بن علي (ع) است. و در مورد بقيه آيه فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف في القتل انه كان منصورا (براي ولي او سلطه (حق قصاص) قرار  داديم پس در كشتن زياده روي نكنيد چون او منصور (مورد حمايت) است)  فرمود: خداوند مهدي را منصور ناميد.

 

نهي از بردن نام حضرت

 ·        عن ابي هاشم الجعفري قال: سمعت ابالحسن العسكري (ع) يقول: الخلف من بعد الحسن ابني، فكيف لكم بالخلف من بعد الخلف.

 قلت: و لم جعلني الله فداك؟

 فقال: لانكم لاترون شخصه و لا يحل لكم ذكره باسمه.

 قلت: ‌فكيف نذ كره؟

 فقال: قولوا «الحجه من آل محمد صلوات الله عليه و سلامه».(بحارالانوار/ ج 51، ص 31، ح 2، در كتابهاي كافي، كمال الدين و غيبت شيخ طوسي، الخلف من بعدي الحسن ابني ....آمده است.)

 از ابوهاشم جعفري نقل است كه گويد: شنيدم حضرت امام علي النقي (ع) مي فرمود: جانشين من فرزندم حسن است. ولي چگونه خواهد بود براي شما وضع جانشين او؟!

 گفتم: چرا فدايت گردم؟!

 فرمود: شما او را نمي بينيد و بر شما روا نيست كه نام او را ببريد.

 گفتم: پس چگونه ا ز او ياد كنيم؟

 فرمود: بگوييد حجت از آل محمد كه درود و سلام خدا بر او باد.

 ·         عن علي بن عاصم الكوفي، قال: خرج في توقيعات صاحب الزمان (عج) : ملعون ملعون من سماني في محفل من الناس.(بحارالانوار، ج 51، ص 33، ح 9، به نقل از كمال الدين.)

  القاب امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف

 ·         قال رسول الله (ص): المهدي رجل من ولدي وجهه كالكوكب الدري. (بحارالانوار/ ج 51/ ص 80/ ح الثامن، به نقل از كشف الغمه)

 پيامبر اكرم (ص) فرمودند: مهدي مردي از فرزندان من است كه رويش چون ستاره تابان مي باشد.

 ·       قال رسول الله (ص): المهدي رجل من ولدي، لونه لون عربي و جسمه جسم اسرائيلي. علي خده الايمن خال... (بحارالانوار/ ج 51/ ص 80/ ح التاسع، به نقل از كشف الغمه)

 پيغمبر اكرم (ص) فرمودند: مهدي مردي از فرزندان من است. رنگ پوست او، رنگ نژاد عرب و اندامش چون اندام فرزندان حضرت يعقوب (ع) (قوي  و بلند قامت) است وخالي بر گونه راست او مي باشد.

                                                                              

شمايل حضرت

 1-          قرآن كريم

 ·         قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا. (سوره اسرا، آيه 83)

 حق آمد و باطل نابود گرديد، يقينا باطل نابود شدني است.

 ·       هو الذي ارسل رسوله بالهدي و دين الحق ليظهره علي الدين كله و لو كره المشركون. (سوره صف، آيه 9)

 او كسي است كه رسول خود را با هدايت و دين حق فرستاده تا او را بر همه اديان غلب سازد، هر چند مشركان را ناخوشايند آيد.

 ·      و لقد كتبنا في الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادي الصالحون. (سوره انبيا، آيه 105)

       در زبور بعد از ذكر (تورات) نوشتيم: بندگان شايسته ام وارث (حكومت) زمين خواهند شد.

 ·       وعدالله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم في الارض كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكنن لهم دينهم الذي ارتضي لهم و ليبدلنهم من بعد  خوفهم امنا يعبد ونني لايشركون بي شياً و من كفر بعد ذلك فالئك هم الفاسقون. (سوره  نور، آيه 55)

 خداوند به كساني از شما كه ايمان آورده و كارهاي شايسته انجام داده اند وعده مي دهد كه قطعاً آنان را حكمران روي زمين خواهد كرد. همان گونه كه به پيشينيان آنها خلافت روي زمين را بخشيد؛‌ و دين و آييني را كه براي آنان پسنديده، پابرجا و ريشه دار خواهد ساخت؛ و ترسشان را به امنيت و آرامش مبدل مي كند،‌(آنچنان) كه تنها مرا مي پرستند و چيزي را شريك من نخواهند ساخت. و كساني كه پس  از آن كافر شوند،‌آنها فاسقانند.

  2-              انجيل لوقا

 ·               پس شما نيز مستعد باشيد، زيرا در ساعتي كه گمان نمي بريد، پسر انسان مي آيد. (انجيل لوقا، باب 12، شماره 40)

 زلزله هاي عظيم در جايها و قحطيها و وباها پديد مي آيد و چيزهاي هولناك و علامات بزرگ از آسمان ظاهر خواهد شد.... و دلهاي مردمان ضعف خواهد كرد از خوف و انتظار آن  وقايعي كه بر ربع مسكون ظاهر مي شود و آنگاه پسر انسان را خواهند ديد كه بر ابري سوار شده،‌ با قوت و جلال عظيم مي آيد. (انجيل لوقا، باب 21)

 3-    زبور داود

                                                                          

 هان بعد از اند ك زماني شرير نخواهد بود و اما حليمان، وارث زمين خواهند شد و از فراواني سلامتي متلذ ذ خواهند گرديد.... صالحان، وارث زمين خواهند بود و در آن تا ابد سكونت خواهند نمود و عاقبت شريران منقطع خواهند شد( زبور داود، ‌مزمور37)

 4-    كتاب اشعياي نبي

 روح خداوند بر او قرار خواهد گرفت و خوشي او در ترس از خداوند خواهد بود...... مسكينان را به عدالت، داوري خواهد كرد و به جهت مظلومان زمين، به راستي حكم خواهد نمود....... گرگ با بره سكونت خواهد داشت و پلنگ با بزغاله خواهد خوابيد و گوساله با شير و پرواري با هم زندگي مي كنند و طفل كوچك، آنها را خواهد راند و گاو با خرس خواهد چريد..... و در تمام كوه مقدس من، ضرر و فساد نخواهند كرد، زيرا كه جهان از معرفت خداوند پر خواهد بود، مثل آبهايي كه دريا را مي پوشاند. (كتاب اشعياي نبي، از كتاب مقدس، باب 11)

 5-    كتاب حبقوق نبي

 اگرچه تاخير نمايد، برايش منتظر باش، زيرا كه البته مي آيد و درنگ نخواهد نمود، بلكه جميع امتها را نزد خود جمع مي كند و تمامي قومها را براي خويشتن فراهم مي آورد. (كتاب حبقوق نبي، از كتاب مقدس، باب2 )

 6-    كتاب مذهبي زردشتيان

 جاماسب از قول استادش زردشت خبر مي دهد:

 پيش از ظهور سوشيانس (نجات دهنده دنيا) پيمان شكني و دروغ و بي ديني در جهان رواج مي يابد ومردم از خدا دوري جسته،‌ ظلم و فساد و فرومايگي آشكار مي گردد. و همين ها نيز اوضاع جهان را دگرگون ساخته، زمينه را براي ظهور نجات دهنده،‌ مساعد مي گرداند(از كتاب موعود،‌ به نقل از كتاب زند و هومن، يسن، ص25 )

 گشتاسب ـ پادشاه وقت ـ مي پرسد: وقتي سوشيانس ظهور كرد، چگونه فرمانروايي و دادستاني مي كند و جهان را چطور اداره خواهد كرد و چه آييني دارد؟

 جاماسب در پاسخ وي مي گويد: سوشيانس دين را به جهان روا (رايج) كند و آزو نياز (فقر و تنگدستي) هم را تباه كند و اهريمن را از دامان آفريدگان باز دارد و مردمان گيتي هم منش (هم فكر) و هم گفتار و هم كردار باشند. (جاماسب نامه، در كتاب زند و هومن، يسن، ص 121- 122 )

 7-       كتاب مذهبي هندوها

 پس از خرابي دنيا، پادشاهي در آخر الزمان پيدا  شود كه پيشواي خلايق باشد و نام ا و منصور باشد و تمام عالم را بگيرد  به دين خود آورد و

                                                                         

همه كس را از مومن و كافر بشناسد و هر چه از خدا خواهد برآيد.... (كتاب د يد، كتاب آسماني هندوها)

 دور د نيا  تمام شود به پاد شاه عادلي در آخر الزمان كه پيشواي ملائكه و پريان و آد ميان  باشد و حق و راستي با او باشد.......... (كتاب باسك، از كتابهاي آسماني هند وها)

  8-                         كتاب مذهبي بودائيان

 در كتاب داد نك از قول بودا نقل مي كند: بعد از آن كه مسلماني به هم رسيد، در آخر، ميان عالم از ظلم و فسق و گناه و رياي زاهدان و خيانت امينان و حسودي بخيلان و عمل نكردن دانايان به آموخته خود،‌ دنيا از ظلم و جفا و گناه پر شود و از دين جز نام او نماند. پاد شاهان  و پيشوايان و رئيسان، بي رحم و ظالم شوند، رعيت بي انصاف و نافرمان و متقلب شود و همه در خرابي نظم دنيا بكوشند و همه جا را  كفر و ناسپاسي فراگيرد، آن وقت دست راستين جانشين مماطا (يعني محمد پيغمبر اسلام) ظهور كند و خاور و باختر عالم را بگيرد، آدميان را به راه خوبيها رهبري كند. او فقط و تنها، حق و راستي را قبول مي كند و بس.

 بشارت به ظهور امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف

 عن ام سلمه، قالت: سمعت رسول الله (ص) يقول: المهدي من عترتي من ولد فاطمه. (بحارالانوار، ج 51، ص 75، ح 30، به نقل از غيبت شيخ طوسي)

 ام سلمه (همسر گرامي پيامبر) گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي فرمود: مهدي از خاندان من واز فرزندان فاطمه است.

 ·قال رسول الله (ص)

 ابشركم بالمهدي يبعث في امتي علي اختلاف من الناس و زلازل، فيملا الارض عدلا و قسطا كما ملئت ظلما و جورا ...... (بحارالانوار، ج 51، ص 81، ح الثامن عشر، به نقلاز كشف الغمه)

 پيامبر اكرم (ص) فرمودند: مژده باد شما را به ظهور مهدي كه وقتي اوضاع جهان متزلزل مي شود ومرد م  با يكديگر به اختلاف مي پردازند، قيام مي كند و زمين را پر از عدل و داد مي نمايد،‌ همانگونه كه از ظلم و ستم پر شده است.

 ·      قال الحسين بن علي (ع):

 من اثنا عشر مهديا، اولهم اميرالمومنن علي بن ابيطالب و آخر هم التاسع من ولدي و هو الامام القام بالحق، يحيي الله به الارض بعد موتها و يظهر به دين الحق علي الدين كله و لو كره المشركون. (بحارالانوار، ج 51، ص 133، ح 4. به نقل از كمال الدين)

                                                                       

حضرت امام حسين (ع) فرمودند: ما دوازده مهدي داريم: اول آنها اميرمومنان علي بن ابيطالب (ع) و آخرين آنها نهمين فرزند من است،‌و او امامي است كه براساس حق قيام مي كند و خداوند به وسيله او زمين را زنده خواهد كرد، پس از آن كه (با كفر و بي ديني) مرده باشد و به وسيله او دين حق (اسلام) را برساير اديان غالب مي گرداند،‌هر چند مشركان را ناخوشايند آيد.

 ·   عن ابي عبدالله (ص) قال:

 اذا اجتمعت ثلاثه اسماء متواليه، محمد و علي و الحسن، فالرابع القائم (ع). (بحارالانوار، ج 51، ص 143، ح 5، به نقل از كمال الدين و غيبت شيخ طوسي)

 از امام جعفر صادق (ع) نقل شده است كه فرمودند: هنگامي كه سه اسم پي در پي در ميان ما ائمه پيدا شود،‌محمد و علي و حسن، چهارمي آنها قائم است.

 ·              قال ابوعبدالله الصادق (ع):

 من اقر بالائمه من ابائي و ولدي و جحد المهدي من ولدي، كان كمن اقر بجميع الانبياء (ع) و جحد محمداً (ص) نبوته..... (بحارالانوار، ج 51، ص 145، ح 10، به نقل از كمال الدين)

 حضرت امام جعفر صادق (ع) فرمودند: هر كس همه امامان معصوم ـ از پد ران  و فرزندان من ـ را تصد يق  كند ولي  وجود  مهدي موعود  را  نپذ يرد ،‌ مانند آن است كه به تمام  پيامبران  باور داشته  باشد  و نبوت  پيغمبر اسلام را انكار كند.

 ·        از دعبل خزاعي روايت شده است كه گفت: قصيده خود را كه با اين بيت شروع مي شد:

 مدارس آياتٍ خلت من تلاوهٍ

 و منزل وحيٍ مقفرالعرصات

 (مدارسي  كه در آن آيات خدا خوانده مي شد،‌از آهنگ  تلاوت  خالي  مانده و محل وحي  خدا، همچون  بيابان  بي آب  و علف  گشته است)

 براي حضرت امام رضا (ع) خواندم، تا به اين شعر رسيدم:

 خروج امام لا محاله خارج

 يقوم علي اسم الله و البركات

 يميز فينا كل حق و باطل

                                                                        

 و يجزي علي النعماء و النقمات

  (آرامبخش دل من قيام امامي است كه آمد نش  حتمي است. او به نام خدا و بركات او قيام مي كند. و در ميان ما هر حقي را از باطل تميز مي دهد. و هر نعمت و نقمتي را پاداش دهد.)

 حضرت امام رضا (ع) سخت  گريست. آنگاه به جانب من  رو  كرد  و  فرمود: اي خزاعي! روح القدس، باز با توا ين دو بيت را خواند. مي داني اين امام كيست و كي قيام مي كند؟

 عرض كردم: آقا! نه. من همين قدر شنيده ام كه امامي از شما قيام مي نمايد، زمين را از لوث فساد پاك مي كند و آن را از عدل آكنده مي سازد همانگونه كه از ظلم پر شده است.

 فقال (ع):‌ يا دعبل! الامام بعدي محمد ابني و بعد محمد ابنه علي و بعد ابنه الحسن و بعد ابنه الحجه القائم المنتظر في غيبته المطاع في ظهوره ، لو لم يبق من الد نيا الا يوم واحد، لطول الله ذلك اليوم حتي يخرج، فيملاها عدلا كما ملثت جوراً...... (بحارالانوار. ج 51، ص 154، ح 4، به نقل از كمال الدين و عيون اخبارالرضا)

 بعد حضرت فرمود: اي دعبل! امام بعد از من، فرزند م  محمد است و بعد از او،‌ فرزندش علي، و بعد از او پسرش حسن و پس از حسن، پسرش حجت قائم، امام است كه (اهل ايمان) در زمان غيبتش انتظار او را مي كشند و هنگام ظهورش از ا و فرمانبرداري مي كنند. اگر از عمر دنيا جز يك روز باقي نماند، خداوند آن روز را به قدري طولاني مي گرداند تا او قيام كند، و جهان را پر از عدل كند، همانگونه كه از ظلم پر شده باشد.

 امام زمان (عج) در ر وايات معصومين (ع)

 علي بن جعفر از برادرش حضرت امام كاظم (ع) پرسيد: تفسير آيه «قل ارايتم ان اصبح ماوكم غورا فمن ياتيكم بماء معين» (بگو: به من خبر دهيد اگر آبهاي (سرزمين) شما در زمين فرو رود، چه كسي مي تواند آب جاري و گوارا در دسترس شما قرار دهد؟

 ‌سوره ملك،آيه30)

 فقال (ع): اذا فقدتم إمامكم فلم تروه فماذا تصنعون(بحارالانوار. ج 51، ص151 ح 5، به نقل از كمال الدين )

 حضرت فرمود: يعني هرگاه امام خود را از دست بدهيد و ديگر او را نبينيد،‌چه خواهيد كرد؟!

 غيبت امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف

 براي امام زمان (عج) دو غيبت است، غيبت صغري و غيبت كبري،

                                                                     

غيبت صغري از آغاز امامت آن حضرت، سال 260 شروع مي شود و تا نزديك به هفتاد سال ادامه

مي يابد و پس از آن غيبت كبري آغاز مي شو دكه تاكنون ادامه دارد.

 در زمان غيبت صغري، چهار نفر نايب مخصوص، واسطه ميان آن حضرت و شيعيان بودند. اسامي آنان به ترتيب زير است:

 1-  ابوعمرو عثمان بن سعيد العمري،  وي از يازده سالگي در خدمت امام هادي(ع) بوده و از طرف آن حضرت و بعد از سوي امام حسن عسكري (ع) و سپس امام زمان عجل الله  تعالي فرجه الشريف، وكالت داشته است. مدت نيابت او ازامام زمان (ع) حدود 5 سال بوده است.

 2-  ابوجعفر محمدبن عثمان العمري كه حدود 40 سال نايب امام زمان (ع) بوده و در سال 304 يا 305 هـ ق از دنيا رفته است.

 3-    ابوالقاسم حسين بن روح نوبختي كه تا سال 326 هـ ق درحدود23 سال نايب حضرت بوده است.

 4-  ابوالحسن علي بن محمد سمري، وي تا ماه شعبان سال 329 هـ ق به مدت 3 سال نايب امام زمان (ع) بوده است و چند روز قبل از وفات او اين توقيع از جانب آن حضرت برايش ارسال شد:

 بسم الله الرحمن الرحيم، يا علي بن محمد السمري! اعظم الله اجر اخوانك فيك:‌ فانك ميت ما بينك و بين سته ايام؛‌فاجمع امرك و لا توص الي احد، فيقوم مقامك بعد وفاتك فقد وقعت الغيبه التامه فلا ظهور الا بعد اذن

 الله تعالي ذكره و ذلك بعد طول الامد و قسوه القلب و امتلاء الارض جوراً....... (بحارالانوار. ج 51، ص 361، ح 7، به نقل از غيبت شيخ طوسي و  كمال الدين )

 بسم الله الرحمن الرحيم. اي علي بن محمد سمري! خداوند در مرگ تو به برادرانت پاداش فراوان عطا فرمايد، چرا كه تو تا شش روز ديگر خواهي مرد، پس به كارهاي خود رسيدگي كن و به هيچ كس به عنوان جانشين خود وصيت منما كه غيبت كامل واقع شده است، و من ظهور نخواهم كرد مگر بعد از اذن پروردگار عالم، و اين بعد از گذشت زمانهاي طولاني و سنگ دل شدن مردم و پر شدن زمين از ستم خواهد بود.

  نواب اربعه

  عن هاني التمار قال: قال لي ابوعبدالله (ع) إن لصاحب هذا الامر غيبه، فليتق الله عبد و ليتمسك بدينه. (بحارالانوار. ج 51، ص 146- 145، ح 13، به نقل از كمال الدين)

 

                                                                            

 حضرت امام جعفر صادق (ع) به هاني تمار فرمود: صاحب الزمان را غيبتي است كه در زمان غيبت وي بنده خدا بايد تقواي الهي پيشه كند و دين خود را ازكف ندهد.

  حفظ دين در زمان غيبت

 قال موسي بن جعفر(ع) طوبي لشيعتنا المتمسكين بحبنا في غيبه قائمنا الثابتين علي موالاتنا و البراءه من اعدائنا، اولئك منا و نحن منهم، قد رضوا بنا ائمه و رضينا بهم شيعه و طوبي لهم،‌ هم و الله معنا في درجتنا

 يوم القيامه. (بحارالانوار. ج 51، ص 154، ح 4، به نقل از كمال الدين و عيون اخبارالرضا)

 حضرت امام موسي كاظم (ع) فرمود: خوشا به حال آن دسته از شيعيان ما كه در غيبت قائم ما به دوستي ما چنگ مي زنند و بر محبت ما ثابت مي مانند و از دشمنان ما بيزاري مي جويند. آنها از ما و ما از آنها هستيم. آنها به ما به عنوان امامانشان  د لبسته اند  و ما نيز از آنها خشنود مي باشيم. خوشا به حال آنان! به خدا قسم، آنان روز قيامت در درجه ما خواهند بود.

 فضيلت شيعيان در زمان غيبت

 عن عبد العظيم الحسني قال: قال محمدبن علي (ع) : افضل اعمال شيعتنا انتظار الفرج.

 (بحارالانوار. ج 51، ص 156،  ح 1، به نقل از كمال الدين)

 از حضرت عبدالعظيم حسني نقل شده است كه گفت:‌حضرت امام جواد (ع) فرمود: بهترين كارهاي شيعيان ما، انتظار فرج امام زمان است.

 ورد في التوقيع بخط مولانا صاحب الزمان (ع) ... اكثروا الدعاء بتعجيل الفرج، فان ذلك

    فرجكم.... (بحارالانوار. ج 51، ص 154، ح 4، به نقل از كمال الدين و عيون اخبارالرضا)

 در توقيعي كه به خط امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف نوشته شده، آمده است:

 براي تعجيل فرج، بسيار دعا كنيد، ‌زيرا خود دعا كردن براي تعجيل فرج، فرج است.

  انتظار فرج

مرحوم سيدبن طاووس در كتاب مهج الدعوات از حضرت صادق (ع) روايت مي كند كه آن حضرت فرمودند:

                                                                                  

به زودي به شبهاتي برخورد مي كنيد بدون اين كه دسترسي به دانش و يا امام هدايت كننده داشته باشيد، هيچ كس ازاين شبهه ها نجات نمي يابد، مگر آن كس كه دعا كند به دعاي غريق؛ راوي پرسيد: دعاي غريق چيست؟‌حضرت فرمودند:

 يا الله يا رحمن يا رحيم يا مقلب القلوب ثبت قلبي علي دينك. (صحيفه مباركه مهديه، ص 221، به نقل از مهج الدعوات، ص 396)

 زراره از امام صادق (ع) نقل كرده است كه حضرت فرمودند: چون زمان غيبت را درك كردي همواره اين دعا را بخوان:

 اللهم عرفني نفسك فانك ان لم تعرفني نفسك لم اعرف نبيك اللهم عرفني رسولك فانك ان لم تعرفني رسولك لم اعرف حجتك اللهم عرفني حجتك فانك ان لم تعرفني حجتك ضللت عن ديني. (بحارالانوار. ج 52، ص 147-146، ح70 ، به نقل از اصول كافي و كمال الدين)

 توسل به امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف

 در توقيعي كه از ناحيه مقدسه امام زمان (ع) براي مرحوم شيخ مفيد نوشته شده، آمده است:

 ...... انا غير مهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم و لو لا ذلك لنزل بكم اللاواء واصطلمكم الاعداء فاتقوا الله جل جلاله.... (بحارالانوار. ج 53، ص 175،  به نقل از احتجاج طبرسي)

 ما در رعايت حال شما كوتاهي نمي كنيم و ياد شما را از خاطر نبرده ايم و اگر جز اين بود،‌ از هر سو گرفتاري به شما رو مي آورد و دشمنان، شما را از ميان مي بردند،‌ پس تقواي الهي پيشه سازيد

 

زندگینامه شاپور ریپورتر

شاپور ریپورتر پس از جنگ دوم جهانی به عنوان رئیس شبکه سازمان‌های اطلاعاتی بریتانیا در ایران اقامت داشت.

در کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ و رویدادهای بعدی آن شبکه مفصل اطلاعاتی حکومت هند بریتانیا در ایران، که از سال۱۸۹۳ میلادی/ ۱۳۱۰ ق. یعنی از سه سال قبل از قتل ناصرالدین‌شاه به وسیله سِر اردشیر ریپورتر (اردشیر جی) اداره می‌‌شد، نقش اصلی و تعیین کننده داشت. این شبکه بود که رضاخان را برکشید و پرورش داشت و تمامی مقدمات کودتا را فراهم آورد و سپس مسیر دشوار او را در تأسیس سلطنت پهلوی هدایت و هموار کرد. البته در کودتا سرلشکر سِر ادموند آیرونساید (بعدها: بارون آیرونساید اول)، فرمانده نیروهای نظامی انگلیس مستقر در شمال ایران (نورپرفورس)، نیز نقش داشت. ولی باید توجه نمود که این نقش محدود بود. آیرونساید تنها مدت کوتاهی در منطقه و در ایران بود. او از ۴ اکتبر ۱۹۲۰ تا ۱۷ فوریه ۱۹۲۱، یعنی کمتر از چهارماه و نیم فرمانده نورپرفورس بود که مأموریت جنگ با بلشویک‌ها را به عهده داشت. وی در طول زندگی‌اش نیز ارتباطی با ایران نداشت و بنابراین نقش او در کودتا نمی‌تواند همسنگ و حتی قابل مقایسه با نقش اردشیر ریپورتر باشد که به عنوان رئیس شبکه اطلاعاتی بریتانیا در ایران تا زمان کودتا ۲۸ سال در ایران اقامت داشت و بر حوادث مهمی چون انقلاب مشروطه و غیره تأثیر نهاده بود. البته آیرونساید به عنوان فرمانده نیروهای نظامی انگلیس در شمال ایران سهم معینی در کودتا داشت ولی او مجری دستورات وزیر جنگ وقت بریتانیا، یعنی سِر وینستون چرچیل، بود. بعدها همین چرچیل، به عنوان نخست وزیر وقت بریتانیا، نقش سرنوشت‌سازی در کودتای ۲۸ مرداد ایفا کرد.

درکودتای ۲۸ مردادو حوادث بعدی آن سازمان مخفی اطلاعات بریتانیا در ایران، به ریاست شاپور ریپورتر(فرزند اردشیر ریپورتر - اردشیر جی) که به عنوان رئیس شبکه سازمان‌های اطلاعاتی بریتانیا (پس از جنگ دوم جهانی) و شبکه بدامن در ایران اقامت داشت بر حوادث مهمی تأثیر نهاده و نقش اصلی و تعیین کننده داشت . او سرانجام در اسفند ۱۳۸۳ بر اثر سرطان پروستات در شهر ساحلی کارپاس در جنوب آرژانتین در گذشت.




(عکس بالا شاپور ریپورتر و شاگردانش است)

تنهایی علی علیه السلام 2

 

علی شه ملک لا فتی نيست
علی فاتح خيبر نيست
علی صاحب ذوالفقار نيست
علی قهرمان جنگ نيست
علی خليفه نيست
علی بيست و پنج سال سکوت نيست
علی ولی نيست
علی گریه های نخلستان نیست
علی سخن با چاه نیست
علی نگهدار بیت المال نیست
علی آهن تفته نیست
.....

علی اینها نيست
اینها از علی هستند
علی آنست که همه اینهاست

علی تنهاست

علی آنست که روز شیر است و با صلابت و شب میگرید
علی آنست که آرام و مهربان است
آنست که هيچ سائلی را از در نميراند
ولی مردانه نه ميگويد
که مصلحت را فدای حقيقت نکند
علی یکبعدی نیست

علی تنهاست

تنهايی صفت علی است
علی انسان است
انسانی که مانند يک کارگر کار ميکند
مثل يک حکيم می انديشد
يک عارف بزرک
يک عاشق حقيقی
مانند يک قهرمان ميجنگد
مانند يک سياستمدار رهبری ميکند
يک پدر
يک همسر
يک دوست نمونه
و يک معلم اخلاق و بلاغت

علی تنهاست

علی روزها را در بين انسانهاست
و شبها دور از چشم همه رو به نخلستان مياورد
سر در چاه ميگريد تا کسی صدای گريه اش را نشنود
علی در بين انسانهاست و تنهاست
علی حتی در بين همراهانش تنهاست
علی حتی در بين عاشقانش هم تنهاست
تنهايی ، عظمت روح علی است

علی تنهاست در میان عاشقانش
در میان ما جایی ندارد
ما که میگوییم علی مولی و نهج البلاغه نمیخوانیم
ما که امروز همه جارا چراغان میکنیم و حتی یک ترجمه امروزی از نهج البلاغه نداریم

علی تنهاست
درمیان مردم است و تنهاست
و میگرید از درد
ما میگرییم بر درد علی
بر درد شمشیر ابن ملجم
اما این درد علی نیست
درد علی از تنهاییست

علی تنهاست.....

خدایا!
به من درد علی را بچشان
لذت تنهایی در میان جمع را بچشان
و لذت تنها نبودن در اوج بیکسی را....
لذت گریه کردن در دل شب را
لذت تازه شدن دوباره در باران اشک
فرصت شناختن علی را به من بده تا به اینها برسم.


دلتو شکوندن آقاجون ، حرفاتو نخوندن آقاجون
بس که تو این دنیای دون دلا شدن نا مهربون
دلت شده از غصه خون ، دردت به جونم آقاجون

شب شده بازم آقاجون بیداره
واسه یتیما قرص نون میاره
دلش گرفته آقاجون ز دنیا
می بره ناله هاشو...غصه هاشو...گریه هاشو تو چاه

دلش از غصه تنگه ، بلورش زیر سنگه
توی مسلخ غربت هنوز با غم می جنگه
می زنه فریاد توی چاه : خدا...خدا...خدا...خدا
از لا به لای گریه ها یا علی مرتضی

"ناد علیِ مظهر العجائب
تجده عوناُ لک فی النوائب
کل هم و غم سینجلی"
مدد کن یا علی و یا علی و یا علی و یا علی

مولا تویی ،آقا تویی
ای شاه مردان یاعلی
من خسته ای گم کرده ره
روزم بگردان یا علی
رویم سیه ، عمرم تبه
چشمم به سویت یا علی
شد توتیای چشم من
خاشاک کویت یا علی

الهی :این بنده خسته ونا امید را با رحمت وغفران خود سور پرایز کن

 الهی :این بنده خسته ونا امید را با رحمت وغفران خود سور پرایز کن

الهی : الهی از آن کهولت و پیری هراس دارم که در جوانی اش خود را بنده تو نکرده باشم

الهی : دیگران از تو پرسندکه تو کیستی و کجایی ومن از تو پرسم غیرتوکیست و کجاست؟!

الهی : دیگران سنگ وخاک را بی ارزش می دانند ولی من به سنگ وخاک حسد می برم که در تسبیح ذاتت از من پیشی گرفته اند

الهی : شکرگویمت که زبان الکنم دادی ودل روان نه زبان روان ودل الکن

الهی:چه شکر گویمت که قطره بودم به موجم رساندی ذره بودم به فوجم رساندی پست بودم به اوجم رساندی

الهی : چه کبیر است صغیر توچه آزاد است اسیر تو چه غنی است فقیر تو چه بی آشیان است همخانه تو چه بی نشان است مست ودیوانه تو خوش آن دل که گشته صید دام ودانه تو

الهی: در جایی که تو هستی ما را چه ادعای هستی

الهی:مرا به نادانی ام ببخش اگر از تو غیرترا می طلبم

الهی : عفوم کن که درقیدوصلت بهشتم نه در قید رضا ورضوان تو

الهی: ظلمت روزم را همچو روشنایی شبم پر فروغ گردان

الهی::نه کفایه خوانده ام نه درایه نه مغنی دستگیرم شد نه هدایه اما از دولت هدایت تو به درایتی رسیدم که مرا ازاتّباع غیرتو کفایت واغنا نمود

الهی:حاجت بنده ات بهانه ای بیش نیست که تو خود مشتاق بخششی

الهی: بالاترین حاجتم از تواین است که در ادعای دوست داشتنت دروغگویم نخوانی

الهی: رحم کن بر بنده ای که گناهانش اورا از بهشت وجهالتش اورا از دنیا محروم نموده

الهی: توی شریف ازچه گشته ای حریف با من ضعیف آب را چه نیاز به پتک وذره را چه نیاز به ارّه اگرمن مهجور را این همه بلا اهل ولا را چه آتش و صلا

الهی:ای کاش دیگران نیز می دانستند آنچه را که من از تو می دانم ومی دیدند آنچه را که من از تو دبده ام

الهی :بیماری چشمم را شفا ده که وحدت را کثرت می بینم

الهی : کسی را به جلوه دنیا بیازمای که معشوقی غیر تو می شناسد وجمالی غیر تو می بیند فغرّغیری

الهی :اگر پادشاهی عالم از آن من بود می دیدی که چه آسان و حریصانه مُلک ومِلک وهستی رانه با قطره ای که با بویی ازجام محبتت معاوضه می کردم

الهی :آنقدر پایین آمده ای و به بندگان خویش مشغول گشته ای که گویا خدایی را رها کرده ای

الهی :ای کاش ساعتی جای من می نشستی ومی دیدی درد هجرانت چه جانسوز وطاقت فرساست

الهی:هر چند سوگند خورده ای که حاجتم را ندهی اما از درگهت رو بر نمی تابم که مرا اول با تو کار است بعد با حاجت خویش

الهی : اگر به دوزخمان گرفتار نکنی عذاب خجلت وشرمساری سخت تر است پس همان به که به دوزخ گرفتار باشیم

الهی : لفظ " من" را از فرهنگ لغات وجودم حذف کن

الهی: آنان که خواب وخورشان عبادت است عبادتشان دیگر چونست وما که عبادتمان غفلت ودوری است خواب وخورمان دیگر چونست

الهی: دنیا را به خاطر انسان آفریدی انسان را به خاطر دل " دل را به خاطر معرفت ومعرفت را به خاطر عشق ومحبتت فتبارک الله احسن الخالقین

الهی:نه از نوازش دیروزت نه از تازیانه امروزت سّر این اضداد را به ما هم بگو

الهی:دوستی با هر کس در دوری است جز دوستی تو

الهی: از سرسختی روح خود در شگفتم که سالها در دیگ امتحان وبلا می جوشد ولی هنوز نپخته

الهی: شکرت که شغل این گریان خنداندن است

الهی:انکس که ازعشق وطاعت تو دور افتد ذلت وخفت عشق و.طاعت غیر تو او رابس

الهی:یکی نازد که برادر من فلان است یکی نازد که پدر من فلان است دیگری نازد که پسر عموی من فلان است ومن نازم که حبیب ودوست من تویی

الهی: غریب تر از توکیست که هر کس به صورت تورا شناسد نه به سیرت ضجیج فرا وان داری وحجیج کم

 

الهی:چه شود مرا بر می پیاله وصل هم نواله کنی و ختم این ناله بیست ساله کنی

الهی: شکر که دلم را از وادی" ذا غصه وعذاب علیم " به وادی "فروح وریحان وجنه نعیم "روانه کردی

الهی: گریه از ماست خنده از تو- سماع از ماست نغمه از تو-خفا از ماست جلوه ازتو- یاس از ماست امید از تو- حبس از ماست نجات از تو -علت از ماست صحت ازتو- ذلت از ماست عزت ازتو-تنگی از ماست وسعت از تو -ضعف از ماست قوت از تو- جهل از ماست هدایت از تو- کار از ماست برکت ازتو- فقر از ماست نعمت از تو- -بیم از ماست هیبت ازتو- زشتی ازماست جمال ازتو- نقص ازماست کمال ازتو-هجران از ماست وصال از تو- اهمال از ماست امهال از تو- پرسش از ماست دلالت ازتو- اعتبار از ماست اصالت ازتو - غیریت از ماست انیت ازتو- بدویت ازماست مدنیت ازتو- خشعت از ماست رفعت ازتو- دعا از ماست اجابت ازتو-حیرت از ماست صنعت از تو ندامت از ماست رافت ازتو- عبودیت از ماست الوهیت از تو -عدم از ماست وجود ازتو- خضوع ازماست کبریایی از تو - عطش از ماست سقایی ازتو- دوزخ از ماست بهشت ازتو - افتقار از ماست افتخار ازتو-قول از ماست انتظار ازتو- بلی از ماست الست ازتو - -سقوط از ماست صعود از تو -فنا از ماست بقا ازتو- جفا از ماست وفا ازتو- بخل از ماست سخا ازتو-نیاز از ماست ناز ازتو - افتادگی از ماست دستگیری از تو - جستجو از ماست یافتن از تو-عجله از ماست تانی ازتو- ظلمت از ماست نور ازتو- عزم از ماست توفیق از تو - نیت از ماست قبول ازتو- رنج از ماست گنج ازتو- فتق از ماست رتق از تو - نسیان از ماست تبیان ازتو-وحشت از ماست امان از تو -عصیان از ماست غفران از تو- ادعا از ماست عمل از تو- یا ناطق باقی را تو خود بگو............

الهی: تمام بدبختیهایم از گناه وتمام خوشبختی ام از عفو وبخشش توست

الهی: در هزار حالت سیرم دادی تا باهزار اسم وصفت بخوانمت غرض معرفت خودت بود واینها همه بهانه

الهی: چه سخت است که بعضی را نا خوانده علم سماوات ره در مقام ملاقات دهی وما هنوز در حجاب علوم آسمانی گرفتار باشیم

الهی: برآن زیرکانی غبطه می خورم که از "مااختلف فیه من الحق" گسسته اند وخود را به وادی "فوق کل ذی علم علیم" رسانده اند

الهی:اگر در اختیارم بود گردن اختیار را می زدم که دیگر نتوانم درجدل وجدال عقل ونفس گوش به آوازطبل غیر تو دهم

الهی: سرعت گناهانم زیاد است ترمز تقوایم خوب کار نمی کند دنده معنویتم خوب جا نمی رود می ترسم با این وضع موتور ایمانم بسوزد

الهی:زدنی علماً وعملاً واَلَماً

الهی: خانه روح بنده ات راخراب می کنی تا آنگونه که خود می خواهی بسازی چه خراب کردنت دردناک وچه ساختنت فرح بخش است

الهی: نمودی که خشم تو برمحبت غیر ذاتت بیش از خشم تو بر گناهان است وبه دوزخ رفتن انسانها بیش از آنکه به خاطر گناه باشد به خاطر تقصیر وکوتاهی در معرفت توست

الهی: به هزار بیماری ام گرفتار کن ولی به هجرانت گرفتارم مکن

الهی:در قبال این همه محبت ولطف وپرورش ونعمت هیچ از ما نخواسته ای جز طاعتی قلیل که آن راهم برای ما خواسته ای نه خودت

الهی: یک هزارم عدلت را متجلی کردی"یوم یجعل الولدان شیبا " بر من محقق گشت آه اگر هزارپرده عدلت کنار رود چه شود

الهی: یا احد این وحید را موحد بر صراط واحد کن

الهی: یا محمود فعل احمد را حمید وزبانش را حامد وجانش را لبریز از عشق محمد کن

الهی: گناهان بندگان نیرراهیست که با اسماء مقت ونقمت وعفوو رحمت آشنا گردند شگفتم از این حیل که در انبانه بهانه توست

الهی: الفاظ ومعانی گره کور درد ما را نگشود بارقه ای از از تابش آفتاب یقین خط بطلان به روی این همه سیاهه خواهد کشید

الهی: تو را چگونه شرح دهم در حالی که نه لذت وصالت در بیان می گنجد نه درد جان فرسای هجرانت

الهی: هر چند "اتینا مطیعین" نیستیم ولی دلخوشیم به "اتینا طائعین "

الهی: هر معرفتی ثبات می آورد جز معرفت ذات تو که به حیرانی وشیدایی می افزاید

الهی: آن قدر لطف ونوازشت بندگان را فرا گرفته که کسی عذابت را باور ندارد

الهی:"باساء وضراء " را می دیدم ولی انتظار تورا در وادی" لعلهم یرجعون "نمی دانستم کاش همان اول می نمودی که غرضت چیست

الهی: دیگران بندگان خاطی را تنبیه می کنند ولی توبندگان فراری را به سوی رحمت خویش فرا می خوانی و برای دعوت خود بی واسطه به در خانه شان می آیی بدون آنکه به آنها نیازمند باشی

الهی: خلق کردی برای آنکه عطش محبت ورحمت داشتی

الهی: تمام خلقتت در برابر دل سیاهی لشکر ی بیش نیست که آن قدر به دلها مشغولی که گویا جزدل چیز دیگری را خلق نکرده ای

الهی: کودکی بودم در آتش نشسته وبی خبر "دستم را به جبر گرفتی واین دل را ازآتش به مقام سلام وامن رساندی وبه سراغ دل دیگر رفتی

الهی: چه سخت است کنار رفتن حجاب وخود را در عالم ناسوت دیدن

الهی: با "آمنا" زنده شدیم وبا" یفتنون" پیر -

الهی: با "اولی لک فاولی" گریان شدیم وبا "لا تقنطوا من رحمه الله "خندان

الهی:سند خانه دلم را به اسم تو زدم تو نیز سند دوستی وطاعتت را به اسم من زن

الهی: شاهد باش که دلم را سخت تنبیه کردم که دیگر در را به روی غریبه باز نکند

الهی: انی لاجد ریح الوصل لو لا ان تفندنی

الهی : از شدت وحدّت چه گزیر وگریز که بزرگی محنت وامتحان توخبر از بزرگی پاداش داردکه اگر دیگران ثمره بلا ومحنت را می دانستند بر سر بازار آن صف می کشیدند

الهی: اگر در بلا وسختی ناله می زنم تو گوش مده وبه کارخود مشغول باش که ناله ام ازسوزش است نه شکایت

الهی: درشگفتم از آنکسی که علم هدف اوست نه علم آفرین

الهی : نادانی مرا بهتر است ازآن علمی که لایزید الا حجاباً وغرورا باشد

الهی: چه بیچاره است انسانی که هم منفور تو باشد وهم منفور شیطان

الهی: هیچ حسن وفضیلتی در وجود خودنمی بینم که از من باشد وهیچ شر وبدی در وجودم نمی بینم که از تو باشد

الهی: آیه " من یقرض الله ..." ما را شرمسار کرده که از آنچه صاحبش تویی وخود به دست ما عاریت داده ای قرض می طلبی

الهی: اگر بگویند یک سال دیگر خواهم مرد شایداز غصه این صبر طولانی زودتربمیرم

الهی : هزار بار بالا آمده ام وباز گناهان مرا پایین انداخته اما ناامید نمی شوم ودوباره بالا می آیم این درسی است که از مورچه آموخته ام

الهی: به وعده اجابت امیدواریم که اجابت تو دیر و زود دارد اما سوخت وسوز ندارد

الهی :شکر که امتحانم کردی تا بدانم چه قدر در ادعای بندگی ات کاذب ودروغگویم

الهی:مرا چه نیاز به علم کیمیا که دلم بزرگترین گنج دنیاست

الهی: در شگفتم آن کس که محبت علی به دل ندارد پس دل به چه خوش می دارد؟

الهی: بهشتت به بهاست وغفرانت به بهانه بهایمان ده وبهانه مان را قبول کن

 

الهی : روزگاری می گفتم چگونه حرکت کنم واکنون می پرسم چگونه باز ایستم

الهی: محروم تر این بنده ات کیست که هم از ناسوت بی بهره است وهم از ملکوت

الهی: تو حیرانی دهی به که دیگری ثبات تو ممات دهی به که دیگری حیات تو بلا دهی به که دیگری رخا تودرد دهی به که دیگری دوا تو فقر دهی به که دیگری مکنت تو خلوت دهی به که دیگری جلوت تو زهر دهی به که دیگری شربت تورنج دهی به که دیگری گنج تو یک دهی به که دیگری پنج

الهی: عذاب الا د نای تو برای ما عذاب الاکبر بود آه که عذاب الاکبرت دیگر چه باشد

الهی:کدام مولا غیر توست که سیئات بنده نادم خویش را تبدیل به حسنات کند

الهی: کدام مولا غیر توست که هم عفو کند وهم صفح

الهی : کدام مولا غیر توست که یک خوبی را ده برابراجر دهد وهزار گناه به یک آه ببخشد

الهی: ای آخذ ناصیه ای مالک هاویه وای داعی زبانیه به شکرانه آنکه خدایی عفومان کن (فاجعل العفو شکرا لقدرتک)

الهی:کاش دیگران می دانستند محروم آن نیست که می میرد محروم آنست که می ماند

الهی:آتش عشق به جانم زن که که آنکس تنش در جهنم خواهد سوخت که دلش در دنیا به محبت تو نسوخته باشد

الهی: ما را خلق کرده ای که شرمنده توشویم؟

الهی: وسعت دلم در هجران تو به اندازه ارزنی بود واکنون به اندازه میلیاردها سال نوری است

الهی: مدیون دلیم که اگر نبود ما نیز خلق نمی شدیم

الهی: حیف از آن عشق واحساس وناز ونیاز که به پای غیر تو ریخته شود

الهی: هنوز به شیطان گلی نزده ام کارم درتهذیب نفس به وقت اضافه کشیده شده کمکم کن

الهی: دانی چه چیز ما را برآتش صبور کرده ؟ لذت چند لحظه ای گناه

الهی: بهشت لطف ومرحمت اضافه توست وگرنه نعمت شناخت تو وانعام دنیایی ات برای پاداش عمل بندگانت زیاده هم بود

الهی: وقتی تو عاشق دروغگوی خویش را نبخشی از من چگونه انتظار داری که ببخشم یا قابض یا هتاک یا مکار یا شدید یا قوی یا منتقم

الهی: چه سخت است توصیف کردن حلوا برای حلوا نخورده

الهی: دیگر همیشه یادم باشد که راندنت خواندن است وزدنت پرورش

الهی: این خلق پر شکایت گریان که شکر یک در صد هزار نعمت تو را به جا نیاورده اند وهنوز دو قورت ونیمشان هم از تو باقی است مرا شرمسار کرده اند من به جای آنان از تو عذر خواهی می کنم

الهی: مرکب وبراقی مانند عشق ندیدم که ره چند ساله را بتوان یک شبه با آن طی کرد

الهی: یا عالی به حق علی وآبروی علیین ما را صاحب عشق معلا کن که نعمتی علیا وحالی اعلی از آن نیست

الهی: شکر که هر چه از تو دیدم عین شکر بود ومحبت توام به از لطف پدر بود

الهی: ای کاش دیگران می دیدند من در چه تنگنایی شکر تو را به جا می آورم تا گمان نکنند که نفسم از جای گرم بر می خیزد

الهی: اگر تمام قدرتهای ماورا وسحرهای عالم را به من دهی باز می گویم " افوض امری الیک"

الهی: چه جرمی سنگین تر از آنکه کسی ادعای دوستی تو کند ودلش جای دیگر باشد (ان الشرک لظلم عظیم)

الهی: لازم به آن همه میزان وحساب وکتاب وملائکه غلاط وشداد در قیامت نیست خودم با پای خود به دوزخ می روم

الهی: در گناهان ما تونیز بی تقصیرنیستی این همه رحمت ومحبت وگذشت ما را غافل ومغرور کرده " مکن

الهی: چه گویم که گناهانمان از رحمت وندامتمان هم از رحمت است

الهی: ای نگار آسمانی همه چیزم را به تاراج بردی جز یک جان ویک آبرو چند روزی است که آبرو را هم برده ای بیا جان را هم ببر که قربان یغما گری ات

الهی: چه فریبم داد اژدهایی که نقاب دختری زیبا را به صورت زده بود

الهی: چه گویم که رخایت نعمت وبلایت هم نعمت است

الهی: چه فرق دراز است بین آنکه "الیوم ننسیکم" را شنیده وآنکه حقیقت تلخ آن را چشیده

الهی: تکلم" من وراء حجاب" خسته ودرمانده ام کرده صبر هم حدی دارد

الهی: دلم را بگو ارزش آن راداشت به یک گناه این همه سقوط کنی تا برای صعود این همه انرژی دود کنی

الهی: در انتظاردیدارت پرو بالها سوزانده ومحنت ها کشیده ایم آیا رواست در ساعتی که لبخند وصال به لب داریم به دوزخ حواله مان کنی

الهی: به کوری چشم شیطان عفومان کن

الهی :تومیزبان وما میهمان بزم وجود چه گویم که میز بانی ات حرف ندارد

الهی: مرگ دامادی من است مرا هرچه زودتر داماد کن

الهی:فدایت شوم که هر دوی ما صاف وبی غشیم من ادعای عشق بی وفایی را باور کردم وتو بلی گفتن انسان را در الست

الهی: یا محبوب "من ناز برورده وصالم مرا به دوزخ می بری ببر ولی تودر کنارم باش

الهی: عمری دلخوش بودیم که در حرکتیم آری ولی حرکت ما دایره شکل بود

الهی: این بنده ات هیچ ندارد الهی گفتنهایش هم از توست حال را تو می دهی قال را هم تو

الهی:"لایکلمهم الله" را بر ما متجلی مکن که ما را طاقت"ضاقت بهم الارض " نیست

الهی:ما را تحمل بر ماندن نیست که مابنده وصالیم نه هجران بنده وفاییم نه جفا بنده صدقیم نه مکربنده صفاییم نه ریا

الهی::الهی همه گرفتار واسیر محبت تو شوند

الهی: فیلمنامه ها یت بهترین کارگردانی ات بهترین صحنه آرائیت بهترین توفیق بده بازیگری ما هم بهترین باشد

الهی: به تجردم واصل کن که در وادی ترکیب بیش از این قدرت بر فهم ذات تو نیست

الهی:دنیا بی حضور حجتت یتیم است ما را از یتیمی بدر آور

الهی: ملکی داری به وسعت صدها میلیارد سال نوری به هیچ چیز این ملک نمی نازی جز به دل عاشق

الهی: آن قدر ستّاری که گویا ما گناه می کنیم وتو شرمسار می شوی

الهی: چون است که هر چه به تو نزدیکتر می شویم دنیابرایمان تنگ تر می شود

الهی: کسی نیست به من بگوید توی روسیاه را چه به راز ونیاز تو در وادی عشق سر پیازی تا ته پیاز

الهی: در وادی سلوک معرفتت تو را به اسمائی شناختم که دیگران به گوششان هم نخورده ذکر اسما کجا وچشش حسنی کجا

الهی:جمال تو با ما در دنیایی که نسخه ضعیف شده عالم اصل است این چنین کرد وای که اگر به اصل رسیم چه شود

الهی: چه خوب حساب غرور انسان را کف دستش می گذاری اول جوانی وقدرتش را می گیری بعد عمر ودارائیش را وبرایش تنها یک بدن ویک کفن یک سنگ قبر ویک نام باقی می گذاری بدن وکفن را هم می پوسانی سنگ قبر ونام اورا هم محو می کنی (کل شی هالک الا وجهه)

الهی : تا نظرم به چشم وابروی تو افتاد همه چشم وابروها از نظرم افتاد

الهی : اگر لایق صحبتمان نمی دانی واگر جواب پیامک هایمان را نمی دهی دستگاه بنده نوازیت را خاموش مکن تا دلمان به زنگ خوردنی خوش شود

الهی: بوحدانیتک الکبری و بمحمدیه البیضا وبه علویه العلیا که لذت وبهجت وصال این ساعت تو را با تمام ثروئهای عالم عوض نمی کنم

الهی: اگر بندگانت را دوست نمی داشتی کتکشان نمی زدی

الهی: اگر قرار بود دل عاشق را بخری می توانست با پول آن تمام زمین وبلکه تمام کهکشان راصاحب شود

الهی: کاش می دانست آنکس که از تو محروم است از دنیا هم محروم است و توهم می کند که شاد وواصل است

الهی:مرا گرفتار مدعی عشق بی وفا - مکار وکاذب کردی تا راه ورسم وفا وصداقت را به من بیاموزی واکنون با باری از تجربه به عشق ورزی ات روی آورده ام یا وفی یاصادق یا معشوق

الهی:هیچ عاشقی تا کنون از هجران ناله نزده واز عشق پیر نشده فریاد وناله از مکر وجفا بوده

الهی: در حیرتم یک جو معرفت وعشق نزد تو آن قدر گرانبهاست که کوه گناه پشت آن را نمی بینی

الهی:از گناه عارف چه بهانه ها که نمی سازی گناه عارف کجا گناه جاهل کجا که یکی ماورایش آب زلال است ودیگری هیچ

الهی:..........................باشد اگر جزو اسرار است نمی گویم

الهی:چند صباحی است که از سختی وبلا واندوه خبری نیست مگر مرا از درگاهت رانده ای؟

الهی: از تولد به تحیر رسیدم از تحیر به تفکر از تفکر به معرفت از معرفت به عشق از عشق به سلوک از سلوک به عقل از عقل به درد واز درد به پیری

الهی: شکرت که چشم برزخی ام باز نشد دل برزخی ام باز شد

الهی: در تمام آن تنگناها که تورا از دور فریاد می زدم تودر کنارم بودی

الهی: قربان ناز کردنت که ناز کش ومنت پذیری همچو من نداری

الهی: یا غیور قربان غیرت آتشینت که تا دل به دیگری بستم آوردی بر سرم آنچه آوردی

الهی:بر درگه وصالت انسانی ندیدم آنچه دیدم تلی از خاکستر بود

الهی: از آن می گریم که در بدر به دنبال یک عاشق پاکباخته می گردی ونمی یابی

الهی: مرا گمان آن بود که صاحب هزار درد وحاجتم اما چون به سرا پرده وصلت رسیدم دانستم که یک درد وحاجت بیش نداشته ام

الهی:از وادی جمال از چه رو بر تابم که مقصد جلال هم به سوی جمال است

الهی: براستی که هر کس در عشق تو یا در راه عشق تو نمیرد به حقت جفا کرده

الهی: یک روز در آتشم می نهی یک روز در گلستان تا نه در گلستان مغرور مقام شوم ونه در آتش نا امید

الهی: یکی از قرآن تو لفظ می بیند یکی معنا یکی تفسیر ویکی بو العجایب

الهی: ازآنان که دائما خندانندواز آنان که دائما گریان متنفرم

الهی شکر که در ره عشقت رقبا یم بسیار اندکند وگر نه آتش غیرت ورشک مرا می کشت

الهی: در سرگشتگی بنده ات همین بس که نداند جواب ندادنت به خاطر دوستی است یا تنفر

الهی: خوشا آنان که در دانشگاه عشق ومعرفت تو تحصیل می کنند کو آن کس که از این علم فارغ التحصیل شده یا خستگی بر او مستولی گشته باشد

الهی: بهانه جویی تو برای بخشش گناهان بنده ات بیشتر است از بهانه کودک برای پستان مادر

الهی: لذت وصال دو روزه ات به سختی هجران ده ساله می ارزید

الهی: اگر زلیخا جمال خالق یوسف را می دید چه می کرد

الهی: آن کس که قدر بوستان عشق ووفای مرا ندانست اگرپرده را از چشمش کنار زنی تا ابد انگشت خود را خواهد گزید

الهی: انسان را برای الوهیت خلق کردی ونمودی که راهش از بندگی می گذرد ما را بنده ترین کن که درذلت و بندگی تولذتی است که در خدایی نیست

الهی: عجیب است که در توحید اولم ودر طاعت آخر نه از آن اوج ونه از این حضیض

الهی: در نیت لوجهک مانده ام که عمری است تمام اکشن هایم را کات می دهی

الهی: فقر و بیچارگی ما را ببین قدر خدایی والوهیت حود را بدان

الهی: نه برزخ نه مواقف قیامت نه دوزخ و نه بهشت برایم تازگی نخواهد داشت که همه را در این دنیا دیدم وچشیدم

الهی: چون روحم در وصال تو جوانی از سر گرفت مرا ازپیری جسم غمی نیست

الهی: یا عفو کن یا عذاب که بیش از این طاقت بر تحمل بارگناه نیست

الهی: تو را نرسد که بگوییم از کجا آمده ای ما را باید گفت که از کجا آمده ایم

الهی: از تو شیرینی ها خورده ایم روا نیست که به تلخی دو روزه خم به ابرو کشیم

 

الهی: دعوت کردن اسمائت را چه زیان ولی افتخار آن است که تو خود بنده ات را به سوی اسمائت دعوت کنی

الهی: از آن زمان که به سویت دویدن آغاز کرده ام دنیا نیز به سوی من می دود بگذار بدود که جانش به در

الهی: شامه ملکوتی ام چه قوی شده ساعتی است که بوی شفا می شنوم یا شافی

الهی: یا مهیمن شکر که اگر دیگری مرا در عشق آواره کرد تو در پناه وماوایم گرفتی و نوازشم کردی ( وانه لحسره علی الکافرین)

الهی:چه می کنه این دل

الهی: تا از وصل توام در گو ش آوای دف است دنیا به نزدم همچون غباری در کف است

الهی: دیندار به دنیا آمده ایم مپسند که بی دین از دنیا رویم چه خاسر است آنکه با دست پر می آید وبا دست خالی بر می گردد

الهی: زندگی ما همه اش شب بود ودینداری مان هم حکایت فیل شناسی در تاریکی

الهی: شرمنده ام که عطش عشق این دل فرو نمی نشیند هر چه می دهی باز هل من مزید می گوید

الهی:قصه وامق وعذرا - ویس ورامین - لیلی ومجنون وشیرین وفرهاد شیرینند به شرط آنکه معشوق پایانی تو باشی

الهی: مارا در ظل هدایتت قرار ده که زلتها وضلتها به ذلتمان کشیده

الهی: از قرآن خواندن خسته شدیم قرآن را به ما بچشان که بی چشش کشش میسر نیست

الهی: تا نفس خویش را تسلیمت نکنم تسلیم مرگ نخواهم شد

الهی: یا خیر التاجرین چه ارزان می دهی و چه گران می خری

الهی: دیگر دعا نخواهم کرد که اجابت تو بیش از اطاعت من است

الهی: هرکس از دیگری به تو شکایت آورد من از تو به کجا شکایت برم؟!

الهی:از تو شکوه ای نیست که آن چه برسرم می آید انعکاس عمل خویش است

الهی: شکر که مرا هیچ نداده ای تا برای گفتن حق چیزی برای از دست دادن نداشته باشم

الهی: اینکه تو حال مرا دانی وبس مرا بس

الهی: آن قدراز آدمیان بی وفایی دیدم که گمان نمودم چیزی به اسم وفا خلق نکرده ای

الهی: آه از این آب وهوا که فقد هوای ما فقط از هواست

الهی: دیواری کوتاهتر از من ندیده ای که دیگران را بلا یک یک می دهی ومراپنج پنج

الهی: امروز گنج صفا در دست من است زیرا که مقام رضا نرد من است

الهی:مرا براین گونه سخن گفتن مگیر که اگر توحیدی نطق کنم کسی هیچ نخواهند فهمید

 

الهی: آن قدر درعشق بازی ات غرق گشته ام که رابطه عبد ومولا را از یاد برده ام

الهی: خشکی چشمم از قساوت نیست بلکه اشکم نیز از روی تو شرمسار است

الهی: فنا در وجود ما ووجود در فنای توست ما را از وجود فانی کن ودر فنایت وجود بخش

الهی: نه تاب دوری ات داریم که در آن ذلت هجران و نه تاب قربت را داریم که در آن بلا وامتحان است

الهی: شهیدم بمیران اگر چه مرا یارای آن نیود که عشقت را کتمان کنم

 

تنهايي علي عليه السلام 1

 

 علي (ع) تنهاست!

چه كسي تنها نيست؟؟

كسي كه با همه و در سطح همه است.

كسي كه رنگ زمان به خود مي گيرد.

احساس خلأ مربوط به روحي است كه آنچه در اين جامعه و زمان و در اين ابتذال روزمرگي وجود دارد نمي تواند سيرش كند.

و لذا آنهمه ياران، آنهمه همرزمان، آنهمه نشست و برخاست با اصحاب پيامبر، هيچكدام براي علي (ع) تفاهمي بوجود نياورده است.

هيچكدام از آنها در سطح او نيستند.

مي خواهد دردش را بگويد،

حرفش را بزند،

گوش نيست، دلي نيست، و فهمي نيست تا بفهمد.

رنج بزرگ يك انسان اين است كه  عظمت او و شخصيت او در قالب فكرهاي كوتاه، در برابر نگاههاي پست و پليد، و احساس او در روحهاي بسيار آلوده و اندك و تنگ قرار گيرد.

 نيمه شب به طرف نخلستان مي رود، آنجا هيچكس نيست، مردم راحت آرميده اند، هيچ دردي آنها را در دل شب بيدار نگاه نداشته است، و اين مرد تنها،‌ كه روي زمين خودش را تنها مي يابد، با اين زمين و اين آسمان بيگانه است، و فقط رسالت و وظيفه اش، او را با جامعه و اين شهر پيوند داده.

ولي وقتي به خودش بر مي گردد مي بيند كه تنهاست.

شبانه به نخلستان مي رود، و باز براي اينكه ناله او بگوش هيچ فهم پليدي و هيچ نگاه آلوده اي نرسد، سر در حلقوم چاه فرو ميكند و مي گريد.

اين گريه از چيست؟؟؟

افسوس كه گريه او يك معما براي همه است، زيرا حتي شيعيان او نمي دانند علي چرا  مي گريد.

از اينكه خلافتش غصب شده؟

از اينكه فدك از دست رفته؟

از اينكه فلاني روي كار آمده؟

از اينكه او از مقامش...؟

از اينكه همسرش را...؟، از اينكه...؟، از...؟

علي (ع) در طول تاريخ تنها انساني است كه در ابعاد مختلف و حتي متناقض كه در يك انسان جمع نمي شود قهرمان است. چنين انساني و در چنين سطحي معلوم است كه در دنيا تنهاست. چنين انساني در جامعه اش و در برابر ياران همرزمش كه عمري را در راه عقيده كار كرده اند، با پيامبر صادقانه شمشير زده اند، اما در اوج اعتقاد و ايمان و اخلاصشان به پيامبر و اسلام، قبيله و تعصبات قومي را فراموش نكرده اند، مقام را آگاهانه و يا ناخودآگاهانه نتوانسته اند از ياد برند و سمبل اخلاص مطلق و يكدست- همچون علي (ع)- شوند، تنهاست.

از اين دردناكتر اينكه علي (ع) در ميان پيروان عاشقش نيز تنها است!!

در ميان امتش كه همه عشق و احساس و همه فرهنگ و تاريخشان را به علي (ع) سپرده اند تنها است.

او را همچون يك قهرمان بزرگ، يك معبود و يك اله مي ستايند اما نمي شناسندش و نمي دانند كه كيست؟ دردش چيست؟ حرفش چيست؟ رنجش چيست؟ و سكوتش چراست؟؟

اين است كه علي (ع) در ميان پيروانش هم تنهاست.

اين است كه علي (ع) در اوج ستايشهايي كه از او ميشود، مجهول مانده است.

درد علي (ع) دو گونه است:

يك درد ، درديست كه از زخم شمشير ابن ملجم در فرق سرش احساس مي كند و درد ديگر، دردي است كه او را تنها در نيمه شبهاي خاموش به دل نخلستانهاي اطراف مدينه كشانده و بناله در آورده است.

ما تنها بر دردي مي گرييم كه از شمشيرابن ملجم در فرقش احساس مي كند، اما اين درد علي (ع) نيست، دردي كه چنان روح بزرگي را بناله آورده است تنهايي است، كه ما آنرا  نمي شناسيم!!

بايد اين درد را بشناسيم، چرا كه علي (ع) درد شمشير را احساس نمي كند و ما درد علي را احساس  نمي كنيم.