نام: حسن پدر و مادر: على بن ابيطالب و فاطمه زهرا شهرت: مجتبى سبط اكبر كنيه: ابو محمّد زمان و محل تولّد: نيمه رمضان سال دوّم هجرت در مدينه زمان و محل شهادت: 28 صفر سال 50 هجرى در سنّ حدود 47 سالگى به دستور معاويه، توسط جعده، در مدينه، مسموم و به شهادت رسيد مرقد: قبرستان بقيع، واقع در مدينه دوران زندگى: در سه بخش: 1 - عصر پيامبرصلى الله عليه وآله )حدود 8 سال( 2 - ملازمت با پدر )حدود 37 سال( 3 - عصر امامت )ده سال(.
بنياد پاك
ولادت و پرورش امام حسن مجتبى در پانزدهمين شب از ماه مبارك رمضان، خانه رسالت پس از انتظارطولانى به استقبال مولود محبوب خود مىشتافت، درست همان گونه كهگُلى با طراوت و شاداب، پس از مدّتى تشنگى از يك قطره زلال و گواراىشبنم استقبال مىكند.
نوزاد به نياى خويش، يعنى رسول بزرگ اسلام، بسيار شباهتداشت، امّا وى به هنگام تولّد اين نوزاد حضور نداشت تا مژده ولادت رابه آنحضرت برسانند.
پيامبرصلى الله عليه وآله به سفرى رفته بود و به زودى به مدينهمراجعت مىكرد.
خانواده با اشتياقى وافر چشم به راه بازگشت پيامبرصلى الله عليه وآله بود و هيچيك از آداب و رسوم تولّد را برگزار نكرده بودند تا آنكه پيامبر اكرم ازمسافرت بازگشت و بنابر عادت هميشگى خويش، نخست به سوى خانهفاطمهزهرا رهسپار شد.
چون مژده تولّد كودك را به پيامبر خدا رساندند،سرورى زايدالوصف آنحضرت را فرا گرفت و خواستار ديدن كودك شد.
چون كودك را در آغوش گرفت، بوييد و بوسيد و در گوشهايش اقامهواذان گفت و پس از آنكه از پوشاندن جامه زرد به كودك نهى كرد،دستور داد تا خرقهاى سپيد بياورند وكودك را در آن بپيچند.
پيامبر اعظم منتظر بود تا ببيند آيا از آسمان خَبَر تازهاى درباره اينكودك فرود مىآيد يا نه؟ وحى نازل شد و خطاب به آنحضرت گفتهشد: نام فرزند هارون، جانشين موسىعليه السلام، شبّر بود و على نيز نسبت بهتو به منزله هارون است نسبت به موسى، پس اين كودك را "حسن" نامگذارى كن كه حسن در عربى مرادف شبّر است.
نام حسن در مدينه، همچون بوى خوش گلها پيچيد.
مژده دهندگان باگرمترين و شايستهترين تبريكات به خدمت پيامبرصلى الله عليه وآله آمدند، زيراحسن نخستين فرزند خانه رسالت بود و چشم پيامبر اكرم و يارانبزرگوارش به وى دوخته شده بود.
او تجديد كننده رسالت پيامبر بود و درآينده، مقتدا و الگوى مسلمانان صالح به شمار مىآمد.
او پس از پيامبرادامه دهنده راه و رسالت آنحضرت بود.
روز بعد، پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود تا قوچى بياورند و قربانى كرد.
چونقربانى را نزد آنحضرت آوردند، وى خود آمد تا بدين مناسبت دعايىبخواند.
پس فرمود: "بسماللَّه الرحمن الرحيم.
خدايا! استخوان آن در مقابل استخوان حسنوگوشت آن در مقابل گوشت او و خون آن در برابر خون او و موى آن دربرابر موى او.
خدايا! اين را نگاهبان محمّد و آل او قرار بده".
سپس دستور داد گوشت قربانى را ميان تنگدستان و مستمندان تقسيم كنندتا اين كار پس از وى در ميان مردم سنّت گردد.
وخانوادههاى توانگر درهر مناسبتى گوسفندى قربانى كنند تا بدين وسيله ثروت در ميان مردمتوزيع شود و تنها در ميان توانگران واغنيا نباشد.
روزى پيامبرصلى الله عليه وآله در حضور لبابه، ام الفضل، همسر عبّاس بنعبدالمطلّب، عموى خويش، حسن را در آغوش مىگيرد و مىفرمايد: - آيا درباره من خوابى ديدهاى؟ - آرى اى رسول خدا.
- آن را بازگوى.
- چنان ديدم كه قطعهاى از تن شما در دامن من افتاده است.
- پس پيامبرصلى الله عليه وآله لبخندى زد و كودك شير خواره را بهدست او سپردوفرمود: آرى اين تأويل رؤياى توست.
او پاره تن من است.
بدين ترتيب ام الفضل به عنوان دايه امام حسن برگزيده شد.
كودك در كنف حمايت رسول بزرگوار اسلام و در زير سايه پدرشامام على وحضرت زهرا بزرگ مىشد تا بدينوسيله تمام معانى ومفاهيماسلامِ ناب را از چشمه سار رسالت و تمام ارزشهاى ولايت را در زير سايهولايت و همه فضايل و مكارم را از منبع عصمت و فضليت بياموزد.
پيامبر، على و زهراعليهما السلام در تربيت امام توجّه و اهتمامى بليغ، مبذولمىداشتند تا بدان وسيله، استعدادها و شايستگيهاى وى را شكوفا سازند.
وراثت بى ترديد وراثت، در ساخت شخصيّت فرد تأثير به سزايى دارد.
شخصيّت فرد با محيطى كه از آن برخاسته و در آن متولّد شده است ارتباطمستقيمى دارد.
در ميان فرزندان ابو طالب، بهترين و برترين خانهها براىپديد آمدن انسان كامل، همين خانه بود، زيرا هر كودكى كه در اين خانهزاده مىشد، از دو طرف با عبدالمطلّب نسبت داشت.
از يك طرف ازسوى على بن ابى طالب و از طرف ديگر از سوى فاطمه دختر محمّد بنعبداللَّه بن عبدالمطلّب.
همان طور كه علىعليه السلام خود نيز از دو سوى بههاشم منسوب بود.
ما در اينجا در صدد بيان مناقب و فضايل هاشم و بويژه خاندانعبدالمطلّب در ميان آنان نيستيم كه فضايل و مناقب وى بسيار و فراواناست، بلكه همين مقدار كافى است كه بدانيم رسول گرامى اسلام، محمّدبن عبداللَّهصلى الله عليه وآله وجانشين بزرگوار آنحضرت، امام علىعليه السلام، از همينخانواده برخاستهاند.
بر حسب كشفيات علم ژنتيك، تأثير، گاه از سوى پدر است كه در اينحالت، تمام ويژگيها و صفات پدر به كودك منتقل مىشود و گاهى نيزكودك از سوى مادر، كه در مورد امام حسن اين قسم اخير تحقّق يافت.
درشخصيّت امام حسن نشانههاى مادرش هويدا بود و بدين ترتيب خودمنعكس كننده صفات پدر بزرگوار آنحضرت يعنى پيامبرصلى الله عليه وآله بود.
از اينرو امام حسن بيشتر از آن كه شبيه امام على باشد به پيامبر شباهت بسيارداشت و بدين خاطر بارها پيامبر خود نيز فرموده بود: "حسن از من و حسين از على است".
شايد بتوان با نگرش بر حوادثى كه پس از رسول گرامى اسلام رخ دادهاست اين حديث را به گونهاى ديگر هم تفسير كرد.
و ماهيّت شرايطى كهدر دوران امام حسن حكمفرما بود آنحضرت را وامىداشت روشپيامبرصلى الله عليه وآله را دنبال كند وآنحضرت را كاملاً الگوى خود قرار دهدوهمچون او به موّفقيتهاى بزرگى نيز نايل شود.
با اتخاذ همين روش بود كه وى مانند پيامبر گذشت و اغماض را پيشهخود مىساخت و با دشمنانش به صلح و مدارا رفتار مىكرد.
چنان كه شرايط و اوضاع خاصّ روزگار امام حسين نيز اقتضا مىكردتا آنحضرت در امر دين و پيشبرد آن از خود تلاش و غيرت نشان دهدوهمين امر موجب شباهتهاى ميان دوران او و دوران امام على شده بود.
تربيت پيامبرصلى الله عليه وآله ، على و زهراعليهما السلام تربيّت حسن مجتبى را بر عهده داشتندو با تربيّت صالح و اسلامى خود، وى را براى رهبرى امّت در آينده آمادهمىكردند.
در واقع خانه رسالت با آگاهى از منزلتى كه حسن در آينده درجامعه اسلامى به خود اختصاص مىداد، به تربيّت وى اهتماممىورزيدند.
آنان مقام و منزلت حسن را به شيوههاى مختلف نيز بهآگاهى مؤمنان مىرساندند.
مثلاً پيامبر اكرم او را بر سينهاش بالا مىبردوآنگاه بلندش مىكرد تا بايستد و يا دستانش را مىگرفت و آرام به سوىچهره مباركش مىكشيد و مىخواند: "حزقه حزقه(1) ترق عين بقه" سپس با حسنعليه السلام با ملاطفت رفتار مىكرد و با او شوخى و بازىمىكرد.
آنگاه دست به دعا بر مىداشت و مىفرمود: خدايا! من حسن رادوست دارم پس تو نيز دوستدار او را دوست بدار.
در واقع پيامبر اسلام مىخواست بدين ترتيب سيره خويش را دربرخورد با امام حسن به عنوان اسوه مؤمنان به ياران خود تفهيم كند.
از اينرو حسن را گرامى مىداشت و او را ارج و احترام مىنهاد.
يك بار پيامبر براى نماز به امامت ايستاده بود.
چون به سجده رفتمسلمانان نيز به سجده رفتند و ذكر "سُبْحانَ رَبِّى الْأَعْلى وَبِحَمْدِهِ" را چندبار تكرار كردند و منتظر بودند تا پيامبر اكرم سر از سجده بردارد، امّاپيامبرصلى الله عليه وآله سجدهاش را طول داد.
نمازگزاران از اين امر تعجّب كردند.
مگر چه اتفاقى افتاده است؟ اكثر آنان صداى پيامبر را كه در مسجد شكوهو ابهّت خاصّى ايجاد كرده بود، نمىشنيدند.
هر آينه گمانهاى ديگرى بهخود راه مىدادند.
آنان منتظر ماندند تا اينكه پيامبر سر از سجده برداشت.
نماز پايان يافت در حالى كه مسلمانان مشتاق بودند علّت طولانى شدنسجده پيامبر خدا را از آنحضرت سؤال كنند.
چون در اين باره از پيامبرپرسش كردند، آنحضرت در پاسخ فرمود: حسن بر گردنم سوار شده بودومن دلم نيامد كه او را به اجبار پايين آورم، بنابر اين صبر كردم تا اوخود از گردنم پايين رود.
يك بار ديگر پيامبر بر فراز منبر بود و براى مردم سخنرانى مىكردوآنان را اندرز مىگفت كه حسن و حسين از گوشه مسجد آمدند در حالىكه نزديك بود بلغزند و زمين بخورند، ناگهان پيامبرصلى الله عليه وآله از منبرفرودآمد و به سوى آن دو شتافت و آنان را گرفت و با خود بر فراز منبربرد.
يكى از آنانرا بر پاى راست وديگرى را بر پاى چپ خود نشانيدوپيوسته مىگفت: "خدا و پيامبرش راست گفتهاند كه اموال و اولاد شما فتنه هستند.
منبه اين دو طفل نگريستم كه راه مىرفتند، و مىلغزيدند، نتوانستم درنگكنم تا آنكه سخنم را نيمه تمام رها كردم و آنها را بر فراز منبر آوردم".
حتّى آنحضرت، حسن و حسين را در يكى از سفرهاى كوتاهش باخود همراه برد.
وى آن دو را بر روى استرى كه جلو يا پشت آنحضرتحركت مىكرد نشانيد.
حضرت اين كار را كرد تا اگر به ديدن آن دو اشتياقپيدا كرد آنان را ببيند يا اگر آنان هواى ديدن آنحضرت را كردند، بتوانندوى را ببينند.
همچنين پيامبرصلى الله عليه وآله در هر مناسبتى از اين دو تمجيد مىكردو بزرگوارى و كرامت آنان را به همگان اعلان مىداشت.
در روز مباهلهنيز پيامبر اين دو و پدر و مادر آنان را برگزيد كه از تابش برهان آناناسقفها مدهوش و متحيّر ماندند(2)".
روزى رسول خدا به خانه فاطمه رفت و بنابر عادت خود سه بار سلامگفت، امّا جوابى نشنيد.
آنحضرت به طرف حياط خانه بازگشت و دربين گروهى از يارانش نشست.
سپس امام حسن آمد و بر پشت پدر بزرگشجَست.
پيامبر او را محكم گرفت و سپس دهانش را بوسيد و در حالى كهمىگفت: حسن از من وحسين از على است به راه افتاد.
مردم، بسيارى از اوقات از اين كردار پيامبر در شگفت مىشدند.
و ازخود مىپرسيدند كه چرا پيامبر در حقّ فرزندانش چنين كارهايى راآشكارا انجام مىدهد.
روزى يكى از ياران آنحضرت، پيامبر را ديد كهحسن را مىبوسد ومىبويد.
آن مرد در حالى كه از اين عمل پيامبرناخرسند بود عرض كرد: من پسرى دارم كه تا كنون هرگز او را نبوسيدهام.
پيامبرصلى الله عليه وآله به وى پاسخى داد كه مضمونش اين بود: وقتى كه خداوندرحمت را از دل تو بر داشت به نظر تو، من چه كارى مىتوانم بكنم؟بعدها چون فرصت ديگرى پيش آمد پيامبر فرمود: "حسن و حسين فرزندان منند.
هر كه اين دو را دوست بدارد مرادوست داشته و آن كه مرا دوست بدارد، خداوند را دوست داشته استوهر كه خداوند را دوست بدارد، خداى او را به بهشت داخل مىكند.
وهر كه با اين دو دشمنى ورزد با من به دشمنى برخاسته و هر كه با من بهدشمنى بر خيزد خداى بر او خشم گيرد و هر كه مورد خشم خداوند واقعشود، او را به آتش )دوزخ( داخل مىكند".
سپس از روى محبّت بسيار آن دو را بغل كرد: يكى را طرف راستوديگرى را طرف چپ.
چه بسيار صحابه، اين سخن مبارك پيامبرصلى الله عليه وآلهرا مىشنيدند كه مىفرمود: "اين دو فرزندان من و فرزندان دخترم هستند.
بارالها! من اين دوودوستداران آنان را دوست مىدارم".
يا در حالى كه به امام حسن اشاره مىكرد، مىفرمود: "دوستدار او رادوست مىدارم".
ابو هريره پس از وفات پيامبر با امام حسن بر خورد مىكند و بهآنحضرت مىگويد: به من اجازه بده تا همان جايى را كه مىديدم پيامبربر آن بوسه مىزند ببوسم.
سپس ناف آنحضرت را بوسيد.
از اينجا معلوممىشود كه پيامبر آشكارا بدين عمل، مبادرت مىكرده است تا آنجا كهمردم همگى آن را مىديدند و به آن آگاه بودند.
پيامبر آن قدر در مدح حسن و حسين سخن مىگفت كه برخى گمانمىكردند كه اين دو از پدرشان، امام على، برترند.
تا آنجا كه پيامبر اكرمبه توضيح اين نكته پرداخت و فرمود: حسن و حسين در دنيا و آخرتبرترند وپدرشان از اين دو والاتر و برتر است.
بسيار اتّفاق مىافتاد كه آنحضرت، حسن و حسين را بر شانههايشبالا مىبرد و در خيابانهاى مدينه و در برابر چشم مردم گردش مىكرد و بهآن دو مىگفت: "چه شتر خوبى است شتر شما و چه سواران خوبى هستيدشما دو تن".
و چه بسيار در ميان مردم بانگ بر مىآورد و مىفرمود: "حسنوحسين سروران جوانان بهشتى هستند".
يا مىفرمود: "حسن و حسين دو گل من از دنيا هستند".
يا مىفرمود: "حسن و حسين هر دوامامند چهبرخيزند وچه بنشينن".
و يك بار نيز فرمود: "چون روز قيامت فرا رسد، عرش پروردگارجهانيان با هر زيورى آراسته مىشود.
آنگاه دو منبر از نور مىآورند كهطول آنها صد مايل است.
يكى از آنها را در سمت راست عرش و ديگرى رادر سمت چپ عرش مىنهند.
سپس حسن و حسينعليهما السلام را مىآورند.
حسن بر يكى از آن دو منبر و حسين بر ديگرى مىنشينند و خداوند بهاين دو نفر، عرش خود را مىآرايد چنان كه زن با گوشواره )گوشهايش رازينت مىدهد("(3).
از امام رضا از قول پدرانش، نقل شده است كه رسولخدا فرمود: "فرزند، گل است و گلهاى من حسن و حسين هستند"(4).
از رسول خدا نقل شده است كه فرمود: "هر كه حسن و حسين را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كه باآنان دشمنى ورزد با من دشمنى كرده است"(5).
عمران بن حصين نيز از رسول خداصلى الله عليه وآله روايت كرده است كه به وىفرمود: اى عمران بن حصين! هر چيز جايگاهى در دل دارد، امّا هيچ چيزدر دل من از جايگاهى كه اينان دارند، برخوردار نيست.
عرض كردم: تا اين اندازه )آنان را دوست دارى( اى رسول خدا! فرمود: "اى عمران! آنچه برتو پنهان مانده است از اين بالاتر است.
.
خدا مرا به محبّت ورزيدن به اين دو فرمان داده است"(6).
ابوذر غفارى روايت كرده است كه ديدم رسول خدا حسن بن على رامىبوسد ومىفرمايد: "هر كه حسن وحسين وذريه آنان را از روى اخلاصدوستبدارد آتش، چهرهاش را نسوزاند اگرچه گناهانش بهشماره ريگهاىانباشته شده باشد مگر گناهى كه او را از ايمان به در كرده باشد"(7).
سلمان نيز روايت كرده است كه از رسول خدا شنيدم كه درباره حسنوحسين مىفرمود: "خدايا من اين دو را دوست دارم پس تو نيز آنان راوهم دوستدارانشان را دوست بدار".
و نيز پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: "هر كه حسن و حسين را دوست بدارد من اورا دوست مىدارم و هر كس را كه من دوست بدارم خداى هم او را دوستمىدارد و هر كه را خداوند دوست بدارد او را به بهشت مىبرد و هر كهحسن و حسين را دشمن دارد من نيز او را دشمن دارم و هر كس را كه مندشمن بدارم خداى هم او را دشمن مىدارد و هر كه را خداوند دشمن بدارداو را به آتش مىبرد"(8).
و سخنان درخشان و گهر بار ديگرى از اين قبيل كه ما مىتوانيم يقينكنيم كه اين سخنان از جانب خود پيامبر نبود، بلكه صادر شده از سوىوحى بود كه پيامبر جز بر طبق آن سخن نمىگفته است.
عنايت و توجّه پيامبرصلى الله عليه وآله همچنان شامل اين طفل بود تا آنكه اينكودك به جوانى برومند تبديل شد كه از سر چشمه خير و فضيلت خود راسيراب ساخته و اينك شايسته رهبرى مسلمانان شده بود.
پيامبر اكرموپيش از وى خداى پيامبر نيز همين شايستگى را در سيماى او ديده بودند.
از اين رو به پيامبر وحى كرد على را به جانشينى خود قرار دهد و پس ازوى حسن و حسين را.
پس پيامبر همواره مردم را به دوستى آنان و تبعيّتاز ايشان و راه آنان فرا مىخواند.
اگر ما در چيزى شك كنيم هرگز نمىتوانيم در اين نكته بخود ترديد راهدهيم كه پرورده رسول خدا از ديگر مردمان به جانشينى آنحضرتسزاوارتر است.
وفات پيامبر.
.
و انحراف مسلمانان تنها هشت بهار از عمر امام حسن مىگذشت كه رسول اسلام به رفيقاعلى پيوست )سال 11 هجرى(.
اين حادثه جانگداز در قلب امام حسنتأثير بسيارى گذارد و آتش غم و اندوه را در دل او شعله ور ساخت.
هنگامى كه حكومت، كه حقّ شرعى امير مؤمنان على بود، ازآنحضرت سلب شد، حسن اندوه و خشم بيشترى در خود احساسمىكرد.
نه به آن خاطر كه پدرش از حقّ مشروع خويش يا منصبى كه وىشايسته آن بود باز داشته شد ويا اينكه دنيا از او روى برتافته و به ديگرانروى نموده است، هرگز، بلكه امام حسن به انحراف مسلمانان از جادهمستقيم حقّ مىنگريست كه اين خود به معنى سقوط در ورطه گمراهىوبازگشت به همان مفاسد روزگار جاهليّت بود، آن هم پس از مدتى كهاز گمراهى، نجات يافته و از مفاسد آزاد شده بودند.
از اين رو، وىافسرده مىشد و اندوهش شدّت مىيافت.
روزى به مسجد رفت و خليفه اوّل را ديد كه بر منبر جدّش و بلكه برمنبر پدرش براى مردم سخنرانى مىكند.
ناگهان دلش از درد و اندوه لبريزشد ويكپارچه به خشم و غضب مبّدل گشت.
صفوف مردم را شكافت تابه منبر رسيد و سپس خطاب به خليفه گفت: از منبر پدرم فرود آى.
.
.
خليفه خاموش ماند و حسن دوباره سخن خود را تكرار كرد و اندكى ديگرنزديكتر آمد و گفت: به تو خطاب مىكنم.
يكى از اصحاب برخاستوحسن را محكم گرفت، آتش خشم وى اندكى فروكش كرد و لحظهاىسكوت حكمفرما شد، امّا خليفه با گفتار خود اين سكوت را شكستوگفت: راست مىگويى، اين منبر پدر توست و اضافه بر اين چيزىنگفت.
سپس على را مورد عتاب قرار داد، زيرا گمان كرده بود كهآنحضرت، فرزندش را بر ضدّ وى تحريك كرده است، امّا علىعليه السلام براىوى سوگند ياد كرد كه چنين كارى نكرده است.
23 سال از اين واقعه گذشت تا آنگاه كه آتش انقلاب مسلمانان شعلهور گرديد و مردم خواستار بر كنارى عثمان از خلافت شدند.
دامنه انقلاببه تدريج رو به گسترش مىگذاشت و مسلمانانى كه از سياستهاى نادرستخليفه و اطرافيانش به تنگ آمده بودند، دسته دسته به صفوف انقلابيونمىپيوستند.
سرمداران اين حركت، بزرگان اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله و سرانمسلمانان همچون عمار ياسر، مالك بن حارث )اشتر( و محمّد بنابوبكر بودند.
شمار بسيارى از مردم عراق و مصر و نيز گروهى از اعراببه اينان پيوستند.
اين عدّه طبعاً نه اصول فكرى صحيحى داشتند و نه ازتجربه كافى برخوردار بودند، بلكه بسيارى از آنان را نخوت فرا گرفته بودو بيشتر به منافع خويش مىانديشيدند.
آتش انقلاب شعله ور شده بود.
مسلمانان خانه عثمان را به محاصره خود گرفتند و از او خواستند يا ازخلافت كنارهگيرى كند و يا به خواستههاى آنان جامه عمل بپوشاند.
عثمان نيز تنها تكيهگاهش سپاه معاويه بود و از اين سپاه در خواست كردهبود تا به كمك وى بشتابند، معاويه سپاه خود را در بيرون از مدينهنگه داشته بود تا هر گاه، كه فرمان داد به شهر داخل شوند.
روزى امير مؤمنان علىعليه السلام خواست به عثمان پيغام دهد كه اگربخواهد، وى حاضر است از او دفاع و با وى مشورت كند و در جهتصلاح جهان اسلام تدبيرى بينديشد.
امّا چه كسى بايد اين پيغام را به عثمان برساند؟ زيرا دهها هزار تن بانيزههاى برافراشته و شمشيرهاى بر كشيده اطراف خانه او را احاطه كردهبوند.
اينجا بود كه حسن برخاست و داوطلب رساندن پيغام على به عثمانشد.
وى صفوف محاصره كنندگان را با نهايت شجاعت از هم شكافت و بهخانه عثمان رسيد و با كمال آرامش به درون خانه رفت و پيغام پدرش رابه عثمان تسليم كرد و خود نيز به نصيحت و مشورت با عثمان پرداختوتوجّهى به سر و صداى انقلابيون وچكاچك شمشيرها و شيهه اسبانوبه هم خوردن نيزههاى آنان نشان نداد.
انقلابيون حالتى تهاجمى داشتندو ممكن بود به خانه بريزند و هر كس كه در خانه مىيافتند، از جمله امامحسن را از دم تيغ بگذرانند، امّا آنحضرت محكم و استوار و با نهايتدليرى، بى اعتنا به همه اين خطرها، در آنجا نشست، زيرا او مىدانستكه اگر آسيبى به او برسد در راه خير خواهى و به خاطر خدا و فرو نشاندنآتش فتنه از بلاد مسلمانان بوده است.
بدينسان امام حسن در كنار عثمان نشست و مأموريت خود را بخوبىانجام داد و پيغام پدرش را رسانيد و آنگاه كه عزم باز گشت كرد از ميانصفوف انقلابيون به سلامت عبور كرد.
سرانجام عثمان كشته شد و حوادث بسيارى پس از قتل وى به وقوعپيوست.
از يك سو معاويه مردم را به سوى خود مىخواند و از سوى ديگرناكثين )پيمان شكنان( با برافراشتن پيراهن عثمان عدّهاى را به گرد خودجمع كرده بودند و همسر پيامبر نيز همراه با عدّهاى آماده بود تا انتقامخون عثمان را بگيرند.
در اين موقع باز امام حسنعليه السلام را مىبينيم، جوانىكه از تمام شايستگيهاى رهبرى و جانشينى برخوردار است و پس از پدربزرگوارش، از تواناترين مردم در تعيين سرنوشت و حل مشكلاتمسلمانان به حساب مىآمد.
جهان اسلام نيز در آن روز به تدبير وسياستوى بيش از هر چيز ديگر نيازمند بود، زيرا تنها يك گام مىتوانستدنياى اسلام را زيروزبر كند.
اميرمؤمنانعليه السلام نيز بر سر دوراهى سخت و دشوارى قرار گرفته بود كهانتخاب هر يك از ديگرى دشوارتر مىنمود.
يا آنحضرت مىبايستازمقابله با دشمنان سر باز زند، كه اين همان خواسته دشمنانش بود، و درنتيجه صاحبان منافع و مطامع به حكومت مىرسيدند و يا اينكه واردجنگ شود.
سرانجام چنين هم شد و بديهى بود كه بسيارى از مسلمانان دراين صورت كشته خواهند شد.
در گرما گرم اين حوادث آنچه قابل ملاحظه است نقش امام حسنمىباشد كه در كنار پدر بزرگوار خود، تمام مشكلات و سختيها را تجربهمىكند.
حضرت علىعليه السلام نيز به دو علّت، امام حسن را در كار خلافتخود شركت مىدهد.
يكى از آن جهت كه وى از كفايت و تدبير والايىبرخوردار بود و ديگر از آن جهت كه مردم را به امام و جانشين پس ازخود راهنمايى كند تا آنان امام حسن را به عنوان رهبرى آزموده و دورانديش و حاكمى دادگر و مهربان، مدّ نظر قرار دهند.
روزى كه مردم با امام علىعليه السلام به عنوان خليفه مسلمين بيعت كردند،آنحضرت تصميم گرفت به شيوه خلفاى پيش از خود بر منبر رود و طىخطبهاى، سياستهاى خود را براى مردم تبيين كند تا آنان از خط مشى اووشيوه خلافتش آگاه گردند.
بنابر احاديث موجود، آنحضرت از امامحسن خواست بر منبر رود تا مبادا قريش پس از وى بگويند كه او هيچ كارخيرى نكرد.
اميرمؤمنانعليه السلام خود به اين نكته تصريح كرده است.
امامحسن بر منبر نشست، خطبهاى بليغ ايراد كرد و مردم را اندرز گفت و پساز وى علىعليه السلام بر فراز منبر آمد و فضايل والاى حسنين را در برابر ديدگانتمام مردم، يك به يك بر شمرد.
امامحسن در جنگ جمل بازوىاستوار پدر بزرگوارشمحسوبمىشد.
در فتنه جمل، حضرت على فرزند بزرگوارش را در رأس هيأتىمتشكّل از عبداللَّه بن عبّاس و عمار ياسر و قيس بن سعد بن سوى كوفهروانه كرد تا كوفيان را از جنگ خيانت بار اصحاب جمل آگاهى و پرهيزدهد.
در اين مأموريت امام حسن حامل نامهاى از اميرمؤمنانعليه السلام بود.
آنحضرت در اين نامه به صورت فشرده به ماجراى قتل عثمان و حقيقتآن اشاره كرده بود.
امام حسن به كوفه وارد شد.
وى مىخواست كوفيان را كه از همراهى باامام علىعليه السلام خوددارى كرده بودند، به جنگ تهييج كند.
از اين رو نخستبه نكوهش ابوموسى اشعرى، آن مرد نيرنگ باز، زبان گشود، زيراابوموسى كه در آن روز والى كوفه بود، مردم را از پيوستن به علىعليه السلام منعمىكرد.
سپس امام حسن نامه اميرمؤمنان را خطاب به مردم كوفه قرائتكرد.
آنحضرت در اين نامه فرموده بود: "من بدين گونه براى جنگ بيرون آمدهام، يا ستمگرم يا ستمديده، ياسركشم و يا بر من سركشى شده است.
پس اگر اين نامه من به دست هركسى رسيد به خدا سوگندش مىدهم كه به سوى من حركت كند.
تا اگرستمديدهام، ياريم كند و اگر ستمگرم مرا به پوزش وادارد".
آنگاه امام حسن خود مردم را مخاطب قرار داد و آنان را به جهاد،ترغيب كرد.
وى در اين سخنرانى پر شور به مردم گفت: "اى مردم ما آمدهايم تا شما را به خدا و قرآن و سنّت پيامبرش و بهآگاهترين و دادگرترين و برترين مسلمانان و وفادارترين كسى كه با اودست بيعت دادهايد، فرا بخوانيم.
كسى كه قرآن بر او عيب ننهاده و سنّت،او را فراموش نكرده و از سابقان در اسلام بوده است.
به كسى كه خداىتعالى و پيامبرش اورا بهدو پيوند نزديك كردهاند: يكىپيوند دين وديگرىپيوند خويشى.
به كسى كه از ديگران به هر نيكى سبقت جسته است.
بهكسى كه خدا و رسولش به يارى او از ديگران بىنياز مىگشتند.
به كسى كهبه پيامبرصلى الله عليه وآله نزديك مىشد در حالى كه مردم از وى دورى مىگزيدند.
بااو نماز مىگزارد در زمانى كه مردم مشرك بودند و در ركاب رسول خداجهاد مىكرد.
در وقتى كه مردم از پيش روى آنحضرت مىگريختند، و بااو به نبرد مىآمد در حالى كه ديگر مردمان از يارى وى باز مىايستادند.
اوپيامبر را تصديق مىكرد در حالى كه ديگران وى را دروغگو مىشمردند.
به او كه سابقه كسى در اسلام همسنگ سابقه او نيست او اينك از شما يارى مىطلبد و به سوى حقّ فرا مىخواند و شما رافرمان مىدهد كه به سويش رهسپار شويد تا او را در برابر مردمى كهپيمانشان را با وى زير پا نهادهاند و ياران صالحش را كشته و عاملانش رامثله كرده و بيت المالش را به غارت بردهاند، حمايت و يارى كنيد.
خداوند شما را مرحمت كند، به سوى او حركت كنيد.
پس به معروف امركنيد و از منكر جلوگيرى نماييد و در صحنهاى كه صالحان حاضرمىشوند، شما نيز حضور يابيد.
.
.
".
بدين سان قسمت نخست خطبه امام حسن پايان مىپذيرد.
وى در آغازاين خطبه نخست دستور صاحب حكومت )علىعليه السلام( را از روى نامهاىكه امام بدو سپرده براى مردم مىخواند و سپس خود شخصيّت بر جستهخليفه را مورد شرح و توضيح قرار مىدهد تا بدين وسيله مردم خليفه راامين دين و دنياى خود قلمداد كنند.
آنگاه به بررسى فتنه اصحاب جملمىپردازد تا روح انسانى كه آنان را به دفاع از مقدّسات وامىدارد،برانگيزد و در پايان از بُعد دينى با آنان سخن مىراند و بدين ترتيب بهكمال مقصود خويش دست مىيابد.
امام حسنعليه السلام پس از اين سخنرانى، خطبه ديگرى نيز ايراد كرد كهشور وحماسه در آن موج مىزد.
وى طىّ اين خطبه مردم را به جهاددعوت مىكرد وسرانجام در پس سخنرانيهاى آتشين وى، شمار بسيارى ازكوفيان به قصد يارى اميرمؤمنان به گرد وى جمع شدند.
نا گفته نماند كه بهدنبال اين سخنرانيها اقدامات و تدابير ديگرى نيز اعمال مىشد تا اينسخنان اثر خود را از دست ندهند.
سپاه امام علىعليه السلام به سوى بصره آمد.
هر دو سپاه رو در روى يكديگربه صف ايستادند.
اميرمؤمنان پى برد كه پرچم سپاه دشمن، نقطهاى استكه بايد مورد هجوم قرار گيرد.
اگر اين پرچم بر زمين مىافتاد، دشمنمىگريخت و اگر بر جاى خود استوار مىماند شمار بسيارى از هر دو سپاهبه خاك و خون مىغلتيدند و البته اين چيزى بود كه امام بدان تمايلنداشت.
از اين رو به فرزند شجاع خود محمّد بن حنفيه كه در دليرىزبانزد خاص و عام بود، رو كرد و وى را به حمله فرمان داد و بدو گفتكه بايد به قصد انداختن پرچم يورش برد، زيرا پيروزى يا شكست دشمندر گرو اين پرچم بود و سپاه دشمن نيز به همين خاطر با تمام نيرو از پرچمخود محافظت مى كرد.
محمّد بن حنفيه با عزمى پولادين روانه ميدان شد، امّا هنوز اندكىجلو نرفته بود كه دشمن از قصد وى آگاه گشت و او را در زير باران تير،گرفتند.
محمّد كه راهى براى پيشروى در برابر خود نمىديد، به مركزفرماندهى سپاه، نزد اميرمؤمنان بازگشت.
علىعليه السلام بر وى نهيب زد، امّامحمّد گفت منتظر است تا از شدّت تير باران دشمن اندكى كاسته شود تاوى هجوم خود را دو باره از سر گيرد.
در اينجا يكى از راويان نقل مىكندكه امام خود تصميم گرفت اين مأموريت را به انجام برساند، امام حسنبرخاست و گفت كه وى داوطلب انجام اين مهم است.
علىعليه السلام پس ازاندكى ترديد كه شايد از مراقبت بسيار او بر جان سبطين كه نسلرسول خداصلى الله عليه وآله از آنان منشعب مىشد، نشأت مىگرفت و در صورتشهادت آنان، هيچ كس نبود كه نسل رسول و خط او را امتداد ببخشد،فرمود: به نام خدا روانه شو.
حضرت به ميدان نبرد گام نهاد.
باران تير بر وى باريدن گرفت.
امامعلى از فراز تپهاى در حالى كه محمّد حنفيه نيز در كنارش بود، امام حسنرا زير نظر گرفت.
ايشان در درياى سپاه دشمن گاه فرو مىرفت و گاه پيدامىشد تا آنكه به نقطهاى رسيد كه پرچم سپاه دشمن در آنجا متمركز بودوآن پرچم را بر زمين انداخت و در نتيجه سپاه دشمن پا به فرار نهادوبدين ترتيب با دست خود پيروزى را به ارمغان آورد.
.
.
.
اگر ما بخواهيم رويدادهايى را كه در زمان خلافت اميرمؤمنانواقع شده به خوبى دنبال كنيم تا از ابعاد شخصيّت بر جسته امام حسنآگاهى يابيم اين كار به درازا مىكشد، زيرا آنحضرت در اين حوادث مهمپس از امام علىعليه السلام، دوّمين كسى بود كه درخشندگى شخصيّت وىچشمها را خيره و خردها را شگفت زده مىساخت.
دوران امامت دسيسه پر نيرنگ در 19 مباه مبارك رمضان سال 40 هجرى با تروراميرمؤمنان على بن ابيطالب به انجام رسيد.
جهان اسلام در اضطراب و پريشانى بسيار سختى فرو رفته بود.
شمارىاز بقاياى خوارج اينجا و آنجا هنوز فعاليّت مىكردند و مردم را به حكماللّهى كه به زعم آنان به هيچ يك از رهبران دو اردوگاه شام و كوفه تعلّقنداشت، فرا مىخواندند.
آنان نمىخواستند تحت نظارت هيچ دولتى باقىبمانند!! عدّهاى از ساده لوحان و مفسدان، از آن كسانى كه از حقيقتمتمثل در اردوگاه علىعليه السلام و باطلى كه در اردوگاه شام بود دل خوشىنداشتند، نيز زير پرچم خوارج جمع آمدند.
آنان در راه نابودى حكومت هر مشكلى را آسان مىشمردند و ارتكابهر نوع جنايت و فساد را توجيه مىكردند.
در شام، معاويه سپاه خود رابراى هجوم نظامى ديگرى به كوفه آماده مىكرد.
وى نامهاى به متن زيربراى كارگزارانش نوشت: از بنده خدا، معاويه، اميرمؤمنان، به فلان بن فلان.
.
.
سلامعليكم.
.
.
سپاس خداى يگانهاى را كه جز او معبودى نيست.
امّا بعد، سپاس خداىرا كه شما را از دشمنان كفايت كرد و ياران كژروو تفرقه انداز را واگذاشت.
نامههاى بزرگان و سران آنان)كوفيان( بهدستما رسيدهكه در آنها از ما براىخود وخانوادههايشانامنيت مىطلبند.
پس چون نامهام به دست شما مىرسد با نيرو و سپاه خود حركت كنيد.
اينك به شكر خدا به انتقام خود رسيديد و آرزوى خود را يافتيد.
خداوندمتجاوزان و ستمگران را هدايت كند.
و السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته.
(9) حتى اگر خوارج نيز امام حسنعليه السلام را بر ضدّ معاويه يارى مىدادند،امّا آنها هم سرانجام جز خرابى به بار نمىآوردند، زيرا آنان همان گونهكه به معاويه اعتقادى نداشتند به وى هم معتقد نبودند.
اينك نگاهى به خانه علىعليه السلام مىافكنيم تا ببينيم كه چگونه پرتودرخشان امام در آنجا به خاموشى مىگرايد.
پس از وفات آنحضرت،خانوادهاش وى را پنهانى به پشت غرىّ -منطقهاى نزديك كوفه- بردند تاپيكرش را در آنجا به خاك سپارند.
آنان از ناحيه خوارج بسيار بيمداشتند.
آنان مى ترسيدند كه مبادا خوارج مرقد آنحضرت را بشناسند و بهانتقام يار همكيش خود "ابن ملجم" كه پيكرش سوازنده شد، قبر رابشكافند و جنازه را از آن بيرون كشند.
همچنين آنان از جاسوسان بنىاميّهكه از نقلاخبار به حزب اموى خسته نمىشدند، احساس خطر مىكردند.
(10) تشييع كنندگاناز فرزندان وخويشان آنحضرت،از مراسمخاك سپارىپيكر پاك امام باز مىگشتند.
درون خانه على هنوز مراسم سوگوارى بر پابود كه عبيداللَّه بن عبّاس كه از جانب امام بر ولايت بصره گماشته شدهبود، وارد منزل شد.
امام حسن به سوى مسجد بيرون آمد ومسلمانان درانتظارى گدازنده، چشم به راه مقدم وى بودند.
ابن عبّاس در رأس مجلسبه سخنرانى ايستاد وگفت: اميرمؤمنان وفات يافت در حالى كه جانشينىاز پس خود براى شما گذارد.
اگر بهاو پاسخ مىگوييد به سوى شما آيد واگربه خلافت او نا خشنوديد پس كسى را بر كسى اجبارى نيست.
مردم ناله وفرياد سر داند.
گويى سخن ابنعبّاس، دريايىاز اندوه ودريغهمراه داشت.
مردم با صداى بلند بانگ بر آوردند.
بگو او به سوى ما بيايد.
امام حسن مجتبى به سوى آنان رفت و خداى را ستود و بر او درودفرستاد وآنگاه از شخصيّت اميرمؤمنان تمجيد كرد و درباره او فرمود: "در اين شب مردى وفات يافت كه نه نخستين مسلمانان در عمل از اوسبقت گرفتند و نه آيندگان بهاو توانند رسيد.
او در ركاب رسولخدا جهادمىكرد و به جان خويش از آنحضرت پاسبانى مىنمود.
رسول خداصلى الله عليه وآله اورا با پرچم خويش به جنگ مىفرستاد و جبرئيلعليه السلام از راست و ميكائيلاز چپ او را در ميان خود مىگرفتند و وى باز نمىگشت مگر آنكه خدا بردستان او پيروزى را مىآورد.
او در شبى وفات يافت كه عيسى بن مريم درآن به آسمان صعود كرد و يوشع بن نون وصى موسىعليهما السلام نيز در چنين شبىدرگذشت.
وى از زرد و سپيد )طلا و نقره(، جز هفتصد درهم از پسخود باقى نگذاشت كه اين مبلغ از سهم او از بيت المال زياد آمده بود و وىمىخواست با اين مبلغ خدمتكارى براى خانهاش بخرد.
.
.
" اشك امان گفتن به او نمىداد، آهى كشيد و همراه با آن قطراتى ازچشمش باريدن گرفت و آه و حسرت بود كه از دهان مردم شنيده مىشدآنگاه امام فرمود: "اى مردم هر كه مرا شناخت، شناخته است و آن كهنمىشناسد بداند كه من حسن فرزند على هستم.
منم فرزند پيامبرصلى الله عليه وآلهومنم فرزند وصى ومنم فرزند نويد بخش بيم دهنده و منم فرزند دعوتكننده به خدا و منم فرزند چراغ نورانى.
من از خاندانى هستم كه جبرئيلبه سوى ما فرود مىآمد و از پيش ما به آسمان مىرفت و من از خاندانىهستم كه خداوند پليدى را از آنان زدود و ايشان را پاك و پاكيزه گردانيدو من از خاندانى هستم كه خداوند محبتشان را بر هر مسلمانى واجبشمرده و براى پيامبرش فرموده است: بگو از شما به خاطر آن پاداشى نمىطلبم و هر كه حسنهاى گرد آورد مااز جانب خود حسنهاى بر آن مىافزاييم.
گرد آورى حسنه همانا محبّت مااهل بيت است".
بدين گونه مردم با رضايت و خوشنودى، با امام حسنعليه السلام دست بيعتدادند، زيرا وى را تجسّم صفات شايسته و برتر خلافت مىديدند.
و آيامگر نه اين است كه پيشواى مسلمانان بايد از جانب خداوند انتخاب شودو پيامبرصلى الله عليه وآله او را منصوب كند؟ و آيا مگر نه اين است كه رهبرمسلمانان بايد در اوج كرامتها و فضيلتها باشد و با كفايتترين و باابهّتترين و داناترين مسلمانان به شمار آيد؟ و آيا مگر تمام اينويژگيها، به شكلى كامل، در امام حسن گرد نيامده بود؟ آيا پيامبر اكرمدرباره وى نفرموده بود: حسن و حسين چه برخيزند و چه بنشينند، هردو امامند؟ و آيا امام حسن همانى نبود كه پدر بزرگوارش درباره اوفرموده بود: "خاندان پيامبر، حيات دانش و مرگ جهلند.
حلم آنان ازعلم ايشان و ظاهرشان از باطنشان و سكوتشان از حكمة سخنشان شما راآگاه مىكند.
با حقّ، مخالفت نمىورزند و در آن به اختلاف نمىافتند.
ايشان ستونهاى اسلام ومحرمان راز هستند كه به ايشان اعتصام مىكنند.
به واسطه ايشان است كه حقّ به محل خود باز مىگردد و باطل از جايگاهخود كنار مىرود و زبانش از جايى كه رسته بريده مىگردد.
دين را باخردى بيدار و با نگرش و دقت، دريافت كردهاند نه با عقل شنيدنى و ازراه روايت كه راويان علم فراوان امّا رعايت كنندگانش اندكند".
پس از آنكه بهترين صحابه و انصار مردم را به بيعت با امام حسنترغيب كردند، آنان با امام دست بيعت دادند.
عبيداللَّه بن عبّاس در اينباره گفت: "اى مردم! اين فرزند پيامبرتان و وصى امام شماست، پس بااو بيعت كنيد".
مردم امام حسن را از بُن جان و دل دوست داشتند.
و اين دوستى ازمحبّت پيامبرصلى الله عليه وآله به ايشان و محبّت خدا به كسى كه پيامبر را مورد مهرقرار مىداد، سر چشمه مىگرفت.
علاوه بر آنچه گفته شد بايد بيفزاييم كه شرايط حاكم بر آن روزگاروجود مردى را اقتضا مىكرد كه بتواند با معاويه و باند نيرنگباز وىمقابله كند.
كسى كه شايسته رهبرى بوده و از بينشى خردمندانهومحبوبيت در دل مسلمانان بهرهمند باشد.
بدين خاطر بود كه مسلمانان در بيعت با امام حسن شتافتند و گفتند:"او نزد ما بسيار محبوب است و بر گردن ما حقّ دارد و به خلافتشايسته است".
قيس بن سعد، اين انقلابى بزرگ، پيشاپيش بزرگان و مجاهدان انصاربراى بيعت با امام حسن پا پيش نهاد و به او گفت: "دستت را دراز كن تا با تو بر كتاب خدا و سنّت پيامبرش و جنگ بامحلّين بيعت كنم".
امام حسن به او پاسخ داد: "بر كتاب خدا و سنّتپيامبرش كه اين دو بر هر شرطى مقدماند".
بدينسان بيعت امام حسنعليه السلام در سوّمين دهه از ماه مبارك رمضانسال 40 هجرى انجام پذيرفت.
هرگاه گروهى براى بيعت به نزد حضرتشمىآمدند، مىفرمود: "با من بر اينكه كاملاً گوش به فرمانم باشيد و باكسانى كه من مىجنگم، بجنگيد و با كسانى كه دوستى مىورزم دوستىكنيد، بيعت نماييد".
چون امام بر مسند خلافت تكيه زد، مسئوليّت پايان دادن به اختلافموجود ميان دو ارودگاه كه تا نابودى اسلام پيش رفته بود، بر دوش وىافتاد، زيرا كفار در گوشه و كنار مملكت اسلامى مترصّد فرصتى بودند تاچنانچه ضعف وخللى مشاهده كردند ضربهاى كارى بر پيكر جامعهاسلامى فرود آورند.
اين از يك سو، امّا از سوى ديگر خبرهاى سپاه شام در كوفه و بصرهوديگر شهرها، همراه با مبالغه، به سرعت پخش مىشد بدان گونه كههمه مىدانستند جنگى خونين در پيش است.
معاويه سپاه شصت هزار نفرى شام را به فرماندهى خود بسيج كرد وضحاك را به جانشينى خويش در شام نهاد.
در اين هنگام بر امامحسنعليه السلام بود كه سپاه حقّ را بسيج كند تا در برابر اين حركت جناح باطلمقابله نمايد.
امّا آنحضرت صلاح ديد كه پيش از آغاز جنگ، نامهاى بهمعاويه نگارد و با او اتمام حجّت كند.
آنچه در پى مىآيد، فرازهايى ازهمين نامه است: "چون رسولخدا درگذشت، عرب در خلافتاوبهكشمكش برخاستند.
قريش ادعا كرد كه ما قبيله وخانواده و دوستان اوهستيم و روا نيست كه شما در خلافت محمّد و حقّ او با ما ستيزه كنيد.
عرب پنداشت كه آنچه قريش مىگويد، همان است و حجّت آنان دربارهحكومت و ستيز بر سر گرفتن خلافت پيامبرصلى الله عليه وآله صحيح است.
پس بهتقاضاى آنان "آرى" گفت و خلافت را بديشان تسليم كرد.
آنگاه قريش باما به احتجاج برخاستند وهمان سخنى را كه به اعراب گفته بودند، براىما نيز آوردند، امّا قريش ديد كه ما مانند عرب حقّ را به جانب آناننداديم.
بدين ترتيب قريش، با دادخواهى و احتجاج اين امر )خلافت( راعهده دار شد چون اهل بيت و دوستان محمّدصلى الله عليه وآله ما را به احتجاج وطلبداد خود از آنان فرمان دادند، آنان از ما كناره گيرى كردند.
وبا يارىيكديگر، بر ستم كردن و خوار شمردن ما ايستادگى كردند.
پس ديدار درپيشگاه خدا كه او راهبر و ياريگر است.
آنگاه امامعليه السلام در ادامه اين نامه افزود: اى معاويه امروز از اين كه بر گرده كارى كه براى احراز آن شايستگىندارى، پريدهاى باعث تعجّب وشگفتى است.
براى تو نه فضلى در ديناست و نه اثرى پسنديده در اسلام.
زاده دشمنترين قريش با رسولخداوقرآنى.
خدا تو را ناكام گذارد.
به زودى باز گردانده شوى و خواهىدانست كه سراى آخرت ازآنِ چه كسى است.
به خدا ديرى نخواهد پاييدكه پروردگارت جانت را بگيرد وآنگاه بدانچه دستهايت پيش فرستادهاندتو را جزا دهد و خداوند خود در حقّ بندگانش ستم نمىكند.
.
.
ونيز نوشت: انگيزهاى كه سبب شد تا من اين نامه را بنويسم هماناعذرهايى بود كه من درباره تو ميان خود و خدايم عز و جل داشتم.
پس اگرتو تسليم شوى از حظّى وافر برخوردار گردى و كار مسلمانان به صلاحمىانجامد.
پس اين همه به راه باطل خويش ادامه مده و همچون ديگرمردم با من بيعت كن.
تو خود نيك مىدانى كه در نزد خداوند و نزد هربنده توبه كننده وپرهيزكار و نيز در نزد هر كس كه دلى زارى كننده بهدرگاه حقّ دارد، من از تو به اين امر )خلافت( سزاوارترم.
پس از خداى بترس و عصيان و سركشى را فرو گذار و خون مسلمانانرا پاس دار.
به خدا سوگند هيچ نفعى براى تو ندارد كه خون آنان را بيش ازاين بريزى وآنگاه خداى را ديدار كنى.
به صلح و طاعت روى كن و در اينامر )خلافت( با اهل آن و كسى كه بدان سزاوارتر از توست، ستيزه مكن.
تا خداوند به اين وسيله اين آتش افروخته را فرو نشاند و وحدت كلمهايجاد كند و ميان مردم را اصلاح فرمايد و اگر تو نخواهى از اين نافرمانىدست بكشى من با مسلمانان بهسوى تو حركت مىكنم وآنگاه تورا محاكمهمىنمايم تا آنكه خداوند كه بهترين داوران است، ميان ما داورى كند.
.
.
بدينسان نامههايى ميان رهبران دو سپاه مبادله شد.
نامهاى ازامامعليه السلام با حجّتى قاطع و پخته كه ملاك آن نقد و تجربه بود و نامه ديگراز معاويه با فريب ونيرنگ و دادن قول و گذاردن شرط و شروط مبنى برتقسيم بيت المال بر حسب تَشَخُصات و مراتب پوشالى قبيلهاى همراه بود.
خبرهايى مبنى بر بسيج سپاه اموى و حركت آنان به سوى كوفه، درميان مردم انتشار يافته بود.
امام حسنعليه السلام تصميم گرفت براى مقابله باهجوم معاويه، سپاهى فراهم آورد، امّا طريقه بسيج سپاه در نزدآنحضرت با طريقهاى كه معاويه اتخاذ كرده بود، بسيار تفاوت داشت.
معاويه در پى گزينش دلمردگان و سياهدلان بود و آنان را با دادن اموالمسلمانان به خدمت خود در مىآورد.
او همچنين برخى از انصار را بهسوى خود مىخواند و با دادن ثروتهاى گزاف از وجود آنان براى جنگ باامام سود مىبرد.
آنان از اين اقدامات هيچ كوتاهى نمىكردند، زيرا به نظر آنها امامحسنعليه السلام نمونه كامل اسلام، يعنى همان دينى كه با آن دشمنى و كينهمىورزيدند، بود.
امّا امام حسن مسائل بسيارى را در انتخاب سپاه در نظر مىگرفت.
وى هيچگاه صاحب منصبان و نامداران را اطعام و گرسنگان را به همانحال گرسنگى رها نمىكرد و هرگز به مردم وعدههاى پوچ نمىداد تا اگراوضاع بر وفق مرادش شد به تمام وعدههايش پشت پا زند.
او هيچ گاهولايت شهرهاى گوناگون را بدون هيچ حساب و كتابى به اين و آناننبخشيد.
مردم را به اجبار به ميدان نبرد نمىآورد.
او به سپاهش اجازهخونريزى وهتك حرمتها و فروش اسيران را نمىداد.
امام حسنعليه السلامدشمن خويش را گروه سركشى از مسلمان مىدانست و معتقد بود كه بايدآنان را به بهترين طريق ممكن از ادامه سركشى بازداشت.
حال آنكهمعاويه و حزبش بر اين باور بودند كه امام حسن و يارانش دشمنان سياسىآنان هستند و بايد به هر شيوهاى كه شده است، آنان را از ميان بردارد.
بنا به همين دلايل بود كه معاويه در گرد آورى سپاه به مراتب از امامحسنعليه السلام به موفقيّت بيشترى دست يافت.
برخى از اصحاب آنحضرتبسيار به وى مىگفتند كه او هم روش معاويه را در جمع نيرو به كار بندد،امّا وى گرايش به باطل و انحراف از حقّ را به شدّت تقبيح مىكرد.
عبيداللَّه بن عبّاس، والى آنحضرت بر بصره، طى نامهاى به امام حسننوشت: امّا بعد، مسلمانان پس از علىعليه السلام خلافت را به تو سپردند.
پسآستين خود را بالا بزن و با دشمنت نبرد كن و يارانت را نزديك كن و دينبدگمان را از دنيايش كسر نكند خريدارى كن.
و متشخّصان و بزرگان را بهولايت بگمار تا دل عشاير آنان را بدست آورى و هيچ يك از مردممخالف تو نباشند و همه با هم يكى باشند، زيرا برخى از كارهايى كهمردم آنها را ناخوش مىدارند، ولى به ظهور عدل و سرفرازى دينمىانجامد بهتر از كارهاى ديگرى است كه مردم آنها را دوست مىدارند،ولى سرانجام به ظهور ستم و ذلّت مؤمنان و سر بلندى تبهكاران منجرمىشود.
و بدانچه از پيشوايان عادل رسيده است، اقتدا كن.
از آنان نقلشده است كه دروغ روا نيست مگر در جنگ يا بر قرار كردن صلح و آشتىدر ميان مردم.
چون كار جنگ به نيرنگ است و براى تو در اين خصوصراه باز است اگر عزم جنگ داشته باشى، مشروط به اينكه هيچ حقى راباطل نگردانى.
.
و بدان كه بسيارى از مردم از پدرت، على، روى گردانشدند و به معاويه گراييدند، زيرا او در تقسيم فىء و بيت المال ميان آنانتفاوت نمىگذاشت و اين بر مردم گران بود و هم بدان كه كسى بهرويارويى تو برخاسته كه در آغاز ظهور اسلام با خداى و پيامبرصلى الله عليه وآلهجنگيد تا آنكه خواستِ خداوند چيره شد.
پس چون همه به يكتايىپروردگار ايمان آوردند و شرك نابود شد و دين سرورى يافت، آنان نيزاظهار ايمان كردند و قرآن خواندند در حالى كه آيات را به ريشخندمىگرفتند و نماز خواندند با گرفتگى و كسالت و خمس و زكات دادند درحالى كه از پرداختن آن خشنود نبودند.
آنگاه ابن عبّاس در ادامه اين نامه اوضاع اجتماعى و فساد حاكم بر آنرا تشريح كرد و سپس به تبيين سرشت جامعه و گذشته و حال آنپرداخت.
امّا آنحضرتعليه السلام هرگز نخواست كه جز راه حقّ را برگزيند و ازطريقى جز طريق استوار پيروى كند.
با وجود اين، امام حسن شمار بسيارى از كوفيان را بسيج كرد.
البتهبراى ما ثبت و ضبط دقيق نفرات وى مهم نيست، امّا آنچه براى ما اهميّتدارد تحليل شخصيّت افرادى است كه در اين سپاه بودند.
آنان چه كسانىبودند و چرا به يارى امام شتافتند و سرانجام نتيجه چه شد؟ تاريخ نگاران سپاه امام حسن را مركب از چند تيره دانستهاند: 1 - شيعيان پاكدلى كه به عنوان اداى تكليف دينى خويش و انجاممأموريت انسانى خويش از آنحضرت پيروى مىكردند كه البته شمار آناناندك بود.
2 - خوارج كه خواستار جنگ با معاويه و امام حسن بودند، امّا در اينبرهه، فعلاً مىخواستند كار معاويه را تمام كنند تا در آينده به حسابآنحضرت نيز رسيدگى كنند.
3 - فتنه جويان و آزمندانى كه مىخواستند با شركت در جنگغنيمت، به دست آرند.
4 - ترديد كنندگانى كه حقيقت ماجرا را از اين جنگ درنيافته و آمدهبودند تا دليلى بيابند كه به كدامين گروه بپيوندند.
5 - متعصبانى كه سران قبايل را مدّ نظر داشتند و اين جنگ را بهحساب جنگهاى قبيلهاى و خرده حسابهاى شخصى محسوب مىكردند.
اينان عناصر سپاه امام بودند و طبيعى است كه چنين سپاهى، با اينتنوع اشخاص و آرا، نمىتواند در انجام مأموريت خويش كامياب باشد،زيرا جنگ، طالب ايمان و يكپارچگى و اطاعت است.
سپس امام حسنعليه السلام نخستين گروه خود را تشكيل داد و آنان را بهعنوان جلوداران سپاه تحت فرماندهى عبيداللَّه بن عبّاس تعيين كرد.
عبيداللَّه از جهات گوناگونى براى عهده دارى اين امر شايستگى داشت: نخست آنكه وى اوّلين داعى جنگ بود و دوّم آنكه در ميان مردمومحافل از آوازهاى نيك برخوردار بود و سوّم آنكه وى مىخواست انتقامخون دو پسرش را كه به دست سپاهيان معاويه كشته شده بودند، بگيردوبالاخره آنكه خويشاوند نزديك امام حسن بود.
ابن عبّاس با سپاه خويش به سوى مسكن،(11) بر كنار نهر دجله، حركتكرد ودر آنجا با اردوگاه معاويه رو به رو شد.
وى در همان مكان بهانتظار رسيدن سپاهيان ديگر از كوفه اردو زد.
در كوفه، مردم چند گروه بودند.
عدّهاى جزو هواخواهان ويارانمعاويه بودند كه هدايا و وعده و وعيدهاى حزب اموى آنان را فريفته بود.
همچنين گروهى از آنان در زمره خوارج قشرى جاى داشتند و برخى هممردم را از شركت در اين جهاد باز مىداشتند و البته گروهى نيز از آگاهانبودند كه آتش شور واشتياق مردم را بر مىافروختند و آنان را با روشهاىمختلف به جنگ با سركشان و عصيانگران بر مىانگيختند.
امام حسنعليه السلام پيوسته سخنوران و شخصيّتهاى مبارز را بدين سوى وآنسوى مىفرستاد تا مردم را به يارىاش فرا خوانند و به علاوه خود با ايرادسخنرانيهاى پياپى، دلهاى كوفيان را گرم مىكرد.
امّا كوفيان در برابر اين دعوت چونان يخ، سرد و افسرده بودند، زيراجنگهاى كوبنده و سنگين جمل، صفين و نهروان نيروى آنان را فرسودهوتوان آنان را برده بود.
امام خود در يكى از مناسبتها، از علتّى كه مردم كوفه را از همراهى باوى بازداشته بود، سخن گفت و فرمود: "شما در مسير خود به صفيّنبوديد در حالى كه دينتان در برابر دنيايتان قرار داشت.
امروز نيز اينگونهايد و دنيايتان در برابر دينتان قرار گرفته است.
شما ميان دو دستهمقتول قرار گرفتهايد.
يكى مقتولى در صفيّن كه بر آن مىگرييد وديگرىمقتولى در نهروان كه كينه او را مىجوييد، امّا باقى پس سر افكندهاندواما كسى كه گريان است انتقام جوينده است".
بهرغم تمام اين ناهمواريها، ياوران حقّ عزم خودرا بر شركتدر جهاداستوار ساختند بدين اميد كه از اين ميدان پيروز و سر بلند به در آيند.
نيرنگهاى معاويه كار خود را كرد.
وى گروه اندكى از آزمندان را بهاطاعت خود درآورده بود و نقشههاى خود را به دست آنان عملى مىكرد.
اينان شايعات گوناگون و بسيارى درباره نيروى سپاه شام و كم شمارىوضعف سپاه كوفه براى رويارويى با آنان در ميان مردم مىپراكندند.
همچنين درهم و دينارهاى معاويه نيز نقش پليد و پست خود را به خوبىايفا كرد.
فرماندهان سپاه امام حسنعليه السلام را، كه وى به آنان اعتماد داشت،مىبينيم كه در برابر نيروى تبليغاتى و مكارانه معاويه خود را مىبازندوسست مىشوند.
على رغم آنكه رهبرى سپاه امام رهبرى حكيمانه و تحت لواى عبيداللَّهبن عبّاس بود، امّا با وجود اين، اين سپاه، خود قربانى نيرنگ معاويه شدو فرمانده آن به وسيله معاويه در بند فريب افتاد.
داستان از اين قرار بودكه: امامعليه السلام، پسر عموى خويش را براى ملاقات با معاويه مأموريت دادو در نامهاى به وى چنين سفارش كرد: "اى پسر عمو! من دوازده هزار تناز شجاعان عرب و قاريان شهر را به سوى تو گسيل مىدارم كه يكى از آنهابر لشكرى برترى دارد.
پس با ايشان حركت كن و به آنان نرمى نشان ده.
چهرهات را براى آنان گشاده كن و بالت را زير پاى آنان بگستر )با آنانفروتنى پيشه كن( آنان را در مجالست نزديك گردان كه اينان باقىماندگان ياران مطمئن امير مؤمنانند.
با ايشان بر شط فرات حركت كن،سپس برو تا با معاويه روياروى گردى.
پس اگر تو او را ديدار كردىنگاهش دار تا من به سوى تو آيم.
چون من بزودى در پى تو حركت خواهمكرد وبايد خبر تو هر روز به من برسد وبا اين دو تن )قيس بن سعد وسعيدبن قيس( مشورت كن.
پس اگر به معاويه برخوردى با او جنگ آغاز مكنتا آنكه او نخست جنگ را آغازكند.
پس اگر چنين كرد با او بجنگ و اگرتو كشته شدى فرمانده سپاهيان قيس بن سعد است و اگر او نيز كشته شد،سعيد بن قيس فرمانده سپاهيان خواهد بود".
(12) سپس آنحضرت خود با سپاهى بى شمار كه تعداد آن را سى هزار و يابيشتر ذكر كردهاند، حركت كرد و تا "مظلم ساباط" كه نزديك مداينبود رسيد.
توطئههاى معاويه در جلوداران سپاه امام حسنعليه السلام كارگر افتاد.
خبرى در ميان سپاهيان شايع شد كه اثرى ژرف در روحيه آنان داشت.
شايع شد كه: "حسن براى برقرارى صلح با معاويه مكاتبه مىكند پس چراشما خود را به كشتن مىدهيد".
پس از شايع ساختن اين خبر در ميان سپاهيان، معاويه با اعطاى مالودادن وعده، كوشيد تا نظر فرماندهان سپاه را به سوى خود جلب كند.
فرماندهان نيز پنهانى به اردوگاه معاويه رفت و آمد مىكردند.
عبيد اللَّهخبر اين ماجرا را طى نامهاى براى امام حسن نوشت.
توطئههاى معاويهدر همين حد چندان اهميّت نداشت، اما همين كه وى توانست وجدانفرمانده كل سپاهيان امام حسن را بخرد، اين توطئهها رنگ ديگرى بهخود گرفت.
معاويه نامهاى خطاب به عبيداللَّه نوشت و در آن گفت: حسن درباره صلح به من نامه نگاشته است و امر را به من تسليمخواهد كرد پس اگر تو همين حالا در اطاعت من پاى نهى، از فرماندهانمن خواهى بود وگرنه دنباله رو من خواهى شد، و اگر تو سخن مرا همينالآن بپيذيرى هزار هزار درهم به تو خواهم بخشيد كه نيمى از آن را درهمين وقت و نيم ديگر را پس از آنكه به كوفه وارد شدم به تو خواهم داد.
در حقيقت معاويه در اين نامه براى فريفتن عبيداللَّه به سه ترفندمتوسّل شد.
نخست آنكه به وى گفت: كه حسن به او درباره صلح نامهنگاشته است.
اين نخستين عاملى بود كه عبيداللَّه را به لرزه در آورد.
عبيداللَّه حتماً با خودش گفته است: اگر واقعاً چنين باشد پس چرا منشهرت و آوازه خويش را در تاريخ لكه دار كنم و بار سنگين خونهايى راكه تحت فرماندهى من ريخته مىشود، بر دوش گيرم.
ترفند دوم معاويه آن بود كه وى گفت: متبوع باش.
يعنى او را به دادنرياست فريفت و بالاخره ترفند سوم آن بود كه به وى وعده پاداش يكميليون درهم داد و همين حيله اخير توانست اين شخص را، كه امامش وىرا به ملازمت عدل و مساوات حتّى در مورد فرو دست ترين مردم فرمانداده بود، از راه به در برد.
عبيداللَّه، فرمانده كل سپاه، بدون آنكه كسى را از تصميم خود آگاهسازد به اردوگاه معاويه پيوست.
صبحگاهان سپاه در پى جستجوىفرمانده خويش بر آمد تا به امامت وى نماز گزارند، امّا هر چه گشتند اورا نيافتند.
قيس، مرد شماره 2 سپاه، برخاست و با مردم نماز صبح گذارد.
آنگاه به خطبه ايستاد تا آرامشان كند ودلهاى آنانرا قوت بخشد و گفت: اين )عبيداللَّه( و پدرش يك روز هم كارى صواب نكردند.
پدر اوعموى رسول خدا بود و همراه مشركان در بدر حاضر شد تا با آنحضرتبجنگد.
پس كعب بن عمرو انصارى او را اسير كرد.
او را به نزد رسولخداصلى الله عليه وآله بردند و آن حضرت فديه او را گرفت و آن را ميان مسلمانانتقسيم كرد.
و نيز علىعليه السلام، برادر او )عبداللَّه بن عبّاس( را بر منصبولايت بصره گماشت، امّا او اموال آن شهر و اموال مسلمانان را دزديد و باآنها كنيزكان خريد و ادعا كرد كه اين اموال براى او حلال است و اين يكىرا هم علىعليه السلام بر ولايت يمن گماشت، امّا از بُسر بن ارطاة ترسيدوفرزندانش را وانهاد و گريخت تا آنكه كشته شدند و اكنون نيز چنينكرده است.
سپاه سخنان اورا تأييد كرد وگفتند كه: حمد خدارا كه اورا ازميان ما خارج كرد.
امّا اين لشكرى كه فرماندهش به اردوگاه معاويه پيوست، در وضعىنبود كه بتواند در مقابل سپاه معاويه مقاومت كند.
از اين رو بيشتر افراداين سپاه پراكنده گشتند و تنها 14 از آنها كه شمارشان به چهار هزار نفرمىرسيد، باقى ماندند.
كم شدن اين تعداد از سپاهيان، موجب پديد آمدن ضعف و نگرانى درافراد خط مقدّم و ديگر سپاهيانى شد كه در مظلم ساباط جاى گرفتهبودند.
يعنى جايى كه امام و سپاه او اردو زده بودند سپاهى كه تبليغاتمعاويه در آن از طريق جاسوسانى كه هر دم به آنجا گسيل مىكرد، ادامهداشت.
برخى از سپاهيان حضرت به معاويه پيوستند و دستهاى ديگر به اونوشتند كه اگر بخواهى مىتوانيم ايشان را دست بسته نزد تو آوريم و اگربخواهى مىتوانيم، او را بكشيم.
بذل و بخششهاى معاويه كه غالباً افزون از صد هزار بود، براى افراداختصاص داده مىشد.
او پيوسته به فرماندهان سپاه امام وعده ازدواج بادخترانش را مىداد تا آنها را بفريبد و از امام جدا كند.
بدين گونه مىتوانيم عمق فشارهايى كه امام را مجبور به پذيرش صلحكرد دريابيم.
امام حسن خطبه آتشينى براى يارانش كه باطناً با معاويهسازش كرده بودند و مقدمه سپاه او را تشكيل مىدادند، ايراد كرد.
ازخطبهاى كه حضرت به فروشندگان وجدانهاى خود ايراد فرمود پيداستكه سپاهيان آنحضرت تا حد بسيار زيادى تحت تأثير تبليغات معاويهقرارداشتند تا آنجا كه حتى به امام اصرار مىكردند كه از حقّ خود دستبكشد و با معاويه بيعت كند، امّا آنحضرت تن به اين كار نمىداد.
همچنين از اين خطبه معلوم مىشود كه يكى از سرشناسان سپاه آنحضرتدر انديشه ترور وى بوده است چنان كه پيش از اين دوست ديگرش، امامعلىعليه السلام را به قتل رسانيده بود.
از تمام اينها گذشته، شرايط به گونهاى بود كه امام حسن را به انعقادصلح با معاويه، آن هم با ضرب الاجلى كه خود معين كرده بود، سوقمىداد، بنابر اين امامعليه السلام نامهاى در مورد صلح به معاويه نگاشت يا بنابرقول ديگر ، معاويه نامهاى در اين باره به حضرت نوشت.
هر دو طرفپس از آنكه در مورد بندهاى اين صلح نامه به توافق رسيدند، بدانرضايت دادند.
در واقع امضاى اين صلح نامه به امام جز خير و نيكى و برامّت جز صلاح باز نمىگرداند.
هر زمان كه به خطبههاى امام حسن كه پس از انعقاد صلح بر اصحابىكه به اين صلح اعتراض داشتند ايراد فرمودند توجه شود درمىيابيم كهانعقاد اين صلح تا چه اندازه تحت تأثير شرايط دشوارى بوده كه هر لحظهفتنهاى از پس فتنهاى بر مىخاسته است.
از جمله آنكه آنحضرت خطاببه يكى از آنان مىفرمايد: "من خوار كننده مؤمنان نيستم، بلكه سرفرازكننده ايشانم.
من هنگامى كه سستى و كراهت اصحابم را براى جنگيدنمشاهده كردم، تصميم به انعقاد صلح گرفتم و يگانه مقصودم از آن ،جلوگيرى از كشتار شما بود".
آنحضرت در جاى ديگرى خطاب به يكى از خوارج كه دشمنى آناننسبت به امام حسن و شيعيانش كمتر از دشمنى معاويه و يارانش بآنحضرت نبود، در همين باره مىفرمايد: "واى بر تو اى خارجى! اينسان قضاوت مكن آنچه مرا بدين كار وادارساخت قتل پدرم به دست شما و طعنههايتان به من و يغماگرى شما عليهمن بود.
شما هنگامى كه به صفيّن روانه شديد دينتان پيشاپيش دنيايتان بودو امروز چنان گشتهايد كه دنيايتان فراروى دينتان است.
واى بر تو اىخارجى! كوفيان مردمى هستند كه نمىتوان به آنان اطمينان كرد،وهيچكس جز ذليلان به آنان عزيز نشدند.
هيچ يك از آنان با رأى ديگرىموافقت نمىكند.
پدرم به خاطر آنان متحمّل مشكلات بسيار و حوادثتلخى شد.
سرزمين آنان زودتر از ديگر جاها رو به ويرانى مىگذاردومردم آن كسانى هستند كه دينشان پراكنده شد و خود گروه گروه شدند".
(13) با توجه به اين عوامل و نيز علل و اسباب ديگر، امامعليه السلام با معاويه تنبه صلح داد و اين عهدنامه را با وى منعقد كرد: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ "اين پيمان نامهاى است كه حسن بن على بن ابى طالب با معاويه بن ابىسفيان منعقد كرده است.
وى با معاويه مصالحه مىكند كه حكومت را با شرايطزير بدو واگذارد: 1 - معاويه در ميان مردم به كتاب خدا و سنّت پيامبرش و سيره جانشينانصالح او حكومت كند.
2 - معاويه بن ابى سفيان نمىتواند پس از خود جانشينى براى حكومتتعيين كند، بلكه پس از وى حسن و پس از او حسين بايد بر مردم حكومتكنند.
3 - مردم در هر جا كه باشند، در شام يا عراق يا حجاز و يا يمن بايد درامان باشند.
4 - ياران و پيروان على و نيز زنان و فرزندانشان بايد در امان باشندومعاويه بايد در اين خصوص سوگند ياد كند و پيمان دهد.
اگر بندهاى بهخداوند سوگند بخورد و سپس به عهد خود و آنچه گفته است وفادار بماند،خداوند بر او خرده نگيرد.
5 - معاويه نبايد عليه حسن بن على و برادرش حسين و نيز ديگر افرادخاندان رسول خداصلى الله عليه وآله در نهان و آشكار دست به توطئها بزند يا آنها را در هركجا كه باشند به هراس اندازد.
فلان بن فلان متعهّد رعايت موارد اين صلح نامه مىگردد، وخداوند بهترينكسى است كه به شهادت گرفته ميشود".
(14) محل عقد اين صلح نامه در مسكن ساباط بوده است، جايى نزديكبغداد امروزى كه سپاه امام حسنعليه السلام در آنجا اردو زده بود، چون كارانعقاد صلح نامه به پايان رسيد، امام حسن به همراه يارانش به كوفهبازگشت.
استراتژى صلح در نظر امام مجتبى بايد پذيرفت كه ابو محمّد امام حسن مجتبىعليه السلام با قبول اين صلح نامهكه برخى از دوستانش آن را موجب ذلّت و دشمنانش آن را اقدامى از روىترس وتسليم طلبى خواندهاند، فداكارى بزرگى از خود نشان داد.
امضاىاين صلح نامه يكى از پرشكوهترين جلوههاى پيروزى بر خود و مقاومتدر برابر طوفانهاى هوا و هوس و احساس مسئوليّت در مقابل ريختنخونهاى مسلمانان و به حقيقت پيوستن اين سخن راست و تصديق شدهپيامبر بزرگوار بوده است كه فرمود: "اين پسرم )امام حسن( سرور استو شايد خداوند به وسيله او ميان دو گروه از مسلمانان اصلاح كند".
(15) اگر امام حسن پيشواى صلاح و راستى و الگوى فداكارى و مجمعكرامتها وبزرگواريها و در نهايت امام مؤيَّد به غيب نمىبود، از اينكهمىديد معاويه، يعنى همان كسى كه پيامبرصلى الله عليه وآله در باره او فرموده بود:"چون معاويه را بر منبر من ديديد بكشيدش و )اگر چه( هرگز چنيننمىكنيد"، بر اريكه حكومت مىنشيند، روح پاكش دچار آشوبواضطراب مىگشت.
اگر قلب بزرگ او به پروردگارش متصل نمىبود،هر آينه دل شكسته و رنجيده خاطر مىشد ودق ميكرد.
چرا كه به چشمخود مىديد كه مسلمانان دو باره به قهقرا مىروند و ستاره "جاهليّتجديد" از نو درخشش پيدا كرده است.
اگر بردبارى عظيم او كه بر جوشيده از قوت ايمان وى به خدا و تسليمدر برابر قضاى او نمىبود، هرگز در مقابل معاويه از خود شكيبايى نشاننمىداد.
معاويه بر منبر رسول خدا مىنشست و منشور رسالت را پارهمىكرد و به بزرگترين مردم پس از پيامبرصلى الله عليه وآله ، دشنام و ناسزا مىگفت.
آرى امام حسن آخرت را بر دنيا ترجيح داد و به خاطر موارد زيرپذيراى صلح گرديد: 1 - اهل بيتعليهم السلام به حكومت به عنوان وسيلهاى براى تحقّق بخشيدنبه ارزشهاى مكتب مىنگريستند.
بنابر اين هنگامى كه مردم از دينراستين منحرف شوند و طبقات فاسد بر جامعه مسلّط گردند و بخواهند ازدين به عنوان ابزارى در خدمت منافع نا مشروع خود بهره گيرند، پسحكومت وحكمران به جهنم برود.
.
تا مشعل مكتب فروزان بماند،وتمامى امكانات براى اصلاح جامعه و با هر وسيلهاى بكار گرفته شود.
اميرمؤمنان علىعليه السلام درباره شيوه حكومت مىفرمايد: "به خدا سوگند، معاويه از من زيرك تر و باهوشتر نيست، امّا او خيانتپيشه مىكند و)در راه حكومت( مرتكب گناه مىشود و اگر خيانت منفورنمىبود من خود زيركترين مردمان بودم، ولى هر خيانتى گناه و هر گناهى كفراست و هر خيانت پيشهاى را روز قيامت پرچمى است كه بدان شناختهمىشود.
به خدا سوگند كه من با نيرنگ فريفته نمىشوم و سختيها مرا دچارضعف و سستى نمىكند.
"(16) همچنين از ابن عبّاس روايت شده است كه گفت: "در ذى قار براميرمؤمنانعليه السلام وارد شدم.
او داشت، كفش خود را وصله مىكرد.
پس بهمن گفت: قيمت اين كفش چند است؟ گفتم: قيمتى ندارد.
فرمود: به خداسوگند اين كفش در نزد من از حكومت بر شما محبوبتر است مگر آنكهحقّى را بر پاى دارم يا از باطلى جلوگيرى كنم".
(17) 2 - امام حسن در زمانى مىزيست كه روح ايمان در نزد مردم و بهويژه در قبايل عربى كه به خارج از حجاز رفته و در سرزمينهاى پر خيروبركت پراكنده شده بودند، به غايت تنزّل يافته بود.
اين قبايل رسالتخود را يا فراموش كرده ويا هالهاى بى رمق از آن را نگه داشته بودند.
"كوفةالجند" كه در روزگار خليفهدوّم ساخته شد تا حامى سپاهومركزى براى فتوحات شرقى مسلمانان باشد به صورت مركز كشمكشهاىقبايل ولشكركشيهاى فاسد در آمده.
هر كس كه بيشتر مىداد مردم جذباو مىشدند.
البته در اين ميان، قبايل ديگرى نيز بودند كه از اسلام و حقّوخط مشى انقلابى اهل بيت دفاع مىكردند.
امّا بيشتر قبايلى كه در اينسرزمين مىزيستند در پى رسيدن به مال و ثروت بودند تا آنجا كه ازپيرامون رهبرى شرعى پراكنده گشتند و همين كه دانستند معاويهاموالمسلمانان را بى هيچ حساب و كتابى به اين وآن مىبخشد، با گردنكشانشامى بناى نامه نگارى نهادند.
براى همين است كه شما مىبينيد حتّى پسرعموى امام حسنعليه السلام كه فرماندهى سپاه آنحضرت را نيز بر عهده داشت،به طمع رسيدن به بيش از يك ميليون درهم، حضرت را وامىگذارد و بهمعاويه مىپيوندد.
همچنين مىبينيم كه كوفه بار ديگر به امام به حقّ خود، يعنى حسينبن علىعليه السلام، كه پسر عمويش مسلم بن عقيل را به سوى آنان روانه مىكند،پشت مىكند.
چرا كه ابن زياد به كوفه گسيل مىشود و به آنان قول مىدهد كه به سهمهر يك "ده تا" بيفزايد.
كوفيان نيز با شنيدن اين وعده به ابن زياد ملحقمىشوند ودر زير پرچم او سبط رسول خداصلى الله عليه وآله و اهل بيت آنحضرت رابه فجيعترين وضع مىكشند و اصلاً از ابن زياد نمىپرسند كه منظورش از"ده" چيست.
بعداً معلوم مىشود كه منظور ابن زياد از ده فقط ده دانهخرما بوده است!! چه بسا كوفيان به خود وعده مىدادهاند كه حتماً منظوراز ده، ده دينار بوده است! كوفيان از جنگ خسته شده بودند و به زندگى راحت و آسودهمىانديشيدند.
واهل بصيرت كه پيرامون حضرت اميرعليه السلام گردآمده بودندواز ايشان دفاع ميكردند و روز قيامت را به مردم تذكر مىدادند و فضايلامام به حقّ خود را براى آنان باز مىگفتند، در ميان آنان حضور نداشتند.
ديگر عمار ياسر، كه در روز صفيّن فرياد مىزد "پيش به سوى بهشت" دركوفه نبود.
ديگر مالك اشتر آن يار دلاور و پيشگام و فرمانده جنگىزيرك اميرمؤمنان در ميان كوفيان حضور نداشت.
مردى چون "ابنالتيهان" كه اميرمؤمنان او را برادر خود مىدانست ودر غيابش آه حسرتسر مىداد، بين كوفيان نبود.
ديگر هيچ نشانى از ياران آگاه رسول خداصلى الله عليه وآلهو علىعليه السلام، كه به آنها اعتماد مىكرد و در اداره جنگها از ايشان كمكمىگرفت، در جامعه كوفه ديده نمىشد.
.
.
.
دفتر زندگى درد آلود امام على، آن قهرمان پيشگام جنگها، نيز به تيغخيانت بسته شده بود.
مگر او نبود كه اندكى پيش از شهادتش بر فراز منبررفت و قرآنى بالاى سرش باز كرد و خطاب به پروردگارش گفت: "چه چيزى تيره روزترين شما را از كشتن من مانع مىشود؟! خدايا!من اينان را خسته كردم و اينان نيز مرا به ستوه آوردهاند.
پس ايشان را ازمن و مرا از ايشان آسوده گردان".
(18) اين در حالى است كه علىعليه السلام اندكى پيش از شهادت، سپاهى براىنبرد با معاويه بسيج كرده بود و اين همان سپاهى بود كه پس از وىفرزندش امام حسن فرماندهى آن را عهده دار شد، امّا تضعيف ارادهسپاهيان واختلاف نظر آنان ونيز خيانت فرماندهان سپاه موجب شكستسپاه حضرت شد.
به طورى كه مىتوان گفت كه اگر همين عوامل در زمانحيات حضرت على نيز رخ مىداد او را نيز با شكست مواجه مىكرد.
امّا تقدير آن بود كه اميرمؤمنان به شهادت رسد و صلح به دست فرزندبزرگوارش كه پيامبرصلى الله عليه وآله گفته بود.
خداوند به وسيله او ميان دو گروه ازامّتش اصلاح بر قرار مىكند، امضا شود.
در حديثى از حارث همدانى آمده است كه گفت: چون اميرمؤمنان شهيد شد، مردم نزد امام حسن آمدند و گفتند: توجانشين پدرت و وصىّ اويى و ما گوش به فرمان تو هستيم.
پس بر ماحكومت كن.
امام حسن به آنان گفت: "به خداى سوگند كه دروغ مىگوييد.
شما به كسى كه بهتر از من بودوفا نكرديد آنگاه چگونه به من وفادار خواهيد ماند؟ و چگونه من بهشما اطمينان كنم در حالى كه به شما اعتماد ندارم؟ اگر راست مىگوييدقرار من و شما اردوگاه مداين باشد، آنجا وفادارى نشان دهيد".
(19) امام حسنعليه السلام در چنين شرايط دشوارى چه مىتوانست بكند؟ آيا باسپاهيان خود بايد مانند معاويه رفتار مىكرد، اموال مسلمانان را به آنهابذل وبخشش مىكرد و هر كس را كه از خود گريزان ديد با عسل زهر آلوداز ميان مىبرد، يا آنكه روش پدرش را پيش مىگرفت هر چند كه اين امرحكومت او را با سختيها و دشواريها مواجه سازد؟ آنحضرت از حكومت دست شست، چرا كه پى برد كه حكومتنمىتواند وسيلهاى پاك براى تحقّق بخشيدن به اهداف و ارزشهاى رسالتباشد.
او وسيلهاى بهتر از حكومت يافت و آن پيوستن به صفوف مخالفانو دميدن دوباره روح مكتب در امّت از طريق پرورش رهبران و نشر افكارورهبرى مؤمنان راستين مخالف با حكومت و توسعه مبارزه مخالفان بود.
3 - شرطهاى صلح نامهاى كه امامعليه السلام بر معاويه املا كرد و آنها رامعيار سلامت حكومت دانست خود گواه آن است كه آنحضرت درانديشه طرح نقشهاى براى رويايى با اوضاع فاسد بوده است، امّا با بهكارگيرى وسايل ديگرى جز ابزار حكومت.
در برخى از موارد اين صلحنامه آمده است: 1 - معاويه بايد به كتاب خدا و سنّت پيامبرش و روش جانشينان صالحآنحضرت حكومت كند.
2 - معاوية بن ابى سفيان نبايد كسى را پس از خود به عنوان جانشينمعرفى و تعيين كند، بلكه تعيين خليفه پس از وى بر عهده شوراىمسلمانان است.
3 - مردم در هر كجا كه باشند يا در شام و يا در عراق يا در حجاز و يادر يمن بايد در امن و امان به سر برند.
4 - ياران و پيروان على و اموال و زنان و فرزندانشان بايد از هرگونهتعرض مصون باشند.
5 - معاويه نبايد عليه حسن بن على و برادرش حسين و نيز ديگر افرادخاندان رسول خداصلى الله عليه وآله در نهان و آشكار دست به توطئه بزند و يا آنها رادر هر كجا كه باشند به هراس اندازد.
(20) نگاهى گذرا به اين شرطها ما را بدين نكته رهنمون مىكند كه اين صلحنامه در برگيرنده مهمترين قانونهاى حكومتى اسلام اعم از قانونى بودنحكومت بر طبق كتاب و سنّت و شورايى بودن حكومت مىباشد.
بنابر اينشرطها، معاويه مسؤول برقرارى امنيّت براى مردم و بويژه رهبرىمخالفان يعنى خاندان پيامبرصلى الله عليه وآله است.
معاويه نيز اين شرطها را به عنوان اساس حكومت در نزد مردمپذيرفت.
امامعليه السلام نيز بدين وسيله مهمترين راه را براى نماياندن حقيقتمعاويه و آگاه كردن انديشمندان و ديندارانى كه بر برخى از شرطهاى اينصلح نامه مخالفت مىكردند، انتخاب كرد.
امام حسن براى قانع كردن گروهى از مسلمانان به صلح با معاويه، رنجفراوانى متحمّل شد، زيرا جانها در اشتياق نبرد با معاويه مىسوختوهمين امر موجب مىشد كه آنان بيعت با وى را خوشايند ندانند.
افزونبر اينكه ساده لوحان خوارج عقيده داشتند كه هر كس حكومت را بهمعاويه بسپارد به كفر گراييده است و حتّى نسبت به آنحضرت گفتند:"به خدا سوگند اين مرد كافر شده است"!(21) امام حسنعليه السلام پس از انعقاد صلح نامه با معاويه براى مردم سخنانىايراد كرد و گفت: "اى مردم! اگر شما در تمام دنيا در پى مردى بگرديد كه جدّش رسولخداصلى الله عليه وآله باشد، جز من و برادرم كسى را نمىيابيد.
معاويه بر سر حقّى بامن به منازعه برخاست كه ازآنِ من بود، امّا به خاطر صلاح امّتوجلوگيرى از خونريزى آن را بدو واگذاردم و شما با من بيعت كرديد كهبا كسى كه من آشتى كنم شما نيز آشتى جوييد و من چنين صلاح ديدم كه بامعاويه صلح كنم تا آنچه كردم خود حجّتى باشد بر كسى كه اين امر راآرزو مىكرد و من مىدانم، شايد آزمونى باشد و متاعى براى مدتى چند".
(22) با اين وجود حتّى برخى از اصحاب بزرگ آنحضرت نيز بر وىاعتراض كردند.
حجر بن عدّى با او گفت: "به خدا قسم دوست داشتم كهتو در اين روز وفات مىيافتى و ما نيز با تو مىمرديم و چنين روزى رانمىديدم.
ما بازگشتيم در حالى كه مجبور به پذيرش آنچه دوست نداشتيمشديم و آنان بدانچه دوست مىداشتند، شادمان و خوشحال بازگشتند".
به نظر مىرسد كه امام مايل نبود در مقابل ديگران به سخن حجر پاسخگويد، امّا همين كه با او خلوت كرد، فرمود: "اى حجر! من سخن تو را در مجلس معاويه شنيدم.
هر كسى، آنچه راكه تو دوست مىدارى دوست ندارد و راىاو همانند راىتو نيست.
من جزبراى ابقاى شما تن به چنين كارى ندادم و خداوند متعال هر روز دستاندكار امرى است".
(23) سفيان نيز كه يكى از پيروان اميرمؤمنان و امام حسنعليه السلام بود، نزدامام حسن آمد، عدّهاى در محضر امام مجتبى حضور داشتند.
سفيانخطاب به امام گفت: سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان! امام پاسخ داد: سلام بر تو اى سفيان.
سفيان در ادامه روايت گويد: از مركوبم پايين جستم و آن را بستموسپس به خدمت امام حسنعليه السلام رسيدم آنحضرت پرسيد: اى سفيان چه گفتى؟ گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان.
پدر و مادرم به فدايت، بهخدا سوگند تو وقتى با اين عصيانگر )معاويه( بيعت كردى و حكومت رابه اين ملعون، فرزند آن زن جگر خواره تسليم نمودى ما را سر افكندهساختى، حال آنكه صد هزار نفر در اختيار تو هستند كه حاضرند دربرابرت بميرند و خداوند كار حكومت را به تو وانهاده است.
امام حسندر پاسخ گفت: "اى سفيان! ما اهل بيت، هر گاه به حقّ پى بريم بدانتمسك كنيم.
من از علىعليه السلام شنيدم كه مىگفت از رسولخداصلى الله عليه وآله شنيدم كهمىفرمود: روزها وشبها سپرى نشود تا آنكه كار اين امّت بر مردى كهسرينى پهن وگلويى گشاده دارد وهرچه مىخورد سير نمىشود، جمعآيد.
خداوند به او نمىنگرد و نمىميرد مگر آنكه هيچ پوزش خواهى درآسمان و هيچ ياورى در زمين ندارد.
اين مرد همان معاويه است و منمىدانم كه خداوند خود تمام كننده كار خويش است".
سپس مؤذنبانگبرداشتوما بهطرف كسىكه شير شترشرا مىدوشيد،رفتيم، آنحضرت كاسهاى گرفت و همان طور ايستاده نوشيد و سپس مرانيز از آن نوشانيد و با هم به سوى مسجد رفتيم.
آنحضرت به من فرمود: "اى سفيان چه شد كه آمدى؟ گفتم: به خدايى كه محمّد را به هدايتو دين حق مبعوث كرد، محبّت شما موجب شد تا بيايم.
فرمود: پس مژدهباد بر تو اى سفيان كه من از علىعليه السلام شنيدم كه مىفرمود از پيامبرصلى الله عليه وآلهشنيدم كه مىگفت: اهل بيت من و دوستدارانشان مانند اين دو )انگشتانسبابه خود را نشان داد( يا اين دو )انگشتان سبابه و انگشت وسط خود رانشان داد( بر حوض، بر من وارد مىشوند.
در حالى كه يكى از آن دو برديگرى برترى دارد.
شاد باش اى سفيان كه دنيا نيكوكار و گنهكار را در برمىگيرد تا آنكه خداوند پيشوايى حقّاز خاندان محمّدصلى الله عليه وآله را مبعوث كند".
گاهى اوقات حتّى امام حسنعليه السلام، اصحاب خود را به بيعت با معاويهفرمان مىداد.
از جمله روزى قيسبن سعد بنعبادهانصارى، رئيس "شرطةالخميس"، كه به وسيله امام على بنيان نهاده شده بود، بر معاويه داخلشد.
معاويه به او گفت: بيعت كن.
قيس به امام حسن نگريست و پرسيد:اى ابو محمّد! آيا بيعت كنم؟ معاويه گفت: آيا دست بردار نيستى؟بهخدا سوگند من.
.
(24) قيس گفت: هيچ كارى نمىتوانى بكنى به خدا قسم اگر بخواهم مىتوانمنقض بيعت كنم.
آنگاه امام حسنعليه السلام به سوى قيس رفت و به او گفت: قيس بيعت كن.
قيس نيز از گفته امام اطاعت كرد.
(25)
موضع گيريهاى تابناك
امام ميوههاى صلح را مىچيند هدف اصلى امام حسن از انعقاد صلح با معاويه در واقع افشا كردنماهيّت آن مرد نيرنگ باز و نابود كردن حكومت استوار شده بر ارزشهاىجاهلى او بود.
امام حسنعليه السلام مىخواست از نو صفوف مخالفان را نظمبخشد و از هر فرصتى براى برانگيختن روح ايمان و تقوا در مردمبهرهبردارى كند.
در زير به برخى از موضعگيريهاى درخشان آن امام در مقابل معاويهخواهيم پرداخت.
در واقع اين موضعگيريها، تاج و تخت معاويه رامىلرزاند و روش مقاومت را به مخالفان حكومت مىآموخت: الف - اندكى پس از برقرارى صلح، معاويه براى ايراد سخنرانى بر منبرنشست و گفت: حسن بن على مرا شايسته خلافت تشخيص داد و خود راسزاوار اين امر ندانست.
امام حسنعليه السلام نيز در آن مجلس حضور داشت و يك پله پايينتر ازمعاويه نشسته بود.
چون سخنان معاويه به پايان رسيد، آنحضرتبرخاست و خداى را بدانچه شايسته بود، ستود و آنگاه از روز مباهله يادكرد و فرمود: "پس رسول خداصلى الله عليه وآله از خلايق، پدرم و از فرزندان من و برادرم و اززنان مادرم را بياورد.
(26) ما اهل و دودمان او هستيم.
او از ماست و ما ازاوييم.
و چون آيه تطهير(27) نازل شد، رسول خداصلى الله عليه وآله ما را در زير عباىخيبرى ام سلمه )رض( گرد آورد و آنگاه فرمود: بار خدايا! اينان اهلبيت و دودمان منند.
پس پليدى را از ايشان بزداى و آنها را پاك كن.
درزير اين عبا جز من و برادر و پدرم و مادرم كس ديگرى نبود و در مسجدهيچ كسى اجازه جنب شدن نداشت و هيچ كس را حقّ به دنيا آمدن در آننبود مگر پيامبرصلى الله عليه وآله و پدرم و اين كرامتى بود از جانب خداوند به ماوشما خود جايگاه ما را در نزد رسول خداصلى الله عليه وآله ديده بوديد.
همچنين آنحضرت فرمان داد تا درهايى را كه به روى مسجد گشودهمىشد ببندند مگر درب خانه ما را.
برخى در اين باره از حضرتش پرسشكردند و وى فرمود: من از جانب خود نمى گويم كه كدام در را ببنديدوكدام را بگشاييد، بلكه خداوند به بستن و گشودن اين درها فرمانداده است.
اينك معاويه پنداشته است كه من او را شايسته خلافت دانسته و خودرا سزاوار آن ندانستهام.
او دروغ مىگويد.
ما در كتاب خدا و بر زبانپيامبرش نسبت به مردمان اولى هستيم.
اهل بيت همواره و از زمانى كهخداوند، پيامبرش را به سوى خود برد، زير ستم بودهاند.
پس خداوندميان ما و كسانى كه حقّ ما را به ستم گرفته و بر گردن ما بالا رفتهاندومردم را بر ضدّ ما شورانده وسهم ما را از "فىء"(28) بازداشته و مادر ما رااز حقّى كه رسول خداصلى الله عليه وآله براى او قرار داده بود، محروم كردهاند،داورى فرمايد.
به خدا سوگند ياد مىكنم كه اگر مردم به هنگامى كه رسول خداصلى الله عليه وآلهآنان را ترك گفت با پدرم بيعت مىكردند، همانا آسمان باران رحمتش رابر آنان فرو مىباريد و زمين بركتش را از آنان دريغ نمىداشت.
وتو اىمعاويه! در اين خلافت طمع نمىكردى.
چون اين خلافت از جايگاه اصلىخود برون آمد، قريش بر سر آن جدال كردند و آزادشدگان )طلقاء(وفرزندان آنان، يعنى تو ويارانت، در آن طمع كرديد.
در حالى كه رسولخداصلى الله عليه وآله فرمود: كار هيچ امّتى تباه نشد مگر آنكه مردى در ميان آنان بهحكومت رسيد كه عالمتر از او نيز يافت مىشد، امّا وى آن امّت را بهدرجات پستتر سوق مىدهد تا بدانجايى رسند كه از آن گريخته بودند.
بنى اسرائيل با آنكه مىدانستند هارون جانشين موسى است، امّا او را رهاكردند و پيرو سامرى شدند.
اين امّت نيز پدر مرا وانهادند و با ديگرىدست بيعت دادند.
حال آنكه خود از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيده بودند كه بهپدرم مىفرمود: "تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى، جزآنكه پيامبر نيستى".
اينان خود ديده بودند كه رسول خداصلى الله عليه وآله پدرم را درروز غدير خم منصوب كرد و بديشان فرمود كه شاهدان، غايبان را از اينموضوع آگاه سازند.
رسول خداصلى الله عليه وآله از قوم خويش گريخت در حالى كه آنان را به خداىتعالى مىخواند تا آنكه در غارى وارد شد و اگر ياورانى مىيافت هرگزنمىگريخت وهنگامى كه آنانرا دعوت كرد، پدرم دستش را در دستپيامبر نهاد و به فرياد او رسيد به هنگامى كه فرياد رسى نداشت.
پسخداوند هارون را در گشايشى، قرار داد در زمانى كه او را ناتوان گرفتندونزديك بود بكشندش و خداوند پيامبرصلى الله عليه وآله را در گشايشى قرار داد.
هنگامى كه وى به غار قدم نهاد و يارانى نيافت و پدرم و من نيز درگشايشى از خداى هستيم به هنگامى كه اين امّت ما را تنها و بى ياورگذارد و با تو بيعت كرد.
اى معاويه: آنچه گفتم تماماً نمونهها و سنّتهابود كه يكى از پس ديگرى روى مىدهد.
اى مردم! به راستى كه اگر شمابين مشرق و مغرب جهان را بكاويد كه مردى را بيابيد كه زاده پيامبرىباشد، به جز من و برادرم كس ديگرى را نمىيابيد و من با اين )معاويه(بيعت كردم و اگر چه مىدانم كه اين آزمونى است براى شما و متاعى استتا روزگارى چند".
(29) ب - يك بار ديگر معاويه بر فراز منبر رفت و به اميرمؤمنانعليه السلامناسزا گفت.
امام حسن كه در آن مجلس حضور داشت.
با معاويه بهمجادله پرداخت و او را در برابر ديدگان مردم رسوا كرد.
در اين باره درروايت آمده است: "پس از آنكه پيمان نامه صلح امضا شد، معاويه به كوفه رفت و چندروزى در آنجا اقامت گزيد.
چون كار بيعت با وى به پايان رسيد براىمردم به سخنرانى ايستاد و از اميرمؤمنان على ياد كرد و به او و سپس بهامام حسن ناسزا گفت.
حسن و حسينعليهما السلام در آن مجلس حضور داشتند.
پس حسين برخاست تا سخنان معاويه را پاسخ گويد، امام حسن دست اورا گرفت و بر جايش نشاند وسپس خود برخاست و فرمود: اى كسى كه ازعلى ياد مىكنى.
من حسن هستم و على پدر مناست وتو معاويهاى وپدرتصخر است.
مادر من فاطمه و مادر تو هند است و پدر بزرگ من رسولخداصلى الله عليه وآله و نياى تو حرب است و مادر بزرگ من خديجه و مادر بزرگ توقتيله است.
پس لعنت خداى بر گمنامترين، پست نژادترين و بد قوم ترينو ديرينهترين كافر و منافق ما باد! عدّهاى از كسانى كه در مسجد حضورداشتند در پى اين دعا گفتند: آمين آمين".
(30) ج - در شام، جايى كه معاويه بيست سال پايگاه خلافتش را در آنجانهاده بود و دروغهاى جديدى بر اسلام مىبست، به طورى كه نزديك بودتا آيين تازهاى به وجود آورد، امام حسن مجتبى به مخالفت با نظام فاسداو برخاست و اعلام كرد كه من و خط سيرم، براى رهبرى مسلمانان بهترو شايستهتر مىباشيم.
تاريخ اين حادثه را چنين بازگو مىكند: روايت كردهاند كه عمرو بن عاص به معاويه گفت: حسن بن علىمردى ناتوان و عاجز است و چون بر فراز منبر رود و مردم به او بنگرندخجل مىشود واز گفتن باز مىماند.
اى كاش به او اجازه سخن دهى.
پسمعاويه به امام حسن گفت: اى ابو محمّد! اى كاش بر منبر مىنشستى و مارا اندرز مىگفتى! امام برخاست و ستايش خداى را به جا آورد و بر او درود فرستاد.
وسپس فرمود: "هر كه مرا مىشناسد، مىداند كه كيستم و آنكه مرا نمىشناسد بداندكه من حسن پسر على و پسر بانوى زنان، فاطمه دخت رسول خداصلى الله عليه وآلههستم.
من فرزند رسول خدايم، من فرزند چراغ تابانم، من فرزند مژدهبخش و بيم دهندهام، من فرزند كسى هستم كه به رحمت براى جهانيانمبعوث شد.
فرزند آن كس كه به سوى جن و انس مبعوث شد منم، فرزندبهترين خلق خدا پس از رسول خدا.
منم، فرزند صاحب فضايل منم،فرزند صاحب معجزات و دلايل، منم فرزند اميرمؤمنان، منم كسى كه ازرسيدن به حقش بازداشته شده، منم يكى از دو سرور جوانان بهشتى.
منمفرزند ركن و مقام، منم فرزند مكّه و منى، منم فرزند مشعر و عرفات".
معاويه از شنيدن اين سخنان به خشم آمد و گفت: دست از اين سخنانبردار و براى ما از خرماى تازه بگو.
امامعليه السلام در پاسخ او فرمود: باد آن راآبستن كند و گرما آن را بپزد و خنكى شب خوشبويش گرداند.
آنگاه دنبالسخن خود را گرفت و ادامه داد: "منم فرزند شفيع مطاع، منم فرزند كسى كه قريش در برابرش تسليمشدند.
منم فرزند پيشواى مردم و فرزند محمّد رسول خداصلى الله عليه وآله ".
معاويه ترسيد كه مردم با شنيدن اين سخنان، به آنحضرت متمايلشوند، از اين رو گفت: اى ابو محمّد! پايين بيا.
آنچه گفتى كافى است.
امام حسن از منبر پايين آمد.
معاويه به او گفت: فكر كردى در آيندهخليفه خواهى شد؟ تو را با خلافت چكار؟! امام حسن به او فرمود: "خليفه كسى است كه بر طبق كتاب خدا و سنّت رسول خدا رفتار كندنه كسى كه با زور خليفه شود و سنّت رسول را تعطيل كند و دنيا را پدرومادر خود گيرد و حكومتى را صاحب شود كه اندكى از آن كام جويدوسپس لذّتش تمام شود و رنج و دردش باقى بماند".
آنگاه امام حسن ساعتى خاموش ماند و سپس پيراهنش را تكاندوبرخاست كه برود، امّا عمرو بن عاص به وى گفت: بنشين، من از توپرسشهايى دارم.
امام فرمود: هر چه مىخواهى بپرس.
عمرو پرسيد: مرا از معانى كرمو يارى و مروّت آگاه گردان.
پس امام حسن فرمود: "كرم، اقدام به نيكى و بخشش پيش از درخواست است.
يارى دفاع ازناموس و بردبارى در هنگام سختيهاست و مروّت آن است كه مرد دينخود را حفظ كند و نفس خود را از پليديها دور دارد و حقوقى را كه برگردن دارد ادا كند و با بانگ رسا سلام گويد".
همين كه امام حسنعليه السلام بيرون رفت، معاويه عمرو را به باد نكوهشگرفت وگفت: شاميان را فاسد كردى.
عمرو گفت: دست نگهدار.
شاميانتو را به خاطر دين و ايمانت دوست ندارند، بلكه تو را به خاطر دنيادوست دارند تا نصيبى از تو بدانها برسد.
شمشير و پول هم كه در دستتوست، بنابر اين سخن حسن چندان تأثيرى در آنها ندارد.
(31)
حركت به سوى مدينه امام حسن مجتبى چند ماهى در كوفه اقامت گزيد و سپس از آن دياررخت بركشيد.
با رفتن امام از كوفه، خير نيز از آن شهر كوچ كرد.
درهمان روزهايى كه آنحضرت از كوفه بيرون رفت، طاعون سختى در آنشهر شيوع يافت و شمار بسيارى از كوفيان و حتّى والى آن شهر، وليد بنمغيره، در اثر ابتلا به بيمارى طاعون از دنيا رفتند.
چون امام حسنعليه السلام به مدينه رسيد، مردم مدينه به گرمى ازآنحضرت استقبال كردند.
امام در آن ديار بر ضدّ معاويه و توطئههايشعليه مسلمانان، به جنگ سرد متوسّل شد.
تا آنجا كه پس از يك سال بهشام، پايتخت خلافت اسلامى در آن روز رفت و در آنجا مردم را بهنهضتى كه براى به ثمر رساندن آن خلق شده و براى آن قيام كرده و با آنزندگى كرده بود، يعنى احقاق حقّ ونابودى باطل، دعوت كرد.
امام حسن در اين مسافرت تبليغى به مردم شام تفهيم كرد كه معاويه بااين تبليغات گمراه كننده، براى خلافت و رهبرى مسلمانان شايستگىندارد ومىخواهد مردم را به همان جاهليّت روزگار پدرش باز گرداندومردم را به بندگى بكشاند و خون آنان را بمكد و براى او مهم نيست كهمردم پس از اين، نيكبخت شوند يا تيره روز.
از اين رو شگفت آور نيست اگر مىبينيم تمام كسانى كه گرد معاويه رامىگرفتند و از انديشههاى او هوادراى مىكردند و جان خود را در گرودعوت او مىگذاشتند، همه از كسانى بودند كه پيش از اين خود ياخانوادهشان به گرد ابوسفيان جمع مىآمدند و از انديشههاى او دفاعمىكردند، زيرا معاويه در حقيقت رهبرى حزب اموى را بر عهده داشتكه پيشاز وى پدرش، ابوسفيان، آن را با همان مفاهيم و عادت و رفتارهدايت مىكرد.
همچنين نبايد در شگفت شويم هنگامى كه مىبينيم ياران امام حسنكسانى هستند كه پيش از اين با ابوسفيان و حزبش سر ستيز داشتند و ازارزشهاى مكتب دفاع مىكردند.
در واقع حركت معاويه، واكنش جاهلانهاى بود بر ضدّ انتشار مكتباسلام واين حركت با روم پيوندى كامل داشت.
معاويه بر كسانى مانند عمرو بن عاص، زياد بن ابيه، عتبة بنابوسفيان، مغيرة بن شعبه و افراد ديگرى همانند آنها كه چهرههايشان ياچهرههاى قبايلشان در جنگهاى بدر و خندق بر ما آشكار مىشود، تكيّهكامل داشت.
او همچنين بر نصارا كه نيرويى متنابهى در حكومت اموىبراى خود دست و پا كرده بودند، متّكى بود.
او هر شب، مجمعى تشكيل مىداد وعدّهاى اخبار جنگهاى گذشته را،بويژه تجارب روم در جنگهاى سياسى را، بر او مىخواندند و وى درجنگهاى سياسى خود شيوههاى آنان را به كار مىبست.
از اينجا در مىيابيم كه جنگ ميان اميرمؤمنان على بن ابىطالب يافرزندش امام حسن با معاويه، تنها بر سر حكومت يا جنگ ميان دوحزب در محدوده مملكت اسلامى نبوده است بلكه اين جنگ را بايدجدالى آشكار ميان كفر كه به گونهاى خزنده در پيش روى بود، و اسلامناب قلمداد كرد.
از همين روست كه امام حسن براى رويارويى در اينجنگ، شيوهاى مخصوص به كار مىگيرد.
او با مسافرت به شام، پايتختخلافت معاويه، تصميم مىگيرد دعوت خود را آشكارا مطرح كند.
وىبراى آن كه حقّ را استوار دارد، جان خود را در راه آن گذارد و طبيعى بودكه شاميان به او كه رهبرى مخالفان حكومت آنان و نيز رهبرى جنگمخالفت با سياستهايشان را در دست داشت، توجّه مىكردند و به ناچاربسيارى از آنان به سويش جذب مىشدند.
آنحضرتعليه السلام نيز در اين هنگامفرصت مىيافت تا پيام خود را به گوش آنان برساند و شيشه عمر سياسىمعاويه را درهم شكند و خوابهاى جاهلىوار او را از هم بگسلد.
صفحات تاريخ، بسيارى از خطبههاى آنحضرت را كه براى شاميانايراد كرده بود، در خود ثبت كرده است.
اين خطبهها در جان اهل شامتأثير به سزايى داشت تا آنجا كه هواخواهان معاويه به نزد او رفتندو گفتند: حسن، ياد و نام پدرش را زنده كرد.
او سخن مىگويد و مردمتصديقش مىكنند، فرمان مىدهد و مردم فرمانش مىبرند و پيروان بسياريافته است و اين وضع اگر ادامه يابد، كار بالا خواهد گرفت و خطراتى ازجانب او همواره ما را تهديد خواهد كرد.
سياست امام و حكومت معاويه امام حسن مجتبىعليه السلام بدين سان رهبرى جناح سياسى نيرومندى را برضدّ معاويه به عهده گرفت.
آنحضرت پيروانش را در هر گوشه و كنارىرهبرى مىكرد و صفوف آنان را نظم مىبخشيد و استعدادهايشان را بارورمىساخت ودر برابر ستيزهگريها و فريبهاى معاويه، از آن دفاع مىكرد.
همچنين در همان زمان، آنحضرت به نشر فرهنگ اسلامى در سر تا سرمملكت اسلامى، از طريق نامه يا گروهى از شاگردان برجستهاش كه خودامور مادى و معنوى آنان را بر عهده گرفته بود و آنان را به اين سوى و آنسوى مىفرستاد و يا از طريق خطبههايى كه در ايام حج و غير آن ايرادمىكرد، همّت مىگمارد.
از اين راه جريان فرهنگى اصيل امت را رهبرىميكرد.
از همين جاست كه مىتوان پىبرد كه چرا آنحضرت مدينه منورهرا به عنوان وطن دائِمِ خود برگزيد، زيرا در آن شهر گروهى از انصار و نيزكسان ديگرى بودند كه امام مىتوانست با ارشاد و راهنمايى آنان، راهىبراى هدايت امّت بگشايد، چرا كه انصار و فرزندان آنان از نظر فكرى،مقتداى مسلمانان به شمار مىرفتند.
بنابر اين هر كس كه به رهبرى انصاردست مىيافت مىتوانست عملاً رهبرى امّت را به دست گيرد.
شهادت فرجامى شايسته سياست خردمندانه امام حسنعليه السلام و جايگاه والاى او در ميان امّت،معاويه را واداشت تا در قدرت خويش نسبت به مخالفت با آنحضرتوناشايستگىاش در تكيه زدن بر مسند خلافت به ترديد افتد، زيرا اوگامى مخالف با مصالح خدا يا امّت بر نمىداشت مگر آنكه امام حسنودرپى او امّت اسلامى بر وى اعتراض مىكردند.
از اين رو كوششهاىمعاويه با شكست مواجه شده و آرزوهايش به تباهى گراييده بود.
بنابراين در پى يافتن چارهاى بر آمد كه او را تا اندازه بسيارى موفّق گرداند.
اينچاره، ريختن خون امام حسن از طريق زهرى بود كه براى همسر امامفرستاده بود.
پيش از اين گفتيم كه در منطق معاويه، ارتكاب هر جنايتى توجيهشده به شمار مىآمد.
بنابر تعبير سخيف وى، خداوند سپاهيانى در عسلداشت.
هرگاه كه او از كسى ناخشنود مىشد مقدارى از عسل را به زهرمىآميخت و وى را بدين حيله از ميان بر مىداشت.
معاويه اين حيله را چند بار عليه امام حسنعليه السلام نيز آزمايش كرد، امّااينزهر در آنحضرت كارگر نيفتاد و كوشش معاويه با شكست مواجه شد.
از اين رو معاويه به پادشاه روم نامهاى نوشت و از وى درخواست كرد كهزهرى كشنده برايش ارسال دارد.
پادشاه روم در پاسخ معاويه گفت: درآيين ما روا نيست در كشتن كسى كه با ما سر ستيز ندارد، همكارى كنيم.
معاويه در پاسخ به او پيغام داد.
اين مرد )امام حسن( فرزند كسى است كهدر ديار تهامه خروج كرد(32) و خواستار سرزمين پدرت شد.
من مىخواهماو را با زهر از ميان بردارم تا مردم و كشور را از شرّ او آسوده سازم.
پادشاه روم آن زهر كشنده را براى معاويه فرستاد و معاويه نيز آن رابه وسيله جعده، همسر خيانتكار امام حسنعليه السلام، كه به خاندانى بد كارانتساب داشت،(33) به آنحضرت نوشانيد.
چهل يا شصت روز از نوشيدن زهر گذشت وقتى آنحضرت تمامبوصاياى خود را به برادرش امام حسين باز گفت و دانست كه مرگشفرارسيده است، با خداوند به راز و نياز پرداخت و گفت: "بار خدايا من خود را در بارگاه تو مىپندارم.
اين گرانترين حالت بر مناست كه تا كنون بمانند آن دچار نيامدهام.
خداوندا مرگم را با من مأنوس گردانو تنهايىام را در آرامگاهم با من انس ده.
شربتاو )معاويه( در من اثرگذاشت به خدا سوگند او به وعدهاى كه داده بود وفا نكرد و آنچه را كه گفته بود،راست نبود".
آنگاه تا هنگام پيوستن به "رفيق اعلى" آياتى از قرآن مجيد را زمزمهكرد.
تشييع پيكر پاك آنحضرت مدينه منوره براى تشييع جنازه فرزند دختر گرامى رسول خداصلى الله عليه وآله ،كسى كه از هيچ اقدامى در جهت مصالح آنان فرو گذار نكرد، به پاخاست.
تشييع كنندگان پيكر پاك آنحضرت را بر دوش گرفتند و او را به حرمنبوى مىبردند تا اورا در آنجا به خاك سپارند يا بنابر وصيّتى كه امام كردهبود با او تجديد ميثاق كنند.
عايشه نيز بر استرى سياه و سفيد سوار بود و ازبنىاميّه خواست كه بيرون شوند.
آنان نيز به طرف صفوف شكوهمندتشييع كنندگان مهاجر و انصار، بنى هاشم و ديگر مردم مؤمن مدينهآمدند.
عايشه فرياد زد: پروردگارا! جنگ بهتر از آرامش است.
آياعثمان در جايى دور از مدينه به خاك سپرده شود و حسن در كنار جدش؟! سپس در ميان بنى هاشم فرياد زد: فرزندتان را دور كنيد و او را ازاينجا ببريد كه شما قومى دشمن و مخالفيد! اگر امام حسن به برادرش امامحسين وصيّت نكرده بود كه در تشييع جنازهاش اجازه خونريزى ندهد واگر حسين در ميان آنان بانگ نداده بود كه "اى بنى هاشم شما را به خداكه وصيّت برادرم را پايمال مكنيد او را به سوى بقيع بريد كه خود اوگفت: اگر مرا از به خاك سپارى در كنار جدّم بازداشتند، با كسى نستيزيدو مرا در بقيع، در كنار مادرم، دفن كنيد"، بنى هاشم زمين را از لوثوجود بنى اميّه پاك مىكردند.
جسارت بنىاميّه تا آنجا بالا گرفت كه حتّىپيش از باز گرداندن جنازه به سوى بقيع، اقدام به تير باران جسد كردند بهطورى كه هفتاد تير فقط بر پيكر پاك آنحضرت فرو رفته بود.
تشييع كنندگان، پيكر امام حسنعليه السلام را به سوى بقيع بردند و در ميانجمعيّت انبوه مردم او را در مكانى كه هم اكنون زيارتگاه آنحضرتاست، به خاك سپردند.
سبط اكبر رسول خدا اينچنين پاك و مظلوم زيست و اينچنين حقّ او راپايمال كردند.
و اينچنين مظلومانه به شهادت رسيد.
درود خدا بر او باد تا زمانى كه شب و روز پاينده است.
ويژگيهاى والاى اخلاقى
خدا پرست و زاهد: 1 - امام حسنعليه السلام، 25 بار پياده حج گزارد.
در حالى كه شترانش ازپيش روى آنحضرت حركت مىكردند و هر گاه گروهى از مردم از كنارآنحضرت عبور مىكردند، براى احترام به مقام والا و جايگاه بزرگ وىاز مَركبهاى خود فرود مى آمدند تا آنجا كه امام مجبور شد، مسير خود رااز جاده اصلى تغيير دهد و از بى راهه برود تا بتواند در مقابل خداوندكاملاً فروتنى پيشه كند.
2 - هر گاه خداى را ياد مىكرد، مىگريست و اگر در حضورش از قبرسخن مىرفت اشك مىريخت و چون درباره قيامت سخن مىگفتند گريهمىكرد و اگر از صراط سخن به ميان مىآمد اشك مىريخت و چون درمحضرش از حضور خلايق در پيشگاه خداوند مقتدر سخن مىرفتواينكه هر كس در آنجا به كار خود مشغول است و هيچ كس در آن روزنمىتواند ديگرى را بى نياز كند، ناگهان از ترس فريادى مىكشيد و ازشدّت بيم و هراس از هوش مىرفت.
وقتى از بهشت و دوزخ سخن مىگفت، چون بى گناهان، مضطربمىشد واز خدا خواستار بهشت مىشد و از آتش بدو پناه مىبرد.
هنگامى كه وضو مىساخت چهرهاش زرد مىشد و زانوانش به لرزهمىافتاد و چون براى نماز برمىخاست، زردى رخسار و لرزش زانوانشبيشتر مىشد.
3 - تمام دارايىاش را سه بار با خدا تقسيم كرد.
.
بدينگونه كه نصفآنرا بخشيد ونصف ديگر را براى خود نگه داشت و دوبار در راه خداتمامى دارائيش را انفاق كرد به طورى كه از دارايىاش هيچ چيز باقى نماند.
4 - در همه احوال، از روى بيم و اميد، زبانش به ذكر خداوندعزّوجلّ گويا بود.
5 - معاصران آنحضرت درباره وى گفتهاند: او عابدترين و زاهدترينمردم روزگار خود بود.
زهد آنحضرت، آن چنان بارز و مشخص بود كه حتّى برخى ازنخستين نويسندگان همچون محمّد بن على بن حسين بن بابويه )متوفى381 ه( كتابى مستقل در باره آن نوشتهاند.
(34)
با ابهّت و دوست داشتنى: 1 - يكى از توصيفگران وى گفته است: هيچ كس او را نديد جز آن كهتحت تأثير ابهّت وى قرار گرفت و هر كس با او رفت و آمد كرد محبّت وىرا بر دل گرفت.
هر گاه دوست يا دشمنش با وى سخن مىگفتند، شنيدهنشد كه در سخن گفتن به آنان گستاخى كند يا سخنى گزاف بگويد.
درباره شمايل آنحضرت نيز گفتهاند: هيچ كس از حسن بن علىعليه السلام ازنظر خلقت و اخلاق و سيرت و سرورى به رسول خداصلى الله عليه وآله شبيهتر نبود.
همچنين در خصوص ويژگيهاى ظاهرى وى گفتهاند: سيمايش سپيدبود واندكى به سرخى مىزد چشمانى سياه و فراخ داشت.
گونههايش لاغربود.
ريشش انبوه و موهايى مجعّد داشت گردنش گويى تُنگى نقرهاى بود.
هيكلى زيبا داشت و چهارشانه و درشت استخوان بود.
چندان اهل مجادلهو ستيز نبود.
قامتى ميانه داشت نه بلند بود و نه كوتاه و چهرهاى مليحداشت و از خوش سيماترين مردمان بود.
2 - امام حسن نزد تمام مردم محبوب بود.
دور و نزديك به وى احتراممىگذاشتند.
يكى از مظاهر عمومى محبوبيّت وى آن بود كه بر در سرايشدر مدينه فرشى برايش مىگستردند و آنحضرت در همانجا مىنشستونيازهاى مردم را برآورده مىساخت و مشكلاتشان را حل مىكرد.
هركس كه از آنجا مىگذشت اندكى درنگ مىكرد تا سخن آنحضرت رابشنود و چهرهاش را ببيند و ياد سيماى رسول گرامى اسلام در ذهنش جانگيرد.
مردم بسيارى گرداگرد امامعليه السلام را فرا مىگرفتند و راه عبورسواركاران گرفته مىشد و چون امام از اين امر آگاه مىشد برمىخاست تامبادا راه ديگران را بند آورد.
3 - محمّد بن اسحاق درباره وى گويد: هيچ كس پس از رسولخداصلى الله عليه وآلهمانند حسن بن على به قله شرافت نرسيد.
4 - زبير نيز در باره آنحضرت مىگويد: به خدا زنان از پديد آوردنكسى چون حسن بن على ناتوانند.
5 - ابن عبّاس، به منظور نشان دادن تواضع خود، افسار شتران حسنوحسين را به دست مىگرفت.
مردم نيز از مراتب خضوع ابن عبّاس نسبتبه آن دو به خوبى آگاه بودند.
ابن عبّاس عنان شتران آن دو را مىگرفتوهمچون كسى كه براى اين كار پول مىگرفت، شتران آنان را به جلومىبرد، ابن عبّاس در حقّ امام حسين نيز چنين مىكرد.
روزى مدرك بنزياد وى را در اين حالت ديد.
بسيار شگفت زده شد، زيرا مىديد كه استادمفسران تا اين حد به حسين بن على احترام مىگذارد.
پس به ابن عبّاسرو كرد و با تعجّب گفت: تو از اينان پيرترى آنگاه عنان مَركَبِشان رامىگيرى؟! ابن عبّاس بر وى نهيب زد و گفت: اى فرو مايه! مگر نمىدانىكه اينان كيستند؟ اين دو، فرزندان رسول خدايند.
آيا اينان همان كسانىنيستند كه خداوند به واسطه آنها به من نعمت گرفتن عنان مركبشان راارزانى داشته و در برابرشان فروتنى كنم؟! 6 - پيش از اين نيز گفته شد كه چون آنحضرت به عزم گزاردن حج باپاى پياده راهى مكّه مى شد، وقتى مردم وى را مىديدند از مركبهاى خودفرود مىآمدند و در كنار آنحضرت راه مىرفتند و تا وقتى وى راه خود رااز آنان جدا نمىكرد، بر مركوبهاى خود سوار نمىشدند.
بخشنده و بزرگوار: 1 - مردى نيازمند نزد آنحضرت آمد، امّا از حاضران خجالت مىكشيدكه نياز خود را با امامعليه السلام بازگو كند.
امام به او فرمود: نيازت را بر كاغذىبنويس وآن را به ما بده.
چون مرد نيازش را نوشت و امام آن را خواند، باتواضع تمام دو برابر آنچه را كه مرد طلب كرده بود، به وى بخشيد.
برخىكه شاهد اين صحنه بودند، عرض كردند: اى فرزند رسول خدا! اينيادداشت چه پر بركت بود! امام حسن به آنان فرمود: بركت اين ورقهبراى ما بيشتر است، زيرا خداوند ما را شايسته انجام كار نيك قرار دادهاست.
آيا نمىدانيد كه كار خير آن است كه بدون درخواست انجام شود،امّا اگر پس از آن كه فرد نيازش را به تو باز گفت و توبدو چيزى بخشيدىدر واقع بخشش تو در ازاى آبروى او بوده است وچهبسا او شب را دربسترش با بى تابى و نگرانى به صبح رسانده و در ميان بيم و اميد غوطهخورده است كه آيا فردا اندوهناك و شكست خورده بازش مىگردانند يابا خوشحالى و سرور؟ پس او به نزد تو مىآيد در حالى كه زانوانشمىلرزد و دلش از ترس لبريز شده است.
پس اگر تو حاجت وى را در ازاىآبرويش روا دارى اين براى او بسى بزرگتر از كار خيرى است كه در حقّ اوانجام دادهاى.
2 - مردى نزد آنحضرت آمد و از وى كمك خواست.
امامعليه السلام پنجاههزار درهم و پانصد دينار به او بخشيد و به وى فرمود: حمّالى بياور تا اينپولها را با خود ببرد.
مرد حمّالى حاضر كرد پس امام رداء خود را به حمّالبخشيد وفرمود: اين هم كرايه حمّال.
3 - اعرابى به قصد عرض حاجت نزد امام حسن آمد.
آنحضرت بهاطرافيان خود فرمود: آنچه در خزانه است بدو ببخشيد.
چون به خزانهرفتند بيست هزار درهم در آن يافتند و پيش از آنكه آن مرد نياز خود رامطرح كند، تمام آن مبلغ را به وى بخشيدند.
اعرابى از چنين عملى شگفتزده شد و گفت: سرورم! چرا اجازه ندادى تا نيازم را باز گويم و تو رابستايم؟! پس امام در پاسخ وى دو بيت زير را خواند: - ما مردمانى هستيم كه بخشش ما فراوان و تازه است و اميد و آرزو درآن سيراب مىگردند.
- نفسهاى ما پيش از آنكه سائل، نياز خود را مطرح كند به وىمىبخشند از ترس آنكه مباد آبروى خواهنده بريزد.
4 - سالى آنحضرت به همراه برادرش امام حسين و عبداللَّه بن جعفرعازم سفر حج شدند.
در ميان راه از اسباب و اثاثيه خود غافل شدند و آنهارا از دست دادند.
هر سه گرسنه و تشنه بودند تا آنكه پير زنى را درخيمهاى ديدند.
پس از او آب خواستند.
پير زن گفت: اين گوسفند، شيرشرا بدوشيد و از گوشت آن بخوريد.
آنگاه سر گوسفند را بريد و كبابى براىآنها فراهم ساخت.
چون هر سه غذا خوردند به پير زن گفتند: ما از قبيلهقريشيم كه اكنون به سوى مكّه مىرويم چون از حج بازگشتيم به سوى مابيا تا درباره تو نكويى كنيم.
روزها گذشت و پير زن به تنگدستى مبتلا شدپس به سوى مدينه منوره حركت كرد.
امام حسن همين كه چشمش به پيرزن افتاد، او را شناخت و پرسيد: آيا مرا مىشناسى؟ پير زن گفت: نه.
امام فرمود: من در چنين و چنان روزى ميهمان تو بودم آنگاه دستور دادهزار گوسفند و هزار دينار به وى ببخشند سپس پير زن را نزد امام حسينفرستاد و آنحضرت نيز همان تعداد گوسفند و دينار به وى بخشيد و آنگاهاو را نزد عبداللَّه بن جعفر فرستاد و عبداللَّه نيز همان تعداد گوسفند و همانمقدار دينار به پير زن بخشيد.
5 - دو مرد با يكديگر به شدّت نزاع مىكردند.
يكى اموى بود و ديگرىهاشمى و نزاع آنان بر سر اين بود كه قوم كداميك بخشندهتر هستند؟ يكى از آن دو گفت: تو به سوى ده نفر از كسانت برو و من نيز به سوىده نفر از كسانم مىروم و از آنان مىخواهيم كه به ما چيزى ببخشند.
آنگاهمىبينيم كه كدام يك بخشندهترند.
سپس چون اين آزمون به پايان رسيد،اموال را به صاحبانشان باز پس مىدهيم.
البته آنان با خود شرط كردهبودند كه كسى را از جريان اين آزمون آگاه نسازند.
مرد اموى به سوى ده تن از كسانش رفت و از هر كدام از آنان هزاردرهم گرفت.
مرد هاشمى هم به سوى امام حسنبن علىعليه السلام رفت.
آنحضرت دستور داد يكصد و پنجاه هزار درهم به وى ببخشند.
آنگاه آنمرد به نزد امام حسين رفت.
آنحضرت از وى پرسيد: آيا پيش از من نزدكسى ديگرى هم رفتهاى؟ وى پاسخ داد: نخست نزد امام حسن رفتم.
فرمود: من نمىتوانم افزون بر آنچه سرورم داده است، بپردازم.
آنگاه بهوى يكصد و پنجاه هزار درهم بخشيد.
مرد اموى با ده هزار درهم بازگشت و مرد هاشمى با سيصد هزار درهمآمد.
با اين تفاوت كه اموى اين مبلغ را از ده نفر جمع آورى كرده بودوهاشمى تنها از دو نفر.
چون مرد اموى آن همه درهم را ديد خشمگينشد، زيرا شكست خود را در گزافه گويى در مورد قبيلهاش مشاهده كرد.
چون اين آزمون به پايان رسيد، بنابر شرطى كه داشتند، مرد اموىاموالى را كه گرفته بود به سوى صاحبانشان برد و آنان با كمال خوشحالىهر مبلغى را كه داده بودند، باز پس گرفتند.
مرد هاشمى نيز اموالى را كه از امام حسن و امام حسينعليهما السلام ستاندهبود به آنان باز گرداند، امّا آن دو از پذيرش آن خود دارى كردندوفرمودند: ما رد بخشش خود را قبول نمىكنيم.
فروتن و بردبار: 1 - امام حسن به گروهى از تهيدستان برخورد كه بر سفرهاى نشستهبودند وخردههاى نان را مىخوردند.
همين كه آنان مركب امام را ديدند،به احترام او برخاستند و آنحضرت را به غذا فرا خواندند و به وى گفتند:اى فرزند رسول خدا بفرماييد.
امام در حالى كه مىفرمود: "خداوندمتكبران را دوست ندارد" از مركب خود پايين آمد و با آنان شروع بهخوردن كرد.
پس از تناول غذا، آنحضرت آنان را به ميهمانى خودفراخواند و ايشان را خوراك و لباس داد.
2 - آنحضرت در دوران خلافت و امامت خود طوفانهاى بسيارسهمناكى را تحمّل كرد كه اگر اين طوفانها بر كوهى اصابت مىكردند، آنرا از جاى كنده بودند.
آنحضرت در آن شرايط دشوار و حساس،مسؤوليتى سنگين بر دوش داشت و با بردبارى و صبر توانست از عهدهتحمّل آن برآيد.
تا آنجا كه مروان، مخالفترين دشمنان وى، در باره حلمو بردبارى آنحضرت گفت: حلم او چنان بود كه كوهها با حلمش برابرىمىكرد.
صفت حلم از بارزترين ويژگيهاى امام حسن مجتبى بود و در اينخصلت بسيار به پيامبر اكرم شباهت داشت.
پرتوى از بلاغت امام حسنعليه السلام
نه جبر و نه تفويض هر كه به خداوند و قضا و قدر او ايمان نمىآورد البته كافر شده است.
و هر كه گناهش را به گردن پروردگارش اندازد، مرتكب فجور شده است.
همانا خداوند به اجبار اطاعت نمىشود و با تسلّط بر او به كسىنمىبخشد، زيرا او بر آنچه آنان در تصرف دارند، مالك مطلق است و برآنچه آنان را بر انجام آن توانا كرد، تواناست.
پس اگر به طاعت عملكردند خداوند ميان آنان و كردارهايشان حايل نمىشود، ولى اگر بهطاعت نخواهند عمل كنند خداوند هم آنان را به اجبار به عمل وانمى داردو اگر خداوند مخلوقات را بر طاعت خويش مجبور مىكرد اجر و پاداشرا از آنان بر مىداشت و اگر خود آنان را بر انجام گناهان وامى داشت،بندگان را عذاب نمىكرد و اگر ايشان را به حال خود وامى نهاد اين علامتناتوانى او محسوب مىشد، امّا خداوند در مخلوقاتش خواست ومشيّتىدارد كه از ديد آنان نهانش ساخته است.
پس اگر آنان به طاعات خداوندعمل كنند آن طاعتها بر ايشان منّت است و اگر به معصيّت رفتار كنند آنمعاصى، بر ضدّ آنان گواه است.
مرگ در پى توست.
.
.
اى جناده! خود را براى كوچ مهيّا كن و پيش از رسيدن مرگت،توشهاى فراهم آر و بدان كه تو در پى دنيايى و مرگ در پى توست.
اندوهروزى را كه هنوز بر تو نيامده در روزى كه در آنى به خود راه مده و بدانكه تو مالى بيش از آنچه كه قوت توست به دست نمىآورى مگر آن كهنگاهبان مال ديگرى باشى و بدان كه دنيا در حلالش حساب و در حرامشعقاب و در شبهاتش عتاب است.
پس دنيا را به منزله مردارى بدان و از آنبه اندازهاى كه تو را بس آيد بهرهمند شو.
پس اگر آن مقدار حلال بود، تودر استفاده از آن زهد پيشه كردهاى و اگر حرام بود، گناهى مرتكبنشدهاى و تو همان گونه كه از مردار بهرهمند مىشوى از دنيا هم بهرهمندگشتهاى.
كه اگر عقابى هم در كار باشد، اندك بود.
براى دنيايت چنانبكوش كه انگار هميشه زندگى مىكنى و براى آخرتت چنان كار كن كهانگار همين فردا مىميرى.
و اگر مىخواهى بدون داشتن قوم و قبيله، عزيزو بدون داشتن سلطنت، پر هيبت باشى، از خوارى نافرمانى خداوندبيرون آى و به عزّ طاعت خداوند قدم گذار.
و اگر نيازى در همراهى مردانداشتى با كسانى همراه شو كه چون با او نشست و برخاست كردى، تو رابيارايد و چون از او بگيرى تو را حفظ كند و چون از او مددجويى،يارىات كند و اگر سخنى بگويى تو را تصديق كند و اگر قدرت يابى، آن راتحكيم بخشد و اگر دستت را براى دادن فضلى دراز كنى، آن را بگستراندواگر از تو رخنهاى ديد، آن را پُر كند و اگر از تو نيكويى ديد آن را بهحساب آورد و اگر از او چيزى بخواهى به تو ببخشد و اگر تو خاموشىگزينى او با تو سخن آغاز كند و اگر گرفتارى براى تو پيش آمد با توهمدردى كند.
كسى كه از جانب او به تو رنج و گزندى نمىرسد و راهها ازجانب او بر تو دگرگون نمىشود و تو را به هنگام حقيقتها بى ياورنمىگذارد و اگر در حال تقسيم با هم به اختلاف برخيزيد او، تو را برخود مقدّم مىدارد.
سخنان حكمت بار امام حسن 1 - شوخى هيبت را مىخورد و )انسان( خاموش پر هيبتتر است.
2 - كسى كه از او درخواست شده آزاد است تا آنگاه كه وعده دهد و بهواسطه وعدهاى كه داده، بنده است تا آنگاه كه به وعدهاش عمل كند.
3 - يقين، پناهگاه سلامت است.
4 - نخستين گام خردمندى، معاشرت نيكو با مردمان است.
5 - خويش كسى است كه دوستىاش او را نزديك كرده اگر چه نژادش دورباشد و بيگانه كسى است كه دوستىاش او را دور كرده اگر چه نژادش نزديكباشد.
هيچ عضوى از دست به بدن نزديكتر نيست، امّا همين دست اگر معيوبشود، آن را ببرند و از بدن جدايش كنند.
6 - فرصت به شتاب از دست مىرود و دير به دست مىآيد.
ونيز از سرودههاى حكمت آميز امام حسنعليه السلام است كه فرمود: 1 - اگر دنيا مرا نا خشنود كند شكيبايى پيشه مىكنم و هر بلاى نا پايدارىلاجرم اندك است.
و اگر دنيا مرا خشنود سازد، من به شادمانى او خوشحال نمىشوم، زيرا هرسرور نا پايدارى، حقير و اندك است.
2 - اى مردم! لذايذ دنيوى پايدار نيستند و بدانيد كه نشستن در زير سايهاىكه ناپايدار است، حماقت و سبكسرى است.
3 - خردهاى از نان نا مرغوب مرا سير مىكند و اندكى آب مرا بس است.
وپارهاى از جامه نازك مرا مىپوشاند اگر زنده باشم و چنانچه بميرم كفنم مراكافى است.
4 - اگر نيازمندى به نزد من آيد گويم: اى كسى كه اكرام بدو بر من واجبفورى است.
5 - و كسى كه فضل او بر هر فاضلى برترى دارد، خوش آمدى كه برترينروز جوانمرد وقتى است كه از او حاجتى در خواست مىشود.
1) حزقه: مرد كوتاه قامتى است كه به هنگام رفتن گامهاى كوتاه بردارد.
2) الحسن بن على، ص21.
3) بحارالانوار، ج43، ص262.
4) و 3 - بحارالانوار، ج43، ص264.
5) 6) همان مأخذ، ص269.
7) همان مأخذ، ص270.
8) بحارالانوار، ج43، ص275.
9) شرح ابن ابى الحديد، ج4، ص13.
در اينجا بايد پرسيد اگر واقعاً اشراف و بزرگان عراق به معاويه نامه نوشته بودنداين جنگ براى چه واقع شد و معاويه اين سپاه را براى جنگ با چه كسى بسيج كرد؟به راستى اگر عراقيان خواستار حكومت او بودند چرا بايد 60 هزار سپاهى جمعمىكرد حال آنكه او مىتوانست با عدّهاى از اوباش خود به شهر داخل شود.
10) تاريخ حاوى مظالمى است كه از خواندن آنها موى بر بدن راست مىشود.
بنى اميّهبراى يافتن جنازه حضرت امير هزاران قبر را نبش كردند تا شايد پيكر بى جانآنحضرت را بيابند و با جسارت بدان كينههاى كهنه خود را از دل بزدايند، امّاخداوند چنين نخواست و سعى آنها را باطل كرد.
11) جايى نزديك به "اوانا" بر كنار نهر دجله.
12) بحار الانوار، ج44، ص51.
13) تذكرة الخواص، ص207.
14) اين پيمان نامه را علامه باقر شريف قرشى از فصول المهمه، ص45 و كشف الغمّة،ص170 وبحار الانوار ج10، ص115 و.
.
نقل كرده و گفته است: آنچه گفته شدبهترين صورت است كه از اين پيمان نامه نقل شده و به خوبى مبين كيفيت صلحاست.
15) بحار الانوار، ج43، ص298.
16) نهج البلاغه، خطبه 200 )طبع صبحى صالح(.
17) همان مأخذ، ص76.
18) بحارالانوار، ج42، ص196.
19) بحارالانوار، ج44، ص43.
20) بحارالانوار، ج42، ص65.
21) بحارالانوار، ج42، ص47.
22) همان مأخذ، ص56 به بعد.
23) بحارالانوار، ج42، ص57.
24) به نظر مىرسد كه معاويه قصد تهديد قيس را داشته، امّا سكوت كرده است.
25) همان مأخذ، ص62.
26) سوره آل عمران، آيه 61: )فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِمَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُأَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَىالْكَاذِبِينَ(.
27) سوره احزاب، آيه 33: )إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْتَطْهِيراً(.
28) به سرزمينهايى كه بدونجنگ جزو قلمروى اسلام قرار گرفت "فىء" گفته مىشود.
29) بحارالانوار، ج44، ص64 - 62.
30) بحارالانوار، ج44، ص49.
31) بحار الانوار، ج44، ص90 - 88.
32) مقصود معاويه، پيامبر اسلام بوده است.
33) پدر جعده در قتل اميرمؤمنان و برادرش در قتل امام حسين مشاركت داشتند.
34) مقصود كتاب "زهد الحسن" است.